نصرالله حكمت استاد فلسفه و عرفان دانشگاه شهید بهشتی، در آخرین كتابش، شاكلهشناسی به طرح یك نظریه جدید برای شناخت شخصیت انسان پرداخته است. او با استفاده از مفهوم قرآنی «شاكله» به تبیین هویت انسان پرداخته و معتقد است، هویت و وجود آدمی را شاكلهها بر میسازند. این شاكلهها البته اموری یكسره پیشینی، غیراكتسابی و برآمده از طبیعت و تاریخ نیستند، بلكه شاكله وجودی هر انسانی را نحوه تربیت او و صدالبته انتخابهای آگاهانه و تلاشهای خودش در خودسازی شكل میدهند و به نوبه خود این شاكله در صورتبندی سایر رفتارها و گفتارهای او موثرند.
تكنولوژی را مثل حمله مغول میدانم
محسن آزموده: نصرالله حكمت استاد فلسفه و عرفان دانشگاه شهید بهشتی، در آخرین كتابش، شاكلهشناسی به طرح یك نظریه جدید برای شناخت شخصیت انسان پرداخته است. او با استفاده از مفهوم قرآنی «شاكله» به تبیین هویت انسان پرداخته و معتقد است، هویت و وجود آدمی را شاكلهها بر میسازند. این شاكلهها البته اموری یكسره پیشینی، غیراكتسابی و برآمده از طبیعت و تاریخ نیستند، بلكه شاكله وجودی هر انسانی را نحوه تربیت او و صدالبته انتخابهای آگاهانه و تلاشهای خودش در خودسازی شكل میدهند و به نوبه خود این شاكله در صورتبندی سایر رفتارها و گفتارهای او موثرند. دكتر حكمت كه با نگرشی دروندینی به انسانشناسی فلسفی پرداخته، معتقد است حتی میتوان این نظریه را جانشین یا بدیلی برای نظریه ناخودآگاه در روانكاوی كرد. این استاد فلسفه اسلامی سالهاست كه به میراث حكمی ایرانی-اسلامی و متفكرانی چون ابنعربی و فارابی و ابنسینا و... میپردازد و معتقد است كه ما باید با فلاسفه و اندیشمندان خودمان آشتی كنیم و با آنها وارد گفتوگوی انتقادی و مثمرثمر شویم.
***
در وادی نظر وقتی عنوان شاكلهشناسی را بر جلد كتاب یك استاد فلسفه میبینیم، به یاد واژه «شاكله» میافتیم كه سیداحمد فردید برای مفهوم كانتی schema پیشنهاد كرد. اما وقتی كتاب را میخوانیم درمییابیم كه مراد نویسنده مفهوم و تعبیری قرآنی در آیه 84 سوره اسراء یعنی «قُلْ كُلٌّ یعْملُ على شاكِلتِهِ» است؛ البته شاید بتوان میان این دو مفهوم، نسبتی برقرار كرد. روایت خودتان چیست و خاستگاه مفهوم شاكله از دید شما چیست؟
در مقدمه كتاب «شاكلهشناسی» به این موضوع اشاره كردهام. روزگاری كتابی با عنوان «ایمان درمانی» نوشتم. بنده معتقدم جریان فلسفه و عرفان اسلامی باید با زندگی مردم مرتبط باشد. ما الان بهگونهای این فلسفه را میخوانیم كه گویی صرفا با مسائلی انتزاعی سر و كار دارد و هیچگونه ربطی به مساله مردم ندارد؛ گویی این فلسفه غم مردم را ندارد و به زندگی آنها توجه ندارد. در حالی كه چنین نیست بلكه ما هستیم كه این سنت را به درستی نمیخوانیم و راه اتصال آن را به زندگی امروز نمیجوییم. وگرنه با خوانش بنده محور كل این سنت، انسان است، یعنی هیچ فیلسوفی در این سنت نیست كه آنچه گفته به انسان ختم نشود و دغدغه و درد همه آنها انسان، زندگی انسان و سعادت انسان است. ما امروز نه فقط با دانش و تكنولوژی جدید كه با مفاهیم غربی زیست میكنیم. علوم انسانی، فرهنگ، سیاست، اخلاق و تفكر ما با مفاهیم غربی است. بر این اساس برای من اهمیت دارد كه بتوانم این سنت را به امروز وصل كنم و بتوانم یك ثمرات و خروجیهایی از آن بیرون بكشم كه بتواند دردی از دردهای انسان را در این روزگار درمان كند. در نخستین گام با كتاب «ایمان درمانی» آغاز كردم. تلاش هم كردم كتاب را به گونهای بنویسم كه عموم مخاطبان بتوانند بخوانند و بفهمند. حین نگارش كتاب ایمان درمانی، وقتی به حیطه عمل در انسان (در تقابل با حیطه نظر) رسیده بودم، واژه «شاكله» به عنوان یك میهمان ناخوانده وارد ذهنم شد. البته من همیشه مقدم این میهمانان ناخوانده را گرامی میدارم و تصور میكنم این میهمانان ناخواندهای كه بیاذن و اجازه وارد ذهن انسان میشوند، مهمتر و كارسازتر از معانی و مفاهیمی هستند كه ما در ذهنمان میسازیم و اندیشیدهایم. الان شنیدهام كه پژوهشگری در امریكا در این زمینه تحقیق كرده است كه زمانی كه ذهن انسان كمتر فعال است، بیشتر به دست میآورد تا زمانی كه ذهنش تكاپو دارد. به هر حال مفهوم «شاكله» به ذهن من وارد شد و همزمان ذهن من سریع متوجه آیه قرآنی شد، نه شاكلهای كه مرحوم فردید معادل «شما»ی كانتی گذاشته است؛ البته نسبت این دو مفهوم در آن است كه هر دو به خیال وصل میشوند. در كتاب «ایمان درمانی» اشاراتی به مفهوم شاكله داشتم، اما تامل من آنجا پختگی لازم را نداشت. از آن زمان قریب به 9-8 سال راجع به این واژه براساس آن آیه قرآن اندیشیدم. در واقع آنچه در این كتاب میخوانید، روایت درون دینی شاكله است. یعنی از آن آیه «قل كل یعمل علی شاكلته» این تعبیر را گرفتم و آن را در جلسات و كلاسها مورد تامل و بحث و نظر قرار دادم. نهایت آن، این كتاب شد. الان در حال تهیه مباحث تكمیلی این مفهوم هستم، ضمن آنكه روایتی بروندینی از شاكله نیز مینویسم.
منظورتان از بروندینی چیست؟
یعنی به این صورت كه كار نداشته باشیم به اینكه شاكله مفهومی قرآنی است و به آن از منظری فلسفی و عقلی بپردازم و به این سوال بپردازم كه آیا میشود تبیینی عقلی از این مفهوم به دست داد یا خیر؟ بعدا به این نتیجه رسیدم كه مباحثی كه در زمینه شاكله مطرح میشود، گویی میتواند یك بدیل یا جایگزین برای مفهوم ناخودآگاه باشد كه قریب به 200 سال از تولدش در روانشناسی و روانكاوی میگذرد. البته به این معنا مفهوم شاكله مفهومی نوپدید و ضعیف است، اما میتواند بدیل آن باشد. نه بدیل به آن معنا كه این را به جای آن بگذاریم، بلكه بنده معتقدم كه هیچ انسانی ناخودآگاه ندارد و ناخودآگاه در یك فضای خاصی متولد شده است. انسان یعنی شاكله. حتی در انتهای كتاب گفتهام، ما در ابتدای قرن بیست و یكم میتوانیم بگوییم دو انسان داریم: انسان ناخودآگاه و انسان شاكله. اگر از بنده بپرسند كدام انسان را دوست داری؟ پاسخ میدهم كه انسان شاكله.
به خاستگاه و اهمیت مفهوم شاكله اشاره كردید. حالا به طور خلاصه بفرمایید منظورتان از شاكله چیست؟
البته شاید نتوانم این مفهوم را تعریف كنم و شاید اصلا قابل تعریف نباشد. اما در كتاب سعی كردهام از راه توصیف آن را نشان بدهم. شاكله یك جایی ناشناخته در وجود انسان است كه شخصیت انسان در آنجا رقم میخورد. از مفهوم «شاكله» نیز بر میآید كه اینجا، هم شكلپذیر است و هم شكل. یعنی تحتتاثیر عوامل خاصی شكل میگیرد و طبعا این شكلش را به رفتار و گفتار و كردار انسان منتقل میكند و به این ترتیب شخصیت انسان شكل میگیرد. یعنی ممكن است ما شاكله را در وجود یك فرد نبینیم، اما ثمراتش را در رفتار و گفتارش تشخیص دهیم.
خود این امر شكلپذیر و شكلدهنده، آیا حاصل توارث و ژنهاست؟ آیا یك امر پیشینی و فطری است؟ در فلسفه حتی پیش از مطرح شدن مباحث ژنتیك، این بحث قدیمی میان حسیون و عقلیون بود كه آیا ذهن یك لوح سفید (tabula rasa) است یا یك اصولی پیشینی را از خود دارد. البته بحث شما فراتر از ذهن است و كل شخصیت انسان را مدنظر دارید. شاكله از كجا آمده است؟
پیدایی شاكله در وجود انسان در یك فرآیند شكل میگیرد. البته در اینكه هر انسانی حامل یك ویژگیهای ژنتیك و چیزهایی است كه از گذشته و فرهنگ و تاریخ و جغرافیا و... آمده است، شكی نیست اما در آنچه در وجود انسان به اسم شاكله شكل میگیرد، در عین حال كه شماری از این عوامل تاثیرگذار است، آنچه اهمیت دارد، زندگی پس از تولد فرد است. یعنی آن چیزهایی كه با حضور انسان در این عالم و با توجه به قوای ادراكی او و سایر عوامل موثر، مثل فرهنگ و خانواده و محیط، به تدریج در شكلگیری شاكله تاثیر میگذارند. شاكله دستكم در ابتدای تكون خود، كاملا منعطف است و میتواند گشوده باشد. این گشودگی در اندرون آن وجود دارد، مگر اینكه بعدا بر اثر عواملی انسداد پیدا كند، وگرنه در اصل شاكله گشوده است و ضامن شخصیت انسان و رشد او است. به دلیل این گشودگی شاكله، به انسان سیالیت میبخشد. بنابراین شاكله در حیات انسان و با حضورش در این عالم شكل میگیرد.
امروزه میبینیم كه مباحث ژنتیك قوت گرفته و حتی بعضا در جرمشناسی بر آن تاكید میكنند و میگویند فلان مجرم، به دلیل ژنهایش چنین كرده است. یا بحثهای ناسیونالیستی برمبنای خون و نژاد این روزها بسیار طرفدار پیدا كرده است. به نظر شما سهم آن عناصر پیشینی مثل طبیعت و تاریخ در شاكله بیشتر است یا عوامل به اصطلاح پسینی و اكتسابی؟
بنده برای تبیین شاكله در این كتاب و آثار مكمل بعدی كه روایتهای دیگری از آن است، انسان را چنین میبینم كه ضمن تمام عواملی كه در تكون شخصیت انسان موثر هستند، از ژن گرفته تا نژاد یا عوامل محیطی و... اما به هیچوجه شخصیت انسان را به این عوامل تقلیل نمیدهم. یعنی البته ما باید سهم این عوامل را در شكلگیری شخصیت انسان بپذیریم و نمیتوانیم این تاثیر را انكار كنیم. اما اینكه انسان را به یك یا چند تا از این عوامل تقلیل بدهیم را نمیپذیرم. با این كار انسان را به یك كاریكاتور تبدیل كردهایم. من اصلا به این قائل نیستم و معتقدم انسان میتواند تحت تاثیر همه این عوامل باشد. اما آنچه در وجودش تعیینكننده است، ارادهاش است. هر انسانی میتواند كتاب سرنوشت خودش را با سرانگشتان خودش بنویسد. میتواند هر عالمی را كه بخواهد بیافریند و خلق كند. بنابراین با هرگونه تقلیلگرایی شخصیت انسان به عوامل محیطی و طبیعی و نفی اراده و خلاقیت و اختیار او مخالف است. ضمن آنكه به عنوان یك مسلمان و كسی كه درس عرفان میدهد، معتقدم انسان خلیفه الهی است و این قدرت را دارد كه آنچه میخواهد را خلق كند. بنابراین انسان میتواند بر تمام چیزهایی كه مقتضای آن عوامل است، غلبه كند و آگاهی پیدا كند. اینجا هم بحث ناخودآگاه مطرح میشود. در بحث ناخودآگاه انسان به یك بخش ناشناخته از وجود خودش تقلیل مییابد و انسان نمیتواند سرنوشت خودش را بسازد.
شما در ابتدای بحث گفتید كه شاكله را شاید روایت دیگری از ناخودآگاه با تفاوتهای آنها دید، اما الان میگویید كه در طرح بحث شاكله، مفروضاتی دارید، یعنی به عنوان یك فرد مسلمان معتقد به عرفان نظری بحث میكنید. آیا با این مفروضات میتوانیم مفهومی طرح كنیم كه برای فردی كه دیانت دیگری دارد یا اصلا مومن نیست یا فردی كه لاادری است، حائز توجه علمی باشد؟
اولا من نگفتم كه بحث شاكله شبیه ناخودآگاه است و گفتم میتوانیم انسان را براساس شاكله تبیین كنیم. ثانیا وقتی میگویم براساس موضع دینی و اعتقادی خودم از شاكله سخن میگویم، مرادم این است بحث را براساس موضع اعتقادی خودم تبیین میكنم، اما من نگفتم كه انسان براساس موضع اعتقادی من شاكله دارد. همچنان كه شلینگ به عنوان یك فیلسوف مسیحی، وقتی روزی برای بخش ناشناخته وجود انسان بحث ناخودآگاه را طرح كرده است و بعد فروید و یونگ به آن پرداختهاند و حالا میگوییم انسان مسلمان هم ناخودآگاه دارد. این ارتباطی به مسیحی بودن یا مسلمان بودن انسان ندارد. اگر شلینگ میگوید انسان ناخودآگاه دارد، مرادش این است كه تمام انسانها ناخودآگاه دارند.
پس میتوان گفت مبانی اعتقادی شما در استدلالهای شما تاثیری ندارد؟
خیر. من اگر میگویم انسان شاكله دارد، شاكله را براساس مبانی اعتقادی خودم كشف میكنم، اما بعد میگویم تمام انسانها شاكله دارند. حرف من این نیست كه فقط مسلمانان شاكله دارند. بنده وقتی قرآن را میخوانم میبینم كه خدای عالم با انسان سخن گفته است، برخلاف خدای ارسطو كه سكوت كرده است و خدای خودخواه است، یعنی اندیشهای است كه به خود میاندیشد. خدای ادیان ابراهیمی، اندیشهای است كه به انسان میاندیشد و سكوت هم نكرده است و خودخواه نیست. انسان را دوست دارد. این خدا با انسان سخن گفته است. به این كلمات نمیشود تئولوژیك نگاه كرد. اینها كلماتی است كه از ناحیه خدای هستی تنزل یافته و بنابراین تمام حقایق عالم را در این كلمات میتوان جستوجو و ریشهیابی كرد. پس من از این منظر به آن كلمات نگاه كردم و از درون آن شاكله را كشف كردم و میگویم هر انسانی شاكله دارد.
در مباحث روانشناختی، درباره تكوین شخصیت انسان نظریههای مختلفی هست، مثل اینكه برخی معتقدند شخصیت انسان در كودكی او شكل میگیرد. در مورد شاكله چطور است؟ آیا شكلگیری شاكله حدیقفی به لحاظ زمانی دارد؟
یك بار با حقیقت و واقعیت شاكله مواجه هستیم و بار دیگر اغلب انسانها را مدنظر داریم. هر كدام از اینها حكم جداگانهای دارد. اگر بخواهیم حقیقت شاكله را از منظر قدرتهایی كه در آن نهفته است، بنگریم، حد یقف ندارد. انسان تا زمانی كه زنده است، میتواند تغییر كند. در كتاب نشان دادهام كه چطور نشاط و انعطافپذیری و گشودگی شاكله حفظ و در چه صورت قفل میشود و انسداد مییابد. وقتی قفل شد، البته باز برای بیرون آمدن راه هست، اما وقتی انسداد یافت، فرد بسته میشود. نشانههای قفلشدگی و انسداد شاكله را در رفتار و گفتار فرد میبینیم. بنابراین شاكله فینفسه گشودگی دایم دارد و در هیچ منطقهای بسته نمیشود و همواره انعطافپذیر است.
آیا میتوانیم با نظر به رفتار و گفتار انسانها بگوییم كه شاكله هر كدام از آنها چیست؟ به عبارت دیگر آیا میتوان تفاوتی میان شاكله آدمها یافت؟
بله، هر انسانی یك عالم و جهان مختص به خودش است. بنابراین شاكلهها كاملا با هم متفاوت است و این تفاوتها در افراد دیده میشود. یعنی شما میتوانید از رفتار و گفتار و اخلاقیات فرد، به شاكلهاش پی ببرید. برخی شاكلهها بسیط است و شاكله برخی انسانها با چهار تا مفهوم قفل شده است. به سادگی میتوان آن را در گفتار او دید. بسامد كلماتی كه یك فرد به كار میبرد، شاكله او را نشان میدهد. مثلا شاكله یك نفر پول و دلار است. او شبانهروز از دلار میگوید. معلوم است شاكله او با دلار انسداد پیدا كرده است یا شاكله فرد دیگری با مقام و قدرت انسداد یافته است. همچنین از رفتار فرد میتوان به شاكله او پی برد. بنابراین هم شاكلهها متفاوت است و هم میتوان از راه رفتار و گفتار انسانها، شاكله آنها را تا اندازهای توصیف كنیم.
مباحث شما در حوزه شاكلهشناسی در چه حیطهای میگنجد؟ آیا میتوان آن را گونهای روانشناسی فلسفی خواند یا نوعی انسانشناسی فلسفی؟ ضمن آنكه كار شما دروندینی است. همچنین روش شما چیست؟ مثلا در روانشناسی تجربی نتیجه حاصل مطالعات بالینی و سر و كله زدن با آدمهاست.
با اینكه این مباحث را درون دینی میخوانید، موافقم، اما كلامی بودن آن را قبول ندارم، زیرا این بحثها را در كلاسها و آثارم مطرح كردهام كه اساسا درون دینی بودن به معنای كلامی بودن و تئولوژیك بودن نیست. یعنی اینها با هم مساوات و ملازمه ندارند. امروز البته به سادگی همه جا دین را مساوی تئولوژی میدانند. حتی روشنفكران دینی ما خیلی جاها وقتی سخن از دین میشود، میگویند این بحثی تئولوژیك است. من بهشدت با این سخن مخالفم. من وقتی از قرآن سخن میگویم، راجع به هستی سخن میگویم، یعنی كلمات خدای هستی. نسلهای جدید شاید با سخنان من ارتباط برقرار نكنند، زیرا در یك فضای اشباع دینی متولد و بزرگ شدهاند. به همین خاطر تا از دین سخن میگویم، ذهن اشباع شده مخاطب به سمت تئولوژی میرود. من به عنوان یك فرد آكادمیك دوست دارم مخاطبان حرف من را گوش كنند و نیتخوانی نكنند. مخاطب باید این بحث را از نگاهی غیرجانبدارانه بخواند. اما این جنس كارم چیست؟ شما به برخی حوزهها اشاره كردید و به درستی گفتید كه هر كدام روش خاص خودش را دارد. كار من را شاید نتوان ذیل یك عنوان خاصی مندرج یا قالبریزی كرد، اما در مرحله اول كار من خویشتنشناسی و انسانشناسی است. یعنی نخست خویشتنشناسی كه من بدانم من كی هستم و بعد به تبع آن انسانشناسی. زیرا درست است كه هر كدام از انسانها یك جهان هستند، اما در نقاط مشتركی، ساختار مشترك دارند. بنابراین كار من را میتوان نوعی انسانشناسی فلسفی یا انسانشناسی دینی خواند. اگر آن را روایت بروندینی بخوانید، انسانشناسی فلسفی است و اگر با روایت دروندینی خوانده شود، انسانشناسی دینی. من در عین حال اصرار دارم آن را ذیل هیچ عنوانی مندرج نكنم. اینها تفكرات فلسفی من و تلاش من برای خویشتنشناسی و انسانشناسی است. جنس كار من دردمندانه است.
در ابتدای بحث هم گفتید كه میخواهید مباحث فلسفی را به دردهای انضمامی جامعه پیوند بزنید. از این بر میآید كه كار شما صرف توصیف هم نیست و جنبه تربیتی نیز دارد. درست است؟
بله، خیلی هم برجسته است. من خویشتنشناسی میكنم برای آنكه بتوانم نقد خویشتن كنم و نشان دهم كه انسان چیست و چه قوایی دارد و كجا آسیبپذیر است و كجا میتواند بر مشكلات خود غلبه كند. این جنبه كار من بسیار مهم است. صرفا نمیخواهم بگویم كه مثلا انسان از روح و جسم تشكیل شده است. تلاش من در خویشتنشناسی و بعد انسانشناسی است، یعنی انسانها میتوانند خودشان را تغییر بدهند. بنابراین یكی از اهداف من رسیدن به نقطهای است كه از آنجا بتوانیم هم در سطح فردی و خرد انسان را تربیت كنیم و هم در سطح كلان جامعه را پرورش دهیم. البته تربیت را به معنای زمخت و خشك به كار نمیبرم. ما اگر بخواهیم در شاكله تصرف كنیم، حتما باید از طریق زیبایی و هنر باشد، زیرا در منطقه خیال است. ما چیزی به عنوان پند بیهوده داریم، تاثیر نمیگذارد زیرا در منطقه خیال نیست. یك نفر در موضع افلاطون مینشیند و نفس این هیاتش برای مخاطبان تحقیرآمیز است و از قبل ضدخودش عمل میكند. مثل برخورد نادرستی كه ما در زمینه حجاب كردهایم. حجاب فقط حكم شرعی نیست، بلكه یك بعدش جنبه زیباییشناختی آن است. ما نمیتوانیم حجاب را به زور به مردم بقبولانیم، بلكه باید جنبه زیباییشناسانه آن را با توجه به شاكله وجودی زن تبیین كرد. بنابراین در طرح این بحث هدفم تغییر در خودم و جامعه است.
با توجه به تعریف شما از شاكله، ممكن است گفته شود كه در فرهنگ سنتی ما كم به عالم خیال و عوالم باطنی و عرفانی ارجاع داده نشده است. آنچه كم داشتهایم، خرد انتقادی و بحث عقلانیت نقادانه است. آیا با راه شما ما باز بار دیگر به وادی عرفان و تصوف و شعر و ادبیات نمیافتیم و از فلسفه دور نمیشویم؟ به تعبیر روشنتر آیا از ارسطو دور نمیشویم و به دامان افلاطون نمیافتیم؟
در مورد مفردات این پرسش مباحث فراوانی هست، مثل تمایزی كه میان ارسطو و افلاطون گذاشتید یا اینكه سنت ما را شعر و ادبیات و هنر خواندید و گفتید كه ما به عقل انتقادی احتیاج داریم. راجع به این مباحث حرف دارم. زیرا اساسا قائل نیستم كه عقل انتقادی در قرن هجدهم پدید آمده است. عقل انتقادی و نقادی عقل به معنای دقیق كلمه با اولین فیلسوف مسلمان پدید آمده است.
منظورتان كندی است یا ابنسینا؟
به معنایی كندی و بعد فارابی و بعد ابنسینا. اصلا این یك نقد مستمر است، نه مثل كانت. البته كانت فیلسوف بزرگی است. من شأن فلسفه غرب و متفكران بزرگ آن را انكار نمیكنم. این فلاسفه بزرگ و عظیم هستند. هیچ متفكری و بلكه هیچ آدمی در این كره زمین نیست كه در او وضعی از حقیقت نباشد. فیلسوف كه جای خود دارد. بنابراین به عنوان شاگرد فلسفه راجع به استادم حرف میزنم. بنده معتقدم نقادی عقل امری نیست كه در كنج خانه بتوان صورت بگیرد. عقل در بستر تاریخ و در جریان است. بنابراین نقادی عقل كانت، ناتمام است و به قول ژیل دلوز باز در اخلاق مجبور شده به عقل برگردد، زیرا كانت اصلا ساحت فراعقل ندارد. او البته تلاش كرده حدود عقل را روشن كند تا جا برای ایمان باز كند، اما چنین نكرد. زیرا سیر رسیدن به نقادی عقل چنین است كه شما از ایمان به نقادی عقل برسید. از نقادی عقل نمیتوان به ایمان رسید. یعنی جریان نقادی عقل باید مسبوق به ایمان پیشافلسفی باشد، تا نقادی تمامعیار عقل تحقق یابد و این در سنت ما تحقق یافته است، سنت فلسفی و عرفانی ما از ابتدا تا الان یك نقد مستمر عقل است. میگویید عرفان خیال است؟ درست است، اما مبتنی بر نقادی عقل است. چرا ما به خیال رفتهایم؟ زیرا قدرت عقل انسان را بررسی كردهایم و دریافتهایم كه كجا باید از آن استفاده كنیم و كجا سمت خیال رویم. در كتاب تقلید از خدا نشان دادهام كه ابنعربی به معنای دقیق كلمه، در فتوحات در بابی با عنوان «فی معرفت مقامالمعرفه» از معرفتشناس بحث كرده است. البته این اپیستمولوژی نیست. ما این سنت را نخواندهایم. فرمایش شما جزو مشهورات است. شما محبت كردید و گفتید عرفان و شعر و خیال، منتقدان تند كه میگویند عرفان هپروت است! همه اینها بیاساس است. عرفان نظری در اولین گامش باید عقل را نقادی كنید. میگویند عرفا عقل ستیزند! كسی كه این حرف را میزند، عرفان را نمیشناسد. عارف اصلا نمیتواند با عقل انسان ستیزه كند.
اما این تعبیر مشهور عرفا كه «پای استدلالیون چوبین بود» هم هست.
این تعبیر نقد عقل است نه عقل ستیزی. شاهد هم اینكه خود این تعبیر، صورت استدلالی دارد یعنی میگوید پای استدلالیون چوبین بود (مقدمه اول)، پای چوبین سخت بیتمكین بود (مقدمه دوم) و در نتیجه پای استدلالیون بیتمكین بود (نتیجه). یعنی انسداد دارد، زیرا جنس عقل قفل است.
یعنی شما معتقدید كه ما عقلانیت انتقادی داشتهایم، چیزی كه نداشتیم زیبایی و هنر بوده است؟
خیر، من میگویم همه را با هم داشتهایم و داریم. اما ما باید این سنت را بخوانیم. الان شكاف گسترده و حائلی میان ما و سنتمان افتاده است. یعنی ما یك نسل میانی را فاقد هستیم. امروز در یك فضای دیگر سیر میكنیم و با یك ادبیات دیگر سخن میگوییم. از سنتمان بیخبری است. نیازمند نسلی هستیم كه میان سنت و امروزمان پل بزند. من این سخنان را نه بر مبنای خوانش مستشرقان از سنت اسلامی، بلكه براساس منابع دست اول و متن ابنسینا و ابنعربی سخن میگویم.
شما به گسست ما از سنتمان اشاره كردید، اما منتقدان ممكن است بگویند خود آن سنت چه كرد؟ در اواخر قرن هفدهم كه هنوز با فرهنگ متجدد برنخورده بودیم هم وضعیت مساعدی نداشتیم و برخی از آن با زوال و انحطاط یاد میكنند؛ گویی آن سنت به نوعی سترونی رسیده بود.
من به این سخنان قائل نیستم. امروز برگردید و بنگرید به معماری باشكوه و شعر و ادبیات و اخلاقی كه انسانهای ما داشتهاند. ممكن است سترون بودن و عقیم بودن آن سنت را چنین تعبیر كنید كه از دل سنت غربی تكنولوژی متولد شده است، اما از سنت ما نشده است. من این را قبول ندارم. من تكنولوژی را مثل حمله مغول میدانم. این تكنولوژی انسان را منهدم میكند، محیطزیست را نابود كرده است، دو جنگ جهانی به وجود آورده است، جنگهای دیگر هم ممكن است رخ دهد. تكنولوژی تولید رفاهی كرده است كه ممكن است انسان را از خلاقیتهای درونی خودش بیندازد. جامعهای توسعه یافته است كه در كنار رفاه، رضایت و خشنودی هم داشته باشد. مردم در سطح جهان امروز رفاه دارند، اما ممكن است از زندگیشان خشنود باشند. بنابراین باید نقد تكنولوژی داشته باشیم.
اما راهحل شما قطعا نوعی سنتگرایی و بازگشت به گذشته نیست، درست است؟
قطعا اینطور است. به نظر من باید راهبرد و تكنیكهایی در متن خوانی داشته باشیم كه بتوانیم ابنسینا را به امروز بیاوریم. اینكه من علیالدوام الهیات شفا بخوانم و آن را به دیگران یاد بدهم و... الخ درست نیست. من میكوشم با ابنسینا گفتوگویی ترتیب بدهم تا ببینم آیا ابنسینا برای امروز ما راهحل دارد. جریان روشنفكری دینی ما علیالاغلب سنت ما را نخواندهاند. فلان آقا راجع به ابنسینا و فارابی حرف میزند و بعد میفهمم كه حرفهایش براساس تاریخ فلسفه حناالفاخوری است كه از اول تا آخرش تحریف فلسفه اسلامی و تاریخ آن است. به نظر من باید متن را خواند تا دید قدمای ما چه كردهاند. تفكر و فلسفه مدرن، انسان را موجودی هفتاد ساله میبیند كه شصت، هفتاد سال در این عالم زندگی میكند و میكوشد برای این انسان زندگی مرفهی ایجاد كند. اما در سنت ما ابنسینا و ابنعربی، انسان موجودی ازلی و ابدی است. موجودی كه از ازل در عالم بوده و در یك دوره تاریخی در زمین ظهور پیدا میكند و بعد میمیرد و باز زندگیاش آغاز میشود. ابنسینا هرگز نمیخواسته از فیزیك به هواپیما برسد. او در ابتدای مبدا و معاد میگوید، دنبال چیست. كل فلسفه و عرفان اسلامی بر محور انسان میچرخد. ابنعربی یكی از پركارترین نویسندگان جهان اسلامی است و میگوید من هر چه نوشتهام، راجع به انسان است و سعادتش چگونه تامین میشود، نه یك سعادت 70 ساله، بلكه سعادتی در عمر جاودانهاش. انسان 70-60 ساله مثل حباب است. بنابراین باید این مباحث فلسفی را از حالت ظاهری و ژورنالیستی و گاه پوپولیستی در بیاوریم و در فضاهای دردمندانه و آكادمیك بیندیشم. دین روشنفكری و روشنفكری دینی دست به دست هم دادهاند و اكثر زیرساختهای اعتقادی و اخلاقی ما را تخریب كردهاند. ما به جایی رسیدهایم كه در حل كوچكترین مسائلمان وا ماندهایم، از زباله و آب تا مسائل علوم انسانی. هر مسالهای كه امروز مطرح میشود، بلافاصله به حواشی میرود. یك ناظر بیرونی باید وضعیت ما را مطالعه كند. ما مسائل را به حواشی میرانیم. ما باید امروز این مسائل را حل كنیم. 40 سال است كه ما به مسائل صبور پرداختهایم و مسائل فوری و فوتی مثل اشتغال و معیشت جوانان را به امان خدا رها كردهایم. فردا دیر است و این مسائل باید امروز حل شود. ما درست فكر نمیكنیم و فكر میكنیم همه مشكلاتمان براساس سنت و دین است و برای راهحل هم باید به غرب رجوع كنیم. در حالی كه چنین نیست. خیلی وقتها خواندن آنها در حكم تزریق مساله و درد است. ما ایرانی هستیم و در فرهنگی ایرانی-اسلامی زیست میكنیم. باید بدانیم كجا هستیم. اینجا مسائل و راهحلهای خودش را دارد. در حالی كه ما مساله و درد وارد میكنیم و به دنبال درمان آن میرویم. به نظر من صد سال دیگر با این روش كماكان درمانده درحل مسائلمان باقی میمانیم.
منبع: روزنامه اعتماد