رسالت فلسفه آسمان است یا زمین؟ / عباسعلی منصوری

دکتر محسن رنانی در تاریخ ۱۴ مرداد سخنرانی‌ای داشتند با عنوان «از فلسفۀ توسعه تا توسعۀ فلسفه» که همچون سایر تأملات ایشان نکات قابل تأمل و قابل استفاده‌ای داشت. به نظرم صرف‌نظر از توضیحات ایشان در توصیف و چیستی توسعه، چکیده و اصل سخن وی این بود که مسیر توسعه در غرب این‌گونه بوده است که نقطۀ عزیمت و جرقۀ حرکت از جانب فیلسوفان بوده است و سپس این تحول به عالمان و عالَم علم انتقال یافته و از ایشان به فناوری؛ و هم‌زمان نیز روشنفکران تغییر و تحول در فرهنگ را کلید زدند؛ لذا آغازگر توسعه باید فلاسفه باشند نه سیاسیون

 

تأملی در باب نقش فلسفه در توسعه

دکتر محسن رنانی در تاریخ ۱۴ مرداد سخنرانی‌ای داشتند با عنوان «از فلسفۀ توسعه تا توسعۀ فلسفه» که همچون سایر تأملات ایشان نکات قابل تأمل و قابل استفاده‌ای داشت.

به نظرم صرف‌نظر از توضیحات ایشان در توصیف و چیستی توسعه، چکیده و اصل سخن وی این بود که مسیر توسعه در غرب این‌گونه بوده است که نقطۀ عزیمت و جرقۀ حرکت از جانب فیلسوفان بوده است و سپس این تحول به عالمان و عالَم علم انتقال یافته و از ایشان به فناوری؛ و هم‌زمان نیز روشنفکران تغییر و تحول در فرهنگ را کلید زدند؛ لذا آغازگر توسعه باید فلاسفه باشند نه سیاسیون. فلسفه اگر بخواهد آغازگر توسعه باشد باید از آسمان فرود آید و به زمین و امور روزمره بیندیشد؛ فلسفۀ ما این کار را نکرده است و در این کم‌کاری حداقل از مشروطه به بعد معفوعنه نبوده و قابل سرزنش است و باید پاسخ‌گو باشد.

بنده برای دکتر رنانی به خاطر اخلاق و حس مسئولیت‌پذیری‌اش و موضع‌گیری‌های شایستۀ تقدیرش و به خاطر قوت علمی و تحلیل‌های تأمل‌برانگیزش احترام فراوان قائلم و به خاطر همین احترامی که برای ایشان قائلم، حق توجه و گوش دادن به سخن ایشان را ادا نموده و جسارت کرده و تأمل خود را در باب محور اصلی سخن وی تقدیم می‌کنم.

در همین آغاز کلام، ساده و شفاف عرض کنم این سخن که «فلسفه باید از آسمان به زمین بیاید و به مسائل روزمره و انضمامی انسان بپردازد»، سخنی مبهم است و چون مبهم است نه می‌توان آن را تأیید نمود و نه می‌تواند آن را رد کرد، بلکه باید آن را شرح و تفسیر نمود تا معلوم شود که چه برداشتی از این جمله می‌تواند درست باشد و چه برداشتی از آن نادرست. یک عادت ناپسند و غیرعلمی که بر ما و روش اندیشه و پژوهش و سخن گفتنمان حاکم است این است که کلی‌گویی می‌کنیم و حق کلمات را رعایت نمی‌کنیم و ذهن و زبانی پر از ابهام داریم (این یک معضل بسیاری جدی در میان جامعۀ علمی و دانشگاهی ماست). البته برخی از اندیشمندان معاصر ما تا حدی دامنشان از این مشکل پیراسته است و می‌توانند برای ما اسوه و الگو باشند، کسانی مانند مصطفی ملکیان، ابوالقاسم فنایی و آرش نراقی.

