تأملی در رده پربارترین نامه‌های فارسی / پروفسور فضل‌الله رضا - بخش دوم و پایانی

1394/6/29 ۰۹:۳۶

تأملی در رده پربارترین نامه‌های فارسی / پروفسور فضل‌الله رضا - بخش دوم و پایانی

اهل ادب ایران، شادروان سیدمحمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰ـ ۱۳۷۶ش) را خوب می‌شناسند؛ فرزانه‌ای پربار و داستان‌نویسی بزرگ و پرکار که کتابهای اجتماعی زیاد نوشته و با گروهی از اهل قلم سالیان دراز دوستی و مکاتبه داشته است. بسیاری از خوانندگان درباره تاریخ مشروطیت و فداکاری مردم ایران، اطلاعات تاریخی گسترده‌ دارند. اشاره‌گذرای نگارنده در این مورد، بر حسب ارادت و آشنایی با مرحوم جمالزاده، دوست بزرگواری است که با او از آغاز سالهای تدریس علوم و فنّاوری در دانشگاههای سوئیس و دانمارک (۱۹۶۱ـ۱۹۶۲م) دوستی و مراوده و مکاتبه داشتم.

 

شهادت سیدجمال‌الدین واعظ اصفهانی۱

اهل ادب ایران، شادروان سیدمحمدعلی جمالزاده (۱۲۷۰ـ ۱۳۷۶ش) را خوب می‌شناسند؛ فرزانه‌ای پربار و داستان‌نویسی بزرگ و پرکار که کتابهای اجتماعی زیاد نوشته و با گروهی از اهل قلم سالیان دراز دوستی و مکاتبه داشته است. بسیاری از خوانندگان درباره تاریخ مشروطیت و فداکاری مردم ایران، اطلاعات تاریخی گسترده‌ دارند. اشاره‌گذرای نگارنده در این مورد، بر حسب ارادت و آشنایی با مرحوم جمالزاده، دوست بزرگواری است که با او از آغاز سالهای تدریس علوم و فنّاوری در دانشگاههای سوئیس و دانمارک (۱۹۶۱ـ۱۹۶۲م) دوستی و مراوده و مکاتبه داشتم.

در پایان بهار ۱۹۷۰ که در پاریس در سازمان یونسکو سفیر و نماینده ایران بودم، یک روز در مجله وحید (شماره چهارم، سال هشتم، ص۴۵۶ـ۴۶۱) مقاله‌ای دیدم که نامه‌ای از جمالزاده را نیز در بر داشت. در آن مجله خواندم که شرحی درباره شهادت سیدجمال‌الدین واعظ در روزنامه حبل‌المتین کلکته (شماره ۳۲، محرم ۱۳۲۷، برابر با ۱۵ فوریه ۱۹۰۹) به چاپ رسیده بود.

بعد از اینکه محمدعلی میرزای قاجار مجلس شورای ملی را به توپ بست، سیدجمال‌الدین واعظ اصفهانی را در بروجرد در زندان امیر افخم ـ حاکم لرستان ـ زندانی کردند. محمدعلی جمالزاده در آن تاریخ نوجوان بود و تازه او را به بیروت برای تحصیل فرستاده بودند. جمالزاده با پسران ملک‌المتکلمین (نیای بزرگ دکتر شیرین بیانی، استاد تاریخ، همسر دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن) و پسران حاج سیدمحمد صراف (از خاندان نویسنده معروف، بزرگ علوی) همدرس بود.

سیدجمال‌الدین واعظ در شبهای بازپسین زندان که مرگ خود را معاینه می‌بیند، نامه‌ای به فرزند نوجوان خود می‌نویسد و به او آگاهی می‌دهد که ظالمان مستبد پدر آزاد‌یخواهش را به زودی شهید خواهند کرد. در زندان آزاده‌مردی ـ رمضان‌علی نام ـ قول می‌دهد که نامه را به پسر سید برساند. خوانندگان آشنا به تاریخ مشروطیت از جریان شهادت ملک‌المتکلمین و سیدجمال‌ا‌لدین واعظ باخبرند. نگارنده با عرض پوزش از خوانندگان مطلع، متن آن نامه را در زیر نقل می‌کند.

 

نامه شهید مظلوم سیدجمال‌الدین واعظ، از زندان حسام‌الملک از بروجرد به پسر بزرگش محمدعلی

«میرزامحمدعلی جانم، گمان می‌کنم این آخرین کاغذی است که از پدرت دریافت می‌نمایی. چون که به واسطه این ملت مردة بی‌حس، دشمن بر ما غالب شد، حالا دیگر چاره از دست رفته و باید مردانه جان داد، رضاء به رضاءالله.

نور چشمم، می‌دانم در این صورت در غربت به شما خیلی سخت خواهد گذشت؛ ولی اگر عاقل باشی، باید برخلاف خوشحال شوی؛ چه، پدرت شهید وطن و کشته شرف و افتخار است. امروز با هزار التماس توانسته‌ام این کاغذ را به تو که پسر ارشدم هستی، بنویسم؛ تو هم اگر پسر من هستی، پیروی از کردار پدرت خواهی نمود و از جان دادن مضایقه نخواهی کرد.

خداحافظ قوّت قلبم، که بیشتر نمی‌توانم صحبت کنم. اسباب خوشبختی خانواده‌ات باش. خداحافظ نور بصر و آرام دلم.

اگر وقتی شخص رمضانعلی نامی پیشت آمد و انگشتر و مهر مرا نشان داد، خیلی احسان کن که این جوان رفیق و همدم پدرت در این اوقات است.

یا عادل و یا حکیم، احکم بیننا و بین قوم‌الظالمین!

(امضا) جمال»

 

هنگام خواندن این نامه تاریخی، چند نکته گویی گرز سیصد منی سام را بر سرم می‌کوبد:

۱ـ سیدجمال‌الدین می‌گوید: «به واسطه این ملت مرده بی‌حس»، دشمنان آزادی بر آزادیخواهان غالب شده‌اند.

۲ـ اکنون که مرگ و شهادت مسلم شده، باید مردانه جان داد، یعنی عجز و ناسزا و داد و فریاد و گریه و زاری شایسته نیست.

۳ـ پدر در آخرین وصیت‌نامه خود، به پسر نوجوانش درس آزادی و شرف و افتخار می‌دهد و او را به سوی عزت و برتر شدن در سیره آدمیت می‌خواند.

۴ـ سید در دم آخر هم مقید است که به نکوکاران و نیکان پاداش و احسان برساند.

۵ـ دعای سید «احکم بیننا و بین قوم الظالمین» دعا و نفرینی است که محتوای آن در تاریخ می‌ماند.

جمالزاده می‌نویسد که در ۱۰ دی ماه ۱۳۴۸، شصت سال پس از مرگ پدرش، کسی به نام احمد اولیائی، از معاریف بروجرد، نامه‌ای به او نوشته و در آن سخنانی از روستایی نامی که مقارن شهادت سیدجمال در بروجرد بوده، نقل می‌کند. روستایی از احرار بود و افکار روشن و بلند داشت. روستایی می‌نویسد:

در سنین جوانی خودم که معاصر با سلطنت محمدعلی میرزا بود، از سفر زیارت ارض اقدس خراسان که به طهران برگشتم، شنیدم مرحوم سیدجمال‌الدین واعظ اصفهانی (علیه‌الرحمه) در مسجد شاه منبر می‌روند. چون از افکار آزادیخواهانه او مطالبی شنیده بودم، در ساعت مقرر خود را به مسجد رسانیده و در نزدیکی منبر ایشان جایی برای خود پیدا نمودم. بیاناتی بسیار شیوا و دلنشین در مورد مظالم حکام محمدعلی میرزا بیان فرمودند و اشاراتی می‌کردند که محمدعلی میرزا و حکام او برای خاموش کردن افکار مقدس آزادیخواهانة شما مردم، از هرگونه اقدام عوام‌فریبانه خودداری نمی‌نمایند. شما مردم باید بیدار و متوجه اوضاع باشید که جنبش و تحرک آزادیخواهانه سالهای اخیر را خاموش ننمایند … در همین زمینه بیشتر از یک ساعت در صحن مسجد شاه، که مملو از طبقات مختلف مردم بود، مطالب خود را بیان فرمودند که استماع این بیانات برای من و همه مردم بسیار دلنشین و محرک و جالب بود، به طوری که برای همیشه قیافه و حرکات و حتی رنگ لباسهای او را به خاطر سپردم.

بدبختانه پس از مراجعت به بروجرد، علی‌رغم تمام فداکاری‌ها، محمدعلی میرزا … مجلس را منهدم و مجلسیان را متفرق و آزادیخواهان را دستگیر و محبوس نمود. من در این ایام پراضطراب همواره به یاد افکار آن سیدجلیل‌القدر بودم؛ ولی نمی‌دانستم که در این گیر و دار وضع او به اینجا کشیده است، تا اتفاقاً روزی که علی‌المعمول در بازار سمساری‌های بروجرد در مغازه خود نشسته بودم، دیدم لباسهای روحانی جالبی وسیله یک نفر فراش عرضة فروش شده است. قدرت تداعی، ذهنم را از نظر رنگ همین لباسها متوجه به لباسهای آقا سیدجمال‌الدین واعظ اصفهانی که در تهران آنها را در تن او دیده بودم نمود، ولی با آن محیط پروحشت و اضطراب یارای آن را نداشتم که از فراش سؤال کنم: «این لباس را از کجا آورده‌ای و مربوط به کجا می‌باشد؟» پس از چندی که آتش فتنه قدری به سردی گرایید، مطلع شدم که مرحوم سید را که حاکم همدان حاضر به اعدام او نشده، به بروجرد تبعید نموده‌اند، و چون در بروجرد هم که مردم آن احترام خاصی نسبت به ذراری رسول‌ (صلی‌الله علیه و آله) دارند، هرگونه اقدامی صورت‌پذیر نبوده، ناچار معظم‌له را مخفیانه مدتی در یکی از دهات نزدیکی شهر محبوس نموده، و بعداً به توسط همان لباس‌فروش ایشان را خفه می‌کنند که برای تحصیل درآمد بیشتری این مرد بدبخت لباسها را برای فروش به بازار سمساری‌های بروجرد آورده بود.

مرحوم روستایی اضافه نمودند که: چون عکس‌العمل هر عملی در این جهان مسلّم و برای اکثریت مردم قابل مشاهده و رؤیت است، که بالنتیجه شاید بدکاران تنبیهی گیرند، پس از چندی همان فراش جانی را دیدم که نابینا و مفلوک و مریض گردیده، در کمال مذلت و بدبختی در پیاده‌رو، خیابان شهر به جهنم واقعی انتقال یافت…»

جمالزاده می‌نویسد: «قبر سیدجمال‌الدین واعظ در بروجرد است، و من که پسر ارشد او هستم، تنها کاری که درباره آن جوان رمضانعلی نام که پدرم در آخرین نامه خود سفارش او را کرده بود از دستم برآمد، این بود که به قهرمان اول داستانم که «فارسی شکر است» عنوان دارد و در کتاب «یکی بود یکی نبود» که درست پنجاه سال پیش در برلن انتشار یافت، همین نام را یعنی «رمضان» بدهم، و امیدوارم که با کمک و عنایت مقامات رسمی مملکت‌مان بتوانم به مقبرة سیدشهید سر و سامان بیشتری بدهم. ان‌شاءالله تعالی»

شاید آنگاه که برخی از خوانندگان و این نویسنده، دانش‌آموزان دبستان بودیم، از شنیدن چنین داستانها نخست به دژخیم خفه‌کننده لعن و نفرین می‌فرستادیم. بنده اکنون نسبت به این عوامل فرودست بیشتر احساس ترحم دارم. مانند سرباز جاهلی که نیم‌شب در خانه‌ای را در عراق و افغانستان با لگد می‌شکند و اهل خانه را سراسیمه به وحشت می‌اندازد. یا جاهلانی را که دنبال کار برای امرار معاش می‌گردند، برنامه‌ریزان پشت میز نشسته، مغزشویی می‌کنند و به میدانها می‌فرستند و آن سرباز می‌پندارد خدمت بزرگی به بشریت می‌کند. تندی و خشونت سرباز مغزشسته، ترحم ما را برمی‌انگیزد.

وضع قزلباش دوران محمدعلی میرزا، اسفناک‌تر از وضع سرباز مهاجم امروز است. او در نهایت تهیدستی ناگزیر باید به قبال و لباس مقتول بسنده کند و آن را انعامی شایسته بپندارد که بتواند در بازار سمسارها به چندرغاز بفروشد و برای سد جوع خانواده‌اش مصرف کند. سرباز غربی اگر جان سالم از میدان جنگ به در ببرد، هزینه تحصیل، بهداشت و سرانجام حقوق بازنشستگی‌ و بیمه از دولت خود می‌گیرد. اِنعامی که در دسترس اَنعام مستبد کشور باستانی ایران نبوده است. باری، نگارنده به مسائل سیاسی روز توجهی ندارد؛ این امر طبیعی است که اهل قلم و اندیشمندان در همه حال از صوَر درمی‌گذرند و ریشه‌ها را در ذهن خود جستجو می‌کنند: آن که این کار ندانست، در انکار بماند!

 

بی‌مهری دولت به جمالزاده

در سال ۱۹۶۷، آنگاه که به دعوت دولت ایران برای برنامه‌ریزی و ریاست دانشگاه نوزاد آریامهر سابق (دانشگاه صنعتی شریف امروز) از آمریکا به ایران می‌رفتم، در مسیر راه در ژنو، به دیدار جمالزاده رفتم. ضمن صحبت‌ها بر من روشن شد که دولت ایران آن آزادمرد را در فشار گذاشته و حتی گذرنامه ایرانی‌اش را نیز تمدید نکرده‌اند.گفته می‌شد که جمالزاده در بعضی‌ نوشته‌هایش ـ خلقیات ما ایرانیها ـ۲ از فرهنگ ایران و ایرانیان بدگویی کرده است. جزئیات اختلاف دولت ایران را با معروف‌ترین نویسندة ایرانی آن زمان، که پدرش نیز شهید راه آزادی شده بود، نمی‌دانم اما تصور نمی‌کردم یک خدمتگزار فرهنگی سالمند و پاکدامن را که عمری در برون مرزها در اعتلای فرهنگ ایران قلم زده، در تنگنا بگذارند و از ارجش بکاهند. آیا دولتهای ما به جای اینکه مجسمة شهیدانی مانند سیدجمال آزادیخواه را در شهر برپا کنند، باید پسرش را زیر فشار بگذارند تا قلم آزاد او را به فرمان دولت بچرخانند؟

در آن ایام، جمالزاده از دولت وقت دل‌خوشی نداشت؛ اما به روش آزادگان در دیداری که داشتیم، از من خواهشی نکرد که با دولت صحبت کنم، یا ترتیبی برای سفرش به ایران بدهم. گفته‌های او همه در ترغیب من به خدمت فرهنگی و اجتماعی به مردم ایران بود.

دانشوران و معلمان نمی‌باید به عذر اینکه دولتهای ایده‌آل بر سر کار نیستند، از خدمت به مردم و آفرینش دانش و هنر دست بشویند. اعتقاد دارم که در همه حال و در هر حکومتی باید خدمتگزار مردم بود و از خدمت به خلق دست نکشید؛ زیرا هیچ حکومتی بی‌کاستی و ناروایی نیست. کار اهل علم و فرهنگ سوای برنامة سیاستمداران و فرماندهان جنگی است. غالب این گروهها معتقدند که نخست باید خودشان سرکار بیایند و زمام امور را به دست بگیرند، آنگاه برنامه‌هایی را که خودشان برای کشور سودمند می‌دانند، پیاده کنند. ترمیم و اصلاح حکومتها کاری خردمندانه‌تر از دگرگونی و ویرانگری دولتهاست.

مرد دانشی نباید پایبند دست‌بستة سیاست روز کشور باشد. او باید از ورای طرحهای سیاسی،‌همگان را به سوی دانش و آرامش و همزیستی مسالمت‌آمیز بخواند. آنگاه که بنده پس از بیست سالی دوری از کشور به ایران بازگشتم، در مقایسه با زمانی که متفقین کشور را اشغال کرده بودند، لااقل در ظاهر امن و آرامشی به نظر می‌رسید.

چو باز آمدم، کشور آسوده دیدم

پلنگان رها کرده خوی پلنگی

(سعدی)

 

سیاست دولت آن روز، بر پایة گسترش اقتصادی و فناوری ایران با همکاری آمریکا بود. از این روی، تازه‌واردی مانند نگارنده که شرایط مقدماتی راحائز باشد، از نفوذ کلام و اعتبار ویژه برخوردار می‌شود. سیاستمداران هم مشتاقند که او را به گروه خود جلب کنند که در صندلی چرخان مقامات دولتی، او از خودشان باشد. بنده فرصت ندارم که این داستان را اکنون بشکافم. به کسی یا گروهی هم نظر خصمانه ندارم؛ زیرا «هرکس به قدر فهمش مدعا را». در ماههای اول نفوذ کلام تازه‌وارد، مقامات دولتی را می‌شکافت؛ ولی رفته رفته بر دولتیان روشن شد که زر فرهنگی من، سکة شبه‌فرهنگ غرب‌گونة ایشان را پذیرا نیست، آنگاه ورق برگشت و کارشکنی‌ها آغاز شد:

مانند زری که سکّه نپذیرد

پیوسته به زیر پتک و سندانم

اکنون از شرح جوّ اجتماعی ایران درمی‌گذرم. باری، از همان آغاز بازگشت به ایران، مراتب را دربارة جمالزاده با نخست‌وزیر وقت و وزیر دربار در میان گذاشتم. اطمینان یافتم که به زودی گره کار گشوده می‌شود و شد. شاید دیگر دوستداران جمالزاده نیز در این کار خیر سهمی داشته باشند. در آن ایام، هیچ‌گاه به جمالزاده ننوشتم که بنا به وظیفه دوستی و فرهنگی خود در رفع مشکل کار او قدمی برداشته‌ام. سال بعد،‌ نخستین بار در نامة ژوئن ۱۹۷۰، آنگاه که دیگر سمتی در ایران نداشتم، از پاریس به جمالزاده به این مطلب اشاره شده که اکنون از نظر خوانندگان می‌گذرد.

 

استیصال نامه از علی اکبر دهخدا۳

چون دهخدا را به تبعید از ایران بیرون کردند، او نگران وضع اقوام نزدیک خویش بود و توسط مرحوم حاجی سیدنصرالله تقوی که دوست و معاشرش بود نامه‌ای به مرحوم سیدمحمد صراف (بزرگ خاندان علوی) می‌نویسد و از او که مردی خیرخواه و بزرگوار و مشروطه‌خواه بود، استمداد می‌کند. نویسنده دانشمند آقای سید محمد علی جمالزاده پس از اینکه نامه‌ها انتشار یافت، توضیحی دربارة خاندان علوی مرقوم داشتند که قسمتی از آن در اینجا نقل می‌شود:

«مرحوم حاج سید محمد صراف در مجلس شورای ملی سمت نمایندگی داشت و مردخیر و آزادی‌پرست و ترقی خواهی بود؛ چنان‌که پسر ارشدش حاج سید ابوالحسن علوی از دوستان مرحوم حاج سید نصرالله اخوی (با ایشان مسافرتی هم به پاریس کرده بود) و از دوستان پدرم بود و میرزا محمدخان قزوینی شرح مختصر زندگی او را هم در ضمن تراجم احوال معاصرین ایرانی خود تحریر فرموده است.

حاج سید ابوالحسن علوی از مشروطه طلبان جوان و فعال بود و در موقع جنگ جهانی اول با مهاجرین کم‌کم به برلن رسید و همانجا ساکن گردید و سه پسر خود را به نام آقا مصطفی و آقا مرتضی و آقابزرگ برای تحصیل به آلمان آورد و بعدها در شهر برلن انتحار کرد.

سید ابوالفتح فدائی برادر کوچکتر ایشان بود و با برادر دیگر که از فدائی هم کوچکتر و تقریباً با من همسن بود، به نام حسین آقا ماهر سه تن را با همه پدرانمان یعنی مرحوم سید محمد صراف و مرحوم سید جمال‌الدین واعظ معروف به اصفهانی در بهار سال ۱۳۲۶ هجری قمری (آوریل ۱۹۰۸ میلادی) برای تحصیل به بیروت فرستادند و من با فدائی از بیروت، بعدها به پاریس و لوزان رفتیم و چندسال با هم در این شهر اخیر تحصیل می‌کردیم. فدائی جوان فاضل و حساس و با ذوقی بود که شعر هم می‌گفت و «فدائی» تخلص او بود و چند سال پیش در طهران وفات یافت. حسین آقا هم چندی‌بعد به دعوت برادرش حاج سیدابوالحسن علوی از بیروت به آلمان برای تحصیل آمد و در آنجا مشغول تحصیل علم شیمی گردید و بدبختانه در سر درس در اثر انفجار مواد شیمیایی، با چند نفر دیگر از دانشجویان جوان آلمانی به هلاکت رسید. پسر ارشد حاج سید ابوالحسن علوی آقا مرتضی در نتیجه پاره‌ای اقدامات سیاسی در دورة سلطنت رضا شاه پهلوی از برلن به مسکو رفت و در آنجا درگذشت؛ ولی دو برادر دیگر او در حیات هستند: آقا مصطفی در طهران و بزرگ علوی در یکی از دانشگاههای آلمان شرقی تدریس می‌کند.»

 

۱ـ خدمت ذی‌جلالت جناب مستطاب عمده‌الاشراف، حاج سید محمد دام اقباله۴

عصر شنبه که فرداست، محکوماً می‌روم عیال اولاد پدرم را بعد از او همیشه من نگاه می‌داشته‌ام. حالا خودم در غربت و مادر و خواهرهایم در اینجا گرسنه‌اند. اگر هنوز اسمی از خدا، وجدان، انصاف، مروت و رحم در دنیا باقی است، مرا راحت کنید، والسلام. علی اکبر دهخدا.

راضی نیستم کاغذ یا مطلب مرا به احدی مذاکره فرمائید، حتی به اولاد خودتان و برادر خودم.

تصدقت شوم، گویا از حال من بی‌خبر نبودید و می‌دانید که در زمان ساده‌پرستی و عصر احترام پیران ـ هر دو ـ از تمتع مرحوم مانده‌ام. الان می‌روم در صورتی که یک نفر در تمام روی زمین نمی‌شناسم که یک نفر فقیر را دستگیری کند، یا یک خائفی را پناه دهد. چنانچه دیدید و دیدم. خواهر و مادر و برادر کوچک هم که تیغ و تیری است بر دل و جگر. می‌گویند تا سرحد مخارج می‌دهیم، بعد هم شماها خیلی هواخواه دارید به شما می‌دهند!

افسوس که همین حرف دل و جگر انسان را پاره می‌کند. الان که ساعت هشت از شب است و تمام دنیا و عالم را در پیش نظرم مجسم کرده‌ام، یک نفر در کره نمی‌شناسم که به خریداری شرف و حسن نیت و خدمت خالصانة من یک ماه مرا نگاهداری کند. و فقط بعد از سیر تمام اطراف، کاغذ جوف را با کمال نا امیدی می‌نویسم. ببینید اگر صلاح است، نشان بدهید، وگرنه بگذارید این آخرین وسیلة من که هیچ نمی‌دانم از چه راه انتخابش می‌کنم (شاید به واسطه حسن نیت او و شاید به واسطه کمال استیصال من) از دست برود. چه خوب است مرگ در دامن احباب و چه سخت است…

ولی این را هم جناب مخاطب رقعه جوف نباید فراموش کنند که این استیصال نامه از طرف آن کسی است که در مدت دو سال تمام در مقابل وعدة وزارت و امید میلیونها پول نلغزید و شرف را به هیچ یک از زخارف مبادله نکرد. از این رو تنها خواهشی که می‌کنم، در صورت رد یا قبول، این آخرین اثر وجود مرا که آبروی من است، پیش کسی نریخته و سرّ را از خودشان تجاوز ندهند.

 

پی‌نوشتها:

۱ـ برگرفته از مقاله نگارنده در کتاب «نقدها را بود آیا که عیاری گیرند»، ۱۳۹۱٫

۲ـ در سالهای ۲۰۰۲ـ۲۰۰۵ یکی از ناقدان دولت و رئیس جمهور آمریکا فیلم‌های مستند تهیه کرده و در همه جا به نمایش گذاشته است، دولت آمریکا و بسیاری از میهن‌پرستان متعصب سازنده فیلم مایکل مور (Michael Moore) را طرد می‌کنند. ولی فیلم او که حمله آمریکا به عراق و افغانستان و سبعیت‌ها را زیر سؤال می گذارد تاکنون بیش از ۲۰۰ میلیون دلار در دنیا فروش داشته است. یعنی در کشورهای جهان‌خوار هم، طرفداران آدمیت یافت می‌شوند.

۳ـ نقل از مجلة راهنمای کتاب، سال دوازدهم(۱۳۴۸)

۴ ـ روی پاکت اصلی به خط مرحوم دهخدا، اسم مرحوم سیدنصرالله تقوی نوشته شده است.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: