اواخر دهه شصت، آغاز شکوفایی شعر شاعری بود که محضر ابوالحسن نجفی را درک کرده بود و شاگردی محمد حقوقی را افتخار خود میدانست و دکتر ضیاء موحد، شاعری مستعد خوانده بودش. ایرج ضیایی را بیاغراق میتوان، مهمترین پیشنهاد دهنده شعر مدرن، در سه دهه اخیر دانست؛ گرچه انتقاداتی نیز به شعر وی وارد است از جمله دست کم گرفتن موسیقی کلامی در آثارش، اما شعرش، همچنان در حال تکامل و پوستاندازی است.
نگاهی به شعر آنان که در نیمه نخست فروردین پای به جهان نهادند
نیمنگاه
یزدان سلحشور: اواخر دهه شصت، آغاز شکوفایی شعر شاعری بود که محضر ابوالحسن نجفی را درک کرده بود و شاگردی محمد حقوقی را افتخار خود میدانست و دکتر ضیاء موحد، شاعری مستعد خوانده بودش. ایرج ضیایی را بیاغراق میتوان، مهمترین پیشنهاد دهنده شعر مدرن، در سه دهه اخیر دانست؛ گرچه انتقاداتی نیز به شعر وی وارد است از جمله دست کم گرفتن موسیقی کلامی در آثارش، اما شعرش، همچنان در حال تکامل و پوستاندازی است.
نادر ابراهیمی، واقعاً ابوالمشاغل بود؛ شاید اندک نویسندگانی چون او در دوران مدرن ظهور کرده باشند که در حوزههای مختلف، فعال بوده باشند و در اکثر این حوزهها هم، نامآور. شاعری او البته، از معدود مواردی است که در محاق مانده و در زمان حیاتش هم، گویا خود نیز چندان مشتاق آشکاری آن نبود مگر در چند گاهنامه کانون نویسندگان و این سو و آن سو و... با این همه نمیتوان از شعرهای او چشم پوشید چرا که از زمانه خود، از لحاظ شیوه بیانی پیشتر بودند.
در جوانی درگذشت؛ در واقع، در «بسیاریِ جوانی» و البته شعرش به کتابهای درسی و دانشگاهی راه یافت و بسیاری که گمان میکردند سلمان هراتی، شاعری اهل هرات است، دانستند که اهل تنکابن است؛ شهسوار است؛ اهل شهسوار است.سلمان را بزرگترین استعداد شعر انقلاب اسلامی میخوانند که در واقع، کلامی به خطا نیست. مرگ زودهنگام وی، با این همه سدی شد پیش پای شعر پیشنهاد دهنده وی، تا به تکامل خویش نزدیک نشود.
گرچه رباعیات قیصر امینپور، از فرازهای شعر انقلاب است اما در واقع، بدل شدن این قالبِ سدهها تفننی، به یکی از قوالب اصلی شعر معاصر، مدیون تلاشهای سید حسن حسینی است و رباعیات درخشانش. غزل وی نیز، از بهترین آثار آیینی پس از مشروطه است اما حکایت شعر مدرن سپید وی، چیز دیگری است او را در واقع، میتوان در این حوزه، دومین چهره برتر قرن، در شعر شریعتمحور دانست پس از علی موسوی گرمارودی و یکی از 10 چهره شعر شریعتمحور تاریخ ادبیات ایران.
سیدعلی صالحی، شاعر مشهوری است؛ شاعری مشهور نه فقط در میان شاعران یا اهل کتاب یا روشنفکران، که میان مردم کوچه و بازار هم؛ البته از نخست، شعرهایش این گونه نبودند؛ دیریابتر بودند و مسلماً از میان خوانندگان عام، کسی برای این شعرها سر و دست نمیشکست[حتی سر و دست خودش را!] تغییر مسیر آرام آرام صالحی از شاعری آوانگارد که برای مخاطبانی محدود و معدود میسرود به شاعری آوانگارد که برای مخاطبانی در طیفی وسیع میسرود، از اواسط دهه شصت شروع شد و با سری شعرهای «نامهها» به تکامل خود نزدیک شد.
میگویند بهار، فصل شاعران است اما دروغ میگویند! همه فصلها، فصل شاعرانند اما شاعران نیز چون دیگرمردمان، ذهن و زبان در این فصل، نو میکنند و با جماعت میجوشند و زبان مردم میشوند.اینها البته، فقط بیان شاعرانه است! [این متن را با این حرفها چه کار؟!] متنی که میخوانید در خصوص پنج شاعر است که همگی مشهورند و سه نفر از ایشان نیز، دیگر در میان ما نیستند اما همگی متولدان نیمه نخست فروردینند؛ از میان ایشان، یک نفر به شاعری مشهور نیست اما نویسندهای بسیار محبوب است و برخی متونی که به نگارش درآورده به شعر پهلو میزنند اما شعر نیستند با این همه، او طی سالیان، شعر نیز سروده گرچه به شاعری مشهور نباشد اما زبان شعریاش، درهمان چند شعری که از وی در دهههای پیشین منتشر شده، زبانی پیشتر از زمان وی بوده؛ یادش بخیر نادر ابراهیمی.سیدحسن حسینی و سلمان هراتی نیز از درگذشتگان هستند؛ با بسیاری استعداد و جوانمرگی زودرس؛ هر دو، میتوانستند بیش از آنکه زندگی به ایشان فرصت داد، بدرخشند، که دریغ.سیدعلی صالحی و ایرج ضیایی، هر دو از شاعران ماضی هستند یعنی با بزرگان دهههای چهل و پنجاه، نشست و برخاست داشتند با این همه در دهههای شصت و هفتاد درخشیدند و شعری از ایشان که بر شاعران نسلهای بعد تأثیرگذار شد، از این دههها آغاز شد؛ نه اینکه شاعران ناموفقی بوده باشند در دهههای پیش از آن، نه! دهههای شصت و هفتاد، دهههای پختگی زبانی و تعمیم پیشنهادهای ایشان بود به شعر دیگرشاعران.
حال همه ما خوب است
«اول فروردین ماه 1334 در روستای مرغاب از توابع ایذه بختیاری دراستان خوزستان در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد. پدر او کشاورز، شاعر و شاهنامه خوان بود؛ و در سال ۱۳۴۰ به دلیل شیوع حصبه در مرغاب همراه با خانواده به مسجد سلیمان اقامت کردند و در سال ۱۳۴۷ در همان شهر وارد دبیرستان شد. در سال ۱۳۵۳ به دلیل تنبیه و تهدید از سوی مدرسه و مقامات، ترک تحصیل میکند و یک سال بعد باز به مدرسه برگشته و دیپلم ریاضی را میگیرد. نخستین شعرهای او در سال ۱۳۵۰ به اهتمام ابوالقاسم حالت در مجله محلی شرکت نفت چاپ شد.»[ویکیپدیای پارسی] سیدعلی صالحی، شاعر مشهوری است؛ شاعری مشهور نه فقط در میان شاعران یا اهل کتاب یا روشنفکران، که میان مردم کوچه و بازار هم؛ البته از نخست، شعرهایش این گونه نبودند؛ دیریابتر بودند و مسلماً از میان خوانندگان عام، کسی برای این شعرها سر و دست نمیشکست [حتی سر و دست خودش را!] تغییر مسیر آرام آرام صالحی از شاعری آوانگارد که برای مخاطبانی محدود و معدود میسرود به شاعری آوانگارد که برای مخاطبانی در طیفی وسیع میسرود، از اواسط دهه شصت شروع شد و با سری شعرهای «نامهها» به تکامل خود نزدیک شد؛ گرچه بسیاری از منتقدان، موفقیت شعر وی در پیشگاه مخاطب عام را به پای صدای جادویی خسرو شکیبایی نوشتند که با دکلمه این شعرها، نه تنها اذهان را که گوشها را نیز با شعرهای صالحی آشنا کرد اما واقعیت این بود که صدای جادویی شکیبایی فقط در خدمت شعر ناشناخته صالحی [برای مخاطبان عام] درنیامد با این همه، دیگران، موفقیتی همسنگ وی در بازار شعر و کتاب ایران نیافتند. تأثیر این شعرها بر تحولات شعر آوانگارد ایران هم انکارناپذیر است، گرچه بسیاری از شاعرانی که به طور مستقیم، از شعر صالحی تأثیر پذیرفتند و شیوه بیانیشان، گرته برداری از شیوه بیانی صالحی بود، یا سوت زنان به سویی دیگر نگریستند یا برای گم کردن این رد پا، به انکار شعر صالحی پرداختند و با نام بردن از او [یا صرفاً نشانی دادن!] شعر او را «عوام زده» خواندند! [عوام زدگی شعری آوانگارد؟! خدای من! ما با چه شاعرانی، چه منتقدانی، چه میزان درک تئوریک زندگی میکنیم؟!]
شعر صالحی البته از سویی دیگر، با انتقاداتی منطقی نیز مواجه بود از جمله، یکنواختی شیوه بیانی طی چند دهه، نزدیکی بیش از حد به بیان نثر و دوری تدریجی از موسیقی کلام؛ گرچه صالحی برای همه این انتقادات هم، پاسخهایی داشت چه در بیان و چه درعمل؛ شعر او از اواسط دهه هشتاد، اندک اندک دچار تغییر شد و البته این تغییر، هنوز، شکل نهاییاش را به بازار کتاب نشان نداده اما به نظر میرسد که صالحی در شعرهایی که درمحافل خصوصی ادبی میخواند، به رویکردی تازه تر از شعر آوانگارد خود، نزدیک و نزدیکتر میشود.
سلام!
حال همه ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،
که مردم به آن شادمانی بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنار زندگی میگذرم
که نه زانوی آهوی بیجفت بلرزد و
نه این دل ناماندگار بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رؤیا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهای خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فراز کوچه ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همه ما خوب است
اما تو باور نکن!
چون موج به دریا زده بودم ای کاش
«در سال ۱۳۳۵ در محله سلسبیل تهران به دنیا آمد. وی بعد از دریافت دیپلم طبیعی، لیسانس رشته تغذیه را از دانشگاه مشهد دریافت کرد. فوقلیسانس و دکترای خود را، در رشته ادبیات فارسی گذراند. وی مسلط به زبان عربی بوده و با زبانهای ترکی و انگلیسی در حد استفاده از منابع و مآخذ و صحبت کردن و نوشتن آشنا بود.وی از سال ۱۳۵۲ نوشتن و سرودن را در مطبوعات قبل از انقلاب علیالخصوص مجله فردوسی آغاز کرد و در سال ۱۳۵۸، که حوزه اندیشه و هنر اسلامی را به همراه محمد رضا حکیمی و رخ صفت، تهرانی و آیتالله امامی کاشانی، راهاندازی کرد مسئولیت بخش ادبیات و شعر را به همراه قیصر امینپور بر عهده داشت.»[همان منبع] در این شرح حال مختصر، البته روز تولد سید حسن حسینی از قلم افتاده! به روایتی متولد اول فروردین است؛ همچنین، از قلم افتاده که بیشترین نمود شاعری وی، پیش از انقلاب 57، در صفحات شعر مجله جوانان بوده که زیر نظر علیرضا طبایی[پدر جریان «غزل نو»] اداره میشد و جریان شعری برخاسته از این صفحات بود که بعدها بدل شد به جریان شعر جوان انقلاب اسلامی. حسینی البته در این جمع، مقام شیخوخیت داشت و در واقع، مسیر شعر مدرن انقلاب را - لااقل تا پایان جنگ هشت ساله - او تئوریزه میساخت و شعر خود او نیز، در این میان، هم پیشنهاد دهنده بود از لحاظ شگردهای شعری و هم فرماندهنده از لحاظ انتخاب مضامین شعری.
گرچه رباعیات قیصر امینپور، از فرازهای شعر انقلاب است اما در واقع، بدل شدن این قالبِ سدهها تفننی، به یکی از قوالب اصلی شعر معاصر، مدیون تلاشهای حسینی است و رباعیات درخشانش. غزل وی نیز، از بهترین آثار آیینی پس از مشروطه است اما حکایت شعر مدرن سپید وی، چیز دیگریاست او را در واقع، میتوان در این حوزه، دومین چهره برتر قرن، در شعر شریعت محور دانست پس از علی موسوی گرمارودی و یکی از 10 چهره شعر شریعت محور تاریخ ادبیات ایران. با این اوصاف، مخاطبان این متن، یحتمل به این نتیجه میرسند که وی باید در زندگی کوتاهش، از وفاق نهادهای دولتی و معیشت پرناز و نعمتی برخوردار بوده باشد! حسینی البته، چون هر شاعر واقعی دیگر، روحی سرکش داشت و زبانی تیز و منتقد که خوشایند خیلیها نبود. از حوزه هنری که بنیان بخش شعرش را نهاده بود، اخراج شد! [کلمه درستش همین است:اخراج! نه آن سان که برخی شاعران برخوردار از فیش حقوقی بالا و ویزا و ویلا، آن را با اسامی دیگر و محترمانهای خواندند نظیر جر و بحثهای خانوادگی و الخ.] سالها، با خون دل و با اندک درآمدی از ویرایش و نوشتن، روزگار گذراند و سرانجام «در ۹ فروردین ۱۳۸۳ بر اثر سکته قلبی، درگذشت.»[همان منبع] در حالی که میتوانست لااقل، 30 سال دیگر زندگی کند و شعر بگوید و پژوهش کند. پس از مرگش، چنانکه رسم زمانه است، آنانکه خون به دلش نشانده بودند، بر مرگش گریستند.همه ما، بر این مرکب مرگ مینشینیم، خوش آن باشد که بر تابوت ما نیز بگریند.
گامی به تولا زده بودم ای کاش
جامی ز میلا زده بودم ای کاش
آن شب که قراولان طوفان رفتند
چون موج به دریا زده بودم ای کاش
مسافران، در تنکابن تو را به یاد میآورند؟
«اول فروردین سال ۱۳۳۸ در روستای مزردشت تنکابن مازندران در خانوادهای مذهبی متولد شد. درسهای ابتدایی تا پایان دوران متوسطه را در زادگاهش خواند. سپس در دانشسرای راهنمایی تحصیلی پذیرفته شد و پس از دو سال در رشته هنر، مدرک فوق دیپلم اخذ کرد. وی پس از پایان تحصیلات در یکی از مدارس روستاهای دور لنگرود مشغول تدریس شد.او در نهم آبان ۱۳۶۵ هنگام عزیمت به لنگرود در یک سانحه رانندگی درگذشت. در غرب شهر تهران، میدانی به نام این شاعر نامیده شده است. آرامگاه وی در حوالی شهر تنکابن واقع شده است. بر سنگ مزارش، این بیت نوشته شده است: آه از پاییز سرد، ای کاش من/از تو باغی در بهاران داشتم.»[همان منبع] در جوانی درگذشت؛ در واقع، در «بسیاریِ جوانی» و البته شعرش به کتابهای درسی و دانشگاهی راه یافت و بسیاری که گمان میکردند سلمان هراتی، شاعری اهل هرات است، دانستند که اهل تنکابن است؛ شهسوار است؛ اهل شهسوار است.سلمان را بزرگترین استعداد شعر انقلاب اسلامی میخوانند که در واقع، کلامی به خطا نیست. مرگ زودهنگام وی، با این همه سدی شد پیش پای شعر پیشنهاد دهنده وی، تا به تکامل خویش نزدیک نشود. مرگ وی، گرچه در اخبار رسمی، صرفاً اتفاقی ناخوشایند تلقی شد اما نکته پنهان آن این بود که سلمان از لحاظ اداری، تبعید شده بود به آن روستای دور در لنگرود و هر روز صبح زود مجبور بود با مینیبوسی بدون معاینه فنی و رانندهای خوابآلود این مسیر را بپیماید در حالی که رانندگانی که از مسیر مقابل میآمدند، کاملاً خواب بودند! [آنانی که این مسیر تنکابن تا لنگرود را با آن جادههای اواسط دهه شصتش پیمودهاند، روند این تبعید اداری منجر به مرگ را بهتر درک میکنند.] پس از مرگش، بسیار از او تجلیل شد اما این تجلیل، نه جبران آن تبعید اداری بود نه تسکیندهنده اندوه خانوادهای که خیلی زود تنها ماند. به گمانم پدر شعر فارسی، از آغاز، شاعران را پندی درست داده بود که منتظر هیچ اجری به وقت حیات خویش نباشند: زمانه را چو نکو بنگری همه پند است!
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ بوی بهار من و تو
آنجا در آن برزخ سرد در کوچههای غم و درد
غیر از شب آیا چه میدید چشمان تار من و تو؟
دیروز درغربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینه دار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل، فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز، برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند ای دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بیتابم و بیقرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو
تو را میخواهم برای نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
«۱۴ فروردین سال ۱۳۱۵ در تهران به دنیا آمد. پدرش عطاءالمُلک ابراهیمی، فرزند آجودان حضورقاجار و از نوادگان ابراهیم خان ظهیرالدوله، حاکم نامدار کرمان در عصر قاجار بود، که رضاشاه پهلوی او را، ضمن خلع درجه از کرمان به مشگین شهر تبعید کرد، که هنوز قلمستانی به نام او در حومه مشگین شهر وجود دارد (قلمستان عطا) و هنوز فامیل او (ابراهیمیهای کرمان) در شهر و استان کرمان شناخته شده و مشهور هستند. مادر نادر ابراهیمی هم از لاریجانیهای مقیم تهران به شمار میآمد. نادر ابراهیمی تحصیلات مقدماتی خود را در زادگاهش یعنی شهر تهران گذراند و پس از گرفتن دیپلم ادبی از دبیرستان دارالفنون، به دانشکده حقوق وارد شد؛ اما این دانشکده را پس از دو سال رها کرد و سپس در رشته زبان و ادبیات انگلیسی به درجه لیسانس رسید. او از ۱۳ سالگی به یک سازمان سیاسی پیوست که بارها دستگیری، بازجویی و زندان رفتن را برایش درپی داشت. ارائه فهرست کاملی از شغلهای ابراهیمی، کار دشواری است. او خود در دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» ضمن شرح وقایع زندگی، به فعالیتهای گوناگون خود نیز پرداخته است. از جمله شغلهای او بوده است: کمککارگری تعمیرگاه سیار در ترکمنصحرا، کارگری چاپخانه، حسابداری و تحویلداری بانک، صفحه بندی روزنامه و مجله و کارهای چاپ دیگر، میرزایی یک حجره فرش در بازار، مترجمی و ویراستاری، ایران شناسی عملی و چاپ مقالههای ایرانشناختی، فیلمسازی مستند و سینمایی، مصور کردن کتابهای کودکان، مدیریت یک کتابفروشی، خطاطی، نقاشی و نقاشی روی روسری و لباس، تدریس در دانشگاهها و...» [همان منبع] نادر ابراهیمی، واقعاً ابوالمشاغل بود؛ شاید اندک نویسندگانی چون او در دوران مدرن ظهور کرده باشند که در حوزههای مختلف، فعال بوده باشند و در اکثر این حوزهها هم، نامآور. شاعری او البته، از معدود مواردی است که در محاق مانده و در زمان حیاتش هم، گویا خود نیز چندان مشتاق آشکاری آن نبود مگر در چند گاهنامه کانون نویسندگان و این سو و آن سو و... با این همه نمیتوان از شعرهای او چشم پوشید چرا که از زمانه خود، از لحاظ شیوه بیانی پیشتر بودند.ابراهیمی، روشنفکر بود اما از معدود روشنفکرانی بود که پس از انقلاب اسلامی 57، به شکل آشکار، با نهادهای انقلابی، در امور آموزشهای هنری - ادبی به همکاری پرداخت با این همه، این همکاری حرفهای که به گفته همسرش از سر اعتقاد بود، با دو واکنش مختلف و متفاوت همراه شد؛ از یک سو اهل افراط داخل کشور، او را «روشنفکر نفوذی» نامیدند و از سوی دیگر، اهل تفریط خارج از این مُلک، او را «خودفروخته» خواندند؛ با این همه، هنگامی که در 16 خرداد 1387 پس از یک دوره بیماری طولانی، رخت از این جهان بربست، هم اهل افراط و هم اهل تفریط، گویا شرمنده بودند که به یادش گریستند. ابراهیمی از معدود نویسندگانی است که توانست در میان مخاطبان عام محبوب و مشهور باشد و درعین حال، از کیفیت هنری آثارش نکاهد. وی همچنین از معدود روشنفکران و هنرمندان دوران مدرن بود که نه تنها به آلودگیهای مرسوم و روشنفکرانه پیش از انقلاب آلوده نشد، بلکه تا سنین بالا، به عنوان ورزشکاری حرفهای درخشید. چنانکه مشهور بود - میان کسانی که او را میشناختند و بعدها هم در روایات - که:«نادر ابراهیمی رشتههای مختلف ورزشی را تجربه کرده، یکی از قدیمترین گروههای کوهنوردی بهنام «اَبَرمرد» را بنیان نهاده و در توسعه کوهنوردی و اخلاق کوهنوردی، تأثیرگذار بودهاست.»
[همان منبع]
تو را میخواهم
برای پنجاه سالگی
شصت سالگی
هفتاد سالگی
تو را میخواهم برای خانهای که تنهاییم
تو را میخواهم برای چای عصرانه
تلفنهایی که میزنند
و جواب نمیدهیم
تو را میخواهم
برای تنهایی
تو را میخواهم
وقتی باران است
برای راهپیمایی آهسته دوتایی
نیمکتهای سراسر پارکهای شهر
برای پنجره بسته
و وقتی سرما بیداد میکند
تو را میخواهم
برای پرسه زدنهای شب عید
نشان کردن یک جفت ماهی قرمز
تو را میخواهم
برای صبح
برای ظهر
برای شب
برای همه عمر
از اشیا سراغ بگیر که تنهایی را کجا جا گذاشتهایم؟
«من در پانزدهم فروردین ۱۳۲۸ در محله استادسرای رشت متولد شدم. در چهار سالگی همراه خانواده ساکن تالش شدیم. طبیعتی بکر و سالم با جمعیتی اندک، با یک خیابان خاکی و دو جوی آب در کناره برای آبپاشی عصرانه رفتگری که با آواز خواندن کارش را شروع میکرد و قبل آغاز تاریکی، فانوسهای نصب شده روی دیرکهای دو طرف خیابان را روشن میکرد. شهر با جنگل و دریا و کوه همنشین بود. من تا چهارده سالگی در این شهر بزرگ شدم. جنبههای طبیعتگرایانه شعرهای من ناشی از این فضاست که عینیت نقش اول را داشت. همه چیز گویی برای همیشه همانی است که میبینیم. کوه استوار. جنگل انبوه. دریای آبی و رودخانه بزرگ حاشیه شهر که صدایش لالایی شبهای ما بود. تنها کتابفروش، خبرنگار، عکاس و لوازم التحریری، شوهر خواهرم بود. من در این مکان رمانهای بسیاری که اکثراً ترجمه بود خواندم. داستانهای امیرارسلان، رستم و سهراب و...را؛ تا اینکه در اوایل تابستان ۱۳۴۴ نخستین شمارههای بازار ویژه هنر و ادبیات از رشت به کتابفروشی رسید و من با شعر فروغ و احمدرضا احمدی آشنا شدم. با خود گفتم شعر نو همین است؟ پس من هم میتوانم شعر بگویم. غروب به بخش بالایی شهر کنار مزرعهای رفتم و زیر درخت بید بزرگی نشستم. ماه بود و صدای دریا. از فاصله چند کیلومتری زیر نور مهتاب موج دریا را میدیدم. نوشتم: صدای موج و ماه میآید از این دریا... که ناگهان صدای جغد را بالای سرم شنیدم. ادامه دادم: صدای جغد میآید. صدای جغد هی تکرار شد و حواس من هم پرت. سنگی برداشتم و به سمت شاخهها پرتاب کردم. جغد پرید و رفت. سنگ برگشت و نوک بینیام را خراش داد. شعر هم پرید.»[سایت گوهران/ در مصاحبه با شهرزاد رویایی/ نهم تیرماه 1395] ایرج ضیایی را به گمانم پاییز سال 62 بود که شناختم یعنی شعری خواندم از او در «جُنگ اصفهان» و گمانم بر این بود که شاعری اصفهانیاست! چون در واقع، مؤلفههای رایج شاعران گیلانی در شعرش دیده نمیشد، فرض را بر این گذاشته بودم که باید همسن و سال اعضای حلقه مکتب مدرن اصفهان باشد، که نبود! شاعر جوان آن جمع بود و شاگرد محمد حقوقی و البته شعرش به قوام و دوامی که بعدها اواخر دهه شصت به آن رسید و «اشیا محور» شد، نرسیده بود [گرچه خود، چنین نظری ندارد و مرا به دخل و تصرف تاریخ ادبی متهم کرده، در گفتوگوهای دوستانه و البته محافل ادبی، به آشکار!] با این همه، چیزی در آن شعر بود که نامش را در ذهنم ماندگار کرد تا در اواسط دهه شصت که در گیر و دار جریان ادبی «موج سوم»، شعری کوتاه از وی در «آدینه» منتشر شد که قابل توجه بود و تا ندیده بودمش - دو ماه بعدش - روبهروی کتابخانه ملی شهر رشت، هنوز میپنداشتم که اصفهانی است که علیرضا پنجهای اعلام کرد که «از خودمان است!» این دیدار، تا غروبی بارانی در سال 69 که از سفر آستارا آمده بود و همراه شده بود با پنجهای، بیتکرار ماند، تا نشستیم در خانه سنتی و پدری دکتر مسعود جوزی و شعرهایی خواند که هر سه ما را شگفتزده کرد و بعدها در«حرکت ناگهانی اشیا» و توسط منصور کوشان منتشر شد. این آغاز شکوفایی شعر شاعری بود که محضر ابوالحسن نجفی را درک کرده بود و شاگردی محمد حقوقی را افتخار خود میدانست و دکتر ضیاء موحد، شاعری مستعد خوانده بودش. ایرج ضیایی را بیاغراق میتوان، مهمترین پیشنهاد دهنده شعر مدرن، در سه دهه اخیر دانست؛گرچه انتقاداتی نیز به شعر وی وارد است از جمله دست کم گرفتن موسیقی کلامی در آثارش، اما شعرش، همچنان در حال تکامل و پوستاندازیست.
چه زمان به پیاده رو رسیدند و نشستند
چگونه از تاریکی خانه، پله، راهرو عبور کردند
خاطرات را
پله پله
ریختند و گذشتند
صبح
حصیربافان، نجاران، تعمیرکاران
نگاه شان کردند
هیچ کس در هیچ خانهای ندیده بودشان
زنان برای خرید روزانه از کنارشان گذشتند
بعد
در کودکان و آفتاب
صندلیهای کهنه حصیری
ناگهان جوان شدند
منبع: ایران