اما واقعاً رسالت فلسفه و فیلسوف چیست؟ کدام کار و مسئله است که اگر فیلسوف به آن نپردازد -ولو اینکه به مسائل مهم و فراوان دیگری توجه کرده باشد- همچنان رسالت خود را انجام نداده است؟

من قبل از پاسخ به این پرسش لازم می‌دانم یک نکته را متذکر شوم، نکته‌ای که از بس خلاف‌آمد است گفتن آن بسیار دشوار بوده و شجاعت می‌طلبد و احتمالاً سیل نقدها علیه آن جاری می‌شود (البته با توجه به بی‌انگیزگی ما در نوشتن و واکنش نشان دادن، این سیل فقط در ذهن‌ها خواهد بود و نهایتاً در حالت بسیار خوش‌بینانه، جویباری از آن به‌صورت نوشتار چند نفر ظاهر شود)؛ و آن مطلب این است که بنده اقرار می‌کنم که به این خوانش از تجدد و تاریخ مدرنیته مشکوکم که آغاز حرکت مدرنیته و تجدد را به فلاسفه نسبت می‌دهند و تاریخ غرب را چنان می‌خوانند که گویی مدرنیته و عناصر آن حاصل اندیشه‌های فلاسفه بوده‌اند. سخن من این نیست که فلاسفه در این سیر و تاریخ بی‌تأثیر بوده‌اند، اما در مقدار این تأثیر مردد هستم. واقعاً برای من پرسش است: اولاً جرقه‌های مدرنیته را آیا فلاسفه زده‌اند یا مصلحان اجتماعی، سیاسی و دینی و ثانیاً در مسیر این حرکت کدام گروه و جریان بیشترین و حتی عمیق‌ترین تأثیر را داشته‌اند؟ اینکه اندیشه‌هایی که حاصل یک چالش سیاسی یا اجتماعی بوده‌اند را به فلان عبارت یا نظریۀ کانت و... نسبت دهیم محل تأمل بوده و من نمی‌دانم چرا این نحوه از خوانش مدرنیته برای ما در حکم وحی منزل است و همچون یک اصل موضوعه گرفته می‌شود و کمتر در مورد آن می‌اندیشیم و می‌نویسیم.

اما صرف‌نظر از بحث بالا در پاسخ به پرسشی که طرح شد، وقتی گفته می‌شود فلسفه باید به زمین بپردازد نه آسمان، باید مراد از آسمان و زمین روشن شود. گاهی مراد از آسمان مسائل بسیار انتزاعی و برخاسته از کنجکاوی‌های ذهنی است و در مقابل، مراد از زمین امور ملموس‌تر و مطالبی است که دانستن آن‌ها مفید بوده و می‌توانند مصداق علم نافع باشند. گاهی مراد از آسمان، الهیات و اندیشۀ وحیانی و عقلی است که نهایتاً تفسیرکنندۀ وحی است و مراد از زمین بها دادن به عقل مستقل است. گاهی مراد از آسمان امور متافیزیکی و مابعدالطبیعه است و در مقابل، مراد از زمین مسائل مربوط به معاش و امور روزمره است. در این معنا، فلسفه‌های اگزیستانس گرچه به یک معنا به دغدغه‌های روزمره و فرد انسان می‌پردازند اما نمی‌توان آن را فلسفه‌ای دانست که به زمین می‌پردازد، زیرا از دغدغه‌های معاش فاصله می‌گیرد. اگر مراد دکتر رنانی از آسمان و زمین معانی اول و دوم باشد، حق با ایشان است و شایسته است که فیلسوفان از آسمان فرود آیند و پا در زمین گذاشته و به مسائل آن بپردازند؛ اما به نظر می‌رسد که مراد دکتر رنانی از آسمان و زمین معنای سوم است و تصریح دارد که فیلسوفان دوران مدرن که کنشگران توسعه بوده‌اند دیگر مابعدالطبیعه و متافیزیک را رها کرده و به مسائل روزمره و انضمامی انسان پرداخته‌اند.

اما درست و بایسته بودن این توصیه و رویکرد محل تأمل است. به نظر من نوع بشر به‌گونه‌ای است که خودبه‌خود به زمین می‌اندیشد. ما خودبه‌خود میل به لذات داریم و از رنج‌ها گریزانیم. ما نیازمند کسی نیستیم که به ما امر کند که دنیایتان را آباد کنید و لذت ببرید و از خوبی و بایستگی لذت برای ما بگوید، بلکه نوع انسان نیازمند کسی است که او را از لذات مُضر بازدارد و همواره نیازمند صلا و بانگی است که او را متوجه آسمان کند (مراد از آسمان لزوماً الهیات نیست، لذا فقط فلاسفۀ الهی مصداق فیلسوف نیستند) و این صلا از جانب سه شخص سر می‌زند: نبی، فیلسوف و هنرمند (البته ما زبان و حاصل کار نبی را هم زمینی می‌کنیم و آن را زود به امر محسوس و ظاهر فرومی‌کاهیم و هنر را نیز گاه زمینی می‌کنیم و یا آن را همچون دارویی ضدملال برای به دست آوردن یک سرمستی و آرامش کوتاه‌مدت مصرف می‌کنیم).

لذا به نظرم نوع انسان‌ها برای آباد کردن زمین زاد و توشۀ نسبتاً کافی دارند و این کار را جامعه‌شناسان، سیاستمداران و مصلحان و متفکران و حتی گاه دین‌پژوهان می‌توانند انجام ‌دهند؛ و ما به فیلسوفان در امر آسمان نیازمندیم. آسمان هر آن چیزی است که متعلق به نیازهای مربوط به جسم ما نیست و حتی اموری که مربوط به سویه‌های روانی جسم ما هستند.

فیلسوف می‌تواند در مسیر توسعه کمک کند و گاه به مسائل آن بیندیشد، اما رسالت او اندیشیدن به توسعه و لوازم و مبانی آن نیست. رسالت و کار فیلسوف پرداختن به پرسش‌های بنیادین است که عقل معاش و اکثریت جامعۀ انسانی بسیار کم و به‌صورت آشفته در مورد آن می‌اندیشند و البته در غالب موارد، کار ایشان تلاش برای فرار و مواجه نشدن با این پرسش‌های بنیادین است. البته فیلسوف واقعی کسی است که می‌تواند این پرسش‌های بنیادین را متناسب با زمان و مکان خود هم طرح کند و هم این توانایی را دارد که بداند که این پرسش‌های بنیادین در زمانۀ او ذیل چه مفاهیم و پرسش‌هایی طرح می‌شوند؛ چه آنکه مسائل مابعدالطبیعه و آسمانی بسته به زمان و مکان در صورت‌مسئله‌ها و مفاهیم متفاوتی ظهور می‌یابند و شاید بهترین مقصود از انضمامی شدن فلسفه و توجه او به امر روزمره همین باشد که بداند که این مسائل در هر زمانی ذیل چه مسائل و مفاهیمی طرحی می‌شوند. فیلسوف کسی است که می‌تواند پرسش‌ها را به پرسش‌های بنیادین و متافیزیکی برگرداند و گرفتار مسائل به همان صورت اولیه‌شان نشود. ما نباید وظیفه و مسئولیتی را که متفکر باید بر عهده بگیرد را بر دوش فیلسوف بگذاریم. بله می‌توان از فیلسوف انتظار داشت که به اموری بیندیشد و به‌گونه‌ای سخن بگوید که متفکران زمانه‌شان بتوانند با ایشان هم‌زبان شوند؛ اما نباید از فیلسوف انتظار داشت که متفکر شود.

 البته می‌دانم که اینجا تازه اول کلام است که مراد از پرسش‌های بنیادین چیست و آیا این پرسش‌های بنیادین ذیل مفاهیم و طلب‌های توسعه پیگیری نمی‌شوند. گرچه در تعریفی که دکتر رنانی از مفهوم توسعه ارائه می‌دهد، اخلاق، رفتار و احوالات انسانی نقش اساسی دارند، اما بااین‌وجود، یک جامعۀ توسعه‌یافته و یک شهروندی که به معنای واقعی کلمه تعلق به توسعه دارد، همچنان ضرورتی ندارد که به پرسش‌های بنیادین بپردازد؛ حتی ممکن است کسانی مدعی باشند که اساساً ذات توسعه در نیندیشیدن به پرسش‌های بنیادین است.

اما در باب اینکه پرسش بنیادین یا پرسش‌های بنیادین چه هستند، می‌دانیم که بخش اعظم تاریخ فلسفه پرسش در باب وجود است؛ و موضوع فلسفه را وجود و بحث و سؤال در مورد هستی و حقیقت می‌دانند. حداقل در فلسفۀ اسلامی و یونان باستان و قرون‌وسطی، موضوع فلسفه را موجود بماهو موجود یا وجود بماهو وجود می‌دانند؛ اما واقعاً مراد از اینکه موضوع فلسفه وجود است، چیست؟ پاسخ به این پرسش هنگامی میسر است که بدانیم اساساً چرا انسان از وجود پرسش می‌کند، او چه گم‌شده‌ای دارد که راه رسیدن به آن را تفکر در وجود می‌داند؟ او چه نیازی دارد که پرسش وجود می‌تواند نیاز او را برطرف سازد؟ یا به عبارتی، پرسش از وجود او را به چه فایده و غایتی می‌رساند؟ نمی‌توان تردید کرد که انسان همواره از چیزی می‌پرسد که ربطی به او داشته باشد؛ یعنی پرسیدن و نپرسیدن از آن چیز برایش علی‌السویه نباشد. یک انسان هیچ‌گاه نمی‌پرسد که راستی فلان شهروند خاص عراقی چرا از رنگ لباس قرمز خوشش می‌آید و آیا اصلاً لباسی که در تن اوست مال خود اوست یا مال برادرش؛ چون این امر هیچ ارتباطی با هیچ‌یک از نیازها و خواسته‌های او ندارد. دانستن جواب این پرسش هیچ تغییری در زندگی او ایجاد نمی‌کند و ندانستن آن هیچ‌چیزی را برای او در پی ندارد. اساساً پرسش هنگامی پرسش است که ربطی به انسان داشته باشد.

آیا پرسش از وجود، پرسش مستقیم فیلسوفان است؛ یعنی ایشان رأساً و ابتدائاً پرسش از وجود می‌کنند؟ در تمام طول این پرسش، آنچه برای ایشان مهم است فقط وجود است؟ وجود چه ارتباطی با ما انسان‌ها دارد که از آن پرسش می‌کنیم؟ حداقل این سؤال بی‌وجه نمی‌تواند باشد که بپرسیم پرسش از وجود چه وجهی برای ایشان دارد؟ همین‌که پرسش از وجه پرسیدن کنیم، مانند آن است که می‌گویم پرسش از وجود نمی‌تواند رأساً پرسش انسان باشد، بلکه به‌واسطۀ جهت و به خاطر امر دیگری است که انسان پرسش از وجود می‌کند.

شاید بتوان گفت فلاسفه پرسش از معنای حیات و کیستی انسان را در پرسش از وجود پیگیری می‌کنند و اساسی‌ترین پرسش برای ایشان پرسش از کیستی خویشتن و جایش در این عالم وجود است. حتی وقتی که انسان پرسش‌هایی ازاین‌دست می‌پرسد: «آیا خدا هست یا نه؟ آیا پس از مرگ نیست خواهیم شد یا زندگی دیگری در کار خواهد بود؟ آیا موجوداتی ورای این عالم ماده وجود دارند؟» و سؤال‌هایی شبیه به این، در واقع همچنان از کیستی خویش پرسش می‌کند.

حتی اگر به تعبیر آقای مصطفی ملکیان مسئلۀ اصلی انسان را این بدانیم که «چه باید بکنم» یا «چه بکنم»، باز به نظر بنده پرسش چه باید بکنم پرسش فی‌نفسه نیست، بلکه مقدمه برای یک پرسش دیگر است. در واقع هنگامی که من می‌پرسم چه باید بکنم، در جست‌وجوی این هستم که بدانم چه عملی صواب و اولویت دارد و کدام عمل ناصواب یا بدون اولویت است. صواب بودن یا نبودن یک عمل یا اولویت داشتن یا نداشتن یک عمل در نسبت با کیستی صاحب عمل مشخص می‌شود. وقتی انسان پرسش از صواب یا ناصواب بودن و اولویت داشتن یا نداشتن یک عمل می‌کند، کاَنَّهُ صورت اصلی و نهان‌شدۀ پرسش او این است که چه عملی مقتضای وجود خاص من و شایسته من است و چه عملی برای من ناشایست است؟ این پرسش اساساً هنگامی طرح می‌شود و امکان طرح می‌یابد که انسان خودش را نشناسد و الا اگر حد خود و اقتضای ذات خود را بشناسد، چنین پرسشی را طرح نخواهد کرد، بلکه مشغول عمل خواهد شد. در واقع ما با این پرسش، از کیستی خودمان پرسش می‌کنیم؛ یعنی در واقع اساسی‌ترین سؤال برای ما با توجه به امکان‌های فروان برای شدن و صیرورت که روبه‌رویمان هست، این است که من کیستم یا چه باید بشوم؟

واقعیت این است که هنگامی برای من سؤال چه باید بکنم یا چه کنم مطرح می‌شود که من ندانم که چه کسی یا چه هستم. من اگر بدانم که چه هستم بالطبع می‌دانم که چه باید بکنم؛ و چه باید بکنم پرسش من نخواهد بود.

فرض کنید کسی را بدون اینکه کار او را مشخص کنند یا رتبه و نقش او را تعیین کنند به یک اداره (مثلاً دانشگاه) بفرستند و بگویند که برو در آنجا کار کن (فرض کنید نوع امر و شخص امرکننده هم برای او آن‌قدر مشخص نباشد که با توجه به آن قرائن پی به وظیفۀ محول خود ببرد). چنین شخصی هنگام ورود به آن اداره حتماً از خود خواهد پرسید که باید چه‌کار کنم. اما در اصل این پرسش اولی و اساسی او نیست، بلکه بدین خاطر است که ابتدا این برایش سؤال است که جای او در این اداره کجاست و او چه نسبتی با این اداره و نقش‌ها و رتبه‌های آن دارد.

ممکن است گفته شود که حتی هنگامی که من پرسش از کیستی خود و جایم در عالم می‌کنم بدین خاطر است که بدانم که چه باید بکنم و به‌اصطلاح تکلیفم روشن شود؛ یعنی دانستن اینکه من که هستم ازاین‌جهت اهمیت دارد که مرا از بلاتکلیفی بیرون می‌آورد. به تعبیر دیگر، علت و چرایی پرسش از کیستی این است که از آنجایی که من سرگردان، حیران و بلاتکلیفم، برای خروج از این حیرت و بلاتکلیفی است که من پرسش کیستی می‌کنم. کاَنََّهُ بیشتر من موجود عملم و بدون عملی نمی‌توانم باشم و یا به تعبیر بهتر، بدون عمل هستی و وجود من ممکن نیست. اما حیرت انسان حیرت در مقام انتخاب عمل نیست، بلکه حیرت و بلاتکلیفی او در مواجهه با خودش و نسبتش با جهان است.

منبع: فرهنگ امروز