آسیب‌شناسی قدرت در اندیشۀ مولانا / دکتر احمد کتابی - بخش دوم

پس از این توضیح مقدماتی، اینک به ارائۀ شواهد مذکور در این خصوص در آثار مولانا پرداخته می‏شود. مولانا در جایی از مثنوی، ذیل عنوان «تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیُزلقونک بابصارهم…» به‏ توصیف صاحب قدرت و جاهی می‏پردازد که از فرط عُجب و تکبر و بر اثر سرمستی ناشی از قدرت، کارش به ‏جایی رسیده است که دم از مقام الوهیت می‏زند:‏

 

پس از این توضیح مقدماتی، اینک به ارائۀ شواهد مذکور در این خصوص در آثار مولانا پرداخته می‏شود. مولانا در جایی از مثنوی، ذیل عنوان «تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیُزلقونک بابصارهم…» به‏ توصیف صاحب قدرت و جاهی می‏پردازد که از فرط عُجب و تکبر و بر اثر سرمستی ناشی از قدرت، کارش به ‏جایی رسیده است که دم از مقام الوهیت می‏زند:‏

از الوهیت زند در جاه لاف /  طامع شرکت کجا باشد معاف؟

(دفتر پنجم: ۵۱۹)

و در جایی دیگر، با تمثل به فرعون، از تأثیر تدریجی فزونی قدرت و حمد و سجود خلق در ایجاد روحیۀ استکبار و استعباد در آدمیان یاد می‏کند:

همچو فرعونی مرصع کرده ریش / برتر از عیسی پریده از خریش…

هر که دید آن مال و جاهش سجده کرد/  سجدۀ افسوسیان را او بخورد

گشت مستک آن گدای ژنده‌دلق /  از سجود و از تحیرهای خلق

مال مار آمد کـه در وی زهرهاست /  وان قبول و سجده خلق اژدهاست (دفتر سوم: ۷۸۲ـ ۷۷۸‏)

و نیز:‏

سجدۀ خلق از زن و از طفل و مرد‏ /  زد دل فرعون را رنجور کرد

گفتن هر یک خداونـد و ملک / آن‌چنان کردش ز وهمی مُنتهک

که به دعوی الهی شد دلیر/ اژدها گشت و نمی‏شد هیچ سیر ‏(همان دفتر: ۱۵۵۷ـ ۱۵۵۵)

و سپس با تشبیه فرعون به شغالی که به انگیزۀ خودبزرگ‏نمایی، با فرو رفتن در خُم رنگ خود را طاووس علیین می‏نمود، وی را سخت مورد عتاب قرار می‏دهد و از گرفتار آمدن در دام تکبر و تفاخر برحذر می‏ دارد:‏

های ‌ای فرعون! ناموسی مکن/ تو شغالی، هیچ طاووسی مکن

‏سوی طاووسان اگر پیدا شوی /  عاجزی از جلوه و رسوا شوی (همانجا: ۷۸۴ـ۷۸۳‏)

در حاشیۀ این مبحث، بی‏ مناسبت نیست نظر مولانا را دربارۀ عواقب خطیر و توالی فاسد جمع‌شدن جهل و قدرت ـ و یا به دیگر سخن حاکمیت و ریاست نادانان و گمراهان برجامعه ـ یادآور شویم:‏

آنچ منصب می‏کند با جاهلان /  از فضیحت کی کند صد ارسلان؟

عیب او مخفی است چون آلت بیافت /  مارش از سوراخ بر صحرا شتافت

جمله صحرا مار و کژدم پر شود /  چونک جاهل شاه حکم مُر شود ‏(دفتر چهارم: ۱۴۴۳ـ ۱۴۴۱)

و سپس افتادن زمام امور به‏ دست گمراهان را موجب به آتش کشیده شدن دنیا می‏داند چرا که آنان به‌رغم نشناختن راه از چاه، ناخودآگاهانه، مدعی راه‏ شناسی و راهبری ‏اند: ‏

علم و مال و منصب و جاه و قران /  فتنه آمد در کف بدگوهران ‏(همان دفتر: ۱۴۳۸‏)

و نیز:‏

حُکم چون در دست گمراهی فتاد /  جاه پندارید در چاهی فتاد

ره نمی‏داند قلاووزی کند /  جان زشت او جهان‏سوزی کند ‏(همان دفتر: ۱۴۴۸ـ ۱۴۴۷)

و نیز:

چون سلاح و جهل جمع‌آید به هم /  گشت فرعونی جهانسوز از ستم ‏(دفتر ششم: ۴۷۲۳‏)

و در پایان، از اینکه احمقان امکان و فرصت سروری یافته و خردمندان، از فرط بیم، سر در گریبان فرو برده و به گوشۀ امن گمنامی پناه آورده ‏اند، تلویحا اظهار تأثر و تأسف می‏کند:‏

احمقان سرور شدستند و ز بیم‏ /  عاقلان سرها کشیده در گلیم ‏(همان دفتر: ۱۴۵۲‏)

با توجه به مجموع ملاحظات یادشده، شاید بتوان گفت که از نظر مولانا قدرت، به‏ ویژه در حالت تکاثر، بالقوه عامل اصلی ایجاد عُجب در صاحب‌ منصبان و حاکمان است، اکنون به بررسی دو عامل دیگر که بیشتر جنبۀ تشدیدکننده دارند، پرداخته می‏ شود: ‏

 

‏۳ـ۲ـ ستایشگری و عُجب قدرت ‏

هر که بستاید تو را، دشنام ده /  سود و سرمایه به مفلس وام ده

(دفتر دوم: ۲۳۳۰‏)

پیش از این، از نظر مولانا دربارۀ آثار نامطلوب و مخرب ستایش ـ به ‏ویژه ستایش مفرط و بدون استحقاق ـ در روحیۀ حاکمان و قدرتمندان و تأثیر مُقدر آن در سوق دادن تدریجی آنان به استکبار و استبداد یاد شد. اکنون به بررسی مبسوط‏تر و تفصیلی ‏تر این مسئله پرداخته می‏ شود:‏

 

‏۳ـ۲ـ۱ـ نظر کلی مولانا دربارۀ ستایش (مدح)‏

از دیدگاه مولانا، تمایل انسان به ستایش شدن، مشروط بر اینکه از حد عادی و طبیعی فراتر نرود، میلی فطری و خویی خدادادی است. این تمایل، در واقع، از خصلت مدح‏جویی و شُکر طلبی خداوند نشأت می‏گیرد:‏

خُلق ما بر صورت خود کرد خلق /  وصف ما از وصف او گیرد سبق

چون که آن خلاق شُکر و حمدجوست /  آدمی را مدح‌جویی نیز خوست ‏(دفتر چهارم‏: ۱۱۹۵ـ ۱۱۹۴‏)

 

‏۳ـ۲ـ۲ـ همه کم و بیش مفتون و مسحور ستایش می‏ شوند

چنان‌که اشارت رفت، مدح و ستایش اصولا موافق طبع و فطرت آدمی است و با حب نفس که از قوی‏ترین غرایز انسانی است، ارتباط و سازگاری تام دارد. به همین مناسبت، انسان‌ها عموما، و ارباب قدرت و اصحاب حکومت خصوصا، از گفته‏ های ستایش ‏آمیز دیگران ـ هرچند که جنبۀ مبالغه و صبغۀ تملق و چاپلوسی داشته باشد ـ ناخودآگاه لذت می‏ برند و گرچه ممکن است با ابراز تواضعی صوری و غیرصادقانه، ظاهراً خود را مستحق مدح نشمرند، ولی در بُن جان، از آن خشنود می‏ شوند، بدون اینکه به مضار و عواقب ناگوار آن توجه و آگاهی داشته باشند. ‏

مهمترین زیان و پیامد مدح و ثنا، تحریک و تقویت احساس خودپسندی و خودبرتربینی در آدمی است. این احساس رفته‏ رفته قوت می‏ گیرد و منشأ آثار و عواقب خطرناکی در شخصیت ممدوح می‌شود تا آنجا که به گفتۀ یکی از مثنوی‌پژوهان، نفس را که در آغاز به مثابه موری ضعیف است، به فیلی قوی‌جثه تبدیل می‏کند؛ چنان‌که ابتدا ممکن است مدح را با تردد خاطر تلقی کند، ولی به مرور زمان و در صورت تداوم مدح، کم‏کم امر برخود وی نیز مشتبه می‏شود و عاقبه ‏الامر چنان به فضیلت و برتری خود متقاعد می‏شود که اگر وی را ستایش نکنند، رنجیده‌خاطر می‏ گردد و مدح را به منزلۀ وظیفه ‏ای برای مردم تصور می‏کند که اهمال در ادای آن، نشانۀ مخالفت و دشمنی آنها، و در صورت برخورداری از قدرت، موجب استحقاق مجازات شمرده می ‏شود. از این‏رو، مولانا هوشمندانه انسان‌ها را اندرز می‏دهد که نفس را باید به خواری عادت داد و جهات منفی و نقاط ضعف آن را پیوسته به رخش کشید تا ستایش موجب گمراهی نشود. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۳۹ـ ۷۳۸)‏

نفس از بس مدحها فرعون شد /  ‏کُن ذلیل‌النفس هونا لاتسُد

(دفتر اول: ۱۸۶۷) ‏

 

‏۳ـ۲ـ۲ـ۱ـ مقایسۀ تأثیر مدح و ذم در روحیۀ انسان‌ها

نکتۀ بسیار مهمی که مولانا هوشمندانه بدان توجه یافته، اطمینان خاطر بی‏ اساسی است که بسیاری از ممدوحان، از سر غفلت و یا بر اثر خودفریبی، بدان دچارند و تصور می‏کنند که حمد و ثنا در آنها بی‏تأثیر است. مولانا بطلان این تصور را از طریق مقایسۀ تأثیر مدح و ذم (سرزنش) در روحیۀ آدمیان به اثبات می ‏رساند. ‏بنا به استدلال مولانا، هجو نوعا موجب رنجیدگی و دل‏شکستگی مخاطب آن می‏ شود و آزردگی و فشار روحی ناشی از آن، ایام متمادی باقی می‏ ماند و به این سادگی‏ها فراموش نمی ‏شود. مدح هم دقیقا واجد همین خصیصه است و آثار آن، از نظر برانگیختن و تقویت احساس تکبر و ایجاد زمینۀ خودفریبی در ممدوح، تا مدتها برجای می‏ ماند:‏

تو مگو آن مدح را من کی خورم /  از طمع می‏گوید او پی می‏برم

مادحت گر هجو گوید برملا /  ‏روزها سوزد دلت زان سوزها

‏گرچه دانی کو ز حرمان گفت آن /  کان طمع که داشت از تو شد زیان

‏آن اثر مـی‏ماندت در اندرون /  ‏در مدیح این حالتت هست آزمون

آن اثر هم روزها باقی بوَد /  ‏مایۀ کبر و خداع جان شود

‏(همان دفتر: ۱۸۶۱ـ۱۸۵۷)

 

مخلص کلام: مردم ستایش‏جو و تملق‌دوست ساده‏ اندیشانه تصور می ‏کنند که فریب نمی‏خورند و چاپلوسی راه پیشرفت و دستیابی به حقایق و واقعیات جهان خارج و شناخت ماهیت اطرافیان ستایشگر را به روی آنها نمی‏ بندد و حال آنکه این، اشتباهی بزرگ و پنداری یکسره نادرست است. معیاری که این اشتباه و توهم را آشکار می‏ کند، هجو و مذمت است. این مدعیان خرد و هوش که خود را در برابر مدح و ثنا آسیب ‏ناپذیر می‏دانند، همین که کسی زبان به مذمت آنها بگشاید، یکباره آزرده و آشفته‏ خاطر، و خشمگین می ‏شوند. پس معلوم می‏ شود که غریزۀ خودخواهی و خودبرتربینی در آنها قوی و مؤثر است، وگرنه می‏باید که از سرزنش و نکوهش هم دلتنگ نشوند. ‏به گفتۀ یکی از بزرگان، آدمی ممکن نیست فریب تملق را نخورد و اگر عنایت الهی دستگیری نکند، فرشتگان هم از لغزش مصون نمی‏ مانند تا چه رسد به انسان که پیوسته زندانی غرایز و عادات و محصور در شهوات و تلقین‏ ها و وسوسه ‏های اطرافیان خود است. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص ۶۰۶)‏

 

‏۳ـ۲ـ۲ـ۲ـ تشبیه مدح و ذم به حلوا و مطبوخ

مولانا در مقام توجیه مضار مدح و ثنا، به ارائۀ مقایسۀ دیگری می‏ پردازد: شنیدن مدح را به خوردن حلوا و شنیدن نکوهش را به خوردن مطبوخ تشبیه می‏کند: حلوا به دلیل شیرینی ‏اش طبعاً مطلوب طبع آدمی است؛ ولی شیرین‏ کامی ناشی از آن چند لحظه‏ای بیش دوام نمی‏ یابد و دیری نمی ‏پاید که پیامد ناگوارش به ‏صورت جوش یا دُمل، ظاهر می‏ شود. در مقابل، مطبوخ یا حب مسهل، در اندک زمانی مزاج را می‏شوراند و دل‏پیچه ایجاد می‏ کند و رنج ناشی از آن مدتها ادامه دارد. ‏بنا بر آنچه گفته شد، مدح مانند حلوا، سازگار و موافق میل است، لیکن لذت آنی آن، همانند حجابی مفاسد و مضارش را می‏ پوشاند و بدین جهت، آدمی از ثمرات وخیم و عواقب سوء آن غافل می‏ ماند؛ از این‏رو می ‏توان گفت که مذمت، در مجموع، بر مدح رجحان دارد؛ زیرا کم‏ و بیش سبب بیداری و تنبّه است و حال آنکه مدح، بالقوه موجب غفلت ورزیدن و بازماندن از کمال است:

لیک ننماید چو شیرین است مدح / بد نماید زانک تلخ افتاد قدح

همچو مطبوخ است و حب کان را خوری / تا به دیری شورش و رنج اندری

ور خوری حلوا بود ذوقش دمی / این اثر چون آن نمی‏پاید همی

چون نمی‏پاید، همی پاید نهان / هر ضدی را تو به ضد آن بدان

‏چـون شکر پاید همی تأثیر او / بعد حینی دُمل آرد نیش جو

‏(همان دفتر: ۱۸۶۶ـ۱۸۶۲)

 

‏۳ـ۲ـ۳ـ تفکیک بین ستایش مطلوب و ستایش مذموم

از نظر مولانا، بعضی ستایشها مطلوب و مستحسن‏اند نظیر ستایش از مردان حق و اهل فضل و کمال و در مقابل، برخی مذموم و ناپسندند مثل ستایش از نااهلان. بنابراین، موجه (بجا) یا ناموجه (نابجا) بودن ستایش، در واقع، به مورد آن ـ و یا به تعبیر دقیق‏تر به شخصیت و شایستگی یا ناشایستگی ممدوح ـ بستگی دارد. ‏

شایان توجه است که مولانا ستایش را به بادی تشبیه می‏ کند که در خیکی دمیده می‏شود و بسته به اینکه خیک سالم و بی‏ عیب و یا ناقص و معیوب باشد، آثار متفاوتی از آن ناشی می ‏شود: ‏

خاصه مرد حق که در فضل است چُست / پُر شود زان باد، چون خیک درست

ور نباشد اهل، زان باد دروغ / خیک بدریده‌ست، کی گیرد فروغ؟

(دفتر چهارم: ۱۱۹۷ـ ۱۱۹۶)

و سپس یادآور می ‏شود که تمثیل مذکور از آن او نیست و آن را از پیامبر اکرم(ص) اقتباس کرده است: ‏

این مثل از خود نگفتم ‌ای رفیق / سرسری مشنو چو اهلی و مفیق

این، پیمبر گفت چون بشنید قدح‏ / که چرا فربه شود احمد به مدح؟

‏(همانجا: ۱۲۰۰ـ ۱۱۹۹‏)

 

‏۳ـ۲ـ۴ـ ستایش نابجا و آثار زبانبار آن از نظر مولانا

از دیدگاه مولانا، ستایش و مدح نابجا، منشاء آثار ویرانگر و عوارض و توالی فاسد متعددی است که ذیلا از اهم آنها یاد می‏شود: ‏

‏۳ـ۲ـ۴ـ۱ـ تملق ‏گویی از ناشایستگان و اهل شقاوت، موجب سستی اعتقاد و دلسردی نیکوکاران و اهل تقوا می‏ گردد

می‌بلرزد عرش از مدح شقی / بدگمان گردد ز مدحش متقی

‏دفتر اول: ۲۴۰‏

‏۳ـ۲ـ۴ـ۲ـ تملق‏ گویی و چاپلوسی موجب فساد تدریجی ارباب قدرت و تباهی پندار و کردار آنها می‏ شود:

در میان سخنوران فارسی ـ از متقدمان گرفته تا متأخران و معاصران ـ کمتر کسی را می‏توان یافت که، همانند مولوی، به چگونگی تأثیر تملق و چاپلوسی و نیروی خارق‏ العادۀ آن در به انحطاط کشیدن خُلق و خو و رفتار حاکمان و زمامداران و سوق دادن آنان به ورطۀ خودرأیی و خودکامگی پی‏ برده و واقع‏گرایانه به توصیف و تحلیل آن پرداخته باشد. ابیات زیر که از بخشی از قصۀ بازرگان و طوطی تحت عنوان «مضرت تعظیم خلق و انگشت‏نمای شدن» نقل شده است، به روشن‏ترین و گویاترین شیوه، وسوسه ‏هایی را که متملقان و چاپلوسان در دل و جان ارباب قدرت می ‏افکنند، بیان کرده است. به راستی کدام انسانی را می ‏شناسیم که بتواند در برابر این وساوس شیطانی مقاومت کند، خود را نبازد و از دست نرود. به‏ خصوص که این تلقین‏های مزورانه دقیقا در جهت موافقت و همراهی با غریزۀ حب نفس آدمی اندیشیده و ارائه شده است:‏

‏… اینش گوید من شوم همراز تـو / وانش گوید نی منم انباز تو

اینش گوید نیست چون تو در وجود / در جمال و فضل و در احسان و جود

(‏دفتر اول: ۱۸۵۱ـ ۱۸۵۰‏)

و اکنون به نتیجه و ماحصل شوم این تلقینات و وسوسه‏ های غالبا مزورانه گوش جان فرادهید:‏

او چو بیند خلق را سرمست خویش / از تکبر می‏رود از دست خویش

او نداند که هزاران را چو او / دیو افکنده است اندر آب جو

(همانجا: ۱۸۵۴ـ۱۸۵۳‏)

در جای دیگری از مثنوی ـ داستان مربوط به حضرت موسی و فرعون ـ نمونۀ بارزتری از این وساوس شیطانی و قدرت جادویی آنها مشاهده می‏ شود که بسیار عبرت ‏آموز است:‏

فرعون در پی مذاکره با موسی(ع) و پیشنهاد ترغیب ‏آمیز آن حضرت برای ایمان آوردن به خدای یگانه، ابتدا با همسرش ایسیه (آسیه) و سپس با وزیرش ـ هامان ـ به گفتگو و رایزنی می‏ پردازد:‏ ایسیه که با تمام وجود به فرعون وفادار و آمادۀ خیرخواهی و مصلحت ‏جویی برای اوست، مشتاقانه از پیشنهاد حضرت موسی استقبال می‏کند و پذیرش آن را فرصتی استثنایی و مغتنم برای نجات و رستگاری فرعون به ‏شمار می ‏آورد:‏

باز گفت او این سخن با ایسیه / گفت: جان افشان برین ‌ای دل‌سیه

بس عنایت‏هاست متن این مقـال / زود‏ دریاب ‌ای شه نیکوخصال

‏وقت کشت آمد زهی پر سود کشت / ‏این بگفت و گریه کرد و گرم گشت

(دفتر چهارم: ۲۵۹۹ـ ۲۵۹۷)

و در ضمن از اینکه فرعون پیشنهاد حضرت موسی را فی ‏المجلس و بی‏درنگ نپذیرفته است، اظهار تعجب و تأسف می‏ کند:‏

هم در آن مجلس که بشنیدی تو این / چون نگفتی آری و صد آفرین؟

این سخن در گوش خورشید ار شدی / سرنگون بر بوی این زیر آمدی

(همانجا: ۲۶۰۳ـ ۲۶۰۲‏)

هامان که قبول پیشنهاد حضرت موسی از جانب فرعون را یکسره منافی با موقعیت ممتاز و منافع و مصالح نامشروع خود در دربار می ‏بیند، نه تنها از آن استقبال نمی‏ کند که درصدد تخطئه آن برمی‏ آید و طرح آن را از طرف موسی(ع) نشانۀ گستاخی آن حضرت و سوءنیت و توطئه‌چینی وی برای سرنگونی حاکمیت تلقی می‏ کند. از این‏رو، ظاهراً دیگ غیرتش به حمایت از فرعون و دلسوزی به خاطر وی به جوش می ‏آید: خودنمایانه گریبانش را چاک می‏ زند، دستار و کلاه خود را، به علامت بی‏قراری و ناخشنودی، به زمین می‏ کوبد و ریاکارانه گریه و افغان سر می‏دهد که چگونه موسی به خود جرأت داده است که به ساحت مقدس فرعون جسارت روا دارد و وی را به ایمان به خداوند یکتا تحریض و تشویق کند؟!

گفت با ‌هامان چو تنهااش بدید ‏ / جَست‏‌ هامان و گریبان را درید!

‏بانگ‏ها زد گریه‏ ها کرد آن لعین ‏ / کوفت دستار و کُله را بر زمین

‏که: چگونه گفت اندر روی شاه ‏ / این چنین گستاخ آن حرف تباه؟

(همانجا: ۲۷۲۵ـ۲۷۲۳‏)

و سپس چون موقعیت را برای خودشیرینی و خوش‌رقصی مناسب می‏یابد، بارانی از تملق و چاپلوسی را بر سر فرعون فرو می‏ ریزد؛ ستایش‌ها و تملق‏هایی که نظایر آنها را بارها و بارها دربارۀ بسیاری از مستبدان و جباران گذشته و حال شنیده و یا خوانده ‏ایم:‏

جمله عالم را مسخر کرده تو / کار را با بخت چون زر کرده تو

از مشارق وز مغارب بی‏لجاج / سوی تو آرند سلطانان خراج…

پادشاهان لب همی مالند شاد / بر ستانه‌ی خاک تو ‌ای کیقباد

تاکنون معبود و مسجود جهان / بوده ‏ای، گردی کمینۀ بندگان؟

(‏‏همانجا: ۲۷۳۰ـ ۲۷۲۶‏)

و سرانجام، کار تملق و چاپلوسی و خوش رقصی را بدان پایه می ‏رساند که خطاب به فرعون می‏گوید: قبل از هر کار، مرا به قتل برسان تا شاهد این ناروایی‏ها و بی‏ حرمتی‏ها نسبت به ولی‌نعمتم نباشم!:‏

نه بکش اول مرا‌ ای شاه چین / تا نبیند چشم من بر شاه، این

خسروا! اول مرا گردن بزن / تا نبیند این مذلت چشم من

خود نبودست و مبادا این‌چنین / که زمین گردون شود، گردون زمین

بندگان‏مان ‏خواجه‌تاش ما شوند / ‏بی‏دلان‌مان دلخراش ما شوند

چشم روشن دشمنان و دوست کور / گشت ما را پس گلستان قعر گور

‏(همانجا: ۲۷۳۶ـ ۲۷۳۲‏)

این القائات شیطانی، چنان‌که می‏توان انتظار داشت در فرعون، که به هر تقدیر، انسان و اسیر و منقاد حُب نفس است، کارگر می ‏افتد و وی را از پذیرش پیشنهاد دلسوزانۀ حضرت موسی(ع) باز می‏ دارد:‏

دوست از دشمن همی نشناخت او / ‏نرد را کورانه کژ می‏باخت او

‏(همانجا: ۲۷۳۷‏)

سرانجام جای آن دارد از ابیات نغزی یاد شود که ماحصل اندیشه و عصارۀ کلام مولانا دربارۀ آثار زیانبار ستایش‌های نابجا در روحیۀ انسان‌ها ـ به‏ویژه اصحاب قدرت ـ است. در این چند بیت، مولانا حمد و ثنای خلق را به مثابه زهری تلقی می‏کند که در جان ممدوحان ریخته و آکنده می‏شود و درنتیجه رفته ‏رفته آنها را مسموم می ‏سازد و عاقبت، از پای درمی‏ آورد:‏

تو بدان فخر آوری کز ترس و بند / چاپلوست گشت مردم روز چند

‏هر که را مردم سجودی می‏ کنند / زهر اندر جان او می‏ آگنند

چونک برگردد از او آن ساجدش / داند او کان زهر بود و موبدش…

این تکبر زهر قاتل دان که هست / از می ‌پر زهر شد آن گیج‏ مست

‏چون می ‌پر زهر نوشد مُدبری / از طرب یک ‌دم بجنباند سری

بعد یک دم، زهر بر جانش فتد ‏ / زهر در جانش کند داد و ستد

گر نداری زهری‏اش را اعتقاد / ‏کو چه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد

(‏همانجا: ۲۷۵۰ـ۲۷۴۳‏)

 

‏۳ـ۲ـ۴ـ۳ـ فریفته‏ شدن به گفته‏ های ستایشگران و اعتماد برآنها، نشانه گمراهی و نادانی است:

مولانا با روشن‏بینی خاص خود، به این واقعیت تلخ توجه یافته است که بسیاری از ستایش‌هایی که از اشخاص ـ به‏ ویژه از ارباب قدرت ـ صورت می‏ گیرد نه از سر اعتقاد و ارادت به ممدوح که به انگیزۀ سودجویی و با هدف منفعت‏طلبی از ناحیۀ او صورت می ‏گیرد. حتی موارد متعددی را می‏ توان یافت که مدح‌کننده در باطن، کینۀ ممدوح را در دل دارد، ولی به مقتضای تأمین منافع شخصی متظاهرانه به ستایش از وی می ‏پردازد. از این‏رو مولانا هوشمندانه به ممدوحان چنین هشدار می‏ دهد:‏

ای بکرده اعتماد واثقی / بر دم و بر چاپلوس فاسقی

قبه‏ ای برساخته‌ستی از حباب / ‏آخر آن خیمه‌ست بس واهی طناب

(دفتر چهارم: ۱۴۴۷ـ ۱۴۴۶)

و در جایی دیگر از همان دفتر می‏گوید:‏

خوش نگردد از مدیحی سینه ‏ها / چون که در مداح باشد کینه‏ ها

(همان دفتر: ۱۷۳۵‏)

 

‏۳ـ۲ـ۴ـ۴ـ مولانا هیچ‏گاه ارباب قدرت و اصحاب حکومت را مدح نگفته است

در میان سخنوران ایران، مولانا از معدود شعرایی است که مطلقا زبان به مدح پادشاهان و قدرتمداران نیالوده و به تعبیر زیبا و فاخر ناصرخسرو «گوهری لفظ دری را، به پای خوکان» نریخته‏ اند. در این زمینه، مولانا حتی بر ناصرخسرو هم سبقت گرفته است. افزون بر این، مولانا اصولا از مراوده و ملاقات با امرا و ملوک اکراه تام داشته و همنشینی با آنان را برای دین ‏و اخلاق منشأ ضرر و حتی مایۀ خطر می‏دانسته است. در تأیید این مدعا، نقل‌قولی از وی ـ از کتاب فیه‏ مافیه ـ بی ‏مناسبت نیست:‏

‏«با پادشاهان نشستن از این روی خطر نیست که سر برود، که سری است رفتنی، چه امروز چه فردا؛ اما از این‏رو خطر است که ایشان چون درآیند و نفْس‏های ایشان قوت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرده و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد، لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رأی‏های بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. از این‏رو خطر است زیرا دین را زیان‏ دارد.» (مولوی، ۱۳۴۸، ص۹)‏

 

‏۳ـ۲ـ۴ـ۵ـ تملق‏ گویی گونه ‏ای رشوه است

در بیان این معنی، در فیه‌مافیه، حکایت‌گونه ‏ای آمده است به شرح زیر:‏ ‏«شیخ نساج بخاری مردی بزرگ بود و صاحبدل… روزی علوی معرف، قاضی[ای] را به خدمت او مدح می‏ کرد و می‏ گفت که: چنین قاضی در عالم نباشد! رشوت نمی‏ ستاند! بی‏ میل و بی ‏محابا، خالص جهت حق میان خلق عدل می‏ کند. گفت: «اینکه می‏ گویی که او رشوت نمی‏ ستاند این یک، باری دروغ است! تو علویی از نسل مصطفی(ص) او را مدح می‏کنی و ثنا می‏ گویی که او رشوت نمی‏ ستاند! این رشوت نیست؟! و از این بهتر چه رشوت خواهد بودن که در مقابلۀ او، او را شرح می‏ گویی؟!» (فیه مافیه مصحح کریم زمانی، ص۳۱۰ـ۳۰۹)‏

منبع: روزنامه اطلاعات