خرد، پشتوانه علم/ دکتر رضا داور اردکانی - بخش اول

یادداشت‌هایی که تاکنون در این مقوله نوشته‌ام، بیشتر درباره علم بوده و کمتر به وضع و مقام خرد و نسبتش با علم نظر شده است. این بار نیز صرفاً نظری به خرد در زمان کنونی انداخته‌ام تا هم حق صحبت هفتاد‌ساله با فلسفه را اندکی ادا کرده باشم، هم تذکر دهم که اگر خرد رو نهان کند، کار جهان و زندگی آدمی به خطر می‌افتد؛ زیرا علم و تکنولوژی به آیندة زندگی و مصلحت آدمیان و غم و شادی آنان کاری ندارند و به این جهت است علم به پشتوانه خرد نیاز دارد و اگر از حمایت و همراهی آن محروم شود نظم درونش دستخوش اختلال می‌شود و چه بسا که در راه ویرانگری قرار گیرد.

 

 

یادداشت‌هایی که تاکنون در این مقوله نوشته‌ام، بیشتر درباره علم بوده و کمتر به وضع و مقام خرد و نسبتش با علم نظر شده است. این بار نیز صرفاً نظری به خرد در زمان کنونی انداخته‌ام تا هم حق صحبت هفتاد‌ساله با فلسفه را اندکی ادا کرده باشم، هم تذکر دهم که اگر خرد رو نهان کند، کار جهان و زندگی آدمی به خطر می‌افتد؛ زیرا علم و تکنولوژی به آیندة زندگی و مصلحت آدمیان و غم و شادی آنان کاری ندارند و به این جهت است علم به پشتوانه خرد نیاز دارد و اگر از حمایت و همراهی آن محروم شود نظم درونش دستخوش اختلال می‌شود و چه بسا که در راه ویرانگری قرار گیرد.

۱ـ از امام صادق(ع) نقل شده است که :«علم درک تفاوت‌هاست». از جمله تفاوت‌هایی که ما کمتر به آن توجه داریم، تفاوت‌ عقل‌هاست. تفاوت دیگری که نمی‌دانم آیا نه تفاوت خرد با هوش است، تردید نیست اما اعتقاد به اهمیت خرد نباید ما را از غیبت و غیاب آن در بعضی زمان‌ها غافل‌سازد. به عبارت دیگر حرمت لفظ یا نبودن آن غافل سازد. فیلسوفان گاهی در ماهیت عقل بحث کرده‌اند اما غالباً وجود آن را مسلم انگاشته و در باب آن کمتر پرسش و چون و چرا کرده‌اند. در فلسفه رسمی، عقل مقوم ذات آدمی و قوه درک کلیات و مایه برخورداری از علم است ولی در این نوشته عقل به معنی یک قوه نفسانی و شأن ناطقه نفس و مرتبه‌ای از مراتب وجود نیست، بلکه مراد از آن استعداد درک تاریخی هستی و زمان و زبان و شرایط امکان دانستن و عمل کردن است. این عقل شأنی یا جزئی از روان‌شناسی اشخاص و افراد نیست، بلکه در زمان و تاریخ پدید می‌آید و ظهور خاص می‌یابد و گاهی دستخوش ضعف و زوال می‌شود. عقل دوران تجدد عقل تاریخی است البته همیشه و همه‌جا تنها آدمیانند که باید به حکم عقل کار کنند. ظهور عقل هم در وجود آدمیان است مع‌هذا عقل وجودی مستقل از افراد و اشخاص دارد. با این تلقی خرد دیگر چیزی نیست که مردمان را به آن بخوانیم و آنها به آن رو کنند و به آسانی بتوانند کار خود را به دستور آن انجام دهند حتی در جاهایی که در زمانی کارها به راهنمایی صورتی از خرد انجام شده است، وقتی مدد خرد منقطع شده است، آن جهان نیز به زوان و پریشانی رو کرده است، آن جهان را با آن دگرگون کرد و در ویرانی و آبادی‌اش کوشید و اکنون پس از چهارصد سال کم‌کم دارد زوال خرد را حسن می‌کند. البته هنوز کارها به‌کلی از روال و مدار خرد خودبنیاد جدید خارج نشده و ساده‌لوحی است که بپنداریم قبل از اینکه نظم دیگری در افق آینده پدیدار شود، تجدد رخت بر‌می‌بندد. در جهان توسعه‌نیافته پیرو غرب متجدد، قضیه صورت دیگری دارد.

بخشی از این جهان احیاناً وارث یک سنت مفهومی و عقلی است و عقل را امر بالفعلی می‌داند که همواره می‌توان از راهنمایی‌اش برخوردار شد. عقلی که معمولا می‌پندارند، هست و ثابت است. عقل قدیم البته هنوز در «ارگانون» (ارغنون) ارسطو و «شفا»ی بوعلی و به طور کلی در همه کتاب‌های فلسفه تا دوره جدید وجود دارد؛ اما این عقل، دیگر کارساز زندگی کنونی نیست. همه مردم جهان به رسم جهان جدید که ساخته عقل جهان‌ساز است، زندگی می‌کنند و توقع نباید داشت که عقل قدیم بتواند راهنمای زندگی زمان تجدد و تجددمآبی باشد. این عقل در بیرون از کتاب‌های فلسفه وجود ندارد و به فرض ‌که در جایی هم وجود داشته باشد، ما راه خانه‌اش را گم کرده‌ایم و نمی‌دانیم که در شرایط کنونی جهان آثارش چیست و وجودش را در کجا می‌توان یافت و اگر نیست، چرا ملتفت نبودنش نیستیم و به آن فکر نمی‌کنیم.

ما اکنون مثل قرنهای پیش آثار ابن‌سینا و ملاصدرا را می‌آموزیم. این آثار به یک معنی عقل متحصل و محقق است؛ اما به وجود این عقل متحصل صرفا از طریق آموزش نمی‌توان راه برد و به فرض راه بردن به آن، با آن نمی‌توان در کار جهان جدید و در راه توسعه کارسازی کرد. اگر آن عقل با همه اهمیتش، توانایی طرح و رهبری و کارسازی برنامه توسعه داشت، چرا تاریخ پیشرفت علمی تکنیکی و توسعه اجتماعی اقتصادی از دویست سیصد سال دورتر نمی‌رود؟ به نظر می‌رسد که جهان جدید به عقلی متفاوت با عقل قبل از رنسانس رسیده و با این عقل توانسته است علم و تکنولوژی و سیاست جدید را پدید آورد و توسعه دهد. کشورهای توسعه‌نیافته غالبا این عقل را از طریق آثار مادی و تکنیکی‌اش شناختند. البته بعضی اصول و اوصاف آن به صورت لقلقه زبان مشهور شد؛ اما چون درباره آنها تأمل نکردند و کسی نپرسید که این اصول در عقل قدیم ما چه جایی داشته است، آنها هم جایگاهی در جان جامعه نیافتند تا بتوانند مؤثر شوند. اما به هر حال در عداد مسلمات درآمدند.

مگر نه اینکه به تبع جهان متجدد این حرف مشهور را پیوسته تکرار می‌کنیم که: «نیروهای طبیعت را باید با علم مهار کرد»؟ اصل پیشرفت و تکامل را هم که بی‌چون و چرا پذیرفته‌ایم، ولی اینها در وجود و درک ما به مرتبه عقل نرسیده، بلکه در ردیف عادت لفظی و روان‌شناختی باقی مانده‌اند و به همین جهت پندارهای سطحی و ظاهری‌اند و تعارض و حتی نسبتشان با آرا و اعتقادات و فرهنگ موروث درک نمی‌شود. در جهان توسعه‌یافته وضع به صورت دیگری است.

در این جهان تعارض میان موجودبینی و وجودبینی چندان شدید نیست که هر کس تصورات خود را واقعیت انگارد؛ ولی اینجا بیشتر ورطه‌ای میان این دو وضع وجود دارد و در این ورطه پندار، یا اصلا مشکل و مسأله‌ای نیست یا اگر باشد، به آسانی رفع و حل می‌شود. وقتی می‌گوییم هیچ مشکل و مسأله‌ای وجود ندارد، لابد چرخ امور اداری و آموزشی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی به‌خوبی می‌گردد و آب و هوای کشور و به‌خصوص خوزستان هم خیلی خوب است و اگر مشکلی مثل مشکل ارز و طلا و بانک‌های خودرو هم پیش‌ آید، به‌زودی و به‌آسانی رفع می‌شود. حقیقتاً خوش‌بینی در شرایط کنونی هنر بزرگی است. وقتی می‌بینیم که هر یک از این حوزه‌ها نه فقط مشکل‌ها دارند، بلکه وجودشان عین مشکل است، چه امیدی به آینده می‌توانیم داشته باشیم؟

این رسم مدیریتی که در سازمان‌های اداری جاری است، به جای اینکه کارگشایی کند بر مشکل‌‌ها می‌افزاید و منشأ فساد و باعث پدید آمدن مشکل در حوزه‌های دیگر می‌شود. گاهی اعتراض می‌کنند که: کار تو فلسفه است و اینها که می‌نویسی مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و متعلق به قلمرو آرای همگانی است و ربطی به فلسفه ندارد، بلکه اهل سیاست و دانشمندان علوم اجتماعی باید به آنها بپردازند. اولا چه کنیم که دانشمندان کمتر به این مسائل می‌پردازند. ثانیا سخن در صورتی درست است که فلسفه در مسائل مدیریت و آموزش و پرورش و کتاب و سینما و بانکداری وارد شده باشد؛ ولی وقتی پرسش می‌شود که: این سازمان اداری و اقتصاد و فرهنگ و آموزش چیست و از کجا آمده و کارش در کجا و چرا می‌لنگد؟ پرسش، پرسشِ فلسفی است. هرچند که مسائل اقتصاد و جامعه و فرهنگ و مدیریت و تعلیم و تربیت در علوم اجتماعی خاص طرح و پژوهش می‌شود.

آیا طرح پرسشی که عنوان شد، مداخله در علوم دیگر است؟ اینجا مسئله این نیست که سازمان‌های اداری را چگونه باید ترتیب داد یا اصلاح کرد و برنامه و روش تدریس چه و چگونه باید باشد؟ پرسش این است که: سازمان‌های اداری ما چه می‌کنند؟ و راهنمای عمل و میزان و ملاک کار و کارکردشان چیست؟ و آموزش و پرورش‌مان چه حاصلی دارد؟ و آیا حاصل کارش با غایتی که از آموزش و پرورش درنظر است، تناسب و تناظر دارد یا نه؟ و اگر سازمان اداری و نظام کار و درس و مدرسه بی‌سامان است، این بی‌سامانی از کجاست؟ و چرا کارها سامان نمی‌یابد؟ آیا وجود و دوام بی‌نظمی و بی‌سامانی نشانه دوری از خرد نیست؟

می‌بینید که این بحثها ربطی به مشهورات ندارد و دعوت به این هم نیست که برویم خرد زمان‌های قدیم یا خرد رنسانس و دوران منورالفکری و… را بیاوریم و راهنمای خود قرار دهیم؛ زیرا آن خردها در تاریخ و با تاریخ تحقق یافته‌اند و در جایی پنهان نشده‌اند که آنها را پیدا کنیم. چرخ زمان و تاریخ معمولا با نظمی می‌گردد و اگر نام این نظم، خرد باشد، وقتی به گردش کارها نگاه می‌کنیم و این نظم را نمی‌یابیم، باید بیندیشیم که مبادا راه خرد را گم کرده باشیم!

۲ـ پیداست که زندگی مردمان باید نظم و سامان داشته باشد و مصالح آن رعایت شود. اگر عقل مصلحت‌بین پیوندش از همه‌ جا قطع شود و از جایی مدد نگیرد، کارش به سکون و مرگ می‌کشد. پس کسانی باید باشند که به تعبیر مولوی «راهی به عقلِ عقل» داشته باشند و اگر آشنای «عقلِ عقلِ عقل» نمی‌شوند، به باطن خرد دوران جدید راه یابند؛ زیرا با رجوع به باطن علم و عقل ظاهر است که تشخیص مصالح و نظم و سامان زندگی امکان می‌یابد و ضمان می‌شود.

با رجوع به باطن علم و عقل ظاهر است که تشخیص مصالح و نظم و سامان زندگی امکان می‌یابد و ضمان می‌شود. اگر در جایی نظم و مصلحت گم شده است و حرف و قیل و قال فراوان است، عقل هم در کار نیست و می‌بینیم که با گم‌شدن عقل، اکنون جهان در آستانه آشوب کلی قرار گرفته است.

این آشوب را می‌‌توان در آخرین مرتبه به آشوب رابطه میان زمین و‌‌ آسمان بازگرداند. اکنون وجود آدمی نیز مجال و میدان جنگ میان زمین و آسمان شده است. آدمی وقتی در بهترین وضع صلح و سلامت قرار دارد که رابطه لطف و دوستی میان آسمان و زمین وجودش برقرار باشد؛ ولی در تاریخ‌ها هرگز برقراری این تعادل آسان نبوده است، زیرا با زمین وجود آدمی می‌خواهد به آسمان برود، یا آسمانش می‌خواهد تا مرتبه زمین تنزل پیدا کند و این بالارفتن و پایین آمدن صورت‌های متفاوت دارد. در قرون وسطی زمین وجود انسانی را خوار انگاشتند و آن را زائده آسمان (و نه سایه آن) یافتند. در دوره جدید سودای غلبه زمین بر همه چیز و من جمله بر آسمان پیش آمد. اکنون در مواقع و مواردی رؤیای قرون وسطی به صورت دن‌کیشوتیسم با سودای تجدد در جان گروه‌های بزرگی از مردمان به هم آمیخته و آشوبی پدید آمده است که گرفتاران زمین از آسمان می‌گویند و اندک آسمانیان مانده‌اند که در این واویلای روح و فکر چه بگویند و چه بکنند.

 

عقل، فرع تفکر است

اگر کسی بگوید این آشوب به صورت بی‌خردی ظاهر می‌شود یا فرع و حاصل فقدان و گم‌شدن خرد و بی‌بهره‌شدن آدمی از آن است، چندان بیهوده نگفته است. شاید بگویند در نقد خرد نباید تا آنجا پیش رفت که وجود آن را به‌کلی نفی کرد و نگران آشوب و پریشانی و سرگشتگی و تباهی کلی بود. در اینجا غرض انکار عقل یا نفی دعوت به جستجوی آن نیست، بلکه سخن در تلازم عقل و سلامت نظام زندگی است. هر جا این سلامت نباشد، باید نگران پشت کردن خرد بود. عقل، فرع تفکر است. اگر این فرع نباشد، سیاست و اخلاق به خطر می‌افتد. در دهه‌های اخیر اختفای خرد در همه جای جهان کم و بیش احساس می‌شود. تا اوایل قرن گذشته میلادی اگر به اروپا نگاه می‌کردیم، آن را عالمی بالنسبه منظم اما پر از تضاد می‌دیدیم که آزادی و قهر و عدل و ظلم و حق و باطل را با هم می‌‌خواست.

ما هم در دهه‌های اخیر گاهی نسبت خود با غرب را در ذیل غرب‌زدگی تفسیر کرده‌ایم و مثلا‌ شرط آزادی و رهایی از قید ستم و قهر سیاسی و اقتصادی را، گذشت از غرب‌زدگی دانسته‌ایم. کسانی هم در غرب و جهان توسعه یافته سخن از گذشت از تجدد و پایان و زوال خردی که تجدد با آن ساخته شده است می‌گویند و گشایش راه آینده را در این گذشت می‌دانند. اما اینجا غرب‌زدگی لایه‌های سخت‌تری دارد. این که معنی غرب‌زدگی چنان‌که باید در دیار ما درک نشد،‌ بی‌‌وجه نبود؛ زیرا ما هنوز با خرد تجدد آشنا نشده، گرفتار وجهی از غربزدگی شدیم که راه به هیچ جا نمی‌یافت.

اگر کسانی گمان کردند که غرب‌زدگی ابتلا به بیماری تقلید از غرب است، ملامت‌شان نباید کرد. غرب‌زدگی در اصل وضعی است که در آن آدمی با غرور، خود را بنیاد و دائرمدار هستی می‌داند و زمانی که ناتوانان و ناتوان‌تر‌ها و بی‌خبران دچار چنین داعیه‌ای شوند، نگران زوال خرد باید بود و مگر در این زمان چشمها چرا ورطه خطر را نمی‌بینند و سخن تذکر در گوش‌ها نمی‌گیرد؟ چه شده است که زشت را زیبا و زیبا را زشت، حق را ناحق و ناحق و باطل را حق و خوب را بد و بد را خوب می‌بینیم؟ تا آنجا که گاهی در نمی‌یابیم که مثلا ۲ از ۷۴ کوچکتر است و اگر ۲ را بزرگتر بدانیم، کسی اعتراض نمی‌کند!

 

تلازم عقل با زندگی مدنی

۳ـ تاریخ غربی با ظهور انسانی مدنی بالطبع در فلسفة ارسطو آغاز شد. در وجود انسان مدنی بالطبع بود که سیاست و زندگی با هم کنار آمدند یا زمینه کنار آمدنشان فراهم شد. به نظر بنیانگذاران فلسفه، مدینه جایگاه شایسته زندگی انسانی بود. بی‌وجه نیست که در فلسفه افلاطون و ارسطو این همه بر اخلاق و فضایل تأکید می‌شود. در نظر این دو فیلسوف، سیاست و اخلاق کاملاً به هم بسته‌اند. این که می‌گویند ارسطو پیش از استادش به اخلاق و استقلال آن از سیاست مایل بوده است، در نظر ظاهر نادرست نیست؛ اما وقتی خوب تأمل کنیم، درمی‌یابیم که مسئله به هیچ‌وجه مسئله تقدم مدینه بر اخلاق یا اخلاق بر مدینه نبوده است. مسئله این است که آدمی به عنوان عضو مدینه، شأنی ورای وجود فردی که مجموعه‌‌ای از نیازهای حیوانی است، دارد. به این نکته مخصوصاً از آن جهت باید توجه شود که انسان موجودی که صرفاً مجموعه‌ای از نیازهای طبیعی به علاوه قوه عاقله باشد،‌ نیست. بلکه عقل او با زندگی مدنی ملازمه دارد.

اگر این را آغاز تاریخ غربی بدانیم، باید ببینیم این تاریخ چگونه بسط یافته و مخصوصاً در دوره جدید چه صورتی پیدا کرده است. تاریخ، تاریخ انسان است و دورا‌ن‌ها را می‌توان بر حسب این که انسان در آنها چه شأن و مقامی دارد، از هم تشخیص داد و تفکیک کرد. از شرق قدیم و حکمت آن در اینجا نمی‌توان بحث کرد. اکنون دیگر شرق وجود ندارد و جهان کنونی یکسره غربی است. تاریخ غربی هم از یونان آغاز شده است. در تفکر قدیم، انسان اگر شأنی داشت، به اعتبار مظهریتش بود. او آیینه و مظهری بود که در آن حق پدیدار می‌شد. در جهان یونانی انسانی ظهور کرد که لایق زندگی در مدینه دوستی و آزادی بود.

یونانیان مدینه را نیز از روی نظام جهان صورت‌برداری کردند. آدمی علم و عقل را از جهان فرا می‌گرفت که دارای مراتب بود و عقل و علم مراتب والای آن به حساب می‌آمد. یونانیان براساس سنخیت وجود آدمی و فهم و خرد او با جهان، بنای علم مطابق با واقع را گذاشتند. در دوره اسلامی و در قرون وسطی با اثبات وجود ذهن، اصل مطابقت علم با واقع‌ پذیرفته و تحکیم شد؛ اما این مطابقت را خدا ضمان می‌شد، زیرا خداوند عین علم و وجود بود.

 

علم و عالم و معلوم

۴ـ بحث در این که این تحول و نزدیک شدن دین و فلسفه به یکدیگر چه اثری در تحول تاریخ و پدیدآمدن دوران تجدد داشته است، مجال دیگر می‌خواهد. مراد از طرح مسئله علم این بود که بدانیم که علم مزیتی برای انسان و بخششی بزرگ به او بود و اگر صورت اخیر آن بیشتر با قدرت نسبت دارد، به قهر و ویرانگری‌اش نیز باید اندیشید. در دوره جدید چون معنی واقعیت تغییر کرد، اصل مطابقت در علم و عقل جدید هم دیگر جایی نداشت. هرچند که در فهم و عقل مشترک همه و حتی بسیاری از دانشمندان به حکم مشهور، علم را مطابق با واقع می‌دانند. البته از نظر استادان فلسفه اسلامی و پیروان توماس آکویینی هنوز «اصل مطابقت» معتبر است و شاید تردید در آن موجب تعجب شود؛ ولی در این تردید نیست که با پیش آمد تجدد، نظم قدیم برهم خورده و سنخیت علم و عالم و معلوم دیگر وجه و مناسبت سابق را ندارد؛ زیرا در فلسفه جدید، «خودآگاهی» دکارتی و «شک» هیومی و «فهم کانتی» و طرح «خرد و روان» هگلی جایی برای اصل مطابقت باقی نگذاشته است.

تا این معانی درک نشود ،به دشواری می‌توان دریافت که علم جدید یکی از لوازم تجدد و ستون اصلی جهان جدید و عین قدرت آن است. این قدرت گرچه با بشر و به دست او اعمال می‌شود، اما در اختیار اشخاص و گروه‌ها و حتی سیاست‌ها نیست. وقتی سوژه انسانی ظهور کرد، رؤیای نیل به جهان آزادی و صلح و سلامت هم پدید آمد و در این راه کوشش‌هایی به عمل آمد که بی‌نتیجه نبود؛ ولی سوژه در همان وضع و جایی که در قرن هجدهم داشت، باقی نماند، بلکه پس از اینکه به قدرت رسید، به‌تدریج دچار ضعف شد و اکنون دیگر انسان سوژه نیست، بلک تکنیک سوژه است. منتهی مردم جهان و حتی آنان که سوژه بودنشان چیزی بیش از میل به سوژه شدن نبود، از اینکه تکلیف همه چیز با قدرت تکنیک معین می‌شود، خبر ندارند و نمی‌خواهد خبردار شوند. این که کار قدرت علم تکنولوژیک به کجا بکشد، خدا می‌داند.

این قدرت با وهمی‌ قرین است که نمی‌گذارد آن را بشناسند؛ زیرا در همه‌جا این پندار غالب است که علم و عقل در خدمت بشر و برای خیر و صلاح او به وجود آمده و اختیارش هم به دست آدمیان است که آن را هر جا و به هر نحو که خواستند، به کار ببرند. نسبت آدمی با علم و تکنیک را نیز به دشواری می‌توان دریافت؛ اما این سهل و ساده است که بگوییم بشر اختیار تکنیک را به دست دارد و مخصوصاً‌ سیاست‌ها و سیاستمداران بر این اختیار تأکید می‌کنند؛ ولی از دهه‌‌های دوم و سوم قرن بیستم تحولی در علم و فلسفه سیاست پدید آمده و در پایان این قرن، گفتار بعضی از صاحبنظران حاکی از عریانی و بی‌پناهی سیاست در عین داعیه‌داری آن است. آیا سیاست در ظاهر همه کاره، در واقع هیچ‌کاره است؟ به این پرسش دشوار پاسخ آماده نمی‌توان داد.

منبع: روزنامه اطلاعات