استاد «محمد یگانه»، خواننده و نوازنده موسیقی مقامی، متولد مردادماه ۱۳۳۰ در شهر قوچان است. به گفته خودش، بخشیگری چهار نسل در خانواده آنها قدمت دارد. او فرزند استاد مرحوم «حاج حسین یگانه» بخشی بزرگ شمال خراسان است. یگانه، دوتارنوازی و آوازخوانی را از پدر آموخته است. او همچنین نزد استادان بزرگی مثل مرحوم «اسماعیل ستارزاده»، «رحیمخان بخشی»، «غلامحسین بخشی جعفرآبادی»، «خانمحمد قیطاغی» و «عوض بخشی» شاگردی كرده است.
بگویید «محمد یگانه» هنوز زنده است
حسن احمدی فرد: استاد «محمد یگانه»، خواننده و نوازنده موسیقی مقامی، متولد مردادماه ۱۳۳۰ در شهر قوچان است. به گفته خودش، بخشیگری چهار نسل در خانواده آنها قدمت دارد. او فرزند استاد مرحوم «حاج حسین یگانه» بخشی بزرگ شمال خراسان است. یگانه، دوتارنوازی و آوازخوانی را از پدر آموخته است. او همچنین نزد استادان بزرگی مثل مرحوم «اسماعیل ستارزاده»، «رحیمخان بخشی»، «غلامحسین بخشی جعفرآبادی»، «خانمحمد قیطاغی» و «عوض بخشی» شاگردی كرده است.
كاست «هرای» از آثار محمد یگانه سال 1368 به عنوان برترین اثر تولیدی سال انتخاب شد. او كه در كشورهای سوئد، دانمارك، آلمان و... به اجرای برنامه پرداخته است، در سال ۱۳۸۳ به عنوان «هنرمند ملی» از ریاست سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران، لوح افتخار دریافت كرد. او حالا سالهاست كه در مشهد ساكن شده و به تربیت شاگرد و ساختن دوتار مشغول است.
گفتوگوی من با استاد محمد یگانه در كارگاه شلوغ دوتارسازی او انجام شد؛ جایی كه دوتارهای فراوانی به سینه دیوار آویخته بودند. او از بخشیها گفت و از میراثی كه برای ما به یادگار گذاشتهاند؛ از مقامهای موسیقی شمال خراسان و از روایتهای سوزناكی كه دارد فراموش میشود.
******
نسل ما، بخشیها را نمیشناسد. بخشیها چه كسانی بودند و چه جایگاهی داشتند؟
بخشیها، طبیب روح و جسم مردم بودند. كار بخشیها فقط ساز زدن و آواز خواندن نبود. بخشیگری قبل از اینها حرمت داشت. بخشیها در همه مراسم شادی و عزا حضور داشتند و بیحضور آنها، هیچ كاری انجام نمیشد. علاوه بر این، بسیاری از دانشهای قدیم را همین بخشیها حفظ میكردند؛ دانشهای رازآلودی كه سینه به سینه به آنها رسیده بود. كسی غیر از بخشیها، چیزی از این دانشها نمیدانست. كسی اگر میخواست، این دانشها را بیاموزد، باید سالها پیش بخشیها شاگردی میكرد؛ آن هم اگر استعدادی میداشت و الا اصلا نمیتوانست شاگردی هم بكند. مثلا پدرم كه بخشی بزرگی بود و ساز و آوازهای فراوانی بلد بود، طبابت هم میكرد و گیاهان دارویی را خیلی خوب میشناخت. پدرم میتوانست با معاینه كردن پای كسی یا دیدن زبانش، با دقت بگوید كه چه مشكل جسمی دارد. خب این دانش در كدام كتاب آمده است؟ من هم این شیوه طبابت را از پدرم آموختهام.
حاج حسین، هشت پسر داشت كه سه تایشان دنبال كار او رفتند. من و دو برادرم «موسیالرضا» و «حمیدرضا» راه پدرم را در پیش گرفتیم. آنها البته در حاشیه كار و زندگیشان، به ساز و آواز میپردازند اما من، همه زندگیام را گذاشتم برای موسیقی.
من متولد قوچان هستم اما پدرم اهل روستای «داغیان» بود. نسب مادرم هم به طوایف كرد و ترك شمال خراسان میرسید؛ برای همین، من هم با تركی آشنا هستم و هم كردی. هم مقامهای موسیقی تركها را بلدم و هم مقامهای كردی را. این هم توصیه پدرم بود.
آخرین اجرای پدرم سال 70 بود. در تالار وحدت روی سن رفت. دوتار زد و آواز خواند. بعد دوتارش را به من بخشید و از من خواست هیچوقت سازش را زمین نگذارم. یكی، دو سال بعد هم از دنیا رفت. من هم به وصیت پدرم عمل كردم و تا زندهام، ساز را زمین نخواهم گذاشت.
این موسیقیای كه بخشیها آن را روایت میكردند، چه داستانی دارد؟
روایتهایی كه در موسیقی مقامی شمال خراسان بیان میشود، همه یا شرح رشادتهای جوانهای غیور ایل است یا شرح عاشقی است. خلاصهاش میشود عشق؛ عشق به زن و فرزند، عشق به خاك وطن. قصه ما بخشیها، قصه عشق است. بخشیها با نوای دوتار و صدای آوازشان، این عشق را به آدمها منتقل میكنند. نسلی كه عشق و عاشقی را نیاموزد، هویت ندارد. آنهایی كه با موسیقی مقامی مخالف هستند، میخواهند، نسلهای بعد، چیزی از داستان پدرانشان ندانند؛ میخواهند آنها بیهویت باشند.
متاسفانه روایتگری هم دارد از بین میرود. من دارم شهر به شهر میگردم و شیوه روایتگری را به هنرجوها آموزش میدهم. این شیوه را من از پدرم یاد گرفتهام و دلم میخواهد بعد از من هم ادامه پیدا كند؛ اما واقعیت آن است كه دیگر كسی روایتگری نمیكند. شاید مردم كم حوصله شدهاند اما بخشی باید بتواند با قدرت كلامش، مخاطب را میخكوب كند. داستانهایی كه ما بخشیها روایت میكنیم، زمینهای برای انتقال فرهنگ از نسلی به نسل دیگر است. خب اگر روایتگری نباشد، فرزند من چطور پدرش را و پدرانش را بشناسد؟ این روایتگری باید ادامه پیدا كند.
مثلا مقام «الله مزار»، یكی از مقامهای موسیقی شمال خراسان است. این مقام، مقام درد و داغ جدایی است. داستانهای زیادی هم درباره آن گفته شده. یكی از آنها، این است؛ عشایر غیور در آن سالها كه خاك سرزمینمان مورد تاختوتاز بیگانهها بوده، ناچار بودهاند، در هنگام كوچ سالیانه، جوانها را در روستا بگذارند تا مراقب خانه و كاشانه و كشت و كارها باشند. یك بار كه زنها و دخترها همراه پیرمردها، رمهها را ییلاق برده بودهاند، بیگانهها به روستا حمله میكنند و جوانها غیورانه در برابرشان میایستند و نمیگذارند به روستا آسیبی برسانند. جوانها، بیگانهها را میرانند اما بیشترشان هم در این نبرد نابرابر، كشته میشوند. وقتی زنها و دخترها به روستا برمیگردند، از جوانهایشان فقط مزار میبینند. مادرها بر گور فرزندانشان و دخترها بر گور عاشقانشان مینشینند و مویه میكنند كه الله مزاره، وا چه روزگاره...
یا «تورغه»، مقام وجد و سماع است. تورغه (طرقه) اصلا اسم یك پرنده است. چكاوك كه زیاد دیدهاید. بعضیهایشان، دور گردنشان طوق سیاه رنگی دارند. ما به آنها تورغه میگوییم. این پرنده در حین پروازش در آسمان میایستد، چرخ میزند، معلق میزند و رفتاری دارد كه نوعی رقص دیده میشود. حالا بگذارید قصه تورغه را برایتان بگویم. این پرنده كوچك، عاشق خورشید بود و میخواست به خورشید برسد، اما میدانست كه میسوزد. برای اینكه از این سوختن در امان بماند، هزار و یك اسم خدا را یاد گرفت تا سپر او در برابر آتش خورشید باشند. او در هر بخش از سیر و سلوكش برای رسیدن به خورشید، یكی از اسمهای خدا را بر زبان میآورد و بالا میرفت. در منزل هزارم و در آستانه رسیدن به خورشید، اسم و هزار و یكم خدا را از خاطر برد... و سوخت.
با این حساب باید روایتگری را هسته اصلی موسیقی مقامی دانست.
بله. موسیقی مقامی خراسان، چه در شرق، به مركزیت تربت جام و چه در شمال به مركزیت قوچان، موسیقی روایت است. این مال امروز و دیروز نیست. همیشه همین بوده است. شاهنامه هم روایتگری است. كسی كه با شاهنامه مانوس باشد میداند كه روح حاكم بر آن روایتها، همان روح حاكم بر موسیقی مقامی خراسان است. اما چرا شاهنامه آن طوری كه باید جایش را در موسیقی محلی خراسان باز نكرده است؟ چون نگذاشتهاند موسیقی مقامی نفس بكشد. بخشی از آن احتمالا كم كاری ما است و بخشی از آن هم به خاطر این است كه شاهنامه هنوز حتی در خراسان هم آن گونه كه باید، شناخته نشده است.
من سالهاست شاهنامهخوانی میكنم و شاهنامهخوانی را به هنرجوها آموزش میدهم؛ آن وقت یك هنرمند از غرب كشور مدال شاهنامهخوانی میگیرد. من منكر تلاشها و هنرمندیهای آن خواننده برجسته نیستم اما ما خراسانی هستیم و شاهنامه اینجا متولد شده است. خراسانیها باید تا حالا 10 تا مدال شاهنامهخوانی میگرفتند. این، دور از شأن خراسان است.
مردم باید شاهنامه را بشناسند و شاهنامه باید جایش را در زندگی آنها پیدا كند. باید بدانند كه شاهنامهخوانی دوای دردشان است. درد كه فقط بیپولی نیست. نشناختن گذشتههایمان، درد بزرگتری است. گذشته ما دارد فراموش میشود. گذشته كه فراموش بشود، خودمان هم فراموش میشویم. بخشیها همین گذشته را روایت میكردند و نمیگذاشتند فراموش شود.
بخشیها حقیقتا منتقلكننده فرهنگ بودند. مثلا خودشان سازشان را میساختند. آنها معتقد بودند تنها سازی میتواند رام دستی نوازنده باشد كه به دست نوازنده خلق شده باشد. بخشیها، خودشان ساز میزدند و خودشان هم آواز میخواندند. مجموعه این هنرها، بخشیها را بخشی كرده بود. حالا كدام یك از این جوانها را سراغ دارید كه همه این كار را بلد باشد؟ اصلا كدامشان به این اصل اعتقاد دارد؟
دوتار ساختن، یك هنر است. یك صنعت دستی است. كاسه دوتار تربت جام با كاسه دوتار قوچان فرق میكند؛ برای همین هم طنین صدای دوتار شرقی خراسان متفاوت از دوتار شمال خراسان است. آقایان مسوول مگر نمیگویند میخواهند صنایع دستی را حفظ كنند، مگر نمیگویند میخواهند میراث معنوی را حفظ كنند؟ خب هنر ساز ساختن، یكی از صنایع دستی نیست؟ جزیی از میراث معنوی این سرزمین نیست؟ بگویند تا حالا برای این هنر، برای این صنعت، چه كار كردهاند؟
كسی از این آقایان مسوول میداند «قوشمه» چیست و چطور ساخته میشود؟ میداند چطور پوست را روی «دایره» میكشند؟ خب از این هنر حمایت كنید. این هنر، جزیی از فرهنگ این مملكت است و دورانداختنی هم نیست.
مشكل كجاست؟ چرا این وضعیت به وجود آمده است؟
همه مشكل اینجاست كه هنرمندها را از مردم مخفی كردهاند. مردم، باید هنرمندان را ببینند و بشناسند و بدانند كه اینها حامل فرهنگ جامعه هستند. اما در ذهن جامعه تصویر ناخوشایندی از موسیقی و اهالی آن، ساختهاند. مردم هم هنرمندان را فراموش كردهاند.
كی دیگر ما كسی مثل «علی آبچوری» خواهیم داشت؟ صدای قوشمه علی آبچوری، دیگر تكرار نمیشود. خب چند تا كار از او ثبت و ضبط شده است؟ اگر كاست «شب سكوت كویر» شجریان نبود، جز اهالی بجنورد و شیروان و قوچان، كسی علی آبچوری را نمیشناخت.
شما را به خدا توی آن روزنامهتان بنویسید به اندازه انگشتهای دست هم كسی از نسل بخشیها زنده نمانده است. از شاگردهای مرحوم پدرم، فقط «علی الماجوقی» مانده و «رمضان بردری». شما را به خدا بروید زندگیشان را ببینید. ببینید در این روزهای پیری و ناتوانی، با چه سختی و مشقتی روزگار میگذرانند. خب پول همان دستهگلهایی را كه میخواهند بعد مرگشان بفرستند تا روی سنگ قبرشان بگذارند، همین حالا بدهند تا آنها به زخم زندگیشان بزنند؛ آخر اینها هنرمندان این مملكت هستند. اما هنرمند تا هست، برای مسوولان نیست. وقتی نیست، تازه برای مسوولان هست میشود. دیدهاید در مرگ هنرمندها، چطور بیانیه میدهند و تاج گل میفرستند؟ خب اینها موقعی كه آن آدم زنده بود، كجا بودند؟ هنرمند همین كه سرش را زمین گذاشت، تازه برای مسوولان زنده میشود؛ عزیز میشود.
باید تاسف خورد برای فرهنگ این مملكت، وقتی هنرمند ملیاش ماهی 150 هزارتومان حقوق میگیرد. یعنی از این مملكت، فقط 150 هزار تومان سهم او میشود؟ میگویند میخواهیم هنرمندان را بیمه كنیم. بعد شرط میگذارند كه هنرمند حتما باید بالای 50 سال سن داشته باشد. خب آن آدمی كه در 50 سالگی بیمه بشود، معلوم است كه به بازنشستگی نمیرسد. بگویید نمیخواهیم هیچ هنرمندی، حق و حقوق كامل بگیرد؛ چرا تعارف میكنید؟
اصلا وزارت ارشاد باید برود در سازمان تبلیغات برپا بشود. اینطوری زحمت خیلیها كمتر میشود. تا حرفی میزنیم میگویند در مملكت این همه جشنواره موسیقی داریم. جشنوارههای موسیقی، شاخ و برگ این هنر به حساب میآیند اما ریشه كجاست؟ ریشه موسیقی و آن چیزی كه باعث تداوم این هنر میشود، شاگردپروری است؛ پروراندن هنرمند است. این است كه مردم، موسیقی را مقدس بدانند نه مطربی. مسوولان هنری در این سالها، به شاخ و برگها پرداخته، اما ریشهها را سوزاندهاند؛ نه اینكه غافل بشوند از ریشهها؛ نه، آنها را سوزاندهاند.
خب در این وضعیت باید چه كرد؟
دولت اگر میخواهد مشكلات فرهنگی جامعه حل بشود، باید به فرهنگ بها بدهد؛ باید به هنر بها بدهد؛ باید به موسیقی بها بدهد. باید هنر و هنرمند را زیر پر و بال خودش بگیرد تا هنرمندها فارغ و آسوده فقط به كار هنر بپردازند؛ هم شاگرد تربیت كنند و هم هنر خودشان را ارتقا بدهند. در این مملكت یاد گرفتن هنر باید رایگان باشد.
از روی كتاب نمیشود موسیقی مقامی را یاد گرفت. موسیقی مقامی را باید حسی آموخت. با نتنویسی مخالف نیستم اما موسیقی مقامی كه فقط ریتم و آهنگ نیست. موسیقی مقامی، یك آیین است؛ یك فرهنگ است. چرا دارند فرهنگ مردم را از آنها میگیرند؟ بگذارید موسیقی مقامی، در بین مردم رواج پیدا كند. بگذارید استادان موسیقی دیده بشوند. جان نهفته در این موسیقی را باید سینه به سینه از استادان فراگرفت؛ با كتاب و دفتر نمیشود. باید برابر استاد زانو زد و با او مأنوس شد و یاد گرفت. من به شاگردهایم فقط دوتارنوازی كه یاد نمیدهم؛ راه و رسم زندگی را هم به آنها میآموزم. به آنها یاد میدهم تا چطور هنرمندانه زندگی كنند و قدر هنرشان را بدانند. اما متاسفانه بیهنرها اختیار هنر را به دست گرفتهاند...
سال 80 برای مرحوم پدرم بزرگداشت گرفتیم. صبح همان روزی كه قرار بود عصرش مراسم برگزار شود، دادستانی مرا احضار كرد. یك سرهنگ آمد درِ خانه و گفت همین الان باید برویم؛ كجا؟ دادستانی. من با مهمانهایی كه زودتر رسیده بودند و داشتند در خانهام صبحانه میخوردند، خداحافظی كردم و همراه سرهنگ به دادستانی رفتیم. آنجا، آقایی كه پشت میز نشسته بود، بدون اینكه سرش را بالا بگیرد و به من نگاه كند، گفت: در مراسمت، آهنگ مبتذل نزنی. من به او گفتم: مبتذل این است كه آدمهای بیهنر، درباره هنر قضاوت كنند؛ گفتم مگر من درباره صرف و نحو نظر میدهم كه شما درباره تخصص من قضاوت میكنی؟... آخر سر هم نگذاشتند نوازندههای خانم، روی سن برنامه اجرا كنند.
توی مصاحبههایشان هی میگویند میخواهیم از موسیقی مقامی قدردانی كنیم. قدردانی از من، این است كه بگذارند مردم صدای ساز مرا بشنوند؛ صدای آواز مرا بشنوند؛ اما مگر میگذارند. شما یك كنسرت، یك محفل موسیقی را نشان بدهید كه بی دردسر برگزار شده باشد.
من یك پسر و یك دختر دارم. هر دو هم درس خواندهاند و دانشگاه رفتهاند و هر دو هم بیكار هستند. مادرشان اجازه نمیدهد دست به ساز بزنند. میگوید پدرتان را ببینید و درس عبرت بگیرید. برای پسرم «گیمنت» باز كردهام. آیا نباید تاسف خورد برای مملكتی كه جوانهای درسخواندهاش مجبور میشوند بروند گیمنت باز كنند؟...
با همه اینها، باز هم حل مشكل در دست شما جوانهاست. شما جوانها قدر خودتان و قدر جوانیتان را بدانید. قدر میراثی كه به شما رسیده را بدانید و بدانید جز همینها، سرمایه دیگری برای آینده ندارید. این سرمایه را پیران ما به ما رساندهاند. ما هم آن را تحویل شما جوانها میدهیم و شما هستید كه باید آن را حفظ كنید؛ چیزی به آن بیفزایید و به جوانهایی كه بعد از این به میدان میآیند، تحویل بدهید.
بگذارید حرف آخر را هم بزنم. بروید به آنهایی كه میخواهند موسیقی مقامی نباشد، بگویید «محمد یگانه» هنوز زنده است. آنقدر هم شاگرد تربیت كرده كه بعد از مرگش، سازش روی زمین نخواهد ماند.
منبع: روزنامه اعتماد