خون است دلم برای ایران!

28 تیرماه زادروز بزرگمردی از خاک ایران است که با عشقی جاودان که به ایران داشت وجب به وجب این خاک را کاوید و به هر روستای دورافتاده‌ای گام نهاد و آثار ارزشمندی را گردآوری کرد تا آیندگان بدانند این خاک پرگوهر دارای چه تاریخ، فرهنگ و تمدن دیرینه‌ای بوده است.

 

 

خاطره‌ای از ایرج افشار و باستانی‌پاریزی از دوستی دیرینه با ستوده

28 تیرماه زادروز بزرگمردی از خاک ایران است که با عشقی جاودان که به ایران داشت وجب به وجب این خاک را کاوید و به هر روستای دورافتاده‌ای گام نهاد و آثار ارزشمندی را گردآوری کرد تا آیندگان بدانند این خاک پرگوهر دارای چه تاریخ، فرهنگ و تمدن دیرینه‌ای بوده است. كارنامه ایران‌شناسی وی حاصل سال‌ها تلاش و تحقیق ارزشمند اوست و كتاب‌های فراوان و با ارزشی كه هر یك از آن‌ها گنجینه‌ای برای شناخت پیشینه فرهنگی ایران است، ارزش این آثار را دوچندان می‌كند. ستوده در طول زندگی خود آثار گران‌بهایی از خود به یادگار گذاشت و بی‌شک هر كه بخواهد در تاریخ، تمدن و فرهنگ این مرز و بوم كاری انجام دهد ناگزیر است تا از این آثار بهره جوید و این خود بهترین راه برای زنده نگاه داشتن یاد آن بزرگ‌مرد است.

 

به مناسبت زاروز این بزرگمرد ایران زمین زندگینامه خودنوشتش با عنوان «یادداشت‌های دکتر منوچهر ستوده» را ورق زدیم تا یاد این پژوهشگر ایران زمین را زنده نگهداریم.

 

ستوده درباره تولدش در یکی از محله‌های قدیمی تهران می‌نویسد: «منوچهر ستوده، فرزند خلیل، شماره شناسنامه 285، بخش 9 تهران، متولد تهران، بازارچه سرچشمه، کوچه صدیق‌الدوله از بخش عودلاجان از محله‌های قدیم تهران، اصلا اهل مازندران هستم. پدربزرگم آقا شیخ موسی از یاسل نور که منطقه ییلاقی و کوهستانی آنجا محسوب می‌شود با پسر عموهایش به تهران آمد. آقای دکتر غلام‌حسین صدیقی که وزیر دکتر مصدق بودند، نوه عمومی من هستند. پس از آنکه در دوره رضاشاه ثبت اح.ال تاسیس شد و مردم صاحب نام خانوادگی شدند، پدر من در هنگام گرفتن شناسنامه اسم خانوادگی «صدیقی» را عوض کردند و «ستوده» گذاشتند و «خلیل ستوده» شدند.

 

سال تحصیلی 1307 شمسی مخلص شش ساله ابتدایی را در دبیرستان ابتدایی آمریکایی تمام کرده بودم و به کلاس هفتم رسیده بودم. پدرم برای این‌که سواد بیشتری پیدا کنم مرا از رفتن به کالج منع کرد و به دبیرستان شرف در یکی از کوچه‌های متفرع از خیابان لاله‌زار سپرد... در دبیرستان شرف بخاری‌های زغال سنگی را آتش کرده بودند و در و پنجره آنها را بسته و ما هم به نیمکت‌های سرد تخته‌ای چسبیده بودیم و معلم تاریخ به ما درس تاریخ می‌داد. کتاب تاریخی که می‌خواندیم کتابی قطور به قطع جیبی و چاپ سنگی بود به نام «تاریخ ایران» که یکی از شاهزادگان قاجاری آن را نوشته بود و حدیث از کیومرث و لهراسب و گشتاسب و کیقباد و دارا بود و همه چیز آن متعلق به خودمان بود. ناگهان در اطاق باز شد و رئیس مدرسه و ناظم آن آقای حکیمی که صورتی اسبی و بزرگ داشت با دو مستخدم که هر یک مقداری از فرم‌های چاپ شده از کتابی را در دست داشتند وارد شدند و آنها را روی میز معلم گذاشتند و بلافاصله مشغول جمع کردن کتاب‌های درسی ما شدند.

 

آنها را جمع کردند و بردند. ما ماندیم با فرم‌های چاپ شده کتابی ناشناخته! آقای حکیمی ناظم فرم‌ها را برداشت و میان شاگردان توزیع کرد و با رئیس مدرسه از در کلاس بیرون رفتند. فرم‌های نام‌برده هنوز جلد نشده بود و به صورت کتاب در نیامده بود در نتیجه نام کتاب هم برای ما روشن نبود. معلم از این کتاب شروع به درس دادن کرد. حروف کتاب، قطع کتاب و نام‌هایی که در این کتاب آمده بود برای ما تازگی داشت. فرم‌های بعدی کتاب را هم برای ما آوردند و ما هم این کتاب تاریخ گمنام را به آخر رساندیم. بعدها فهمیدیم این کتاب تاریخ ایران باستان پیرنیاست.

 

پس از گرفتن دیپلم رابطه من و دانش‌پژوه قطع شده بود. ظاهراً در این مدت ایشان به خواندن درس‌های حوزوی پرداختند و سپس به دانشکده حقوق رفتند و از آنجا هم لیسانس گرفتند. چند سال ما یکدیگر را ندیدیم تا سال 1327 که بنده به تدریس و تحقیق مشغول بودم و چون مشغول تهیه مصطلحات شَعربافی کرمان بودم به کتاب «پیغمبردزدان» احتیاج پیدا کردم و نسخه‌ای از این کتاب در کتابخانه دانشکده حقوق بود. به کتابخانه که رفتم آقای دانش‌پژوه و آقای ایرج افشار را سر کار دیدم که کتابدار دانشکده حقوق شده‌اند. کتاب «پیغمبردزدان» را از ایشان گرفتم و مشغول کار شدم. نیم ساعتی که کار کردم مرحوم دانش‌پژوه سر وقت من آمد و پرسید چه می‌کنی؟ من شرح کار خود را دادم. ایشان گفتند تو خودت سرزمین و خاک داری، تو را با کرمان چکار! اگر می‌توانی به تاریخ و جغرافیای مازندران بپرداز!

 

دوستی من و ایرج افشار به این ترتیب شروع شد که تفریح روزهای جمعه من در زمانی که در تهران زندگی می‌کردم این بود که به «پس‌قلعه» می‌رفتم ، صبح فردا از آنجا به قله توچال صعود می‌کردم سپس یک‌سره به تهران می‌آمدم. در یکی از آن روزهای جمعه در سال 1327 من از آن طرف توچال سرازیر شدم که به طرف صاحبقرانیه بروم، دیدم دم‌ چشمه کلک‌چال جوانی نشسته تک و تنها با یک کوله‌پشتی و با پریموس در حال درست کردن چای است. پس از احوال‌پرسی گفتم من دارم از توچال می‌آیم و خسته هستم، یک استکان چای به من می‌دهی؟ گفت: بله حتما! و نشستیم با هم چای خوردیم. دیگه نشستیم که نشستیم و این شصت و اندی سال را با هم طی کردیم! در سال دو بار با آقای افشار بدون هیچ نقشه و برنامه‌ای به ایرانگردی می‌پرداختیم و خودمان را وسط ایلات و عشایر می‌انداختیم. افشار یادداشت این سفرها را با نام «گلگشت وطن» به چاپ رساند.

 

 ایرج افشار نیز در کتاب «گلگشت وطن» درباره منوچهر ستوده و دوستی با وی می‌نویسد: «بامداد پگاه که تهران غم خیز در خواب بود با منوچهر ستوده از ری آهنگ بوانات کردیم. ستوده یاری موافق و همراهی آسان نوردست. آرامی درونش آرام بخش روان است. تحمل و طاقتش زندگی دشوار بیابان را آسان می‌کند. هر نان خشک و سیاهی را می‌خورد، هر آبی را می‌نوشد، در هر بیغوله و کلبه‌ای آرام به خواب خوش می‌رود. طبیعت محبوب اوست و سفر صحرا مطلوبش.»

 

زنده‌یاد باستانی‌پاریزی در خاطراتش این چنین از منوچهر ستوده یاد می‌کند: «دکتر ستوده جغرافیایی تاریخی درس می‌داد واقعیت این است که تاریخ و جغرافیا همیشه خواهر و برادر دوقلوی هم بودند و به نظر من این دو درس را نمی‌توان از هم جدا کرد چون بدون شناخت جغرافیا نمی‌شود درست تاریخ را درک کرد. مزیت دکتر ستوده این بود که در خلال تدریس جغرافیای تاریخی و جغرافیای انسانی تمام ایران را گشته است و بعد هم نظرش را در این باره در کلاس‌ها گفته است. دکتر ستوده و ایرج افشار و چند نفر دیگر همیشه هم قدم بودند و همه جا را می‌گشتند یک بار بعد از چند روز که رفته بودند مازندران، بعد از بازگشت استاد فروزانفر به آنها گفته بود که افشار و ستوده کجا بوده‌اید؟ آنها هم گفته بودند استاد ما پیاده رفته بودیم مازندران و الان هم در خدمت شما هستیم، استاد فروزانفر هم به آنها گفته بود شما کار مهمی کرده‌اید چون روی قاطرهای امامزاده داود را سفید کرده‌اید!»

 

ستوده در یادداشت‌هایش گزارش‌نویسی از مسافرت شمال را این چنین می‌نویسد: مدت‌ها بود که خیال داشتم جُنگ بزرگی تهیه کره و اشعار برگزیده و کلمات و سخنان بزرگان و مطالب تاریخی و ادبی را که خود تتبع کرده و به دست آورده‌ام و شرح روزهای برجسته حیات خود، و وقایع مهم عالم را در حد استطاعت و قدرت خویش بنگارم زیرا تا به حال جنگ‌های زیادی درست کرده و مطالبی در آن‌ها نوشته بودم ولی به واسطه این که اندازه آن‌ها کوچک بود، یا مفقود می‌شد و یا صفحات آن به زودی به اتمام می‌رسید تا این که بعد از زحمات زیاد در آذر هزار و سیصد و چهارده این جنگ تهیه شد ولی از طرفی مایل بودم که از ابتدای سال و روز نوینی به نوشتن آن اقدام کنم. از این رو برای اولین روز فروردین هزار و سیصد و پانزده گذاشتم و چون هفته تعطیل عید را که تعطیل رسمی وزارت معارف است به صفحات شمال ایران به مسافرت رفته بودم چند سطری در گزارشات مسافرت خویش می‌نویسم:

 

شنبه اول فروردین هزار و سیصد و پانزده: صبح بعد از صرف چاشت با اتومبیل سواری به پهلوی رفتیم و از خومان و جمعه بازار گذشته و ساعت ده و هفت دقیقه به غازیان وارد شدیم و با کرجی به پهلوی برای تهیه منزل رفتیم. در پهلوی وارد و هتل کریتایا پهلوی را برای منزل کردن انتخاب کردیم و چون شام و ناهار هتل پهلوی گران بود ر هتل تهران ناهار صرف شد. بعد از گردش در بلوار که محل گردشگاه عمومی بود، در قایق سوار شده و قریب دو ساعت و نیم اطراف بندر را گردش کردیم و کمپانی شیلات و اقسام کشتی‌ها را دیده، کشتی مرجان و شن‌کش را دیدیم و لتکاهای ترکمانی (ترکمن لتکا) را تماشا کرده و ساعت پنج و نیم از کرجی پیاه شدیم. بعد به کنار دریا برای تماشا رفتیم. دریا نسبتا آرام است و کشتی‌ها و قایق‌ها در آب دیده می‌شوند. بعد از نیم ساعت تماشای دریا به شهر آمده و خیابان‌های تازه‌آباد و گلستان و خیابان‌های دیگر را دیدیم. بعد از صرف شام در کافه تهران به هتل پهلوی برای استراحت آمدیم و ساعت ده و نیم شب خوابیدیم...

 

عشق و علاقه ستوده به ایران را می‌توان در چکامه‌ای مشاهده کرد که در تاریخ ششم اسفند ماه ۱۳۲۱ در بندر انزلی سروده‌ و آن هنگامی بود که ایران زیر حملات متفقین قرار داشت و درد و رنج ناشی از اشغال میهن، ایران‌دوستی چون منوچهر ستوده را سخت آزرده می‌کرد.

خون است دلم برای ایران / جان و تن من فدای ایران

بهتر ز هزار گونه آوای / در گوش دلم نوای ایران

خوشتر ز صفای باغ ایران / من را به نظر صفای ایران

همچون دم عیسی مسیحا / جانبخش بود هوای ایران

افسوس ز ظلم روس منحوس / تشدید شده عزای ایران

وان دشمن وحشی ستمکار / برده است همه غذای ایران

وین تفرقه و نفاق اشرار / خسته دل با صفای ایران

گشته است کنون بسی غم‌افزا / آن ساحت غم‌زدای ایران

اینک که وطن شدست بیمار / دانی چه دهد شفای ایران

یک رنگی ملت است و دولت / داروی شفای زار ایران

ایران عزیز را خدایی است / امید کند خدای ایران

از چشم بد شریر حفظش / تا بیش شود بهای ایران

تا مسکن اجنبی است کشور / حاصل نشود رضای ایران

زیبد که ستوده‌وار گویی / خون است دلم برای ایران.

یادش گرامی باد.

منبع: ایبنا