1394/8/24 ۱۰:۵۷
نظریه تبیین علوم معرفتی یک دیسیپلین انحرافی است که راههای بسیار مختلف برای رسیدن به مفهوم تبیین دارد، یک شکاف مهم درون این دیسیپلین مربوط به این سؤال است که آیا «روانشناسی گروهی» با مراجعه به وجودهای ذهنی نظیر مقاصد، اعتقادات و خواستها و آرزوها اساساً معتبر است؟
ترجمه: یوسف نراقی / تحولات معاصر در نظریهی تبیین به طرق گوناگون، حالت پراکندهی فلسفهی تحلیلی را پس از انحطاط پوزیتیویسم منطقی بازتاب میدهد. در مقالهی حاضر، ما به اختصار به مثالهایی نگاه خواهیم کرد که تبیین چگونه در درون ۵ سنت ذیل درک شده است: ۱- رئالیسم علّی، ۲- تجربهگرایی ساختاری، ۳- زبان متداول در فلسفه، ۴- علم معرفتی، ۵- ناتورالیسم و رئالیسم علمی.
۱- تبیین و رئالیسم علّی
با انحطاط پوزیتیویسم منطقی و موفقیتهای علم نظری مدرن، فلاسفه به شکگرایی موجود دربارهی واقعیت روندها و وجودهای نامرئی ادامه دادند و آنها را بیمعنا تلقی کردند. انواع گوناگون رئالیسم تدوین و در قبال این پسزمینه چندین نظریهی تبیین علّی متفاوت توسعه پیدا کرد، اندیشهی اصلی آنها درک و فهم معمولی بود که در آغاز این نوشته متذکر شدیم: تبیین پدیدهای، تعیین علت {وجودی} آن است. میکائیل اسکرایون (Michael Scriven) این نکته را با قدرت قابل توجهی مورد بحث قرار میدهد:
موردی را در نظر میگیریم که علیرغم هرگونه شک منطقی مطمئن هستیم که یک تبیین درستی داریم؛ هنگامی شما برای برداشتن کتاب فرهنگ به میز نزدیک میشوید ناگهان زانویتان به لبهی میز میخورد و دوات مرکب روی میز برمیگردد و محتوای آن روی میز میریزد و سپس راه میافتد و به روی فرش و زمین سرازیر میشود. اگر بعداً از شما به پرسند که نحوهی جوهری شدن فرش را تبیین کنید، شما یک تبیین کامل در دست دارید؛ شما این کار را با خوردن زانویتان به لبهی میز و ریختن جوهر روی میز انجام دادید. صحت این تبیین بدیهی است ... و شما توانایی تعیین علت حادثه را دارید، برخی میتوانند بهتر از دیگری توضیح دهند، قابل آزمون است و پایه و اساس آن چیزی است که ما قضاوت (judgments) مینامیم.
نظریهی تبیین وسلی سالمون شاید در میان سنت رئالیسم متنفذترین نظریهای است که تدوین یافته است. سالمون در همان اوایل یک نظریهی تبیین اساساً معرفتی را تدوین کرد که برحسب آن، تبیین عبارت از فهرستی از عوامل آماری مربوط به حادثه بود، بههرحال، او بعداً همین نظریهی خود و هر نظریهی معرفتی دیگر را به دلایل عدم کفایت رد کرد؛ دلیل او این بود که هیچ نظریهی معرفتی توان آن را ندارد که نشان دهد چگونه تبیینها درک و فهم علمی را تولید میکنند، این ناتوانی به آن دلیل است که درک و فهم علمی تنها موضوع توجیهپذیر اعتقادات دربارهی آینده نیست. سالمون اکنون تأکید میکند که دیو لاپلاسی (Laplacean Demon) که دانش او دربارهی قوانین و شرایط اولیهی جهان آنچنان دقیق و کامل بود که بتواند دربارهی آینده پیشبینی کاملی بکند، فاقد درک و فهم علمی خواهد بود، به خصوص دسترسی به مفاهیم ربط علّی و عدم تقارن علّی نخواهد داشت و توانایی تمییز بین روندهای علّی درست و روندهای کاذب را نخواهد داشت (مثالی در مورد اخیر: نور نورافکن را مورد توجه قرار دهید که طاقی در آسمان توصیف میشود؛ حرکت نور آن یک روند کاذب است، چون مراحل اولیهی نور علت مراحل بعدی نور نیست، برعکس، ژنراتور برق و حرکت لامپ معمولی در خانه روندهای علّی درستی هستند).
سالمون با رد علّیت هیوم بهعنوان زنجیرهی بههمپیوستهی حوادث و با سعی و کوشش در تدوین ماهرانهی یک نظریهی معتبر معرفتی از روندهای علّی متوالی و کنش متقابل علّی جهت جایگزینی آن، از رئالیسم علّی خود دفاع میکند. این نظریه سالمون به تفصیل بیان شده و نمیتوان آن را به سادگی خلاصه و فشردهاش کرد. این نظریه دربارهی تحلیلی از واژهی «تبیین» بهعنوان مجموعهای از راهنماییهایی برای تدوین تبیین از یک حادثه یا یک پدیدهی خاص پرگویی نمیکند، کار خود را با گردآوری فهرستی از عوامل آماری مربوط و تحلیل این فهرست بهوسیلهی روشهای گوناگون آغاز میکند. این روش با ایجاد مدلهای علّی از روابط آماری و آزمون تجربی جهت تعیین اینکه کدامیک از این مدلها بهوسیلهی شواهد و مدارک تأیید میشود، به پایان میرسد.
تا آنجا که نظریهی سالمون اصرار بر این دارد که یک تبیین کافی تا زمانی که موفق نشده مکانیسمهای علّی یک پدیده را با مهارت تدوین نماید، عمیقاً تقلیلگرا (reductionist) است؛ مثلاً، روشن نیست که مدل تبیین سالمون چگونه میتواند همواره تبیینهای با معنایی از پدیدههای فکری و روانی تولید کند که به طور غیرمنتظره رخ میدهند، اما چنین به نظر نمیرسند که قابل تقلیل به مجموعهی منحصربهفردی از روابط علّی باشند. نظریهی تبیین سالمون همچنین دستکم از یک جنبه مشابه نظریهی همپل است، بدین معنا که هر دو دارای شکل ایدئالی از تبیین هستند و نه چیزی که دانشمندان یا مردم عادی در کارهای روزمره در جهان موفق به ارائهی تبیینهایی میشوند. اینگونه نظریهپردازی به روشنی دارای جایگاه خاص خود است، اما از طرف کسانی که تبیین را در درجهی نخست شکلی از رابطه بین افراد میبینند مورد انتقاد قرار میگیرند؛ از این نظر، سادگی و سهولت ارتباط صرفاً پراگماتیک نیست، اما برای ایجاد درک و فهم مردم اساسیاند.
۲- تبیین و آمپریسم ساختاری
باس ون فراسن (Bas van Fraassen) در کتاب خود «پندار علمی»The Scientific Image,۱۹۸۰ دفاعیهی مؤثری از آنتیرئالیسم تدوین کرده است. او در این دفاعیه نظر خود را «آمپریسم ساختاری» نامیده و مدعی شده است که علم تئوریکی را بهعنوان روند خلاقی از مدلسازی تعبیر کرده است و نه بهعنوان یکی از ابزار کشف حقایق دربارهی جهان نامرئی. او درحالیکه از افراطگرایی مهلک پوزیتیویسم منطقی اجتناب میکرد، به بحث خود علیه تعبیر و تفسیر واقعگرایانه از اصطلاحات تئوریکی قویاً ادامه داد و ادعا کرد که رئالیسم علمی معاصر دربارهی بدفهمی وخیم از ماهیت تبیین اطلاع داد (نگا: ناتورالیسم و رئالیسم علمی). ون فراسن در دفاع از آمپریسم ساختاری خود، یک نظریهی معرفتی تبیین تدوین کرد که به منطق سؤالهای «چرایی» میپردازد و سپس به تعبیر و تفسیر احتمالی تدوینی بایس (Bayes) توجه مینماید.
ون فراسن نیز مانند همپل در صدد تأویل و تفسیر تبیین به مفهوم منطقی صرف برآمد. بههرحال، رابطهی منطقی به معنای رابطهی مقدمات با نتیجه نیست، بلکه رابطهی سؤال با پاسخش است. ون فراسن به پیروی از برومبرگر، تبیین را بهمثابه پاسخی به یک سؤال «چرایی» تلقی میکند. برای او سؤالات چرایی اساساً تباینی و تقابلی هستند، بدین معنا که آنها همیشه به گونهای واضح یا احتمالاً مبهم میپرسند: چرا PK، به جای اینکه بپرسند مجموعهای از بدیلهای X= ?، سؤالات چرایی همچنین تلویحاً یک رابطهی مربوط بودن مناسبی را به صراحت بیان میکنند که رابطهی تبیینی است (مثلاً، علیت) و هر پاسخی باید حامل جفت مرتب باشد.
ون فراسن در خصوص مورد توجه قرار دادن عدم تقارن و مربوط بودن تبیینی بهمثابه موضوعات پراگماتیک از همپل پیروی میکند؛ بههرحال، مدل سؤال-جواب ون فراسن این نظر را تا حدی شهودی (intuitive) میکند. رابطهی مربوط بودن برحسب منافع شخصی که سؤال را مطرح میکند، تعریف میشود؛ مثلاً، شخصی که تبیینی را دربارهی تصادف در خط هوایی میخواهد که بر مبنای تصمیمگیریهای انسانی که منجر به آن شده باشد، نمیتواند مجبور به قبول تبیینی شود که تنها بدی هوا را علت تصادف معرفی میکند. ون فراسن در خصوص مسئلهی عدم تقارن تبیینی سعی میکند نشان دهد که این نیز یک کارکرد مفهومی است؛ مثلاً، اکثر مردم ممکن است بگویند که بدی هوا میتواند تصادف هواپیما را تبیین کند، اما تصادف هواپیما نمیتواند بدی هوا را تبیین نماید. بههرحال، شرایطی وجود دارند (مثل شرایط اتمسفری بیثبات، هواپیما با بار مواد منفجرهی سنگین) که میتوانند با هم تبیین اخیر را با یک مفهوم مناسب حمایت کنند.
مدل ون فراسن همچنین از الزام پیچیدهی احتمال بالای همپل برای تبیینIS اجتناب میکند. برای ون فراسن یک پاسخ میتواند به طور بالقوه تبیینی باشد، به شرطی که در «مساعدت» PK نسبت به همهی اعضای دیگر طبقهی متقابل عمل کند. این تقریباً بدان معناست که پاسخ باید با احتمال بسیار بالایی برای تأییدPK باشد و نه برای اعضای Pi . ضرورتی ندارد که PK عملاً محتمل باشد یا حتی اینکه احتمال PK در نتیجهی پاسخ بالا رفته است، چون مساعدت آن میتواند عملاً منتج از پاسخی باشد که احتمال همهی Pi های دیگر در رابطه با PK پایین بیایند. برای ون فراسن، وسیلهی اساسی برای محاسبهی ارزش تبیینی یک نظریه قاعدهی بایس است که به شخص اجازه میدهد احتمال یک حادثهی خاص را نسبت به مجموعهای از پسزمینههای مفروضات و برخی اصطلاحات جدید محاسبه کند. از دیدگاه یک طرفدار بایس، عقلانیت یک عقیده نسبت به مجموعهای از پسزمینهی مفروضاتی است که خودشان موضوع ارزیابی نیستند. بنابراین، نظریهی تبیینی ون فراسن عمیقاً ذهنگرا (Subjectivist) است: آنچه که برای شخصی یک تبیین خوب محسوب میشود ممکن است برای شخصی دیگر به همان نسبت تبیین خوبی نباشد، چون مفروضات پسزمینهی آن دو با هم فرق دارد.
توصیف پراگماتیک ون فراسن از تبیین با نشان دادن اینکه وقتی تحلیل درستی از آن به عمل آید چیزی دربارهی مفهوم تبیین باقی نمیماند که مدعی تعبیر رئالیستی از روند علّی یا وجودهای نامرئی باشد، از موضع آنتیرئالیست او حمایت میکند. ون فراسن در ادعای اینکه صحبت از چنین چیزهایی به گونهای متافیزیکی بیمعناست، اشتباه پوزیتیویستی نمیکند، او تنها مدعی است که ستایش کامل علم مبتنی بر تعبیر رئالیستی نیست. پراگماتیسم او همچنین بدیلی از «دیو لاپلاسی» (Laplacean Demon) سالمون است. ون فراسن با سالمون همعقیده است که یک فرد با شناخت کامل قوانین و شرایط اولیهی جهان هنوز فاقد چیزی است و آن چیزی که او فاقد آن است، شناخت عینی از تفاوت میان روند علّی و روندهای کاذب نیست، بلکه او به سادگی فاقد منافع انسانی است که علیت را یک مفهوم مفید مینماید.
۳- تبیین و زبان متداول فلسفه
گرچه نظریهی تبیین ون فراسن مبتنی بر این دیدگاه است که تبیین فرایندی از ارتباطات است، اما او هنوز ترجیح میدهد که تأکید کند که مفهوم تبیین رابطهی منطقی بین سؤال و جواب است و نه رابطهی بین دو فرد. زبان متداول فلسفه میخواهد با رد شناختشناسی و متافیزیک بر کیفیت اخیر تأکید نموده و روی الزامات ارتباطی مؤثر متمرکز گردد. پیدایش مسائل فلسفی در این مکتب به این دلیل نیست که زبان معمولی ناقص است، بلکه به این دلیل است که به نوعی نقش ارتباطی زبان را نادیده میگیرد؛ در نتیجه، نکتهی اساسی تحلیل زبان متداول این نیست که با استفادهی معمولی از زبان را با روشن کردن معانی برخی اصطلاحات در استفاده از برخی واژگان ایدئال اصلاح کنیم، بلکه روشن کردن همهی معانی معمولی واژگان است.
در بطن این سنت پیتر آچینشتاین (Peter Achinstein, ۱۹۸۳) نظریهی سبک غیربیانی (illocutionary) تبیین را تدوین کرد، او نیز مثل سالمون به تبیین خصوصیت دنبال کردن فهم و ادراک میدهد، او عمل تبیین را کوششی میداند از طرف کسی که میخواهد بهوسیلهی روش خاصی با ارائهی پاسخ به سؤال معین طرف مقابل، کمک کند تا او به درک و فهم مسئله نایل آید. آچینشتاین نظریهی همراهی ضعیف درک و فهم با علیت را رد میکند و نیز تحلیل ون فراسن برحسب سؤالهای «چرایی» را مردود میشمرد. برای آچینشتاین انواع متفاوت سؤالهایی هستند که ما معمولاً آنها را بهمثابه تلاشهایی در کسب فهم و ادراک تلقی میکنیم (مثلاً، سؤالات چه کسی، چه چیزی و کجا)؛ او سپس ادامه میدهد که عمل پاسخگویی به هریک از اینها به گونهای مناسب عملی از تبیین تلقی میشود.
طبق نظریهی آچینشتاین S (یک شخص)q (ادوات استفهامی که سؤال Q را بیان میدارند) را تنها با ذکر U تبیین میکند به شرطی که: S، u را به این قصد بیان میدارد که منظورش از U، با تولید این شناخت از قضیهای که بهوسیلهی U ارائه شده، پاسخی درست برای Q باشد. (۱۹۸۳:p.۱۳ )
رویکرد آچینشتاین یک حرکت جالب توجهی از انواع نظریههایی است که در فوق مورد بحث قرار دادیم، چون آزادانه هر دو مفهوم قصد و نیت و نیز تقلیلناپذیری مفهوم علّی «تولید شناخت» را ترسیم میکند. «این حرکت نمیتواند به وضوح از طرف کسی که تبیین را بهمثابه اساساً مفهوم منطقی میداند مورد حمایت قرار گیرد، حتی یک رئالیست علّی که معتقد است تبیینها ارجاعات اساسی علتها میکنند، نمیتوانند خود تبیین را برحسب روابط علّی تعبیر و تفسیر نمایند. در واقع، رویکرد آچینشتاین چنان با نظریههای فوقالذکر متفاوت است که بهتر است بگوییم که آن خود مسئلهی دیگری است. درحالیکه نظریههای سنتی کوشیدهاند منطق تبیین را تفسیر کنند، نظریهی آچینشتاین را شاید بهتر است بهعنوان کوششی در توصیف روند خود تبیین تلقی کنیم.
نظریهی آچینشتاین مثل نظریهی ون فراسن عمیقاً پراگماتیست است، او بهصراحت میگوید که همه تبیینها در ارتباط با مجموعهای از راهنماییها (در نظریهی ون فراسن روابط مربوط بودن) ارائه میشوند و سپس بیان میدارد که این راهنماییها در نهایت از طرف فرد سؤالکننده تعیین میشود؛ مثلاً، شخصی که او خواهان تبیین برای این سؤال است که چرا قدرت الکتریسیتهی خانه خاموش شده است، به سادگی راهنمایی میکند که سؤال به روشی پاسخ داده شود که مربوط به راه انداختن مجدد جریان برق شود، پاسخی که قطع جریان برق را برحسب علمی تبیین کند، یعنی با مراجعه به معادلات ماکسول در این خصوص نامربوط خواهد بود.
آچینشتاین میکوشد با تعیین ماهیت فهم و درک بر مبنای این شناخت که نوع معینی از قضایا درست هستند، از ذهنگرایی ون فراسن اجتناب کند، او این قضایا را «قضایای محتوابخش» مینامد که مغایر با قضایایی هستند که فاقد اهمیت معرفتی هستند؛ مثلاً، آچینشتاین میخواهد پاسخهای مربوط به سؤالاتی که صرفاً هجو و زاید هستند، به سبب غیرتبیینی بودن رد کند؛ مثلاً، آقای فیپر فوت کرد، چون آقای فیپر دیگر زنده نیست. آچینشتاین همچنین پاسخ درست علمی به سؤال ذیل را غیرتبیینی تلقی میکند: سرعت نور در خلأ چقدر است؟ برای او سرعت ۱۸۶۰۰۰ میل در ثانیه تبیین نیست، چون همانطور که مشاهده میکنید این یک رقم بزرگ غیرقابل درک است و هیچ پایهی مقایسهای با سرعتهای قابل درک مهم ارائه نمیدهد؛ این بدان معناست که سرعت نور در خلأ قابل تبیین نیست. مثلاً، پاسخ معرفتی مهم برای سؤال فوق احتمالاً میتواند چنین باشد که نور قادر است در هر ثانیه ۵/۷ بار به دور زمین بچرخد (با تقدیر و تشکر از پروفسور نرمن سوارتز، به خاطر این مثال).
یکی از مشکلات نظریهی آچینشتاین این است که مفهوم «قضیهی محتوابخش» بسیار مبهم است. امتناع او از کم کردن تعداد سؤالات موجود در فهرست خود را که بهعنوان معیاری برای تبیین ضرورت دارند، روند تعیین هر خصوصیت جالبی را که عمل تبیین باید در تدوین درک و فهم داشته باشد با مشکل مواجه میکند، بهعبارتدیگر، نظریهی آچینشتاین خود از مسائل معرفتی آسیب میبیند، نظریهی تبیین او در تولید نوع خاصی از وضعیت شناخت به گونهای اساسی به قصد و نیت ارجاع میکند. اما این گفتهی آچینشتاین روشن نیست که چگونه وضعیت شناخت میتواند نتیجهی یک عمل غیربیانی ساده و مطلق باشد، مطمئناً چنین کارهایی میتوانند اعتقادات را به وجود آورند، اما همهی اعتقاداتی که بدین طریق به وجود میآیند شناخت محسوب نمیشوند و نظریهی آچینشتاین بین انواع کارهای تبیینی که تقریباً میتوانند به چنین شناختهایی منتج شوند و انواع دیگری که نمیتوانند، فرق نمیگذارد.
۴ – تبیین و علم معرفتی (شناختی)
درحالیکه شاید تبیین بهمثابه عمل ارتباطات مفید تلقی شود، اما یک حرکت دیگری از تحلیل ارتباطی استاندارد در خصوص تبیین، تلقی صرف یک فعالیت معرفتی است و یک تبیین بهمنزلهی نوع معینی از نمود ذهنی که از این فعالیت منتج میشود و یا به این فعالیت کمک میکند. تبیین کردن پدیدهای برحسب این روش -که گاهی «قیاس معیوب» (abduction) خوانده میشود- یک امر عمومی است. این تبیین شاید از نظر ماهیت آگاهانه، عمدی و به طور واضح امری حسی باشد، اما همچنین میتواند ناخودآگاه، القائی و فاقد هرگونه شناخت حسی روشنی باشد؛ مثلاً، پدری با شنیدن نالهی بسیار بلند از اتاق بغلی به کمک دخترش در آن اتاق یورش میبرد. اینکه واکنش او غریزی یا بر مبنای استنتاج واضحی است، میتوانیم بگوییم که رفتار پدر نتیجهی تبیینی بود که نالهی بلند را بهمثابه گریهی دخترش تلقی کرده بود.
از این دیدگاه واژهی «تبیین» نه منطقی است و نه ارتباط متافیزیکی، بلکه به این واژه موقعیت تئوریکی و نقش تبیینی از آن خود داده شده است؛ بدین معنا که ما رفتار شخص را با مراجعه به این واقعیت تبیین میکنیم که او دارای تبیین بود، بهعبارتدیگر، «تبیین» برحسب واژگان تئوریکی علم استنتاج شده است (خود تبیین دارای یکی از مسائل غامض وجودهای نامرئی است) که فهم و درک آن در درجهی اول هدف اصلی نظریهی تبیین است.
علوم معرفتی یک دیسیپلین انحرافی است که راههای بسیار مختلف برای رسیدن به مفهوم تبیین دارد، یک شکاف مهم درون این دیسیپلین مربوط به این سؤال است که آیا «روانشناسی گروهی» با مراجعه به وجودهای ذهنی نظیر مقاصد، اعتقادات و خواستها و آرزوها اساساً معتبر است؟ دانشمندان معرفتی در سنت هوش مصنوعی ( "AI", artificial intelligence) چنین استدلال میکنند که این علم معتبر است و وظیفهی آن تدوین نظریهای است که یکپارچگی عمومی تبیین مبتنی بر باور میلی (belief desire) را حفظ کند. از این دیدگاه تبیین کردن روندی از تجدیدنظر در باورها است و درک تبیینی را میتوان با مراجعه به مجموعهای از باورها که از این روند منتج میشوند، درک کرد. دانشمندان علم معرفتی در سنت عصبشناسی برخلاف آن استدلال میکنند که روانشناسی گروهی بههیچوجه تبیینی نیست: در حالت کامل خود همهی ارجاعات به اعتقادات و آرزوها از فرهنگ لغات علم معرفتی به نفع فرهنگ لغاتی که به ما اجازه میدهد که رفتار را با مراجعه به مدلهای فعالیتهای عصبی تبیین کنیم، حذف شوند. طبق این نظریه، تبیین اساساً یک روند عصبشناسی است و فهم تبیینی با مراجعه به فعالیت الگوهای درون شبکه فهمیده میشود.
یک رویکرد عوامپسند که جنبههای سنتی هوش مصنوعی (AI) و علم عصبشناسی را با هم پیوند میدهد از ایدهی مدل ذهنی استفاده میکند (cf.Holand et.al.۱۹۸۹). الگوهای ذهنی بازنمودهای (representatives) درونی است که بهمثابه نتایج فعالیت بخشهای معینی از شبکهی قواعد کنشهای شرطی رخ میدهند، این قواعد به روشی دستهبندی شدهاند که هنگامی شمار معینی از شرایط فعال میشوند برخی از کنشهای معینی انجام میگیرد؛ مثلاً، در اینجا گروه کوچکی از قواعد هستند که سیستم معرفتی کوچکی احتمالاً برای تشخیص انواع کوچک متفاوت پستانداران با پوست خز در یک محیط محدود از آنها استفاده میکند.
۱- اگر {گربهسانان کوچک، چابک} پس {گربه}.
۲- اگر {شبهموشان کوچک با صداهای جیغمانند} پس {موش}.
۳- اگر {جیرجیرک یا موش} پس {سنجاب}.
۴-اگر {جیرجیرک یا موش} پس {حشره، پرنده}.
۵- اگر {گربه} پس {رویکردها}
اگر یک الگوی ذهنی از یک سنجاب، پس میتوان بهمثابه فعالیتی قاعدهی ۳ را توصیف کرد.
مفهوم کلیدی درون چارچوب الگوهای ذهنی یک سلسلهمراتب ضعیفی است. مجموعهای از قواعد نظیر همانهایی که فوقاً ذکر شد، مجموعهی استانداردی از شرایط ضعیفی را بیان میدارند. هنگامی اینها با هم برآورده شوند مجموعهای از انتظارات به وجود میآیند؛ مثلاً، فعالیت قاعدهی ۳ موجب پیدایش انتظارات نوع ۴ میشود. بههرحال، یک سیستم بازنمود بادوام (هنگامی که انتظارات با تجاربی در آینده در تضاد قرار میگیرند) باید امکان تجدیدنظر در فعالیتهای قاعدهی پیشین را داشته باشد. در چارچوب مدل ذهنی، این وضعیت با همکاری سلسلهمراتب قواعد زیر، شرط ضعیف با شرایط خاصتری در سطوح پایینتر مدل حاصل میشود که فعالیت آن بر شرایط ضعیف غلبه میکند؛ مثلاً، قاعدهی ضعیف ۳ احتمالاً مغلوب یک قاعدهی دیگری نظیر پایینی خواهد شد:
۳- سطح ۱ : اگر {جیرجیرک کوچک جستوخیزکننده} پس {سنجاب}
سطح ۲ : اگر {پروازکننده} پس {پرنده}.
بهعبارتدیگر، سیستمی که هویت حیوانی را «کوچک جستوخیزکننده» توصیف میکند، مجموعهای از انتظاراتی را دربارهی رفتار آیندهی آن حیوان ارائه میدهد. اگر این انتظارات با (مثلاً) پرنده جستوخیزکننده مورد قبولی در تضاد قرار گیرد، آنگاه سیستم به یک سطح پایینتر از سلسلهمراتبی نزول میکند و باعث میشود که این سیستم موجودی را بهعنوان پرنده مجدداً طبقهبندی کند.
اگرچه این درست یک توصیف سرسری از خصوصیات چارچوب مدلهای ذهنی است، اما همین کافی است که نشان بدهد چگونه تبیین در درون آن به کار میرود. در این بافت، طبیعی است که دربارهی تبیین بهمثابه روندی فکر کنیم که با یک شکست پیشبینیشدهای تیر خلاص آن زده میشود. اساساً وقتی انتظارات ما در سطح ۱ سلسلهمراتب ضعیف فعالیت میکند، شکست میخورد؛ سیستم در صدد یافتن علت شکست در سطوح پایینتری از سلسلهمراتب برمیآید. اگر مثال فوق به روشنی برحسب اصطلاحات قیاسی فرمولبندی میشد، ما میتوانستیم بگوییم که سطح ۱ انتظارات موجب طرح این سؤال شده: چرا این حیوان (که من قبلاً آن را سنجاب نامیدم) باید پرواز کند؟ پاسخ این سؤال در سطح ۲ ارائه میشود: چون این حیوان یک سنجاب نیست، بلکه یک پرنده است. البته قواعد سطح ۲ مجموعه انتظارات خاص خود را به وجود میآورد که خودشان باید بهوسیلهی تجارب آتی تقویت و تأیید شوند یا مغلوب تبیینهای آتی شوند. به طور واضح، مثال فوق شکل بدوی ناقصی از تبیین است. هر سیستم بادوامی باید بکوشد الگوریتمها را یاد بگیرد که اجازه بدهد هم محتوا و هم ساختار سلسلهمراتب ضعیف و ناتوان را هنگامی که انتظارات آن در قبال تجارب مکرراً متزلزل میشوند، تغییر دهد. این لزوماً شامل توانایی تعمیم تجارب گذشته و به فعالیت واداشتن کل قواعد جدید در هر سطحی از سلسلهمراتب ضعیف است.
شخص میتواند به طور منطقی شک کند که آیا سؤالات فلسفی که ماهیت تبیینی را برحسب تعاریف و در نهایت بهوسیلهی سیستمهای مهندسی مورد خطاب قرار میدهند قادر به شناخت تبیینی هستند؟ از آنجا که این سؤالات صرفاً بهوسیلهی اصطلاحات عادی فهمیده میشوند، بدیهی است برحسب سیستمهایی به وجود میآیند که خود ساختهپرداختهی انسانها هستند. بههرحال، در دفاع از رویکرد علم معرفتی شاید بتوان گفت که این سؤال سادهی فلسفی «تبیین چیست» بهخوبی تدوین نیافته است. اگر ما شکلی از نسبیت معرفتی را بپذیریم، شکل مناسب چنین سؤالی باید همواره به شکل زیر را داشته باشد: «تبیین در سیستم معرفتی S چیست؟ » ازاینرو، شک و تردید دربارهی اهمیت شناخت تبیینی در برخی سیستم معرفتی S، بهتر است در این شکل بیان شود که دربارهی مدلهای تبیین در سیستم نوعS معرفت انسان به حد کافی دارای اهمیت واقعی برای انسانها است.
منبع: فرهنگ امروز
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید