1394/2/23 ۰۹:۱۹
تاریخ هزار و صد سالة شعر و ادب فارسی، مانند شاهراهی است که در کنار آن چشماندازهای زیبای ذوق و آفرینش هنری از یک سو به جویباران زلال محبت و عشق میپیوندد، و از سوی دیگر به کوهساران فرهنگی کهن تکیه دارد که سخن گفتن از آن، ذخیرة ذهنی بیکران میخواهد و در مشاهدة آن قلههای بلند، مسافر باید فرود آید و تأمل کند و بپرسد و بیاموزد؛ آنچه پیشتر آموخته است، به همة پرسشهای او پاسخ نمیدهد. گاه نیز در گوشهای از آن چشماندازهای زیبا یا بر سینة آن کوهساران، صاحبدلی دلسوخته از زمین و زمان گله دارد و از سیلات ناکامیهای خود، بر «پلی از آبگینه» نمیتواند بگذرد
تأملی در زندگی و شعر خاقانی شروانی
تاریخ هزار و صد سالة شعر و ادب فارسی، مانند شاهراهی است که در کنار آن چشماندازهای زیبای ذوق و آفرینش هنری از یک سو به جویباران زلال محبت و عشق میپیوندد، و از سوی دیگر به کوهساران فرهنگی کهن تکیه دارد که سخن گفتن از آن، ذخیرة ذهنی بیکران میخواهد و در مشاهدة آن قلههای بلند، مسافر باید فرود آید و تأمل کند و بپرسد و بیاموزد؛ آنچه پیشتر آموخته است، به همة پرسشهای او پاسخ نمیدهد. گاه نیز در گوشهای از آن چشماندازهای زیبا یا بر سینة آن کوهساران، صاحبدلی دلسوخته از زمین و زمان گله دارد و از سیلات ناکامیهای خود، بر «پلی از آبگینه» نمیتواند بگذرد.(قصیدة ۶:۸۹)۱
«بدیل» فرزند علینجار از شهر شروان نزدیک باکوی امروز، که او را با شهرت «خاقانی» میشناسیم، هم آن چشماندازهای زیبا را میبیند، و هم قلههای آن کوهساران را میشناسد، و پارهسنگهای الفاظ و معانی دور از ذهن را از کوهپایهها برمیچیند و بر گل و گیاه آن چشماندازهای زیبا میپاشد و راه مسافر را به گفتة علی دشتی سنگلاخ میکند(ص۱۱۴). در این نوشته نمیخواهم دربارة مشکلات بیشمار دیوان خاقانی و خاصه قصاید او با شما حرف بزنم؛ اما برای رسیدن به پاسخ منطقی آن مشکلات، به همة گوشههای زندگی او باید نگاه کنیم. به بیان دیگر، باید با سیری در سینة همیشهدردمند او، راز این زبان دور از فهم عموم و این همه خودستایی او را دریابیم و بازگوییم. از هشت بند این نوشته، هفت بند همان سیر در سینة دردمند خاقانی است تا در بند هشتم به پاسخ پرسشها برسیم.
۱ـ در تنگنای خانة پدری
بگذارید با نگاهی به واقعیتهای زندگی خاقانی، پای درد دل او بنشینیم: سالها پس از روزگار کودکی و جوانی، هنگامی که پختگی سخن خاقانی حکایت از سالیانی آموختن و بازآموختن دارد، او از مادر خود به تکرار یاد میکند و همیشه بار منّت او را بر دوش و ستایش او را بر زبان دارد. به گزارش خاقانی در منظومة ختمالغرایب که سالیانی با عنوان تحفهالعراقین شهرت داشته و با همین نام انتشار یافته است، مادر او زنی مسیحی بوده و یک بردهفروش او را در روم(؟) ربوده و از خان و مان دور کرده است. این زن در شروان همسر استاد علی نجار شده و به اقتضای زندگی با یک مرد مسلمان، میبایست مسلمان هم شده باشد (صفا، ۷۷۷:۲). سخن از روم هم در عصر خاقانی با این پرسش روبروست که: روم کجاست؟ تمام آسیای صغیر و جنوب اروپا را روم میگفتهاند!
سیمای روشنی از مادر خاقانی را در یکی از قطعات او میبینیم که از مشهورترین شعرهای اوست: این مادر زنی است که برای گذران خانوادة فقیر کار میکند و «ریزة روزی خاقانی، از ریزش ریسمان مادر» است (دیوان، ص۸۸۷). کار مادر ریسندگی است و باز سخن از کمبود آب و نان است و خاقانی با آن فقر میسازد و خود را هم سرزنش میکند که مانند جوجة کبوتر باید مادر از دهان خود غذایی در دهان او بگذارد! خود را «خلف مدبر» میگوید، فرزند بدبختی که باید بمیرد و مادر بر او نوحه بخواند، و باز در تنگنای مالی خانواده باید «حق دل مهربان مادر» را نگه دارد.
در موارد دیگری هم از مادر خود یاد میکند و نمیخواهد از او دور بماند. در نخستین قصیدة دیوان که حال و هوایی عارفانه دارد و با خودستایی همراه است، خاقانی گله دارد که «در همه شروان مرا حاصل نیامد نیمدوست» و خود را چون حسین(ع) در کربلا غریب و بیکس میبیند. اشتیاق سفر به عراق و خراسان دارد و هیچ روشن نیست که آیا او را به عراق یا خراسان دعوت هم کردهاند یا نه؟ اما میگوید «عذر من دانید، کآخر پایبست مادرم» (قصیدة ۲۸:۱). همین اشارات مکرر به مادری که نانآور خانواده است، حکایت از آن دارد که دکان نجاری پدر رونقی نداشته است.
در دیوان خاقانی، تصویری از پدر او را هم در قصیدهای میبینیم (قصیدة ۱۰۸) که مانند ستایشنامههایی که خاقانی برای دو شروان شاه سروده، پر از اغراق است؛ اما در میان همان توصیفهای اغراقآمیز روشن است که خاقانی جوهری در وجود استاد علی نمیبیند و فقط برای ادای حق پدری، مدیحهای هم برای او ساخته است، سرشار از اوصافی که با آن نجار فقیر نمیخواند: سینة خاقانی مثل شیشة خونگیری حجامتگران پر از خون است، مثل شاخ حجامت! اما شیخی هست که دل ویران او را مرمت میکند و این «پیر دروگر» همان علی نجار است که آزر بتگر و اقلیدس در برابر دانش او درماندهاند. یوسف نجار ـ همسر مریم عذرا ـ و نوح نبی کسی نیستند که در پیش او از هنر نجاری خود سخن بگویند، و اگر استاد علی در زمان نوح بود، پلی بر سیلاب طوفان نوح میبست تا همه از طوفان بگذرند! (بیت ۳۸ تا ۴۱) رندة نجاری او مثل تیغ مریخ ستارة جنگ، برّان است و اگر کند شود، با سنگ چاقوی زحل باید آن را تیز کند (بیت ۴۶). استاد علی مانند همنام خود علیبن ابیطالب پیشتاز نبرد و بخشندگی است، اما «مفلس دریادل است» و چیزی ندارد تا ببخشد. امّی است، اما «داناضمیر» است و یک ذره از ایمان او صد برابر ایمان اولیای حق است (بیت ۴۸ و ۴۹).
خاقانی که از کودکی به حمایت و تعلیم عموی خود ـ کافیالدین عمر ـ تکیه داشت و منت ارشاد و حمایت او را نیز دارد، و هرگز شاگرد نجاری پدر نبوده است، در این ستایشنامه میگوید که «اگر پدر بخواهد ارهکش دکان او باشم، رأی همه رأی اوست» و در پی این سخن، پدر را به ابری مانند میکند که «در صدف دایگی او قطرة نیسان به گوهری تبدیل شده» و آن گوهر بیمانند خاقانی است، و انگار که همة ستایشهای پدر برای این است که خود را بیش از او بستاید.
اما این تصویر تمام خانوادة خاقانی نیست، عمو و عموزادة او را میبینیم که پایة فرهنگی بالاتری دارند، و شرح پیوند او را با ابوالعلاء گنجوی و بعد درافتادن با او را میخوانیم که وجوه دیگری از سیمای خاقانی را نشان میدهد، و سنگینی زبان و محتوای قصاید او با همة اینها ربط دارد.
تا اینجا جان کلام این است که کودکی هشیار و کنجکاو در خانة پدر با پرسشهایی درگیر است که شاید خود نیز نمیداند که آن پرسشها چیست؟ و اگر بداند، پاسخگویی در آن خانه ندارد؛ گویی فریادی در سینه او پیچیده است که من چه میخواهم؟!
۲ـ بنبستی بیرون از خانه
اگر بگوییم که بعضیها همیشه بد میآورند، نوعی داوری خرافی کردهایم؛ اما در زندگی خاقانی پیشامدهایی هست که حاصل تنگناهای فقر و بیسامانی اوست، پیشامدهایی هست که او را به جای برتری مینشاند، و پیشامدهایی هم هست که شاید خود او در آن تقصیری ندارد و بد آوردن است: استاد علی نجار برادری دارد از فرزانگان آن روزگار به نام کافیالدین عمر، که طبیب و فلسفهدان و سخنشناس است و در همان سالهای کودکی بدیل، هشیاری و استعداد ناشناختة او را میبیند و او را زیر بال خود میگیرد و معلم او میشود. پسری هم دارد چند سالی از بدیل بزرگتر، و این وحیدالدین عمر هم در تعلیم عموزادة نوجوان خود سهمی دارد.
گویا نخستین تجربههای سرودن هم در زندگی خاقانی در همان سالهای نوجوانی اوست که نخستین سرودههای او را در ستایش پیامبر(ص)، کافیالدین میپسندد و برای تشویق، او را با حسّان بن ثابت انصاری ستایشگر پیامبر قیاس میکند و به او حسانالعجم میگوید (تحفهالعراقین ص۲۲۱). از سن و سال عمو و عموزاده در آن سالها و از اینکه بدیل مقدمات را در چندسالگی و چگونه آموخته است، ثبت و ضبط دقیقی نداریم؛ اما در شهر کوچک شروان حضور افضلالدین بدیل را در جمع سخنسرایان و فرزانگان میدانیم که در سالهای جوانی اوست. باز نمیدانیم که نخستین برخورد او با ابوالعلاء گنجوی که شاعری متوسط و برای فهم حاکمان شروان بیش از حد کفایت بوده، چگونه پیش آمده است؟ منطقی است که همان عموی فرزانه را واسطة حضور افضلالدین در جمع شاعران و نویسندگان، و احتمال نخستین دیدار او را با ابوالعلاء در چنان دیدارهایی بدانیم.
در آن روزهای جوانی، افضلالدین بدیل، شهرت یا تخلص خاقانی نداشته و با شیفتگی به سرودههای دینی و صوفیانة سنائی غزنوی، آرزو میکرده است که سنائی زمان خود باشد: «من بدل آمدم سنائی رار ز آن پدر نام من بدیل نهاد» (ص۸۵۰ دیوان). در آن سالها او خود را مبلغ حقایق مسلمانی میدیده و در شعر «حقایقی» تخلص میکرده. شهرت ماندگار «خاقانی» هم هدیهای است از دوستی و پیوند با ابوالعلاء گنجوی که او هم مانند کافیالدین عمر، افضلالدین را شایستهتر از جوانان دیگر شهر یافته و او را نزد حاکم شروان برده که به او خاقان اکبر میگفتهاند و با نسبت به او، حقایقی به خاقانی بدل شده. از آن پس، خاقانی ستایشنامههایی پر از تکلف و اغراق ساخته است که با حقایق مسلمانی هم چندان مناسبتی ندارد، و از اینجا به بعد من هم از او با تخلص «خاقانی» یاد میکنم.
نام افضلالدین بدیل خاقانی در شهر کوچک شروان، شهرتی است که اگر با رشک و حسد دیگران مدارا نکند، به کینهجویی میانجامد و در خاقانی جوان و آگاه از شایستگی خود، حوصلة چنان مدارایی نیست. سالمندانی که دستی در شعر دارند و دانش و آفرینش خاقانی را ندارند، نگران جلوة این جوان نوخاستهاند که مبادا توجه حاکم شروان را از آنها دور کند. جوانهای شهر هم بیآنکه تفاوت خود را با او درک کنند، فقط به او حسادت میکنند. خاقانی با همة آنها مقابله میکند و این مقابله تا پایان زندگی او با زبانی فاخر و دانشی گسترده، اما با اظهار فضل، با تحقیر دیگران، و حتی با تحقیر نامداران روزگاران گذشته، دوام میکند و زندگی خود او را با تلخی به پایان میبرد.
۳ـ سفرهار بنبستهای دیگر
فاصلة فرهنگی خاقانی با خانواده و همشهریها یکی از بنبستهای زندگی اوست، و او هنوز جوان است که با بنبستهای دیگری هم روبرو میشود: کافیالدین عمر را و پس از چندی وحیدالدین عثمان را، عمو و عموزادهای را که در زندگی او تکیهگاهی بودند، از دست میدهد و این غم سالیانی سینه او را میخراشد. در قصاید بر جای مانده از او، پنج قصیده در رثای کافیالدین (قصیدههای ۱۶ و ۶۸ و ۹۲ و ۱۰۶ و ۱۳۰) و یک قصیده در رثای وحیدالدین (قصیده ۱۳۱) است. پس از درگذشت کافیالدین، در پاسخی که به قصیدة تسلیبخش رشیدالدین وطواط داده، یکی از شاهبیتهای بلورین او را میخوانیم: «شکستهدلتر از آن ساغر بلورینمر که در میانة خارا، کنی ز دست رها» (قصیده ۳۵:۹).
باز روایات و تاریخ دقیق وقایع یکسان ثبت نشده؛ اما در همان سالها که خاقانی با حمایت ابوالعلاء گنجوی دارای تخلص خاقانی و ستایشگر حاکم شروان میشود و ابوالعلا او را به دامادی هم میپذیرد، نمیدانیم چرا میان او و ابوالعلا شکرآب میشود؟ آیا ابوالعلاء گنجوی هم مانند سالمندان دیگر نگران وجهه خود در نزد حاکم شروان بوده و به او حسادت میکرده است؟ نمیدانیم، اما میدانیم که ناسازگاری با همه، بیشتر از خاقانی میتواند باشد، و از ابوالعلاء اگر پاسخی هم به هجای خاقانی در دست است، در آغاز تنها گله پدرانهای میشنویم: «تو ای افضلالدین! اگر راست پرسیر به جان عزیزت که از تو نه شادم». و در همین قصیده است که از همه محبتهای خود به خاقانی سخن میگوید، خاصه از اینکه «چو شاعر شدی، بُردمت پیش خاقانر به خاقانیات من لقب برنهادم». با این درگیری، خاقانی که بر معتقدات سُنی شافعی خود سخت پایبند است، ابوالعلاء را وابسته به اسماعیلیان قلعه گردکوه دامغان میخواند و با تعبیر «سگ دامغان» هجو میکند (قصیده ۱۰۸ : ۶۰). بریدن از ابوالعلاء گنجوی هم بنبست دیگری در روابط اجتماعی خاقانی میشود، هرچند که دختر ابوالعلا تا پایان عمر با دلسوختگیهای خاقانی مدارا میکند و در بزرگترین مصیبتشان، مرگ فرزند جوانشان رشیدالدین، شریک اندوه خاقانی و در کنار اوست.
مرگ کافیالدین عمر در بیست و پنج سالگی خاقانی (قصیده ۳۱:۹) و در همان سالی است که خاقانی عزم خراسان دارد. در نیشابور، فقیه بزرگ شافعیان، امام محمدبن یحیی است که گویا پدرش اهل گنجه بوده و او خود در نیشابور به دنیا آمده است (تعلیقات مصیبتنامه عطار، ص۷۲۷). خاقانی به این امام شافعیان دلبستگی، شاید هم امید حمایتی دارد و همرا با اشتیاق دیدار او، گریز از شروان هم همیشه بهانه سفرهای خاقانی است. خراسان برای او میتواند جلوهگاهی گستردهتر از شهر کوچک شروان باشد؛ اما این سفر هم به بنبست برمیخورد: فرمانروایی سلجوقیان در خراسان از آخرین سالهای حکومت ملکشاه و خاصه پس از رفتن خواجه نظامالملک، رونقی ندارد. سنجر هم با اینکه بارها بر دشمنان غالب میشود، نمیتواند پایه لرزان حکومت خود را استوار کند. ترکان غُزر اُغُز، مرو را میگیرند و سنجر اسیرشان میشود، امام محبوب خاقانی را هم با انباشتن خاک در دهانش خفه میکنند. راه خراسان بسته میشود و خاقانی ناخواسته در ری میماند. به وبا هم مبتلا میشود و کسانی به درمانش میکوشند. از مردم شهر جای گلهای نیست که او «از خاص و عام ری، سادات ری، ائمه ری، و اتقیای ری، هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافته ست»(قصیده ۱۳۲). خاقانی شهر را هجو میکند: «خاک سیاه بر سر آب و هوای ری» و این هجای ری، به طنزی پایان میپذیرد که خاقانی سحرگاهی عزرائیل را دیده است که «بیکفش میگریخت ز دست وبای ری!»
خاقانی سرانجام از وبا جان به در می برد و به شروان بازمیگردد. در سال ۵۵۱ق ماه ذیالحجه در زمستان است و خاقانی باز شاید به امید یافتن پناه دیگری در عراق سلجوقیان یا بغداد عباسیان یا در حجاز(؟) به زیارت کعبه میرود. در این سفر، یکی از پرمایهترین قصاید خود را در ستایش کعبه و مراسم حج میسراید که در بسیاری از ابیات آن صوَر خیال و تعبیرها در نقطه اوج خلاقیت است (قصیده۶۳) و به روایت خود او این قصیده را «خواص مکه به آب زر نوشتهاند» (قصیده ۵۸: ۲۵). در بازگشت از این سفر، جمالالدین محمد اصفهانی ـ وزیر حاکم موصل ـ خاقانی را ارج مینهد و خاقانی حمایت و هدایای بسیار او را سپاس میگوید و به لطف او دیداری با خلیفه عباسی «المُقتفی لامرالله» دارد (قصیده ۹۴:۶۳ تا ۱۰۸) و این قصیده کعبه با ستایش آن دو پایان میپذیرد.
پیش از این سفر، شعری در هجو شهر اصفهان و مردم اصفهان به نام خاقانی، و نیز پاسخی به خاقانی از جمالالدین عبدالرزاق اصفهانی ـ شاعری همتراز خاقانی ـ دست به دست گشته است. گویا آن هجو اصفهان از مُجیرالدین بیلقانی است که پروردة خاقانی بوده، اما پاس پیشکسوتی خاقانی را نداشته، چنان که خاقانی هم خود با ابوالعلاء گنجوی ناسپاس بوده است!
خاقانی از بغداد به اصفهان میرود با قصیده بلندی در ستایش شهر و مردم «صفاهان» که باز یکی دیگر از قصاید پرمایه و سرشار از خلاقیت اوست با مضامین و تعبیرهایی که همان زبان سنگین و نیازمند شرح و تفسیر خاقانی را دارد (نکهت حوراست یا هوای صفاهان؟ قصیده ۱۰۴). نخستین سفر حج، در سال ۵۵۲ق پایان میپذیرد و خاقانی به شروان بازمیگردد.
۴) بخت ناموافق
پس از سقوط سنجر، شماری از فرزندان و نوادگان او به عراق کوچ میکنند و فرمانروایی نیمبندی در آذربایجان و کردستان گاه تا اصفهان و فارس سامان میگیرد با عنوان سلجوقیان عراق، که بیشتر به دلیل کودکی و نوجوانی شاهان، اتابکی در کنار آنهاست و همین اتابکان فرمانروایان واقعی این دورهاند و دو فرمانروای شروان، منوچهر و اخستان هم که بر خود لقب «خاقان اکبر» و «خاقان کبیر» نهادهاند، خراجگزاران همین سلجوقیان عراقاند.
خاقانی در نخستین سفر زیارت کعبه در سال ۵۵۲ق با غیاثالدین محمد ـ نواده ملکشاه و سلطان سلجوقی عراق ـ نیز دیداری میکند و او را میستاید (قصیده ۵۹) و پس از آن، دو ستایشنامه دیگر (قصیدههای ۷۴ و ۱۱۸) برای او میفرستد. تلاش خاقانی برای یافتن ثباتی در بیرون از شروان گستردهتر میشود؛ اما به دعوتی یا حمایتی که او را به قراری در غربتی دیگر برساند، نمیانجامد. پیش از عزیمت بیسرانجام خراسان هم ستایشنامهای برای علاءالدین اتسز خوارزمشاه فرستاده، که آشنایی و دوستی او با رشیدالدین وطواط منشی اتسز با آن ستایشنامه آغاز شده است (فروزانفر، ص۶۳۶).
در دیوان خاقانی ستایشی هم از بهاءالدین محمد بغدادی ـ منشی تکش خوارزمشاه ـ میبینیم (قصیده ۷۷) که مردی سخنشناس بوده است و در کنار آن، روایتی از تاریخ جهانگشای جوینی خبر از سرودن ستایشنامهای برای علاءالدین تکش دارد (فروزانفر، ص۶۳۹). آن ستایشنامه در دیوان خاقانی نیست؛ اما اینکه خاقانی با ستایش منشی فرزانه علاءالدین تکش، فکر پیوستن به بارگاه خوارزم را هم داشته، بیش از یک حدس میتواند به واقعیت نزدیک باشد!
خاقانی به اتابک آذربایجان مظفرالدین عثمان بن ایلدگز معروف به قزل ارسلان ارادت خاص میورزد و سخن او در ستایش قزل ارسلان با صمیمیتی همراه است که باز دور از مبالغه و اغراق هم نیست(قصیدههای ۱۷ و۳۴ و ۳۷ و۷۵ و۱۲۸). واقعیت اینکه قزل ارسلان در میان اتابکان شخصیت موجهتری دارد و هموست که ظهیرالدین فاریابی «نُه کرسی فلک» را زیر پای اندیشه خود نهاده است «تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد»!
ستایشنامهای برای ابوالمظفر نصرهالدین لیا (کیا؟) لواشیر اسپهبد طبرستان هم در دیوان خاقانی هست که از قصیدههای بلند او و ۱۴۵ بیت است، و در آن خاقانی این حاکم مازندرانی را که چندان هم شناخته شده نیست، از همه شاهان بالاتر برده و مانند همان ستایش ظهیرالدین فاریابی از قزل ارسلان، خاقانی هم تخت لیالواشیر را از نُه فلک گذرانده است چنان که بهشت هم زیر سایه تخت او قرار میگیرد (قصیده ۸۸:۳۹) و پنهان نمیکند که «دارم نیاز جنت بزم تو» (بیت ۱۲۶). این قصیده خاقانی را به دو هزار دینار میرساند (دیوان، ص۹۲۲). اما باز خبری از دعوت یا سفر او به مازندران نیست، و در این مورد خاص، شاید مرگ لیالواشیر (قصیده ۸۶) هم موجب شده باشد که سفری به مازندران صورت نگیرد! نمیدانم که این انسان است که گاه، چون بوتیمار بر کرانه دریا، برای روزی که آب نباشد می گرید؟ یا این دریای زمانه است که گاه موج بیامانش زندگی را چنان در هم میکوبد که جز نالیدن و گریستن کاری نمیماند؟ و زندگی خاقانی، از این هر دو بازی روزگار ستمبار است.
(برگرفته از بررسی کتاب تهران)
پینوشت:
۱ـ شمارة قصیده و بیت در این نوشته، مطابق با نقد و شرح قصاید خاقانی تألیف صاحب این قلم است.
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید