شهری پر از بن‌بست / دکتر محمد استعلامی - بخش دوم

1394/2/27 ۰۹:۵۷

شهری پر از بن‌بست / دکتر محمد استعلامی - بخش دوم

فرستادن ستایش‌نامه به خوارزم و طبرستان و عراق، سفرهای بی‌سرانجام خراسان و ری و اصفهان و نخستین سفر حجاز، دری به روی خاقانی نمی‌گشاید. جمال‌الدین اصفهانی ـ وزیر سخن‌شناس موصل ـ خاقانی را ارج می‌نهد و صله گرانبها به او می‌دهد. به روایتی نه چندان معتبر، در دیدار با خلیفه عباسی، المقتفی لامرالله یک شغل دیوانی به خاقانی پیشنهاد می‌کند و او نمی‌پذیرد(دیوان ص۸۸۶رفروزانفر ص۶۲۹ و ۶۳۰). باز به روایت خود خاقانی، خواص مکه قصیدة کعبه او را به آب زر می‌نویسند؛ اما اگر همه این روایات را دور از هرگونه اغراق بدانیم و به تمامی باور کنیم، باز خاقانی را در بن‌بستی می‌بینیم که در نخستین سفر مکه، جز بازگشت به شروان راهی ندارد و با این بازگشت، نومیدی و ناسازگاری او بیشتر می‌شود.

 

تأملی در زندگی و شعر خاقانی شروانی

 5 )گریزی دیگر از شروان

فرستادن ستایش‌نامه به خوارزم و طبرستان و عراق، سفرهای بی‌سرانجام خراسان و ری و اصفهان و نخستین سفر حجاز، دری به روی خاقانی نمی‌گشاید. جمال‌الدین اصفهانی ـ وزیر سخن‌شناس موصل ـ خاقانی را ارج می‌نهد و صله گرانبها به او می‌دهد. به روایتی نه چندان معتبر، در دیدار با خلیفه عباسی، المقتفی لامرالله یک شغل دیوانی به خاقانی پیشنهاد می‌کند و او نمی‌پذیرد(دیوان ص۸۸۶رفروزانفر ص۶۲۹ و ۶۳۰). باز به روایت خود خاقانی، خواص مکه قصیدة کعبه او را به آب زر می‌نویسند؛ اما اگر همه این روایات را دور از هرگونه اغراق بدانیم و به تمامی باور کنیم، باز خاقانی را در بن‌بستی می‌بینیم که در نخستین سفر مکه، جز بازگشت به شروان راهی ندارد و با این بازگشت، نومیدی و ناسازگاری او بیشتر می‌شود.

بی‌گمان خبر روی آوردن او به فرمانروایان دیگر به گوش شروانیان هم رسیده، و اخستان که بر جای منوچهر نشسته است، نمی‌خواهد که ستایشگرش به خدمت رقیبان درآید، خاصه که رقیبان از او برترند و این دو شروانشاه در تاریخ چنان مکانی ندارند که حتی آغاز و انجام حکومتشان درست ثبت شده است!

بازگردیم به اینکه خاقانی جدا از خلاقیت شاعری، مردی است بسیار آموخته، که دیوان او حکایت از دانش گسترده و متنوع او دارد. او این تفاوت خود را با دیگر شاعران و ندیمان بارگاه شروان می‌داند، شعر سرشار از مضامین و تعبیرهای دشوار او را هم دو شروانشاه، منوچهر و اخستان، بی‌گمان درست نمی‌فهمیده‌اند، حسادت رقیبان هم یک واقعیت است و می‌تواند او را از چشم منوچهر یا پسرش اخستان بیندازد؛ اما او یک مشکل دیگر دارد؛ آزادگی او نمی‌گذارد که به مدیحه‌گویی دل خوش کند، و چه بسا از گفتن این ستایشهای بی‌منطق خود را در دل سرزنش کرده باشد! سخن کوتاه، خاقانی مانند عنصری و فرخی و منوچهری و حتی مانند ظهیر فاریابی آدم دربارپسندی نیست و مراعات آداب ندیمان از او برنمی‌آید(فروزانفر، ص۶۲۷).

در بازگشت از حجاز و عراق، نمی‌دانیم که رابطه او با دربار شروان بهتر شده است یا بدتر؟ اما در همان مدایحی که اخستان را به آسمان می‌برد، ناله از تنگناهای زندگی به تکرار می‌آید، و در مواردی به بریدن از دربار شروان و پاسخگویی تند به نامه اخستان هم می‌انجامد(قصیده‌ ۱۰۰). در آن روزگار اگر یکی از ندیمان یا کارگزاران حکومتها قصد سفری داشت، حتی ادای فریضه حج، باید از حاکم اجازه می‌گرفت و خاقانی که بار دیگر به سفر بادیه می‌اندیشد، به دشواری و پس از سرودن ستایش‌نامه برای بانو عصمه‌الدین ـ عمه اخستان ـ و بانو صفوه‌الدین همسر اخستان و برای خود او (قصیده‌های ۴۳ و ۷۶) اجازه سفر به او می‌دهند، و از حال و هوای سخن او می‌توان دریافت که این اجازه را هم اخستان با رغبت نداده است.

دومین زیارت کعبه با اینکه در تابستان است، برای خاقانی رضایت بیشتری فراهم می‌کند. این بار او به مدینه هم می‌رود و در کنار مرقد پیامبر(ص)، قصیده تازه کعبه (قصیده ۱۱۰) را می‌خواند و در این سفر است که ویرانه‌های مداین را در غرب دجله می‌بیند و بر آن «آیینه عبرت» از سر درد می‌گرید و برای عظمت بر باد رفته ایران سوک نامه می‌سراید: «ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما!» (قصیده ۱۰۵)

در پایان حج دوم سخن از رهاوردی می‌گوید که جای تأمل دارد، این که مشتی خاک بالین رسول را با خود آورده است و آن را قصیده‌ای سرشار از شور و شوق توصیف می‌کند (قصیده ۷۳) اما در این ۱۴۰۰ سال اگر هر زایری اجازه داشت که مشتی خاک از بالین رسول خدا برگیرد، از تمام شهر یثرب غباری هم بر جای نمانده بود، و بالین رسول هم از دیرباز زیرپوششی از سنگ رخام نهفته بود و کسی به خاک آن دسترس نداشت! تنها ممکن است که او مشتی خاک مدینه را با خود آورده باشد. این حج دوم باید در سالهای ۵۶۷ یا ۵۶۸ واقع شده باشد، و در پی آن خاقانی به شروان برمی‌گردد تا باز مصیبت‌های دیگری را تجربه کند!

 

۶) صبحگاهی، سر خوناب جگر بگشایید

تاریخ بازگشت خاقانی از حج دوم ثبت دقیقی در سرگذشت او ندارد؛ اما در سال ۵۷۱ق که فرزند رشید بیست ساله‌اش رشیدالدین در بستر مرگ می‌افتد، پدر را بر بالین او می‌بینیم که نومیدانه از بی‌وفایی دنیا سخن می‌گوید و اینکه در این کوچه شرّ همه غریب‌اند و کوچ ناگزیر است، و اگر بیمار نوازان مسیحانفس باشند و ید بیضا بنمایند، سرو او را سایه‌ای و خورشید او را فری نخواهند داد، و فریاد خاقانی به آسمان می‌رسد که: «این طبیبان غلط‌بین همه محتالان‌اند» و نسخه‌های آنها را، برسرشان باید کوفت (قصیدة ۴۷: ۳۲).

در قصیدة دیگری از زبان رشیدالدین، فرزند خاقانی همه را به بالین خود می‌خواند و صور خیال و مضامین و تعبیرهای خاقانی، خواننده را پس از صدها سال هم به گریستن وا می‌دارد (قصیدة ۱۲۲) و پس از مرگ رشید، خاقانی از همه می‌خواهد که «سر خوناب جگر بگشایند، سیل خون را از جگر به بام دماغ بیاورند و از ناودان مژه فروریزند، چنان ناله برآورند که چنبر آسمان شعبده باز در هم بشکند، از شادی روزه بگیرند و روزه را به خونریز سرشک افطار کنند…» (قصیدة ۴۶)

دیری از مرگ رشیدالدین نمی‌گذرد که مادر او، دختر ابوالعلاء گنجوی هم «به درد پسر فرو می‌شود» (دیوان، ص۹۰۲) و خاقانی به فریاد می‌آید که «بس وفا پرورد یاری داشتم» (قصیده‌های ۸۷ و ۸۸). دختر جوان خاقانی هم که به خانه شوهر رفته است، چندی پس از مادر از دست می‌رود و تنها عبدالمجید خردسال روی دست پدر می‌ماند که او را هم نومیدانه به خدا می‌سپارد (دیوان، ص۹۰۲).

پس از این مصیبت‌های پیاپی، روشن است که او شکسته‌تر و ناسازگارتر از سالهای پیش می‌تواند باشد، و دیگر سخن از گریز از شروان و شروانیان نیست. در ۶۶ بیت قصیده‌ای با ردیف «می‌گریزم»، او از سایة خود هم می‌گریزد، از دوا به درد پناه می‌برد و درمان درد چشم او هم گریز از توتیاست:

مرا از من و ما به یک رطل برهان

که من هم ز من، هم ز ما می‌گریزم

(۸۱: بیت۱۸)

در چنان روزهای سخت غمزده‌ای است که دیگر نه هوای خراسان و طبرستان و عراق و حجاز، که فقط سخن از گریز بی‌سرانجام از شهری است که خاقانی هرگز در آن شاد نبوده، و رفتن او به شهری دیگر هم بی‌اجازت حاکم، کیفری درپی خواهد داشت. خاقانی می‌رود و درست نمی‌دانیم به کجا؟ به تبریز؟ به بیلقان؟ هیچ خبر درستی در دست نیست. اما این بار سفر به جای دوری نیست و نامة اخستان به دست او می‌رسد، و در قصیده‌ای به شروانشاه پاسخ می‌دهد؛ پاسخی نومیدانه و گله‌آمیز با مضامین و تعبیرهای بدیع و هنرمندانه، و با کنایه و طنزی که در دل فرمانروایی کم‌مایه و خودبین می‌تواند رنجش را به کینه بدل کند: «کوی عشق، آبشخور ما برنتابد بیش از این» (قصیدة ۱۰۰) و کنایه‌هایی از این دست که: «خبث‌ ما را بارگاه قدس دور افگند» و اکنون «حضرت پاک، از چو ما آلودگان، آسوده‌اند!»

 

۷) فلک کژروتر است از خط ترسا

خاقانی را بازمی‌گردانند و به زندان شروان می‌برند، و خواندن قصة این زندان هم مانند مرگ رشیدالدین اشک خواننده را درمی‌آورد. اینکه واقعة حبس را کسانی از عزیزان نسنجیده به روزگار منوچهر شروانشاه برده، یا سخن از دو بار حبس گفته‌اند، نتیجه بی‌حوصلگی و درست نخواندن «حبسیات خاقانی» است. در چهار قصیدة ۸ و ۱۸ و ۷۸ و ۹۵ دیوان او سخن از زندان است و هر چهار قصیده، به شرط آنکه درست فهمیده شود، با یک دورة حبس کمتر از یک سال ربط دارد. قصیدة شماره ۸ مفصل‌ترین سرودة زندان خاقانی است با مطلع «فلک کژروتر است از خط ترسا» و پر از مضامین و تعبیرهای مربوط به آیین مسیح، و از دیرباز به «قصیدة ترسائیه» شهرت یافته است. ستایش‌نامه‌ای است برای یک امیرزادة رومی که در همان روزهای زندان خاقانی، میهمان شروانشاه اخستان بوده و گویا پایمردی او خاقانی را آزادی کرده است.

ولادیمیر مینورسکی در مقالة مفصلی که برای حل شماری از مشکلات این قصیده نوشته، این ممدوح را با آندرونیکوس کمننوس (Andronicus Comnenus) از امپراتوری رم شرقی تطبیق داده که عموزادة امپراتور مانوئل بوده و سفرها و جنگها و عشقهای او در روم شهرتی داشته است.

خاقانی ظاهراً پیش از این ترسائیه، قصیدة ۷۸ را در ستایش این امیرزادة رومی سروده‌ که در آن ناپختگی‌هایی هست و گویی با سرودن ترسائیه، آن قصیدة دیگر را ناپخته رها کرده و ترسائیه را برای امیرزادة رومی فرستاده است!

مقالة مفصل مینورسکی در سال ۱۹۴۵ در مجلة مطالعات شرق و افریقای دانشگاه لندن چاپ شده، استاد عبدالحسین زرین‌کوب آن را به فارسی برگردانیده، و بر آن یادداشتهای سودمندی افزوده، و صورت نهایی آن را انتشارات سخن با عنوان «دیدار با کعبة جان» منتشر کرده است. چند شرح دیگر که در قرون پیش بر این قصیده نوشته شده، و نیز شرح مینورسکی، هیچ یک شرح جزء به جزء عبارات ترسائیه نیست، و در آنها ناگفته‌هایی هست که صاحب این قلم در نقد و شرح قصاید خاقانی به آن پرداخته. در این قصیده، خاقانی از پنجاه سالگی خود یاد می‌کند (بیت ۳۷) که با تقریب پس از مرگ فرزند او در سال ۵۷۱ق و به هر حال باید در زمان شروانشاه اخستان باشد.

در این قصیده، خاقانی مصیبت زندان را به «از خدا دوران» ربط می‌دهد که او را به دوستی سلجوقیان و عباسیان متهم، و شاه را به او بدگمان کرده‌اند (بیت۲۳تا ۲۶).

در قصیدة دیگر هم به «نفاق برادران» اشاره می‌کند که مانند برادران حسود یوسف به او خیانت کرده‌اند (قصیدة ۱۸: ۴۴). تصویر جانسوزی از احوال خود را در زندان شروان، بیشتر در قصیدة ۹۵ به دست می‌دهد که سخت دل‌آزار، اما ظرافتها و مضامین و تعبیرهای آن بسیار هنرمندانه است: «صبحدم آه دود‌آسای او در آسمان چون ابر صبحگاهی کلّه می‌بندد، چشم او چون شفق در خون می‌نشیند، اشکهای او مانند باده‌ای است که به آیین دهقانان ایران کهن بر بید سوخته وجود او می‌ریزند تا به شراب صافی بدل شود.» دردناک‌ترین تصویر، وصف زنجیرهایی است که برپای او نهاده‌اند و با «تیرباران آه سحری» زنجیرها چون مار بر پای مجروح او می‌پیچند:

مار دیدی در گیاپیچان؟ کنون در غار غم

مار بین پیچیده در ساق گیا آسای من!

در قصیدة ۱۸ زنجیرها را به ماران دوش ضحاک مانند می‌کند، و برای آنکه دو طفل هندوی چشمهایش از این مارها نترسند، اژدها را زیر دامن خود می‌پوشاند! این قصیدة ۹۵، بیش از حبسیه‌های دیگر خاقانی، غمنامه‌های مسعود سعد را در «زندان نای» به یاد می‌آورد که یک قرن پیشتر در فضای لاهور پیچیده بود: نالم به ‌دل چو نای، من اندر حصار نای!

بس نیست؟ آیا شما در تمام تاریخ ادب و فرهنگ ما سرگذشتی از این سرگذشت خاقانی جانسوزتر سراغ دارید؟ زیر سروده‌های خاقانی تاریخی نیست، اما از این پس احتمال حضور او را در بارگاه حاکمان و در جمع شاعران با هیچ حدس و گمانی نمی‌توان باور کرد. چند سالی از روزگار پیری او را می‌دانیم که در تبریز گذشته و خاک او در مقبره‌الشعرای تبریز بوده است و به روایت دولتشاه سمرقندی (؟) در کنار گور ظهیر الدین فاریابی!

 

۸) و اما این بند هشتم:

با خواندن هفت بند این نوشته، زمینة یک داوری منطقی دربارة شعر خاقانی و ناله‌ها و گله‌های بی‌حد او، و بیان پر از اغراق و ابهام او می‌تواند فراهم باشد. پیش از روزگار ما، نقد کار یک نویسنده یا شاعر، بیشتر عیبجویی و تخطئه بود، و گاه فقط ستایش و تقریظ. نقد امروز باید نیک و بد را چنان که هست، بگوید و آنچه می‌گوید، باید برای یک ذهن منطقی قابل قبول باشد و باز، اگر بیش از حد بر موازین دانشهای تازه روان‌شناسی و جامعه‌شناسی تکیه کند، دربارة گذشتگان به داوری منطقی نمی‌رسد.

اما در مواردی مانند خاقانی، که تصویر دردها و محرومیت‌ها و بدآیندهای زندگی، او بیرون از روایات نامستند، در آثار خود او به‌روشنی آمده است و حالات روانی او را از روی گفته‌های او می‌توان دریافت. پرداختن به یک تحلیل روانی جایی دارد و به درک بسیاری از گوشه‌های سخن او نیز کمک می‌کند. وقتی فرزند یک نجار فقیر، محروم از حمایت پدر، از تعلیم و ارشاد عمو و عموزاده بهره ‌می‌برد و سری توی سرها درمی‌آورد و سخنانی پرمایه و پر معنی می‌گوید، روشن است که مغز او از همان خردسالی بده و بستانی در حد بزرگترها داشته است.

چنین کودک هشیاری باید آن سالها را با پرسشهای بی‌جواب خود به تلخی گذرانده باشد و «ریزة ریسمان مادر» هم فقط جسم او را زنده نگه می‌داشته و به روان او غذایی نمی‌رسانده است. در سالهای جوانی عمو و عموزاده و ابوالعلاء گنجوی در او استعدادی برتر از جوانهای دیگر دیده‌اند، و در سرودهای او هم بازتاب این استعداد برتر و حمایت آنها از او هست.

اگر من از بن‌بست‌هایی بیرون از خانه حرف می‌زنم، بن‌بست اصلی این است که او شاید سالها پیش از عزیمت بی‌سرانجام خراسان، فاصلة فرهنگی خود را با همة اطرافیان می‌دیده اما به حرمت عموی فرزانه و پدرزن مهربانش، نفس را در سینه حبس می‌کرده است. در شهر کوچک دورافتاده‌ای که بیشتر مردم سواد خواندن و نوشتن نداشتند، و دو خاقان کبیر و اکبرش هم شاید اسم سنائی غزنوی را نشنیده بودند، این ‌که من می‌خواهم سنائی دیگری باشم، شاید پاسخی جز یک تبسم بی‌معنای دیگران نداشته است! خاصه که با مرگ عمو و عموزاده و با رنجانیدن پدرزن، پشت افضل‌الدین هم در شهر خالی مانده، و این بی‌پناهی روحی، به تعادل روحی او آسیب بیشتری زده است.

حال اگر یکی از «شاعرک‌های دربار خاقان» هم به خاقان گفته باشد که افضل، بیشتر خود را می‌ستاید و به مرتبه والای خاقان اعتقادی ندارد، پیدا کردن دلیل آن در سروده‌های خاقانی دشوار نیست و به تکرار می‌بینیم که در ستایش‌نامه‌ها، نخستین ممدوح خاقانی، خاقانی است! (مقدمه نقد و شرح قصاید، ص۲۸)

افضل‌الدین بدیل، بدیل هر کس که می‌خواهد باشد، عقابی است که به گفتة استاد خانلری «باید از زاغ بیاموزد پند»، و وابستگی به حکومت و مدارا با دیوانیان هم برای هر شاعر روزگار او یک ضرورت زندگی بوده است. ستایش‌نامه‌های پر از اغراق خاقانی، مدارایی متزلزل با این ضرورت، و تزلزل آن هم در این است که میان همان ستایشها و مناعت و فرزانگی او یک تناقض درونی هست که سخن را به ستایش خود می‌کشاند و او خود را کمتر از ممدوح نمی‌بیند.

یک رُویة این خودستایی هم این است که خاقانی باید مضامین و تعبیرهایی در شعر خود بیاورد که از سطح فهم دیگران بالاتر باشد و انگار می‌خواهد غیرمستقیم به همه بگوید که من بیش از شما می‌دانم، و این هم در جای خود واقعیت دارد که او بیش از معاصران خود می‌داند. اما وقتی که کار خودستایی بالا می‌گیرد، فقط سخن از رقیبان و معاصران نیست. شاعران معاصر او ریزه‌خوار خوان خاقانی‌اند و گاه دزد سخن او (قصیدة ۴۱: ۷۵ و قصیدة ۴۳: ۳۷). ابوالعلاء گنجوی هم که حرمتی برایش باقی نمانده است. رشیدالدین وطواط هم که در مرگ کافی‌الدین عمر برای او تسلیتی فرستاده و خاقانی هم او را ستوده است، از هجای خاقانی بی‌نصیب نیست و «رشیدک» و «بلخیک» می‌شود (دیوان، ص۹۱۹ و ۹۳۱). مجیرالدین بیلقانی هم که حرمت پیش کسوتی خاقانی را نگه نداشته، بیش از دیگران باید هدف تحقیر خاقانی باشد! (قصیدة ۱۰۹: ۱۵).

گویا تنها کسی از معاصران که میان او و خاقانی کار به هجو نکشیده، فلکی شَروانی است که او هم، همراه با شاعری، فلکی (منجم و ستاره‌شناس) بوده و در طیف مکابرة خاقانی واقع نشده است. جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی هم در شاعری کمتر از خاقانی نیست و اگر روزی در پاسخ به هجای شهر اصفهان، خاقانی را گویندة آن پنداشته و هجایی برای او گفته، پس از سفر عذرخواهانة خاقانی به اصفهان، او را ستوده و از مسیر خودستایی خاقانی دور مانده است.

روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: