حیات طیب امام عسکری(ع) / دکتر عباس زریاب خویی

1397/9/25 ۰۸:۳۳

حیات طیب امام عسکری(ع) / دکتر عباس زریاب خویی

ابومحمد حسن بن علی، امام یازدهم از ائمه اثنی‌عشر و سیزدهمین معصوم از چهارده معصوم است. پدر بزرگوارش امام علی هادی(ع) و مادرش بانویی صالح و عارف به نام «سوسن» (یا حدیثه یا سلیل) بود. تولد حضرت به اختلاف روایات در ماه ربیع‌الاول یا ربیع‌الآخر سال ۲۳۱ یا ۲۳۲ق و بنا به اکثر روایات در مدینه اتفاق افتاد. ۲۲ یا ۲۳ سال داشت که پس از وفات پدر بزرگوارش (۲۵۴ق) به امامت رسید و در هشتم ربیع‌الاول سال ۲۶۰ق که حدود ۲۸ یا ۲۹ سال داشت، وفات یافت و در خانه خود و جوار تربت پدر خویش در سامرا به خاک سپرده شد.

 

 

ابومحمد حسن بن علی، امام یازدهم از ائمه اثنی‌عشر و سیزدهمین معصوم از چهارده معصوم است. پدر بزرگوارش امام علی هادی(ع) و مادرش بانویی صالح و عارف به نام «سوسن» (یا حدیثه یا سلیل) بود. تولد حضرت به اختلاف روایات در ماه ربیع‌الاول یا ربیع‌الآخر سال ۲۳۱ یا ۲۳۲ق و بنا به اکثر روایات در مدینه اتفاق افتاد. ۲۲ یا ۲۳ سال داشت که پس از وفات پدر بزرگوارش (۲۵۴ق) به امامت رسید و در هشتم ربیع‌الاول سال ۲۶۰ق که حدود ۲۸ یا ۲۹ سال داشت، وفات یافت و در خانه خود و جوار تربت پدر خویش در سامرا به خاک سپرده شد.

 

در شمایل آن حضرت آورده اند که: رنگش گندمگون، چشمانش درشت و سیاه، رویش زیبا، قامتش معتدل و اندامش متناسب بود و با آنکه جوان بود، مشایخ قریش و رجال و علمای زمان را تحت تأثیر خود قرار می‌داد. دوست و دشمن به برتری او در علم و حلم و جود و زهد و تقوا و سایر مکارم اخلاق اذعان داشتند. چون او و پدر بزرگوارش امام هادی(ع) در محله عسکر (قرارگاه سپاه) در شهر سامرا زندگی می کردند، به «عسکری» لقب یافتند و نیز این دو امام‌ مانند امام جواد(ع) به احترام جد بزرگوارشان حضرت رضا(ع)، به «ابن الرّضا» مشهور بودند.

 

سه دوره زندگی

مدت کوتاه حیات امام به سه دوره تقسیم می گردد: تا چهار سال و چند ماهگی (و به قولی تا ۱۳سالگی) از عمر شریفش را در مدینه به سر برد؛ تا ۲۳سالگی به اتفاق پدر بزرگوارش در سامرا می زیست (۲۵۴ق)؛ و تا ۲۹سالگی یعنی شش سال و اندی پس از رحلت امام دهم(ع) در سامرا ولایت بر امور و پیشوایی شیعیان را به عهده داشتند.

 

امام هادی(ع) پسر دیگری به نام ابوجعفر محمد داشت که مردی با ورع و پارسا، دارای جلالت قدر و نبالت شأن و مورد احترام اصحاب پدر خویش بود؛ اما در زمان حیات امام از دنیا رفت و برادر دیگری به نام جعفر داشتند که نزد شیعیان به لقب «کذاب» معروف شد. بعد از آنکه امام عسکری(ع) از سوی پدر به امامت معرفی گردید، جعفر مدعی وی شد و شروع به کارشکنی و توطئه‌گری و فتنه‌انگیزی بسیار نمود و بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری(ع) هم دعوی امامت کرد و منکر وجود امام غایب(عج) شد!

 

در حوادث رجب سال ۲۵۵ق گفته‌اند که دو تن از سادات علوی حسنی (به نام عیسی بن جعفر و علی بن زید) در کوفه خروج کردند و عبدالله بن محمد بن داوود را در آن شهر کشتند و عده‌ای به سبب قتل او گرفتار و زندانی شدند. یکی از این اشخاص، ابوهاشم داوود بن قاسم جعفری است که روایت می‌کند شبی امام حسن عسکری(ع) و برادرش جعفر را به زندان آوردند و جعفر زاری و بی‌قراری می‌کرد؛ ولی حضرت عسکری(ع) او را ساکت می‌نمود. در روایت مذکور آمده است که متصدی زندانی کردن امام، صالح بن وصیف یکی از سرداران معروف بود. آن حضرت مدتی از ایام حبس خود را نزد شخصی به نام علی بن اوتامیش گذراند و این مرد با همه شدت بغض و عداوت به آل محمد(ص)، پس از یک روز از مشاهده احوال امام، از پیروان و معتقدان ایشان گشت.

 

می‌گویند عباسیان و منحرفان از آل محمد(ص) بر صالح بن وصیف فشار آوردند که بر امام در زندان سخت بگیرد و او گفت: «دو تن از شریرترین افراد را مأمور این کار کرده‌ام؛ اما با دیدن حسن بن علی تحول یافته و روی به عبادت و نماز آورده‌اند. وقتی علت این تغییر حالت را از ایشان پرسیدم، گفتند از فیض دیدار امام به این سعادت رسیده‌ایم. او تمام روزها را روزه می‌گیرد و هر شب تا بامداد به نماز ایستاده است، با هیچ کس سخن نمی‌گوید و جز عبادت به کاری دیگر نمی‌پردازد، مهابت او بدان حد است که وقتی به ما نگاه می‌کند، به لرزه می‌افتیم و خود را به‌کلی می‌بازیم.»

 

جماعتی روایت کردند که در مجلس احمد بن عبیدالله بن خاقان ـ عامل خراج و رئیس املاک شهر قم ـ صحبت از آل علی(ع) که در سامرا به سر می‌بردند، به میان آمد. او گفت: «از علویان کسی را در عفاف و حُسن سیرت و رفتار و شرف و احترام در خاندان خود و بنی‌هاشم و نزد خلیفه چون حسن ابن علی بن محمد[ع] ندیدم. او بر قاطبه بنی‌هاشم مقدم بود و مقام و منزلتی والاتر از سایر مشایخ قریش و دولتمردان و سران سپاه و وزیران و کارمندان دولت و همه مردم سامرا داشت و همه با او به حرمت رفتار می کردند. روزی در مجلس رسمی پدرم ایستاده بودم که پرده‌داران گفتند: «ابومحمد ابن الرضا بر در است.» پدرم با بانگ بلند گفت: «راه را باز کنید تا بیاید.» من تعجب کردم که چطور جرأت کردند از کسی با کنیه نزد پدرم نام ببرند! جز خلیفه و ولیعهد او یا کسانی که از خلیفه درباره آنها امر صادر شده بود، هیچ کس را با کنیه نزد پدرم نام نمی‌بردند. پس مرد جوانی با چهره‌ای گندمگون وچشمانی درشت و سیاه و قامتی معتدل و رویی زیبا از در درآمد. او هیأتی نیکو و جلالی چشمگیر داشت. پدرم تا او را دید، از جای برخاست و به سویش رفت. ندیده بودم چنین رفتاری با کسی کرده باشد. وقتی به او رسید، در آغوشش کشید و روی و سینه و شانه‌هایش را بوسید و دستش را گرفته، بر مصلای خود نشاند و خود پهلوی او در حالی که رویش به او بود، نشست.

 

هنگام خطاب به او می گفت: «جان من و پدر و مادرم فدای تو باد!» و من از رفتارش تعجب می کردم. ناگاه حاجب درآمد و گفت: «الموفق ـ برادر معتمدـ از راه می‌رسد.» رسم این بود که وقتی موفق پیش پدرم می‌آمد، ابتدا مأموران تشریفات و محافظان او داخل می‌شدند و در دو صف می‌ایستادند تا وارد شود. پدرم مشغول صحبت بود که چشمش به غلامان ولیعهد افتاد. پس عرض کرد: «خدا مرا فدای تو کند! آیا میل دارید و اجازه می‌دهید (از ولیعهد پذیرایی کنم)؟» پس به حاجبان گفت: «ابومحمد را از پشت صفها راهنمایی کنید که این مرد (یعنی ولیعهد) را نبیند.» آنگاه هر دو از جای برخاستند. پدرم ابومحمد را در برگرفت و تودیع کرد و او از مجلس بیرون رفت.

 

بعد از نماز عشا که پدرم کارها و گزارش‌های خود را برای خلیفه مرتب نمود، من در برابرش نشستم. پرسید: «آیا حاجتی داری؟» گفتم: «آری، اگر اجازت دهی.» گفت: «اجازه دادم.» گفتم: «مردی که امروز صبح این همه به او جلال و احترام می‌نمودی و خود و پدر و مادرت را فدای او می‌کردی، کیست؟» گفت: «ای پسرک من، این امامِ رافضیان، حسن بن علی معروف به ابن الرضاست» و بعد از اندکی سکوت گفت: «اگر خلافت از دست بنی‌عباس برود، در بنی‌هاشم هیچ کس شایسته‌تر از او برای خلافت نیست. او به خاطر فضل و عفاف و خویشتن‌داری و زهد و عبادت و اخلاق پسندیده و صلاح شایسته این مقام است. پدرش نیز مردی بزرگ و کریم و بخشنده و اصیل و نبیل و فاضل بود.»

 

احمدبن عبیدالله گفت: «بعد از هر یک از بنی‌هاشم و سران سپاه و دولتمردان و قضات و فقها و سایر مردم که در باره ابومحمد سؤال می‌کردم، همان پاسخ را می‌شنیدم و دوست و دشمن در ستایش او متفق‌القول بودند.» یک تن از اشعریان پرسید: «برادرش جعفر چه جور آدمی است؟» احمد گفت: «جعفر چه قابل است که درباره او سؤال یا با ابومحمد مقایسه شود؟»

 

روایت مذکور دلیل محکمی است بر این که چرا یگانه پسر آن حضرت یعنی مهدی منتظر(عج) را در هنگام وفات آن حضرت از انظار مخفی نگاه داشتند؛ زیرا در آن زمان خلافت عباسی بر اثر ضعف شدید خلفا و ناشایستگی ایشان، سخت در معرض خطر بود و غلامان ترک و دیگر غلامان بر دربار خلافت مسلط بودند و امر و نهی به دست ایشان بود. از سوی دیگر درهمان سالها شورش صاحب‌الزنج در بصره و قیام یعقوب ابن لیث صفار در ایران روی داد و خلافت سخت در معرض تهدید قرار گرفت. بنابراین وجود شخص بسیار محترم و بزرگواری مانند امام حسن عسکری(ع) و فرزندش برای عباسیان بسیار ناگوار بود و می‌ترسیدند که اگر حادثه‌ای پیش آید و در آن جمعی از عباسیان از میان بروند، هیچ کس شایسته‌تر از علویان و در میان ایشان، شایسته‌تر از امام و خاندانش برای خلافت نخواهد بود.

 

روایت زیر را از ابوالادیان نقل کرده‌اند که گفت: من خادم امام عسکری بودم و رسائل او را به شهرهای دیگر می بردم و جواب می‌آوردم. در بیماری منتهی به رحلت وی هم نزدش رفتم، نامه‌هایی را که نوشته بود، به من داد و فرمود به مداین ببرم. من رفتم و بعد از پانزده روز برگشتم؛ اما دیدم بانگ زاری و شیون از خانه امام بلند است و جعفربن علی بر درخانه ایستاده، به تعزیت شیعیان پاسخ می‌دهد. با خود گفتم: «اگر این مرد امام شده باشد، کار امامت دگرگون خواهد شد!» در این اثنا خادمی آمد و به جعفر گفت: «کار تکفین تمام شد. بیا بر جنازة برادرت نماز بگزار.» جعفر و همه حاضران به داخل خانه رفتند. من هم رفتم و امام را کفن شده دیدم. جعفر پیش رفت تا در نماز امامت کند. وقتی خواست تکبیر بگوید، ناگهان کودکی با چهره‌ای گندمگون و مویی کوتاه و مجعد و دندان‌هایی که بینشان گشادگی بود، پیش آمد و ردای جعفر را کشیده، گفت: «ای عمو، عقب برو. من برای نماز بر پدرم از تو شایسته‌ترم.» جعفر در حالی که رنگش از خشم تیره شد، عقب رفت و آن کودک بر جنازه امام نماز گزارد. او مهدی موعود امام دوازدهم(عج) بود.

 

یکی از آثار امام(ع) نامه‌ای است که به اسحاق ابن اسماعیل نیشابوری نوشته‌اند. دیگر مجموعه حکم و مواعظ و کلمات قصار امام است که درکتب تاریخ و حدیث ثبت است. اثر دیگر منسوب به امام «رساله‌ المنقبه‌» در مسائل حلال و حرام است که ابن شهر آشوب در کتاب «مناقب» از آن سخن گفته است. در همین کتاب به نقل از خیبری در «مکاتبات‌الرجال» قطعه‌ای از احکام دین منسوب به امام هادی(ع) و امام عسکری(ع) منقول است. به علاوه احادیث و ادعیه بسیار از آن حضرت روایت شده است.

*دایره‌المعارف تشیع (با تلخیص)

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: