پس از این توضیح مقدماتی، اینک به ارائۀ شواهد مذکور در این خصوص در آثار مولانا پرداخته میشود. مولانا در جایی از مثنوی، ذیل عنوان «تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیُزلقونک بابصارهم…» به توصیف صاحب قدرت و جاهی میپردازد که از فرط عُجب و تکبر و بر اثر سرمستی ناشی از قدرت، کارش به جایی رسیده است که دم از مقام الوهیت میزند:
پس از این توضیح مقدماتی، اینک به ارائۀ شواهد مذکور در این خصوص در آثار مولانا پرداخته میشود. مولانا در جایی از مثنوی، ذیل عنوان «تفسیر و ان یکاد الذین کفروا لیُزلقونک بابصارهم…» به توصیف صاحب قدرت و جاهی میپردازد که از فرط عُجب و تکبر و بر اثر سرمستی ناشی از قدرت، کارش به جایی رسیده است که دم از مقام الوهیت میزند:
از الوهیت زند در جاه لاف / طامع شرکت کجا باشد معاف؟
(دفتر پنجم: ۵۱۹)
و در جایی دیگر، با تمثل به فرعون، از تأثیر تدریجی فزونی قدرت و حمد و سجود خلق در ایجاد روحیۀ استکبار و استعباد در آدمیان یاد میکند:
همچو فرعونی مرصع کرده ریش / برتر از عیسی پریده از خریش…
هر که دید آن مال و جاهش سجده کرد/ سجدۀ افسوسیان را او بخورد
گشت مستک آن گدای ژندهدلق / از سجود و از تحیرهای خلق
مال مار آمد کـه در وی زهرهاست / وان قبول و سجده خلق اژدهاست (دفتر سوم: ۷۸۲ـ ۷۷۸)
و نیز:
سجدۀ خلق از زن و از طفل و مرد / زد دل فرعون را رنجور کرد
گفتن هر یک خداونـد و ملک / آنچنان کردش ز وهمی مُنتهک
که به دعوی الهی شد دلیر/ اژدها گشت و نمیشد هیچ سیر (همان دفتر: ۱۵۵۷ـ ۱۵۵۵)
و سپس با تشبیه فرعون به شغالی که به انگیزۀ خودبزرگنمایی، با فرو رفتن در خُم رنگ خود را طاووس علیین مینمود، وی را سخت مورد عتاب قرار میدهد و از گرفتار آمدن در دام تکبر و تفاخر برحذر می دارد:
های ای فرعون! ناموسی مکن/ تو شغالی، هیچ طاووسی مکن
سوی طاووسان اگر پیدا شوی / عاجزی از جلوه و رسوا شوی (همانجا: ۷۸۴ـ۷۸۳)
در حاشیۀ این مبحث، بی مناسبت نیست نظر مولانا را دربارۀ عواقب خطیر و توالی فاسد جمعشدن جهل و قدرت ـ و یا به دیگر سخن حاکمیت و ریاست نادانان و گمراهان برجامعه ـ یادآور شویم:
آنچ منصب میکند با جاهلان / از فضیحت کی کند صد ارسلان؟
عیب او مخفی است چون آلت بیافت / مارش از سوراخ بر صحرا شتافت
جمله صحرا مار و کژدم پر شود / چونک جاهل شاه حکم مُر شود (دفتر چهارم: ۱۴۴۳ـ ۱۴۴۱)
و سپس افتادن زمام امور به دست گمراهان را موجب به آتش کشیده شدن دنیا میداند چرا که آنان بهرغم نشناختن راه از چاه، ناخودآگاهانه، مدعی راه شناسی و راهبری اند:
علم و مال و منصب و جاه و قران / فتنه آمد در کف بدگوهران (همان دفتر: ۱۴۳۸)
و نیز:
حُکم چون در دست گمراهی فتاد / جاه پندارید در چاهی فتاد
ره نمیداند قلاووزی کند / جان زشت او جهانسوزی کند (همان دفتر: ۱۴۴۸ـ ۱۴۴۷)
و نیز:
چون سلاح و جهل جمعآید به هم / گشت فرعونی جهانسوز از ستم (دفتر ششم: ۴۷۲۳)
و در پایان، از اینکه احمقان امکان و فرصت سروری یافته و خردمندان، از فرط بیم، سر در گریبان فرو برده و به گوشۀ امن گمنامی پناه آورده اند، تلویحا اظهار تأثر و تأسف میکند:
احمقان سرور شدستند و ز بیم / عاقلان سرها کشیده در گلیم (همان دفتر: ۱۴۵۲)
با توجه به مجموع ملاحظات یادشده، شاید بتوان گفت که از نظر مولانا قدرت، به ویژه در حالت تکاثر، بالقوه عامل اصلی ایجاد عُجب در صاحب منصبان و حاکمان است، اکنون به بررسی دو عامل دیگر که بیشتر جنبۀ تشدیدکننده دارند، پرداخته می شود:
۳ـ۲ـ ستایشگری و عُجب قدرت
هر که بستاید تو را، دشنام ده / سود و سرمایه به مفلس وام ده
(دفتر دوم: ۲۳۳۰)
پیش از این، از نظر مولانا دربارۀ آثار نامطلوب و مخرب ستایش ـ به ویژه ستایش مفرط و بدون استحقاق ـ در روحیۀ حاکمان و قدرتمندان و تأثیر مُقدر آن در سوق دادن تدریجی آنان به استکبار و استبداد یاد شد. اکنون به بررسی مبسوطتر و تفصیلی تر این مسئله پرداخته می شود:
۳ـ۲ـ۱ـ نظر کلی مولانا دربارۀ ستایش (مدح)
از دیدگاه مولانا، تمایل انسان به ستایش شدن، مشروط بر اینکه از حد عادی و طبیعی فراتر نرود، میلی فطری و خویی خدادادی است. این تمایل، در واقع، از خصلت مدحجویی و شُکر طلبی خداوند نشأت میگیرد:
خُلق ما بر صورت خود کرد خلق / وصف ما از وصف او گیرد سبق
چون که آن خلاق شُکر و حمدجوست / آدمی را مدحجویی نیز خوست (دفتر چهارم: ۱۱۹۵ـ ۱۱۹۴)
۳ـ۲ـ۲ـ همه کم و بیش مفتون و مسحور ستایش می شوند
چنانکه اشارت رفت، مدح و ستایش اصولا موافق طبع و فطرت آدمی است و با حب نفس که از قویترین غرایز انسانی است، ارتباط و سازگاری تام دارد. به همین مناسبت، انسانها عموما، و ارباب قدرت و اصحاب حکومت خصوصا، از گفته های ستایش آمیز دیگران ـ هرچند که جنبۀ مبالغه و صبغۀ تملق و چاپلوسی داشته باشد ـ ناخودآگاه لذت می برند و گرچه ممکن است با ابراز تواضعی صوری و غیرصادقانه، ظاهراً خود را مستحق مدح نشمرند، ولی در بُن جان، از آن خشنود می شوند، بدون اینکه به مضار و عواقب ناگوار آن توجه و آگاهی داشته باشند.
مهمترین زیان و پیامد مدح و ثنا، تحریک و تقویت احساس خودپسندی و خودبرتربینی در آدمی است. این احساس رفته رفته قوت می گیرد و منشأ آثار و عواقب خطرناکی در شخصیت ممدوح میشود تا آنجا که به گفتۀ یکی از مثنویپژوهان، نفس را که در آغاز به مثابه موری ضعیف است، به فیلی قویجثه تبدیل میکند؛ چنانکه ابتدا ممکن است مدح را با تردد خاطر تلقی کند، ولی به مرور زمان و در صورت تداوم مدح، کمکم امر برخود وی نیز مشتبه میشود و عاقبه الامر چنان به فضیلت و برتری خود متقاعد میشود که اگر وی را ستایش نکنند، رنجیدهخاطر می گردد و مدح را به منزلۀ وظیفه ای برای مردم تصور میکند که اهمال در ادای آن، نشانۀ مخالفت و دشمنی آنها، و در صورت برخورداری از قدرت، موجب استحقاق مجازات شمرده می شود. از اینرو، مولانا هوشمندانه انسانها را اندرز میدهد که نفس را باید به خواری عادت داد و جهات منفی و نقاط ضعف آن را پیوسته به رخش کشید تا ستایش موجب گمراهی نشود. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص۷۳۹ـ ۷۳۸)
نفس از بس مدحها فرعون شد / کُن ذلیلالنفس هونا لاتسُد
(دفتر اول: ۱۸۶۷)
۳ـ۲ـ۲ـ۱ـ مقایسۀ تأثیر مدح و ذم در روحیۀ انسانها
نکتۀ بسیار مهمی که مولانا هوشمندانه بدان توجه یافته، اطمینان خاطر بی اساسی است که بسیاری از ممدوحان، از سر غفلت و یا بر اثر خودفریبی، بدان دچارند و تصور میکنند که حمد و ثنا در آنها بیتأثیر است. مولانا بطلان این تصور را از طریق مقایسۀ تأثیر مدح و ذم (سرزنش) در روحیۀ آدمیان به اثبات می رساند. بنا به استدلال مولانا، هجو نوعا موجب رنجیدگی و دلشکستگی مخاطب آن می شود و آزردگی و فشار روحی ناشی از آن، ایام متمادی باقی می ماند و به این سادگیها فراموش نمی شود. مدح هم دقیقا واجد همین خصیصه است و آثار آن، از نظر برانگیختن و تقویت احساس تکبر و ایجاد زمینۀ خودفریبی در ممدوح، تا مدتها برجای می ماند:
تو مگو آن مدح را من کی خورم / از طمع میگوید او پی میبرم
مادحت گر هجو گوید برملا / روزها سوزد دلت زان سوزها
گرچه دانی کو ز حرمان گفت آن / کان طمع که داشت از تو شد زیان
آن اثر مـیماندت در اندرون / در مدیح این حالتت هست آزمون
آن اثر هم روزها باقی بوَد / مایۀ کبر و خداع جان شود
(همان دفتر: ۱۸۶۱ـ۱۸۵۷)
مخلص کلام: مردم ستایشجو و تملقدوست ساده اندیشانه تصور می کنند که فریب نمیخورند و چاپلوسی راه پیشرفت و دستیابی به حقایق و واقعیات جهان خارج و شناخت ماهیت اطرافیان ستایشگر را به روی آنها نمی بندد و حال آنکه این، اشتباهی بزرگ و پنداری یکسره نادرست است. معیاری که این اشتباه و توهم را آشکار می کند، هجو و مذمت است. این مدعیان خرد و هوش که خود را در برابر مدح و ثنا آسیب ناپذیر میدانند، همین که کسی زبان به مذمت آنها بگشاید، یکباره آزرده و آشفته خاطر، و خشمگین می شوند. پس معلوم می شود که غریزۀ خودخواهی و خودبرتربینی در آنها قوی و مؤثر است، وگرنه میباید که از سرزنش و نکوهش هم دلتنگ نشوند. به گفتۀ یکی از بزرگان، آدمی ممکن نیست فریب تملق را نخورد و اگر عنایت الهی دستگیری نکند، فرشتگان هم از لغزش مصون نمی مانند تا چه رسد به انسان که پیوسته زندانی غرایز و عادات و محصور در شهوات و تلقین ها و وسوسه های اطرافیان خود است. (فروزانفر، ۱۳۴۵، ص ۶۰۶)
۳ـ۲ـ۲ـ۲ـ تشبیه مدح و ذم به حلوا و مطبوخ
مولانا در مقام توجیه مضار مدح و ثنا، به ارائۀ مقایسۀ دیگری می پردازد: شنیدن مدح را به خوردن حلوا و شنیدن نکوهش را به خوردن مطبوخ تشبیه میکند: حلوا به دلیل شیرینی اش طبعاً مطلوب طبع آدمی است؛ ولی شیرین کامی ناشی از آن چند لحظهای بیش دوام نمی یابد و دیری نمی پاید که پیامد ناگوارش به صورت جوش یا دُمل، ظاهر می شود. در مقابل، مطبوخ یا حب مسهل، در اندک زمانی مزاج را میشوراند و دلپیچه ایجاد می کند و رنج ناشی از آن مدتها ادامه دارد. بنا بر آنچه گفته شد، مدح مانند حلوا، سازگار و موافق میل است، لیکن لذت آنی آن، همانند حجابی مفاسد و مضارش را می پوشاند و بدین جهت، آدمی از ثمرات وخیم و عواقب سوء آن غافل می ماند؛ از اینرو می توان گفت که مذمت، در مجموع، بر مدح رجحان دارد؛ زیرا کم و بیش سبب بیداری و تنبّه است و حال آنکه مدح، بالقوه موجب غفلت ورزیدن و بازماندن از کمال است:
لیک ننماید چو شیرین است مدح / بد نماید زانک تلخ افتاد قدح
همچو مطبوخ است و حب کان را خوری / تا به دیری شورش و رنج اندری
ور خوری حلوا بود ذوقش دمی / این اثر چون آن نمیپاید همی
چون نمیپاید، همی پاید نهان / هر ضدی را تو به ضد آن بدان
چـون شکر پاید همی تأثیر او / بعد حینی دُمل آرد نیش جو
(همان دفتر: ۱۸۶۶ـ۱۸۶۲)
۳ـ۲ـ۳ـ تفکیک بین ستایش مطلوب و ستایش مذموم
از نظر مولانا، بعضی ستایشها مطلوب و مستحسناند نظیر ستایش از مردان حق و اهل فضل و کمال و در مقابل، برخی مذموم و ناپسندند مثل ستایش از نااهلان. بنابراین، موجه (بجا) یا ناموجه (نابجا) بودن ستایش، در واقع، به مورد آن ـ و یا به تعبیر دقیقتر به شخصیت و شایستگی یا ناشایستگی ممدوح ـ بستگی دارد.
شایان توجه است که مولانا ستایش را به بادی تشبیه می کند که در خیکی دمیده میشود و بسته به اینکه خیک سالم و بی عیب و یا ناقص و معیوب باشد، آثار متفاوتی از آن ناشی می شود:
خاصه مرد حق که در فضل است چُست / پُر شود زان باد، چون خیک درست
ور نباشد اهل، زان باد دروغ / خیک بدریدهست، کی گیرد فروغ؟
(دفتر چهارم: ۱۱۹۷ـ ۱۱۹۶)
و سپس یادآور می شود که تمثیل مذکور از آن او نیست و آن را از پیامبر اکرم(ص) اقتباس کرده است:
این مثل از خود نگفتم ای رفیق / سرسری مشنو چو اهلی و مفیق
این، پیمبر گفت چون بشنید قدح / که چرا فربه شود احمد به مدح؟
(همانجا: ۱۲۰۰ـ ۱۱۹۹)
۳ـ۲ـ۴ـ ستایش نابجا و آثار زبانبار آن از نظر مولانا
از دیدگاه مولانا، ستایش و مدح نابجا، منشاء آثار ویرانگر و عوارض و توالی فاسد متعددی است که ذیلا از اهم آنها یاد میشود:
۳ـ۲ـ۴ـ۱ـ تملق گویی از ناشایستگان و اهل شقاوت، موجب سستی اعتقاد و دلسردی نیکوکاران و اهل تقوا می گردد
میبلرزد عرش از مدح شقی / بدگمان گردد ز مدحش متقی
دفتر اول: ۲۴۰
۳ـ۲ـ۴ـ۲ـ تملق گویی و چاپلوسی موجب فساد تدریجی ارباب قدرت و تباهی پندار و کردار آنها می شود:
در میان سخنوران فارسی ـ از متقدمان گرفته تا متأخران و معاصران ـ کمتر کسی را میتوان یافت که، همانند مولوی، به چگونگی تأثیر تملق و چاپلوسی و نیروی خارق العادۀ آن در به انحطاط کشیدن خُلق و خو و رفتار حاکمان و زمامداران و سوق دادن آنان به ورطۀ خودرأیی و خودکامگی پی برده و واقعگرایانه به توصیف و تحلیل آن پرداخته باشد. ابیات زیر که از بخشی از قصۀ بازرگان و طوطی تحت عنوان «مضرت تعظیم خلق و انگشتنمای شدن» نقل شده است، به روشنترین و گویاترین شیوه، وسوسه هایی را که متملقان و چاپلوسان در دل و جان ارباب قدرت می افکنند، بیان کرده است. به راستی کدام انسانی را می شناسیم که بتواند در برابر این وساوس شیطانی مقاومت کند، خود را نبازد و از دست نرود. به خصوص که این تلقینهای مزورانه دقیقا در جهت موافقت و همراهی با غریزۀ حب نفس آدمی اندیشیده و ارائه شده است:
… اینش گوید من شوم همراز تـو / وانش گوید نی منم انباز تو
اینش گوید نیست چون تو در وجود / در جمال و فضل و در احسان و جود
(دفتر اول: ۱۸۵۱ـ ۱۸۵۰)
و اکنون به نتیجه و ماحصل شوم این تلقینات و وسوسه های غالبا مزورانه گوش جان فرادهید:
او چو بیند خلق را سرمست خویش / از تکبر میرود از دست خویش
او نداند که هزاران را چو او / دیو افکنده است اندر آب جو
(همانجا: ۱۸۵۴ـ۱۸۵۳)
در جای دیگری از مثنوی ـ داستان مربوط به حضرت موسی و فرعون ـ نمونۀ بارزتری از این وساوس شیطانی و قدرت جادویی آنها مشاهده می شود که بسیار عبرت آموز است:
فرعون در پی مذاکره با موسی(ع) و پیشنهاد ترغیب آمیز آن حضرت برای ایمان آوردن به خدای یگانه، ابتدا با همسرش ایسیه (آسیه) و سپس با وزیرش ـ هامان ـ به گفتگو و رایزنی می پردازد: ایسیه که با تمام وجود به فرعون وفادار و آمادۀ خیرخواهی و مصلحت جویی برای اوست، مشتاقانه از پیشنهاد حضرت موسی استقبال میکند و پذیرش آن را فرصتی استثنایی و مغتنم برای نجات و رستگاری فرعون به شمار می آورد:
باز گفت او این سخن با ایسیه / گفت: جان افشان برین ای دلسیه
بس عنایتهاست متن این مقـال / زود دریاب ای شه نیکوخصال
وقت کشت آمد زهی پر سود کشت / این بگفت و گریه کرد و گرم گشت
(دفتر چهارم: ۲۵۹۹ـ ۲۵۹۷)
و در ضمن از اینکه فرعون پیشنهاد حضرت موسی را فی المجلس و بیدرنگ نپذیرفته است، اظهار تعجب و تأسف می کند:
هم در آن مجلس که بشنیدی تو این / چون نگفتی آری و صد آفرین؟
این سخن در گوش خورشید ار شدی / سرنگون بر بوی این زیر آمدی
(همانجا: ۲۶۰۳ـ ۲۶۰۲)
هامان که قبول پیشنهاد حضرت موسی از جانب فرعون را یکسره منافی با موقعیت ممتاز و منافع و مصالح نامشروع خود در دربار می بیند، نه تنها از آن استقبال نمی کند که درصدد تخطئه آن برمی آید و طرح آن را از طرف موسی(ع) نشانۀ گستاخی آن حضرت و سوءنیت و توطئهچینی وی برای سرنگونی حاکمیت تلقی می کند. از اینرو، ظاهراً دیگ غیرتش به حمایت از فرعون و دلسوزی به خاطر وی به جوش می آید: خودنمایانه گریبانش را چاک می زند، دستار و کلاه خود را، به علامت بیقراری و ناخشنودی، به زمین می کوبد و ریاکارانه گریه و افغان سر میدهد که چگونه موسی به خود جرأت داده است که به ساحت مقدس فرعون جسارت روا دارد و وی را به ایمان به خداوند یکتا تحریض و تشویق کند؟!
گفت با هامان چو تنهااش بدید / جَست هامان و گریبان را درید!
بانگها زد گریه ها کرد آن لعین / کوفت دستار و کُله را بر زمین
که: چگونه گفت اندر روی شاه / این چنین گستاخ آن حرف تباه؟
(همانجا: ۲۷۲۵ـ۲۷۲۳)
و سپس چون موقعیت را برای خودشیرینی و خوشرقصی مناسب مییابد، بارانی از تملق و چاپلوسی را بر سر فرعون فرو می ریزد؛ ستایشها و تملقهایی که نظایر آنها را بارها و بارها دربارۀ بسیاری از مستبدان و جباران گذشته و حال شنیده و یا خوانده ایم:
جمله عالم را مسخر کرده تو / کار را با بخت چون زر کرده تو
از مشارق وز مغارب بیلجاج / سوی تو آرند سلطانان خراج…
پادشاهان لب همی مالند شاد / بر ستانهی خاک تو ای کیقباد
تاکنون معبود و مسجود جهان / بوده ای، گردی کمینۀ بندگان؟
(همانجا: ۲۷۳۰ـ ۲۷۲۶)
و سرانجام، کار تملق و چاپلوسی و خوش رقصی را بدان پایه می رساند که خطاب به فرعون میگوید: قبل از هر کار، مرا به قتل برسان تا شاهد این نارواییها و بی حرمتیها نسبت به ولینعمتم نباشم!:
نه بکش اول مرا ای شاه چین / تا نبیند چشم من بر شاه، این
خسروا! اول مرا گردن بزن / تا نبیند این مذلت چشم من
خود نبودست و مبادا اینچنین / که زمین گردون شود، گردون زمین
بندگانمان خواجهتاش ما شوند / بیدلانمان دلخراش ما شوند
چشم روشن دشمنان و دوست کور / گشت ما را پس گلستان قعر گور
(همانجا: ۲۷۳۶ـ ۲۷۳۲)
این القائات شیطانی، چنانکه میتوان انتظار داشت در فرعون، که به هر تقدیر، انسان و اسیر و منقاد حُب نفس است، کارگر می افتد و وی را از پذیرش پیشنهاد دلسوزانۀ حضرت موسی(ع) باز می دارد:
دوست از دشمن همی نشناخت او / نرد را کورانه کژ میباخت او
(همانجا: ۲۷۳۷)
سرانجام جای آن دارد از ابیات نغزی یاد شود که ماحصل اندیشه و عصارۀ کلام مولانا دربارۀ آثار زیانبار ستایشهای نابجا در روحیۀ انسانها ـ بهویژه اصحاب قدرت ـ است. در این چند بیت، مولانا حمد و ثنای خلق را به مثابه زهری تلقی میکند که در جان ممدوحان ریخته و آکنده میشود و درنتیجه رفته رفته آنها را مسموم می سازد و عاقبت، از پای درمی آورد:
تو بدان فخر آوری کز ترس و بند / چاپلوست گشت مردم روز چند
هر که را مردم سجودی می کنند / زهر اندر جان او می آگنند
چونک برگردد از او آن ساجدش / داند او کان زهر بود و موبدش…
این تکبر زهر قاتل دان که هست / از می پر زهر شد آن گیج مست
چون می پر زهر نوشد مُدبری / از طرب یک دم بجنباند سری
بعد یک دم، زهر بر جانش فتد / زهر در جانش کند داد و ستد
گر نداری زهریاش را اعتقاد / کو چه زهر آمد؟ نگر در قوم عاد
(همانجا: ۲۷۵۰ـ۲۷۴۳)
۳ـ۲ـ۴ـ۳ـ فریفته شدن به گفته های ستایشگران و اعتماد برآنها، نشانه گمراهی و نادانی است:
مولانا با روشنبینی خاص خود، به این واقعیت تلخ توجه یافته است که بسیاری از ستایشهایی که از اشخاص ـ به ویژه از ارباب قدرت ـ صورت می گیرد نه از سر اعتقاد و ارادت به ممدوح که به انگیزۀ سودجویی و با هدف منفعتطلبی از ناحیۀ او صورت می گیرد. حتی موارد متعددی را می توان یافت که مدحکننده در باطن، کینۀ ممدوح را در دل دارد، ولی به مقتضای تأمین منافع شخصی متظاهرانه به ستایش از وی می پردازد. از اینرو مولانا هوشمندانه به ممدوحان چنین هشدار می دهد:
ای بکرده اعتماد واثقی / بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبه ای برساختهستی از حباب / آخر آن خیمهست بس واهی طناب
(دفتر چهارم: ۱۴۴۷ـ ۱۴۴۶)
و در جایی دیگر از همان دفتر میگوید:
خوش نگردد از مدیحی سینه ها / چون که در مداح باشد کینه ها
(همان دفتر: ۱۷۳۵)
۳ـ۲ـ۴ـ۴ـ مولانا هیچگاه ارباب قدرت و اصحاب حکومت را مدح نگفته است
در میان سخنوران ایران، مولانا از معدود شعرایی است که مطلقا زبان به مدح پادشاهان و قدرتمداران نیالوده و به تعبیر زیبا و فاخر ناصرخسرو «گوهری لفظ دری را، به پای خوکان» نریخته اند. در این زمینه، مولانا حتی بر ناصرخسرو هم سبقت گرفته است. افزون بر این، مولانا اصولا از مراوده و ملاقات با امرا و ملوک اکراه تام داشته و همنشینی با آنان را برای دین و اخلاق منشأ ضرر و حتی مایۀ خطر میدانسته است. در تأیید این مدعا، نقلقولی از وی ـ از کتاب فیه مافیه ـ بی مناسبت نیست:
«با پادشاهان نشستن از این روی خطر نیست که سر برود، که سری است رفتنی، چه امروز چه فردا؛ اما از اینرو خطر است که ایشان چون درآیند و نفْسهای ایشان قوت گرفته است و اژدها شده، این کس که به ایشان صحبت کرده و دعوی دوستی کرد و مال ایشان قبول کرد، لابد باشد که بر وفق ایشان سخن گوید و رأیهای بد ایشان را از روی دل نگاه داشتی قبول کند و نتواند مخالف آن گفتن. از اینرو خطر است زیرا دین را زیان دارد.» (مولوی، ۱۳۴۸، ص۹)
۳ـ۲ـ۴ـ۵ـ تملق گویی گونه ای رشوه است
در بیان این معنی، در فیهمافیه، حکایتگونه ای آمده است به شرح زیر: «شیخ نساج بخاری مردی بزرگ بود و صاحبدل… روزی علوی معرف، قاضی[ای] را به خدمت او مدح می کرد و می گفت که: چنین قاضی در عالم نباشد! رشوت نمی ستاند! بی میل و بی محابا، خالص جهت حق میان خلق عدل می کند. گفت: «اینکه می گویی که او رشوت نمی ستاند این یک، باری دروغ است! تو علویی از نسل مصطفی(ص) او را مدح میکنی و ثنا می گویی که او رشوت نمی ستاند! این رشوت نیست؟! و از این بهتر چه رشوت خواهد بودن که در مقابلۀ او، او را شرح می گویی؟!» (فیه مافیه مصحح کریم زمانی، ص۳۱۰ـ۳۰۹)
منبع: روزنامه اطلاعات