1397/12/25 ۰۹:۳۳
از سال 1397، فقط شش روز مانده و این یعنی 144 ساعت و 28دقیقه دیگر تمام میشود و ما میمانیم و کولهباری از خاطرات. خاطراتِ خوب و بدی که لحظه لحظهاش با بندبندِ جسممان و جزء جزء روحمان درهم تنیده شده است. رخدادهایی که حالا یا در قاب عکس یا در دفترچه روزنوشت هریک از ما جا خوش کرده است. اما شاید اگرچه اتفاقات را بتوان بلع و هضم کرد، رفتن آدمها را هیچیک از ما باور نکند.
یگانه بودند و هیچ کم نداشتند٭
«صفت کسی که به همه زبانها ستوده باشد و به همه ملتها مقبول، که تواند گفت؟»
عطار نیشابوری ، تذکرةالاولیاء، ذکر امام ابوحنیفه
حمیدرضا محمدی: از سال 1397، فقط شش روز مانده و این یعنی 144 ساعت و 28دقیقه دیگر تمام میشود و ما میمانیم و کولهباری از خاطرات. خاطراتِ خوب و بدی که لحظه لحظهاش با بندبندِ جسممان و جزء جزء روحمان درهم تنیده شده است. رخدادهایی که حالا یا در قاب عکس یا در دفترچه روزنوشت هریک از ما جا خوش کرده است. اما شاید اگرچه اتفاقات را بتوان بلع و هضم کرد، رفتن آدمها را هیچیک از ما باور نکند. این را، آنهایی که با پدر یا مادر خود - که درجه یکترین اعضای خانواده درجه یک ما هستند - وداع کردهاند، بیشتر و بهتر درک و فهم کنند. آنها اگرچه رفتهاند، اما برایمان جایشان خالی است. و حالا این را تعمیم دهید به کسانی که سالهای سال برایمان خاطره ساختند و در خاطرمان رفتند. آنها که نویسنده بودند، نوشتند و خاطره ساختند، آنها که موسیقیدان بودند، موسیقی آفریدند و خاطره ساختند، آنها که مجری و بازیگر و فلیمبردار و عکاس و کارگردان بودند، با قابهایشان، خاطره ساختند، آنها که نقاش بودند و مجسمهساز، با کارهای تصویری و حجمیشان، کاری کردند که خاطرههایمان افزون شود، آنها که در عرصه های علمی و شاخههای گوناگون پژوهشی کار کردند، هم به نوعی برایمان خاطره آفریدند. حالا اما در این لحظات، باید قدرشان را دانست و یادشان کرد، حالا که اسیر خاک شدهاند، چون شاید تنها کار ما این باشد، که نگذاریم قول معروفِ خاک سردی میآورد، میانِ ما و آنان فاصله اندازد.سنت هرساله روزنامه ایران، در ارج و اجرگذاری به مفاخر درگذشته سالجاری خورشیدی، امسال نیز تداوم یافت که خوشرسمی است. به طریق معهود، به سراغ 20 چهره برجسته از دست داده امسال رفتیم و صد دریغ و هزارافسوس، که امسال، آنقدر چهره نامی از این جهان فانی به آن جهان باقی پر کشید که یک حساب سرانگشتی، عدد حیرتانگیز حدود 70 نفر را نشان میدهد، و بر ما ببخشید، اگر تنها از این نامها که خواهید دید و دربارهشان خواهید خواند، یاد کردیم که دستمان کوتاه و خرما بر نخیل. هدف، نیل به یادکرد بود که حالا مصادف شده است با آخرین پنجشنبه سال. نخواستیم کامتان تلخ شود، که ازقضا خیلیهایشان، شادترین مردمان در روزگار زیسته خود بودند و چه خجسته خواهد بود، اینگونه به استقبال سال 1398 رفتن.
*وامگرفته از شعر «در آستانه» سروده احمد شاملو
********
گنجِ شایگان / علی ورامینی
درباره داریوش شایگان (۴ بهمن ۱۳۱۳ - ۲ فروردین ۱۳۹۷)
داریوش شایگان نام بزرگی است، از آن نامهایی که مثال آن، در تمامِ حوزههای فرهنگ در دوران معاصر، روی هم رفته، به اندازه انگشتان دست هم پیدا نمیشود. اما شایگان بزرگ علاوه بر این در زندگی شخصی هم به نظر میرسید که بیش از دیگر نامهای بزرگ از شانس و اقبال برخوردار بود. البته که از بیرون نمیتوان به کنه زندگی دیگری رسید اما از آنچه از ظواهر امر پیداست و در قیاس با دیگر بزرگان، داریوش شایگان، گویی چنان زیست که آرزوی هر انسان وارستهای است. خانواده فرهیخته و متمول به شایگان این امکان را داد که از همان کودکی در فرهنگ و زبانهای دیگر به نحو احسن غوطهور شود، به او این خیال راحت و حاشیه امنیت را بخشید که فارغ از زمختیهای زندگی، استعداد و نبوغ خود را پرورش دهد و ذهن چموش و یاغی خود را دائماً به این سو و آن سو پرتاب کند. مجموع ذهن یاغی شایگان و وجود بسترهای مناسب برای پرورش این فکر، این شانس را به او داد تا به تمامِ حوزههایی که او را میطلبید نه تنها سرک بکشد بلکه تا عمق آن هم شیرجه بزند. بیش از او برای ما باعث خوش اقبالی است که این دو، مجموع افتاد و شایگان پدید آمد. متفکری که هم سراغ حافظ رفت هم بودلر، هم آسیا در برابر غرب را نوشت و هم از پروست گفت، هم در ادیان شرقی غوطه خورد و هم از هانری کربن نوشت. تقدیر به شایگان این شانس را داده بود تا در همه این اقیانوسها شنا و در تمام طول حیاتِ پر برکتش با افقهای گوناگون آمیزش کند و شاید از این رو بتوان گفت شایگان یکی از کامیابترین متوفیهای سال 97 بود.
میگویند که یکی از راههای تحملپذیر کردن مرگ این است که از سویی تا میتوانیم به این جهان خیر اضافه کنیم و از دیگر سو زمین سوخته تحویل دهیم، به این معنا که تا میتوانیم در جهان بیشترین لذت را ببریم و همچنین کمترین درد و رنج را متحمل شویم. پرواضح است که مرحوم شایگان چنان به این جهان خیر اضافه کرد که یاد او همیشه در تاریخ اندیشه ایران و حتی فرانسه خواهد ماند. از دیگر سو حیات شایگان هم به نحوی بود که انگار زمین سوخته تحویل داد. شایگان هر زمان اراده میکرد در هر جای جهان میتوانست رحل اقامت بگزیند و بر صدر بنشیند، او تا دمِ آخری که هوشیار بود، از اقیانوس معرفت جرعه مینوشید و دیگران را هم سیراب میکرد. شایگان هم خوب زیست و هم خوش، و به گمان من این شیوه زیستن، اقبالمندانهترین نوع حیات است.
38 سال خاطره / نسترن حَکمی
غلامحسین صدریافشار(۲۴ اسفند ۱۳۱۳ - ۲۸ فروردین ۱۳۹۷)
صدریافشار کلاس پنجم ابتدایی بود که نخستین مقالهاش را درباره وضعیت پرورشگاه در روزنامه تبریز منتشر کرد. در سال 1358 مجوز ماهنامه علمی و فرهنگی هُدهُد را دریافت و تا توقیف آن در سال 1361 هرسال 10 شماره منتشر کرد.
همکاری تیم کوچک سهنفره ما(صدریافشار- نسرین و نسترن حکمی) حدود 38 سال بیوقفه و کمحاشیه ادامه یافت، در روزگاری که کارِ گروهی در کشورمان چندان جدی گرفته نمیشود و دوام نمیآورد!
صدریافشار آزاداندیش، روشمند، وقتشناس، پرتلاش، بانظم، نکتهبین، رُک، نقدپذیر، نوآور و سخت پایبند ارزشهای اخلاقی بود و کینتوزی و حسادت را تاب نمیآورد.
او دلبسته علم و فرهنگ، تاریخ و البته مردم سرزمینش بود؛ بنابراین دیگران را به کتاب و کتابخوانی تشویق میکرد، زیرا باور داشت مطالعه افق دید را باز میکند و موجب گسترش و اعتلای علم و فرهنگ، افزایش آگاهی و روشنایی بیشتر، درنتیجه چیرگی بر جهل و تاریکی میشود و مردم را متوجه نقش علم و فرهنگ در بهروزی جامعه میکند. او نخستین عامل پیشرفت علم را درک و احساسِ نیاز میدانست و میگفت هرگاه جامعه با مشکلی روبهرو شود، در پی راه حلی برای آن، دستبهدامانِ علم میشود.
او بسیار سفر میکرد و معتقد بود برای شناخت جامعه و مردم باید به میانشان رفت، آنها را دید و حرفهایشان را شنید.
صدریافشار بیتعارف، سادهگو، کوتاهنویس و مخالف پراکندهگویی و پراکندهکاری بود و استفاده از تکنولوژی روز را برای ارتقا و سرعت کار ضروری میدانست، پس مدام اطلاعاتش را روزآمد میکرد.
او در نوشتههایش به واژهها جان میبخشید و علاوه بر فرهنگهای یکزبانه و دوزبانهای که با دو همکارش تألیف کرد، فرهنگ مشاغل سنتی ایران؛ فرهنگ زبانزدهای فارسی و چندین تألیف و ترجمه دیگر را در کارنامهاش دارد.
صدریافشار از زبانهای انگلیسی، تُرکی (زبان مادریاش) و عربی کتابها و مقالههای بسیاری را ترجمه کرد و تاحدودی هم با زبان لاتین آشنایی داشت. او البته در تمام کارهایش از نظرات کارشناسان زیادی که در هر رشته و زمینهای میشناخت بهره میگرفت.ازجمله ترجمههای اوست: مقدمه بر تاریخ علمِ جورج سارتُن؛ کاکل طاووس، اثر جورج گورگیس یوسف (درباره منشأ غیراروپایی ریاضیات)؛ تاریخ ریاضیاتِ اسمیت؛ تاریخ ادبیات ایرانِ ادوارد براون (از فردوسی تا سعدی) و معماری ایرانِ ادوارد پوپ.
یادگارهای ایام ماندگار/ علی غرضی
درباره عباس عطار(1323 -5 اردیبهشت 1397)
من دنیا را سیاه و سفید میبینم و گرفتن عکسهای سیاه و سفید به من کمک میکند تا بر واقعیت مستولی شوم.
اهل بلوچستان بود، انتهای ایران، خاش اما خود را بالا برد و بالا برد تا به ابتدا رسید، به قله و استاد شد در رشته خود، عکاسی. چنان شیفته عکس و عکاسی بود که میگویند وقتی در 10 سالگی، بههمراه خانوادهاش از ایران مهاجرت کرد، دوربین آویزان از گردنش بود. از آنجا که علاقهای نداشت درباره زندگی شخصیاش سخن بگوید، کسی نمیداند خانواده او چگونه سر از الجزایر درآوردند اما او از همان زمان، ولو به شکل ابتدایی، عکاسی را شروع کرد که در نهایت، به مجموعهای از عکسهای انقلاب الجزایر در اوایل دهه 1960بدل شد.
او اما در همان جوانی، عکاسی را ادامه داد و پایش به نبرد آزادیبخش ایرلند شمالی در اواخر همان دهه، مبارزات ضد آپارتاید در آفریقای جنوبی و بعد، انقلاب اسلامی ایران، هر دو در اواخر دهه 1970 باز شد. «عباس عطار»، آدمی نبود که یک دم آرام بگیرد. دوست داشت همه جا باشد و از همه جا عکس بگیرد. هم به ناحیه بیافرا در نیجریه رفت که صحنه درگیریهای خونین بود، هم به بنگلادش و پاکستان و افغانستان و ویتنام که هریک از آنها به سبب التهابات داخلی، آبستن حوادث گوناگون بودند. او که دیگر ساکن پاریس شده بود، در سه مقطع زمانی 1350 تا 1356، 1357 تا 1359 و 1376 به ایران آمد.
در بازه زمانی اول، روند صنعتی شدن را دید و در سفرهایی هم با امیرعباس هویدا همراه شد، دیگر بار هم از انقلاب ایران، عکس بسیار گرفت و هم به محله دروازه غار رفت و سفر آخرش هم مصادف شد با تحولات عمیق سیاسی و اجتماعی در ایران. او در سال 1985، به عضویت در آژانس خبری مگنوم درآمد و از قضا، 13 سال بعد، رئیس دورهای آن برای سه سال هم شد. او که دوست داشت تنها «عباس» صدایش کنند، اگرچه در دهه هشتاد میلادی، مدتی به مکزیک رفت و زندگی اجتماعی مردم آنجا را روایت کرد و بعد به کوبا و شیلی و برزیل هم رفت، اما همچنان بهدنبال ثبت دشوارترین روزهای تاریخ هم بود و آن زمان که عراق میزبان سربازان امریکایی شد، خود را به آنجا رساند و جز در فلسطین نیز، از ساخت دیوار حائل عکس گرفت.
با این حال، او هم در کارنامهاش عکاسی از بوکس محمدعلی کلی و جورج فورمن را دارد و هم پشت صحنه «طعم گیلاسِ عباس کیارستمی» و حتی این اواخر، «گذشته» اصغر فرهادی.
عباس عطار همه دنیا را درنوردید و البته شاید ماندگارترین آثارش، کارهایی بود که درباره اسلام و مسیحیت انجام داد.«توماس دورزاک»، رئیس کنونی آژانس عکس مگنوم، پس از مرگ او، دربارهاش گفت: «او یکی از ستونهای مگنوم و پدرخواندهای برای نسل جوان عکاسان ما بود.»
باستانشناسِ سخاوتمند/ علی رنگچیان
درباره محمدیوسف کیانی (1317 _ 13 خرداد 1397)
سیزدهم خردادماه سالجاری، موزه ملی ایران نهمین رئیس خود را از دست داد. او که پس از 80 سال زندگی غنی و پربار که آغازش از شهمیرزاد و پایانش در خانهاش در تهران بود، سرانجام در زادگاه خود آرمید. کیانی دانش آموخته باستانشناسی و تاریخ هنر از دانشگاه تهران بود و دکترای هنر اسلامی را از دانشگاه لندن دریافت کرده بود. در کارنامه کاری وی ریاست دو موزه هنرهای ایران و موزه ملی ایران بهچشم میخورد. از جمله فعالیتهای حفاری ایشان، مدیریت هیأت بررسی و تحقیقات باستان شناسی دشت گرگان است. اما آنچه که وی را از دیگران متمایز میکند تلاشهای ماندگارش برای معرفی هنر اسلامی است که در قالب تألیفاتی ارزشمند برای جامعه علمی ایران به یادگار نهاده است. این مجموعه شامل 30 عنوان کتاب و دهها مقاله علمی در نشریات معتبر داخلی و بینالمللی است. مجموعه چهارجلدی «شهرهای ایران» که در دهه 60 به همت او و با همراهی دیگر باستانشناسان و مورخان باستانشناسی و معماری همچون احمد تفضلی گردآوری شده، هنوز یکی از منابع ارزشمند در زمینه شناخت باستانشناسی و معماری ایران است. کتابهای وی در خصوص شناخت سفال نیز دانشنامههای جامعی برای دانشجویان و علاقهمندان فراهم آوردهاند. کیانی کتب ارزشمندی نیز به عنوان منابع درسی برای دانشجویان به رشته تحریر درآورده است که انتشارات سمت آنها را منتشر نموده که از جمله کتاب «تاریخ هنر معماری ایران در دوره اسلامی» است. محمد یوسف کیانی جامع میراث فرهنگی ایران بود، کسی که در زمینه شناخت ایران، گامهای بلندی در توسعه علمی و فرهنگی کشور برداشت و از پیشگامان مرکز باستان شناسی ایران بود. از ترجمههای ارزشمند استاد کیانی کتاب «معماری ایرانی در ایران و توران» دونالد ویلبر است که با همراهی مرحوم کرامتالله به فارسی برگردانده شده است. همچنین تألیف سه جلد کتاب «فهرست کاروانسراهای ایران» با همراهی ولفرام کلایس از تألیفات ارزشمند ایشان است. در سال 1391 نشان زنده یاد عزتالله نگهبان، برای نخستین بار به «محمد یوسف کیانی» اهدا شد.
از منظری دیگر/ صادق حیدرینیا
درباره احمد احمدی (۱۵ شهریور ۱۳۱۲ – ١٩ خرداد ۱۳۹۷)
استاد فقید دکتر احمد احمدی، چهرهای چند وجهی داشت؛ او یک شخصیت فرهنگی و دانشگاهی بود که در کارنامهاش کنش سیاسی و سابقه مدیریت طولانی هم به چشم میخورد. بههمین دلیل چهرهای شناخته شده و معروف بود که دوستان و آشنایان بارها درباره فعالیتهایش سخن گفتهاند. اما ایشان بهرغم شهرت، هرگز تلاشی برای بازنمایی کارنامهاش نکرد لذا بخشی از حاصل عمر فرهنگی او جز برای معدودی از نزدیکان، روشن نیست. یکی از مهمترین کارهای مهمِ دو دهه اخیر دکتر احمد احمدی، تلاش برای سر و سامان دادن به پژوهشها و رخدادهای حوزه علوم انسانی در دو مؤسسه «توسعه دانش و پژوهش ایران» و «تحقیقات و توسعه علوم انسانی» بود.
ایشان که عضو مؤسس در هر دو مجموعه بودند با انگیزه بسیار، تلاش کردند تا از برگزاری سلسله همایشهای تخصصی در حوزه علوم انسانی و انتشار کتاب و مجلات در این دو مؤسسه حمایت کنند. هرچند که اختلاف دیدگاه در بین مؤسسان سبب شد تا پس از چندی، فعالیتهای بخش علوم انسانی در مؤسسه توسعه دانش و پژوهش ایران متوقف شود اما انگیزه ایشان و همراهی چند استاد دیگر، به تأسیس مؤسسه تحقیقات و توسعه علوم انسانی منتج شد. این مؤسسه در دهه هشتاد با انتشار فصلنامه و چاپ بیش از 130 عنوان کتاب، نقش مهمی در متشکل کردن تلاشهای پراکنده استادان و پژوهشگران علوم انسانی ایفا کرد.
بزرگداشت استاد محمدتقی شریعتی و احیای تمام آثار ایشان در 11 جلد کتاب، همایش یکصدمین سالگرد نهضت مشروطیت ایران و بازنشر روزنامههای مشروطه، بزرگداشت چهرههای بزرگ اسلامشناسی و شرقشناسی نظیر پروفسور توشیهیکو ایزوتسو و آنهماری شیمل بخشی از فعالیتهای مهم و اثرگذار این مؤسسه بود.
دکتر احمدی، بعدها براساس ساختارِ این مجموعه، در انتشارات سمت واحدی بهنام «مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی» تأسیس کرد. از سوی دیگر میهندوستی و توجه جدی به تهدیدات هویتی، موجب شد که ایشان به اتفاق چند دوست و همراه قدیمی، در سال 1384 مؤسسه فرهنگ و تمدن ایرانزمین را تأسیس کنند که وظیفه محوری آن دفاع از هویت ملی و تمامیت ارضی کشور در برابر تهدیدهای هویتی داخلی و خارجی بود. حوادث ناگوار سال 88 بخشی از نیروها و برنامههای این مؤسسات را با چالش مواجه کرد اما ایشان بدون ملاحظهکاریهای مرسوم، یک تنه دربرابر بسیاری از ناملایمات ایستاد و با حمایت کمنظیر از رئیس وقت مؤسسه عملاً موجب حفظ سرمایه ارزشمند این مجموعه و تداوم برنامههای گذشته شد؛ اما بانهایت تأسف، بیماری و سپس درگذشت ایشان که با پراکندگی یاران قدیمی همزمان شد، تعطیلی این مجموعهها را بهدنبال داشت.
قائل به امرِ گفتوگو / میترا فردوسی
برای سید محمدامین قانعیراد (۱۳۳۴ –۲۴ خرداد ۱۳۹۷)
دیگر خوب میدانم که اگر که مردن کار هر کسی است اما نمردن وقتی که گواهی فوت میگوید که مردهای و دیگر روی زمین راه نمیروی، بیشک کار هر کسی نیست. آدم گاهی به اعتبار کیفیتِ بودنش هر مرگی را پس میزند. گاهی آنقدر کنار زندگی و دست در دست آن قدم میزند که دیوارهای درونش آجر به آجر فرو میریزد و خود بخشی از زندگی میشود. قانعی راد، دکتر محمد امین قانعی راد، همین قدر دست توی دست زندگی، خود زندگی شده بود آنقدر که من میگویم او نمرده است. مگر زندگی میمیرد؟ قانعیراد در روزگاری که سلام کردن استادهای علوم اجتماعی به دانشجو، یک گناه نابخشودنی بود و دانشجو بیشتر از یک علم آموز و یک سالک اول راه، یک نویسنده مقاله به اسم استاد و پرکننده رزومه او تلقی میشد، پرچم گفتمان دیگری را با خود به همراه داشت و آن را وسط انجمن جامعه شناسی بر زمین کوبید. او پرچمدار جریانی بود که منطق آن، فهم مشترک، زبان گفتوگو و دیدن و شنیدن دیگری بود. جایی که با طیب خاطر میتوان دست همه علاقهمندان را گرفت و سر یک میز نشاند. او در روزگاری که همه قید رسانههای چاپی و غیرچاپی را زده بودند یا از رسانه فقط برای نمایش خودشان استفاده میکردند، به رسانه و رسالت رسانه در ساخت حوزه عمومی و جامعه مدنی، معنایی دیگر بخشید. میپنداشت که در وضعیت کنونی کشور، هرچه بیشتر باید حوزه عمومی را فعال کرد و در راه اثبات این ایده، خودش را وقف آیین گفتوگو کرده بود. او بزرگ منشانه در تحلیل پدیدههای جاری کشور، در رسانهها مینوشت و در این میانه ابایی از چپ و راست و کوچک و بزرگ نداشت. او مصداق انسان برای انسانیت بود.
فرهنگبانِ ایران / امیرحسین مقدس
درباره احسان یارشاطر (۱۲ فروردین ۱۲۹۹ - ۱۰ شهریور ۱۳۹۷)
نیمههای شهریور 1397 بود که ناگهان خبر درگذشت بزرگمردی از قبیله فرهنگ بغض فروخوردهمان را درهم شکست و الحق که مصیبتی بزرگ بود، خاصه بر دلهایی که از داغ شایگان [و دیگران] همچنان ملتهب بودند و نوشدارو نایافته. آری، احسانالله یارشاطر -یارِ شاطر فرهنگ ایران- که عمرش را وقف شناخت مواریث فرهنگی جهان ایرانی کرده بود، پرکشید و ایران و ایرانیکا را تنها گذاشت. یارشاطر دستپرورده استادان بزرگی چون علیاصغر حکمتشیرازی، ابراهیم پورداوود، والتر برونو هنینگ و مری بویس بود و در دانشگاه کلمبیا صاحب کرسی. او علاوه بر زبانهای انگلیسی و آلمانی به زبانهای باستانی ایران (فارسی باستان و پهلوی) نیز تسلط داشت.
در میان آثار و مقالات مُمَتَّع یارشاطر، دو درخت پرثمر به چشم میآید؛ «تاریخ ادبیات ایران» مجموعهای عظیم در هجده مجلد و «ایرانیکا»؛ دانشنامهای برای شناخت ایران در تمام فصول (که پروژه نخست بهطور کامل به ثمر نشست و دومی را هنوز فرصتیست برای بالیدن و سیزده جلد آن تاکنون به چاپ رسیده است). البته سایه سنگینی که ایرانیکا بر کارنامه یارشاطر میاندازد، از اهمیت دیگر آثار او نمیکاهد.
رهاورد یارشاطر از سفر غرب برای ما ایرانیان (و بخصوص ایرانشناسان) مجموعههای عظیمی است که هریک به رنگیست و طعمی و اغلب نیز خوشمزه. مجموعه میراث ایران، مجموعه ایرانشناسی، مجموعه ادبیات معاصر ایران، گفتارهای ایرانشناسی کلمبیا و مجموعه هنر ایران تنها شمهایست از تلاشهای خستگیناپذیر یارشاطر در حفظ و اشاعه فرهنگ ایرانزمین. همچنین همکاری یارشاطر با مراکزی چون «بنگاه ترجمه و نشر کتاب» و «مرکز ایرانشناسی دانشگاه کلمبیا» (که خود برآرنده ایشان نیز بود) سبب شد ایران با فرهنگ جهان آشنا شود و جهانیان ایران را چنان که بوده بشناسند.اما نمیشود نام یارشاطر در میانه باشد و از ایرانیکا نگفت، دانشنامهای که به گفته شخص یارشاطر به مثابه فرزند اوست. ایرانیکا در حقیقت ادامه پروژه «دانشنامه ایران و اسلام» بود و یکی دیگر از کارهای دوراندیشانهای که تنها با پشتکار و پایمردی احسان یارشاطر عملی میشد. با انتشار آنلاین دانشنامه ذیل آدرس Iranicaonline.org، این پایگاه معتبر و بیهمتا برای شناخت تاریخ، تمدن و فرهنگ ایران بهصورت رایگان به روی همگان گشوده شد.یارشاطر اگرچه خود به تنهایی شعلهای خُرد بر چکاد قلل رفیع ایرانشناسی به شمار میآمد و میآید (چه که این سرزمین خالی از بزرگمردان نبوده و نیست) اما تنها بودنش هم دلگرمیای بس بزرگ بود دریانوردان رهگمکرده و کشتیشکستگان دریای طوفانزده دانش را.
مردی که با سعی و رنج به جایی رسید و رفت / حسین گنجی
درباره محسن وزیری مقدم (1303 - 16 شهریور ۱۳۹۷)
تألیف کتاب ارزشمند «شیوه طراحی» برای هر هنرمند، پژوهشگر و انسانی کافی بود تا او را در نزد ما ارزنده و زنده نگاه دارد. کتابی که بر شکلگیری سلیقه و زاویه نگاه بسیاری از هنرمندان امروز ما مؤثر بوده است و شیوه مدون و متدواره را به دست داده تا نسل جوان چند نسل را با شیوههای تازه طراحی از یک سو و نقاشان بنام و برخی آثارشان از سوی دیگر، از جمله گوگن، رامبراند و دیگران آشنا سازد. محسن وزیری مقدمی که امروز جسم و جانش دیگر در میان ما نیست با رنجی که خود از سالهای جوانیاش با اشک یاد میکرد که چگونه از خانه پدری بیرون انداخته شد و با کارهای غیرهنری امور گذراند، خود آموخته با روحیهای مثال زدنی؛ جسور، جستوجوگر و خستگیناپذیر و بواسطه سالها کار بخصوص در نوگرایی، تجربه گرایی، مستند نگاری و تولید محتوای مکتوب که ما در هنر بسیار بدان محتاج بودیم و هستیم و همینطور تدریس و تدوین کتابهای آموزشی مختلف اکنون برای ما از هر هنرمند و پژوهشگر عرصه هنر زندهتر و در پازل هنر ایران جایگاه بیبدیلی پیدا کرده است.
او در سالهای ریاستش بر دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران همچون سالهای پیش از آن که خود این رویه را داشت، سعی کرد بخش سنتی و قالب هنر ایران را کنار زده و نگاه نوگرایانی را به میان هنرمندان نسل نو رواج دهد. هنر و اثری که نسبت به آنچه پیرامون هنرمند میگذرد بیتفاوت نیست و از مجرای اجتماع و تأثیربخشی از محیط به دنیا میآید و مخاطب برایش تنها یک تماشاگر نیست و همانطور که میتواند او را تحت تأثیر بگذارد، میتواند از او تأثیر نیز بگیرد. همان که در سالهای بعد یعنی در سه دهه پایانی حیات خود بیش از پیش بدان پرداخت و مجموعه حجمهای تعاملی را خلق کرد که تماشاگر و مخاطب در محتوا و اثر میتوانستند مداخله داشته باشند.
شاید این نوع اهمیت دادن به اجتماع و مخاطب از جانب وزیری مقدم به تعامل جدی او با مردم و خیابان و زیست سخت و نفسگیری که او در سالهای جوانی داشته بیارتباط نبود.به قول خودش «در آن زمان محیط هنری که در ایران نبود. هنر در مملکت من چگونه میتوانست پرورش پیدا کند وقتی که نه گالری وجود داشت نه موزهای نه نقاشی رواجی داشت و برای یک نوجوان که اینها را ندیده، عجیب و غریب بود. من اصلاً نمیدانستم نقاشی یعنی چه؟» وزیری مقدم در چنین اتمسفر و فضایی خود را پرورش داد و بهسبب همین فقدان شخصی تلاش کرد در آموزش ریلگذاری کند و موازی با خلق اثر هنری، تدوین و آموزش عمومی، چیزی که خود در نوجوانی و جوانی از آن رنج میبرد را ارتقا بخشد و چندین کتاب که تا سالها در نظام آموزشی ما مورد بهره دانشآموزان و دانشجویان قرار میگرفت را تولید کند که از آن جمله میتوان به شیوه طراحی۱ و ۲، طراحی۱ و ۲ کتابهای درسی سال اول و دوم هنرستان نظام قدیم و جدید، راهنمای نقاشی، گفتارهای بسیاری درباره نقاشی، گرافیک و مجسمهسازی اشاره کرد.
ثبت است بر جریده عالم «دوامشان» / امیرعباس آقابابازاده
درباره سیدمحمد دبیرسیاقی(۴ اسفند ۱۲۹۸ _ ۱۶ مهر ۱۳۹۷)
در سیاهه درگذشتگان سال، نامهایی هست که «از شمار دو چشم یک تن کم / وز شمار خرد هزاران بیش». مفاخر بلندآوازهای که در این صفحه به تعدادی از آنان اشاره رفته است و افسوس که نام استاد دبیرسیاقی نیز در این میان است.
بیش و کم مخاطبان فرهنگ دوست از زندگی و اهمیت آثار استاد مطلع هستند. کتابهای ایشان که هر کدام چراغی راهیست برای رهروان پژوهش. چنانکه نمیتوان درباره فرهنگهای فارسی پژوهش کرد و سابقه و دستیاری دکتر دبیرسیاقی را در کنار استاد دهخدا در لغتنامه در نظر نداشت.
دکتر دبیرسیاقی در سال ۱۳۸۶، «به پیشنهادِ» عنایتالله مجیدی، مجموعه جزوههای درس تاریخ ادبیات که در دوره دانشجویی نزد استاد بدیعالزمان فروزانفر، خوانده بودند را همراه با مقدمهای کوتاه بازنویسی و چاپ میکنند.
برای آن دسته از دانشجویان که رشک میبرند بر سعادت شاگردان استادان تراز اول ادب فارسی و در حسرت آنکه اگر سالیانی زودتر زیستن را آغاز میگفتند میتوانستند از درس و کلاس آن بزرگان بهره برند، مطالعه چنین کتابهایی بسیار مغتنم است. اما در میان مطالب مقدمه کوتاه کتاب نیز اخبار جالبی به چشم میخورد. مثل آنکه فهرستی از نام استادان دانشکده نازنین ادبیات و موارد تدریس آنان نگاشته شده است. چنانکه برای مثال، مرحوم عباس اقبال آشتیانی، تاریخ تمدن جدید و غلامعلی رعدی آذرخشی، ادبیات تطبیقی تدریس میکردند و مرحوم مهرداد بهار دستور زبان را در سال اول و سبک شناسی را در سال دوم و سوم درس میگفتند. دکتر محمد معین چهار مقاله و استاد فروزانفر تاریخ ادبیات میگفتند. همچنین مرحوم علی اصغرخان حکمت هر پانزده روز یک بار بهصورت سخنرانی ادبیات در قرن نهم هجری و بعدها ادیان را توضیح میدادند. کاش جزوههای این کلاسها نیز بهصورت کتاب یا مقاله آماده و چاپ میشد.
در پایان این یادداشت لازم است توجه مخاطب را به تلاشهای استاد مجیدی برای آماده کردن سخنرانیها و درسگفتارهای استاد فروزانفر و نیز درسگفتار «معانی بیان» استاد فروزانفر که در دوره دکتری سالهای تحصیلی ۱۳۲۳ و ۱۳۲۴ دکتر دبیرسیاقی تندنویسی کرده و با جزوه دکتر گلشن مقابله و در ضمیمه مجله فرهنگستان ادب و زبان به چاپ رسانیدهاند نیز جلب کنم.
فرزندِ خسته چپ / امیررضا محمدی
درباره انور خامهای (12 فروردین 1290 – 29 آبان ۱۳۹۷)
آیا خیمه شب بازی رفتهاید؟ عروسکها میآیند، میرقصند و میروند. بچهها تماشا میکنند و خوششان میآید: زیرا آنها نمیبینند که در پشت پرده کسی نشسته و این عروسکها را به بازی میگیرد...
بزرگ علوی، پنجاه و سه نفر
مردم و فعالان سیاسی او را با یک کلمه میشناختند: «53نفر». زندگانیاش را عملاً از سال 1316 و پس از دستگیری در کنار تقی ارانی و دیگر اعضای این گروه آغازکرد. «انور خامهای» در دوازدهمین روز از بهار سال 1290 و در خانهای پرشور از مبارزات سیاسی پسا مشروطه زاده شد. نسب مادرش به فتحعیلشاه قاجار میرسید و پدرش شیخ یحیی کاشانی از نوادگان ملااحمد نراقی بود. شیخ یحیی روزنامهنگار بود و درجریان حرکت مردمی مشروطیت، سردبیری روزنامههای مؤثری چون حبلالمتین، ایران امروز و مجلس را برعهده داشت. بنابراین انور نیز در کنار پدر قلم به دست میگرفت و مشق نوشتن میکرد تا دوره دانشجویی که به منظور دستگیری او و همفکران چپگرایش از تحصیل در مهندسیشیمی بازماند. تا آخر دوره رضاشاهی و با یکسال تخفیف در زندان بود و پس از آزادی بهعنوان یکی از اولین اعضا، به جرگه حزب توده پیوست. دراولین اقدام، سال 1322 به همراه عباس و ایرج اسکندری، کار پرتیراژترین ارگان حزبی خاورمیانه بهنام «رهبر» را آغاز کرد. چندی نگذشت که خامهای سیاستهای کمیته مرکزی حزب توده را منافی مصالح ملی و میهنی دانست و به همراه تعدادی از هم قطارانش مثل خلیل ملکی، فریدون توللی و جلال آلاحمد از آن جدا شد. درهنگامه روی کارآمدن دولت دکترمصدق، با انتشار دو روزنامه «جهان ما» و «حجار»، از نهضت ملی حمایت کرد و همین سبب شد تا درجریان کودتای 28 مرداد 1332 مدتی بازداشت شود. انور خامهای بلافاصله پس از آزادی به آلمانغربی رفت و در رشته اقتصاد تحصیل کرد. چندی بعد نیز دکترای خود را در همین رشته از دانشگاه فرایبورگ دریافت کرد و سالها برای تدریس در کنگو، مراکش و فرانسه اقامت گزید. او در 29 آبان 1397 بر اثر بیماریهای ناشی از کهولت سن درگذشت و وصیت کرد که جسدش به دانشکده پزشکی جهت آزمایشات و پژوهشهای علمی سپرده شود. خامهای در طی این سالها کتابهای متعددی از خاطرات و نظرات خود منتشر کرد و در مصاحبههای گوناگون پرده از ناگفتهها و چرایی برخی سؤالات بویژه درباره 53 نفر و حزب توده برداشت. کتاب «خاطرات کنگو»، یکی از آنهاست که در نوع خود جذاب است.
کهنسال مثل سرو / مرتضی کاردر
ابوالفضل زرویی نصرآباد (۱۵ اردیبهشت ۱۳۴۸- ۱۰ آذر ۱۳۹۷)
سالهای آخر را به خانه پدریاش در احمدآباد مستوفی رفته بود و فارغ از هیاهوی تهران در روستایی که حالا کمکم تبدیل به شهر میشد و باغها و تالارها احاطهاش میکردند، روزگار میگذراند. بیشتر به مطالعه مشغول بود و گردآوری و انتشار آثار سالهای گذشته و کنار آمدن با بیماریهایی که یکی پس از دیگری میآمدند و او را گرفتار میکردند. درست مثل پیرمردها که پس از بازنشستگی به روستای کودکی میروند و با بیماریها و گرفتاریهای کهنسالی دست و پنجه نرم میکنند و مرگ را انتظار میکشند. خیلی زود خودش را بازنشسته کرد و خلوت گزید و... مصائب پیری هم انگار فقط میدانند که در روزگار بازنشستگی و خلوت و تنهایی سر برسند بیآنکه به تقویم و سن و سال نگاه کنند. دوران درخشش ابوالفضل زرویی نصرآباد خیلی زود آغاز شد؛ از سالهای آغازین دهه هفتاد و انتشار گل آقا، وقتی که زرویی بیست و یکی دو ساله بود. انگار میدانست زندگیاش دراز نیست و فرصتی برای آزمون و خطا ندارد، پس از همان نوشتههای اول شاهکار خلق کرد و نمونههایی از شعر و نثر آفرید که در طنز امروز ایران میدرخشند، چه آنها که کتاب شدند مثل «تذکره المقامات» و «افسانههای امروزی» و «رفوزهها» و «بامعرفتها» و چه آنها که کتاب نشدند و در صفحههای انبوه مطبوعاتی که در دورههای مختلف در آنجا کار میکرد ماندند؛ مثل اخوانیهها و نقیضههایی که برای شاعران معاصر میگفت از سهراب سپهری و سیمین بهبهانی تا علی معلم و علیرضا قزوه؛ شعرهایی که از تسلط او بر ادبیات قدیم و جدید خبر میداد. بجز شعر و نثر و نوشته و تحقیق، «دفتر طنز حوزه هنری» و شب شعر «در حلقه رندان» نیز از یادگارهای زرویی است که هر دو تا در طول این سالها بالیده و نسل تازه طنزپردازان امروز ایران که بسیاری از آنها دنبالهرو زرویی محسوب میشوند، از آنجا برآمدهاند.
آخرین دوره شاعری زرویی دوره کمال شعری او است، زرویی در این دوره به نوعی شعر حکیمانه گاه طنزآمیز روی آورد که در نهایت سادگی سروده شده است، همین شعرهایش بود که به میان مردم راه یافت و دهان به دهان گشت. گمان نکنم شعری از شاعران معاصر در این سالها توانسته باشد اینقدر فراگیر شود و مورد پسند خاص و عام قرار گرفته باشد.
وقتی در خلوت و تنهاییاش در احمدآباد مستوفی درگذشت هنوز به پنجاه سالگی نرسیده بود. کار خودش را کرده و بار خودش را بسته بود و به گمانم چند سالی بود که مرگ را انتظار میکشید. آخرین اثر منتشر شدهاش «ماه به روایت آه» بود؛ روایتی از زندگی حضرت عباس بن علی(ع). دریغ که دیگر کارهای سالهای خلوت و تنهاییاش مجال ظهور و بروز و انتشار نیافتند.
درختی که در تحریریه جا نمیشد / امیر هاتفینیا
به یاد احمدرضا دالوند (1337-19 آذر 1397)
بلندتر بود. یکجا نمینشست. حتی اگر خودش نمیخواست، مدام قد میکشید؛ آنقدر که از سقف تحریریه هم بالاتر میرفت. آرام و قرار نداشت. میزنشینی اذیتش میکرد. در بندِ ماکت و قواعد خشک و دستوپاگیر نبود. او به صفحه روزنامه، به چشم بوم نقاشی نگاه میکرد؛ هر صفحه، یک بوم. بیزار از رژه کار مکانیکی در صفحهآرایی بود. از همه میخواست درخت باشند و توی اتاقهای روزنامه جا نشوند. اما تنها خودش درخت ماند. همزمان سختگیر بود و نازکدل. همین هم شخصیتاش را خواستنی میکرد. او، نه کامل در عرصه آکادمیک ژورنالیسم غرق شد و نه فقط در حوزه عملی قدم برداشت. هر دو را باهم پیش بُرد. «احمدرضا دالوند» روزنامهنگاری را فقط در کتابها جستوجو نکرد. ازطرفی، هیچوقت هم به کتاب و آموزش «نه» نگفت.او «حرف» نداشت. بزرگ بود و هیچوقت در تحریریهها جا نشد! وقتی از پنجره روزنامه به بیرون نگاه میکرد، همهچیز بر وفق نگاهش چیده میشد: گلها در چشم او، جایی روییده میشدند که خودش میخواست؛ ماشینها در نگاه او، طوری حرکت میکردند که خودش صلاح میدانست. و آدمها و آدمها... آدمها اما در بوم نقاشیاش نبودند! آدمها همانطور نفس کشیدند که خودشان خواستند و او خسته بود از بوی تلخ نفسهایشان. وقتی «خوانش صفحه بدون قرائت متن» را در سال 87 منتشر کرد، بر پیشانی هر فصل جملهای آورده بود که سطر فصل دومش در خاطرم مانده؛ جملهای حک شده بر دری از درهای قدیمی نجف: «زندگی همچون حبابی است. پیش از آنکه بترکد، آن را تصور کن.» کاری که خودش بخوبی انجام داد: درخت شد و از دل تحریریه قد کشید و بالا رفت... خیلی بالا؛ آنقدر که دستِ هیچ آدمی به او نمیرسد. «دالی» حالا میتواند با درختها و دریاها و کوهها عشق کند و قرار بگذارد. چه دیدار معرکهای!
آرام و بیادّعا / محمدرضا ضیاء
درباره سلیم نیساری (۲۱ آذر ۱۲۹۹- ۲۲ دی 1397)
مرحوم استاد سلیم نیساری را باید از مصادیقِ آدمهای کاری و بیسر و صدا دانست. اوّلین قدم برای حرف زدن درباره آثارِ قدما آن است که مطمئن شویم آن آثار از آنهاست. تا وقتی این اطمینانِ نسبی در دست نباشد، هرچه بگوییم بادِ هواست. مثلِ این است که قاضی براساسِ حرفِ متهم حکمی بدهد، ولی بعداً معلوم شود که متهم بیچاره اصلاً آن حرفها را نزده! نمونههای سادهاش در این سالها، مثلاً این رباعی است که: «اسرارِ ازل را نه تو دانی و نه من / وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من. هست از پسِ پرده گفتوگوی من و تو / چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من» بعید میدانم این رباعی را نشنیده باشید. سخنرانیها و مقالاتِ فراوانی درباره این «رباعی خیام» هست و بر اساسِ آن شخصیتِ خیام را ترسیم کردهاند امّا امروز برای ما مسلّم است که این رباعی از شاعر قرنِ هشتم، ناصرِ بخارایی است. یعنی دو سه قرن بعد از خیام گفته شده! به همان پرسش نخستین برمیگردیم که: نیساری چه کرد؟ او بیادّعا و با آرامش کتابی در دو جلد منتشر کرد که در آن، گزارشِ پنجاه نسخه حافظ قرن نهمی ارائه شده. این کاری است که اگر بنا بود به صورتِ دولتی انجام شود، میلیاردها تومان هزینه بر میداشت و احتمالاً هم به جای دو دفتر در پنجاه جلد منتشر میشد و آخرسر هم اینقدر دقیق و قابل اتّکا نمیشد. یعنی چه؟ یعنی با سختی و مصیبت تمامِ نسخههای کهنِ حافظ (از قرنِ نهم) را شناسایی کرد و به دست آورد و بعد نشست حرف به حرف و کلمه به کلمه آنها را خواند و نشان داد که در تک تک این نسخهها هر کلمه به چه صورتی نوشته شده. دقّت او در این حد است . بعد از این کتاب، فهمِ ما از دیوان حافظ صدبار دقیقتر از قبل شد و فضای مبهم و مهآلودِ ضبطهای این دیوان، بسیار شفاف شد. پیشتر ما نهایتاً از وضعیتِ ده دیوان اطّلاع داشتیم و اکنون از پنجاه تا. اگر بخواهم باز هم مثال بزنم، باید گفت: مثل آن است که یک جامعه آماری پنج برابر شود.
گوشهای از زلالیِ قلبمان / فاطمه شهدوست
برای حسین محباهری (۲۹ مهر ۱۳۳۰ –۲۶ دی ۱۳۹۷)
گاهی میخواهی از یکی بنویسی و نمیشود. چرا؟ چون آنقدر قصه دارد برایت که میمانی از کجا شروع کنی. درست است که قصه بودنش در دنیا تمام شده، اما این فقط ظاهر ماجراست، دنیا که گول نبودن بعضیها را هرگز نمیخورد... قصه حسین خان محب اهری هم از همین هاست، آدمهایی که قصه شدن را بلدند، خندهها، حرفها و غمها خلاصه بودنشان طوری است که برای همیشه گوشهای از ذهنت را، قلبت را تسخیر میکنند و تا وقتی که هستی و قصه ات تمام نشده، یادشان در وجودت زنده میماند.از چند سال پیش که خبر بیماری او قطعی شد، شاید خیلیها فکر کردند که او هم بزودی میرود، خیلیها آه کشیدند و برخی هم مثل همیشه بیتوجه از کنارش گذشتند. در همان روزها بود که شیمی درمانی قطره قطره جسم او را در خودش حل میکرد و هر چند وقت یکبار عکسها و گفتوگوییهایی از او منتشر میشد که همچنان پر از لبخند و آرامش بودند، طوری که انگار درد هم در سایه روح پر امیدش که عین زندگی بود دیگر حرفی برای گفتن نداشت.زندگی با بچهها و کار کردن برای آنها باعث شده بود تا او هم همانقدر زلال باقی بماند، در اواخر روزهای بیاو شدن بود که به بهانه نمایش «غول بزرگ مهربان» به او زنگ زدم، با صدایی که آخرین تلاشهایش را برای سرکوب درد و خستگی چند سالهاش میکرد، تا از نمایشش پرسیدم به وجد آمد و شروع کرد از دنیای رنگارنگ بچهها گفتن، از عشقی که او را نگه داشته و روزهایی که به خاطر بچهها با تمام دردش کارش را ادامه داد. خلاصه از حسین محب اهری نوشتن کار سادهای نیست، اگر فقط چند لحظه رنج و قدرتش را کنار هم تصور کنی و ببینی او حاضر نبود شکست قدرتش را در برابر رنج بپذیرد، میبینی چه بزرگ بود و حتی حالا که نیست، یادش چگونه گوشهای از قلبمان را زلال میکند.
محال بود از او نیاموزی / نازنین خلیلیپور
درباره محسن ابوالقاسمی (۱۳۱۵- ۱۸ بهمن ۱۳۹۷)
محال بود دکتر ابوالقاسمی را ببینی و چیزی از او نیاموزی. در چشم بههمزدنی واژهها را کالبدشکافی میکرد و شجرهنامهشان را به دستت میداد، گویی از واژهها آزمایش دی اِن اِی میگرفت. در زمینۀ تخصصی خود سواد بالایی داشت و با حضور ذهنی قوی بهسرعت مسأله را میشکافت، تحلیلهایش مال خودش بود که صرفاً برخی از آنها را در کتابهایش مطرح کرده بود و برای بهره بردن از دانشش باید سر کلاس درسش حاضر میشدی. لابهلای درس، از خاطرات شیرین گذشتهاش هم میگفت و با خندههای شیطنتآمیزش وسرفههای خاصّش شیرینی خاصی به کلاس میبخشید؛ خاطراتی که دراصل تاریخ شفاهی معاصر بودند. درباره مسائل علمی بسیار جدی بود و اگر هم حرفی نامربوط میزدی رک و پوستکنده میگفت: «برو پی کارت!» با اینحال، مسأله شخصی با کسی نداشت. برایش دانش مهم بود، نه اشخاص؛ ازاینرو، چاپلوسی و تمجید دیگران بر او کارگر نمیافتاد و نظرش را عوض نمیکرد.
کلاس درس برایش قداستی خاص داشت و بههیچوجه آن را تعطیل نمیکرد. به یاد دارم که روزی ساعت یک بعدازظهر جلسهای مهم برای او گذاشته بودند و اصرار میکردند کلاسش را تعطیل کند تا در جلسه شرکت کند، او چنان برآشفته شد که گفت: «مگر نمیدانید آن ساعت کلاس دارم، بیخود کردید جلسه گذاشتید!» سرانجام پس از اصرار فراوان، به مسئول آموزش امر کرد به تکتک دانشجویان تلفن کند و از آنها بخواهد دو ساعت زودتر به کلاس بیایند. بااین حال، کسی فکر نمیکرد که دانشجویان در آن وقتِ روز فوراً سروکلهشان در دانشگاه پیدا شود، اما در کمال ناباوری، رأس ساعت 11 صبح همگی، به فرمان دکتر، سر کلاس حاضر شدند! چنان اقتداری داشت که هیچ دانشجویی جرأت نمیکرد روی حرفش حرف بزند.تسلط وی بر زبانهای باستانی و دقت و توجهش به سیر تحولی و ساخت واژهها آثارش را از دیگر دستورنویسان متمایز کرده است. بیشک، کتاب دستور تاریخی زبان فارسی یکی از منابع بینظیر برای بررسی صرفی و نحوی زبان فارسی است که فقط خودش میتوانست آن را تدریس کند. درسی که بهظاهر ساده میآمد اما انتقال آن مطالب به دانشجو زیاد هم کار سادهای نبود و نیست.
خاطرهای که هر بار به شهر برخواهد گشت / کبوتر ارشدی
برای پوران شریعت رضوی (۱۳۱۳ - ۲۶ بهمن ۱۳۹۷)
معمولاً لزومی ندارد به مرگ از طریق میانجی دیگری جز مرگ فکر کنیم. اما وقتی مرگ نمادی باشد از زیستی که از طریقش بر مرگ فایق آمده باشیم، میشود یک موقعیت برسازنده یا یک مسأله. مثل مرگ آنتیگونه وقتی که برای پیکر برادری که در قانون شهر اخلال ایجاد کرده و از حرمتگذاری بر جنازه محروم شده بود، پایداری کرد و خواستار آن شد که جنازه را به خاک سپارد و خود نیز در این سوژه گی جان از دست داد. در چنین وضعیتی گرچه قدرت یا دولت یا قانون شهر، پیروز به نظر میرسد اما همیشه این سوژه سرکوب شده است که به شهر برمی گردد و با اصرار در خاطره جمعی ما تکرار میشود و کنار ما زیست میکند. مگر نه این است که قانون شهر میگوید بر جنازه خاطی و سرکش حرمت نگذارید و او که بر قانون شهر شوریده را از آنچه حق شهروندی است، محروم بدارید؟
درست مثل قدرتی که در را بر جنازه «او» بسته نگاه داشت، مرگ او که حقش به عینه پیوند خورده بود با حق همسری که صدایش از حسینیه ارشاد نسلی را به پرسش از سنت راسخ کرده و جماعتی خواب زده را به بیداری تذکار داده بود. مگر این حرمتگذاری در مکانی خاص، سویههایی فراتر از خود دارد؟ ندارد؟ بر پاسخ مثبت این پرسش شک نمیکنیم بویژه آن هنگام که جماعتی بر پیکر نازک زنی در خیابانی به نام شریعتی به اقامه احمد منتظری نماز میگزارد. شک اما از همین جا آغاز میشود. همان شکی که ما را به پرسشهای جدی تری میکشاند. پرسش از شهر، پرسش از قانون، پرسش از عدالت، پرسش از امکان شهروندی، پرسش از به شمار نیامدن، پرسش از حق، پرسش از «حق به شهر».... اینجا به میانجی پرسشهای ما مغاکی گشوده میشود. پوران شریعت رضوی را - همراه آنچه که بود و آنچه که در خاطره میماند- بلافاصله و بیواسطه با مرگش به یاد میآوریم. مرگی که نمادی شد برای به یادآوردن حق حرمتگذاری بر جنازهای در مکانی که حق او بود- بیشتر از آنکه حق ریاست و مدیریت صوری آن باشد- این همان خاطره سوژه سرکوب شده است که توسط امرکلی به قصد دیده نشدن رخ داد و با نیرویی چندبرابر بر ضد خودش عمل کرد.
منبع: روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید