1397/5/27 ۰۹:۲۳
نیچه؟ كدام نیچه؟ نیچه پستمدرن منظرگرای رمانتیك شاعرمسلك مخالف كلان روایتها كه به حافظ و زرتشت علاقه داشت؟ مراد فرهادپور، صالح نجفی و مازیار اسلامی در نشست عصر پنجشنبه موسسه پرسش، در تقابل با این تصاویر رایج و عامهپسندانه از نیچه در ایران سخن گفتند و با اتكا به قرائت متفكرانی چون النكا زوپانچیچ و ژیل دلوز، با حفظ تفاوت و تقاطع آنها، كوشیدند نیچه در مقام متفكری رادیكال و فیلسوفی پرسشگر را به تصویر بكشند؛ اندیشمندی كه با جدیت، بلاهت را مسخره میكند و با سوالهای كوبنده، علیه هرگونه جزماندیشی و سبكسری موضع میگیرد. آنچه میخوانید، گزارشی مختصر از سخنرانی این سه است، با این تاكید كه به دلیل محدودیت فضا، ناگزیر از تلخیص مباحث شدیم.
محسن آزموده: نیچه؟ كدام نیچه؟ نیچه پستمدرن منظرگرای رمانتیك شاعرمسلك مخالف كلان روایتها كه به حافظ و زرتشت علاقه داشت؟ مراد فرهادپور، صالح نجفی و مازیار اسلامی در نشست عصر پنجشنبه موسسه پرسش، در تقابل با این تصاویر رایج و عامهپسندانه از نیچه در ایران سخن گفتند و با اتكا به قرائت متفكرانی چون النكا زوپانچیچ و ژیل دلوز، با حفظ تفاوت و تقاطع آنها، كوشیدند نیچه در مقام متفكری رادیكال و فیلسوفی پرسشگر را به تصویر بكشند؛ اندیشمندی كه با جدیت، بلاهت را مسخره میكند و با سوالهای كوبنده، علیه هرگونه جزماندیشی و سبكسری موضع میگیرد. آنچه میخوانید، گزارشی مختصر از سخنرانی این سه است، با این تاكید كه به دلیل محدودیت فضا، ناگزیر از تلخیص مباحث شدیم.
از ترجمه تا تفكر در گفتاری از مراد فرهادپور، پژوهشگر حوزه فلسفه
كتاب «كوتاهترین سایه (مفهوم حقیقت در فلسفه نیچه) » نوشته النكا زوپانچیچ (ترجمه صالح نجفی وعلی عباس بیگی) اثری فشرده و دشوار است كه درگیری مفهومی با آن در مجالی كوتاه ساده نیست و علم نجوم هم بر غلبه بر این دشواری كمكی به ما نمیكند. بحث من به بستر تاریخی و سوابق برخورد خودمان با این كتاب اختصاص دارد. آشنایی با این كتاب برای من بحث قرائت یك سنت را مطرح میكند؛ قرائتی كه متكی بر یك پروژه فلسفی است، نه یك معرفی سادهسازانه نیچه برای دانشجویان سال اول دانشگاه؛ به تعبیر روشنتر این كتاب نوعی درگیر شدن با نیچه است و بهترین شكل بیان این موضوع برخورد با یك سنت زنده است. مقایسه این كتاب با مواجهه ژیل دلوز با نیچه در كتاب «نیچه و فلسفه» (ترجمه عادل مشایخی) اهمیت دارد، زیرا هر دو كتاب، فراتر از آثار رایج آكادمیك هستند و بر اساس دو سنت متفاوت وارد برخورد با نیچه میشوند؛ یكی (دلوز) با تكیه بر نوعی متافیزیك تجربهگرای الهام گرفته از هیوم و لایبنیتس و دیگری با ایجاد مبنای مشتركی میان هگل و لاكان و از این طریق نیچه را میخواند. بحث دلوز كه مساله اصلی در تفكر و فلسفه، یافتن پرسش است نه پاسخ، روشن میكند كه چگونه این دو اثر در كنار هم مثل دو خط موازی پیش نمیروند، بلكه در نقاطی یكدیگر را قطع میكنند كه حالت گذر كردن و لحظه دارد. این امر نشانگر آن است كه در هیچكدام از دو اثر به دنبال یافتن پاسخ برای پرسشی قبلی نمیگردیم؛ به عبارت دیگر هر دو كتاب، به عنوان گفتارهای انتقادی موضوع خودشان را میسازند، به همین دلیل خبری از گفتوگو یا تبادل نظر و تبادل عقیده نیست و سنجش این دو نیز براساس آنكه كدام حقیقیتر یا درستتر است، بیمعناست، زیرا هر یك از آنها پرسش خود را دنبال میكنند و ابژه انتقادی خودشان را میسازند. شاید بیش از هر چیز شكاف و تفاوت میان این دو برای من جذاب است زیرا معنای تفكر را روشن میكند كه چگونه یك سنت زنده میتواند با فیگوری كه ظاهرا ضد خودش است، درگیر شود و به جای آنكه به تبادل نظر و گفتوگو بر اساس پاسخ دادن به یكسری پرسشهای همیشگی بپردازد، میكوشد پرسش اصلی را پیدا كند. بنابراین دو كتاب زوپانچیچ و دلوز را نمیتوان با یكدیگر مقایسه كرد؛ اگرچه در متن زوپانچیچ از دلوز یاد میشود، اما این مناظره و گفتوگو نیست، بلكه تقاطعی لحظهای است كه بر اساسش نمیتوان صحبت از شباهت و نزدیكی بین این دو كتاب به میان آورد.
این معنای یك پروژه یا سنت زنده بودن، از قضا با چندین درجه پایین آمدن، در ترجمه دو اثر نیز خود را نشان داده است. هر دو كتاب بر اساس معیارها و استانداردهای ترجمه آثار فلسفی، ترجمههای خوبی دارند. اما در واقع مساله بر سر معیار یا نمره گرفتن فرمال در ترجمه نیست، مسلما خود این ترجمهها نیز ایراد و اشكال دارند. از سوی دیگر ما آثاری درباره نیچه داریم كه اگرچه به لحاظ معیار ترجمهای خوب و قابل قبول هستند، اما حتی عنوان كتاب را غلط ترجمه كردهاند. برای مثال «فراسوی نیك و بد» (ترجمه داریوش آشوری) غلط ترجمه شده است، خود نیچه این را از «فراسوی خیر و شر» مجزا میكند. بنابراین اگرچه آن ترجمه (ترجمه آشوری) خوب است، اما بحث من بر اساس ترجمههای خوب و بد نیست، بر این اساس است كه چرا این آثار انتخاب شدهاند؟ یعنی این آثار (كتابهای دلوز و زوپانچیچ) بر اساس وضع بازار انتخاب نشدهاند. از قضا ترجمه این دو كتاب نیز بر اساس اصل غربی و اروپایی متكی به برخورد یك سنت زنده با یك مجموعهای از مفاهیم و فلسفه بودهاند. این را میتوانم درباره دلوز به عنوان یك ناظر از بیرون بگویم. یعنی این ترجمه امری نیست كه به یكباره از جایی پیدا شده باشد، بلكه مجموعهای از افراد كه با دلوز و مفاهیم بنیادین او درگیر بودند، در طول سالها خواندن آثار دلوز و بحث كردن پیرامون آن، تلاش كردند و از دل آنها ترجمه «نیچه و فلسفه» در آمده است. در مورد زوپانچیچ هم یك پروژه كاملا جمعی است. یعنی به عنوان یك تجربه زنده و شكل واقعی از تفكر، نمیتوان به یكباره زوپانچیچ و تفسیرش از نیچه را بیابید، بلكه این امر مستلزم این است كه با هگل و لاكان درگیر شده باشید و مسلما باید از میانجی ژیژك گذر كرده باشید و قبل از لاكان مثل خود ژیژك، از دل یك ماركسیسم هگلی غربی بیرون آمده باشید. همه اینها لازمند تا بتوانید به زوپانچیچ برسید.
متاسفانه در آثار ترجمه شده در ایران، اگر سابقهای هم باشد، مترجم برای آنكه بگوید من نخستین فرد هستم كه این اثر یا این متفكر را پیدا كردهام، آن سابقه را نادیده میگیرد و به آن اشارهای نمیكند. در حالی كه این سابقه، اصل كار برای یك ترجمه زنده است. در مورد زوپانچیچ هم قضیه فراتر از صرف خواندن كتابهای ژیژك و لاكان است، بلكه مساله نوعی فكر كردن با این مفاهیم به عنوان یك پروژه جمعی است كه در آن این مفاهیم را به وضعیت انضمامی بومی (local) اعمال میكنید و میكوشید جهان و وضعیت خودتان را بر اساس این مفاهیم بفهمید. اینجاست كه یك برخورد سنت زنده شكل میگیرد؛ البته دقیقا از آنجا كه زنده است، بهایش آن است كه میتواند بمیرد یا فرسوده شود و یا صدمه بخورد و دارای فراز و فرودهای گوناگون باشد.
به همین دلیل برای من گذشته از اینكه دو كتاب و تفاوتشان جذاب بود، تجربه سنت زنده بودن را پیش میآورد و دید دیگری از حقیقت و نشان میداد كه حقیقت این نیست كه میان این دو مقایسه كنیم زیرا هر كدام پرسش و حقیقت خودشان را میسازند و این ربطی به منظرگرایی و نسبیگرایی ندارد زیرا برای آنكه بتوانید هر دو كتاب را به جایی برسانید، باید این قدرت را داشته باشید كه پرسش جدیدی مطرح كنید كه این دو اجزایش باشند و دشواری كار نیز در همین جاست؛ وگرنه مقایسه عقاید كار سختی نیست. بنابراین در ترجمه نیز این زنده بودن سنتها مطرح است. در فقدان چنین برخورد زندهای است كه انواع تحریفها و سوءتفاهمها فوران میكند و در این غیاب است كه ما با تاكید بر پاسخها و گفتوگو و مناظره، به نوعی بازار عقاید و سوپرماركتی از عقاید میرسیم كه از قضا در آن نیچه كالای جذابی است، زیرا میتواند به عنوان مجموعهای از عقاید (opinion) مطرح شود. نمونههایی از آن در گذشته نزدیك را میتوان برخوردهای ابزاری با تفكر دید، مثل مورد هایدگر كه میبینیم چگونه در حالی كه مشخصا خودش متافیزیك را مساوی با انتوتئولوژی میداند، یك قرائت عرفانی و دینی از او ارایه میشود و نتیجه آن میشود كه این واقعیت و حقیقت كه هایدگر خیلی بیشتر نزدیك به ماركس است تا سنت آگوستین و توماس آكویناس، كاملا گم میشود. نمونه دیگر مورد متضادش پوپر است كه میبینیم به شكل ابزاری تنها بخشی از اندیشهاش یعنی فلسفه علمش مطرح میشود، اما كل لیبرالیسم سیاسی او آگاهانه كنار گذاشته میشود.
در فقدان برخورد یك سنت زنده و تبدیلكردن متفكر به مجموعهای از عقاید، مهمترین سوءتفاهم برای ما ایرانیان، مورد نیچه و نام زرتشت بر كتاب اوست. یعنی نوعی قرائت ناسیونالیستی و ایران باستانی از نیچه صورت میگیرد، در شرایطی كه خود نیچه صراحتا اشاره میكند كه نام زرتشت را انتخاب كرده است، دقیقا به این دلیل كه زرتشت كسی است كه تقابل خیر و شر را آغاز كرده است و او آن را انتخاب كرده تا به این تقابل پایان دهد. یعنی كاربرد نام زرتشت برای او معنای ضمنی سلبی داشته است و به هیچوجه نمیتوان زرتشت نیچه را به ایران باستان و كوروش و داریوش متصل كرد.
بنابراین برخورد با نیچه به این صورت بازیهای پست مدرن كه الگویشان را از برنامههای آشپزی میگیرند، صورت میگیرد؛ برنامههایی كه كد یا رمزگان اصلی ایدئولوژی حاكم بر كل جهان هستند، چه در قالب لیبرال و چه در قالب استبدادی. در این برخورد به شكل برنامههای آشپزی، با فرمول یك قاشق نیچه، یك لیوان رمانتیسیسم آبكی به اضافه یك قاشق چایخوری سس هنر طرف هستیم؛ به ویژه كه خوشبختانه در همه مغازهها و بقالیها نیز هنر و هنرمند فراوان است. با اینها آشپزی میكنند و نیچهای عمدتا خانقاهی و عرفانی ارایه میدهند. اما چرا نیچه در این پخت و پزهای فلسفی حضور زیاد دارد؟ این را نمیتوان به سبك گزین گویهنویسی او یا استفادهاش از استعاره و مجاز فروكاست. كسانی دیگر نیز چنین كردهاند. اتفاقا این بخش از كتاب زوپانچیچ یعنی تاكید بر مفهوم تقابل و دوگانه بودن، به خوبی این نكته را روشن میكند كه نیچه دنبال شكاف و تقابل است، حتی اگر این یك شكاف حداقلی باشد. اما آن امر واقعی خود را در قالب تضاد و شكاف نشان میدهد. اگر شما دنبال رئالیسم واقعی یا یك تصویر رئالیستی از جامعه هستید، از قضا باید بتوانید روی تركها و شكافها و تناقضات اجتماعیاش زوم كنید. شكل فرمال آن را نمیدانم چگونه میتواند باشد، اما خیلی دور است از یك تصویر تخت رئالیستی به معنایی كه به تعبیر مازیار اینجا رواج دارد.
بهطور خلاصه آنچه باعث میشود كه نیچه حضور غالب داشته باشد، اتفاقا رادیكالیسم اوست. یعنی او تفكر بر قله كوه است؛ تفكری بری از بخار و ابخره ایدئولوژی و مبرا از سایههاست. اتفاقا او در جایی است كه به كوتاهترین سایه میرسیم. اما تفاوت میان سایه و خود شیء باقی میماند، یعنی همان شكافی كه به ما اجازه میدهد نگاه انتقادی كنیم، زیرا هر چیزی بر اساس یك فاصلهگیری یا تفاوت حداقلی با خودش شكل میگیرد. به نظر من اینكه نیچه بر یك نگاه صریح به درون این مغاك تاكید دارد و به عوض سعی در اعتدال یا پل زدن روی تناقضات و سرپوش گذاشتن به شكلی تیز و رادیكالی ما را با تركها و تناقضات زندگی مدرن روبهرو میكند، اجازه نمیدهد كه ولرم باقی بمانیم. اینكه او تقابل میان سرد و گرم را حفظ میكند، او را به وضعیت مربوط (relevant) میكند؛ به ویژه در شرایط امروزی كه همه در كار دور زدن یا فروبردن همهچیز در مجموعهای از عقاید فرهنگی هستند و از قضا شكل رسانههای امروزه به ویژه رسانههای اینترنتی به این وضعیت دامن میزنند، زیرا در آنها همه صاحب عقیدهاند و شما با انبوهی از عقاید مواجه هستید كه بر هم تلنبار میشوند و باعث میشود كه تفاوت و شكاف حداقلی در برخی موارد زیر آوار صداها گم شود. در مقابل نیچه با تاكید گذاشتن بر رخدادی كه رخداد ژورنالیستی و پرسروصدا نیست، امر واقعی وضعیت را پیش چشم ما میآورد. حضور این ویژگی در فلسفه نیچه است كه خواه ناخواه باعث میشود، فكر كنیم مازادی در كار او است. این مازاد وقتی فرهنگی میشود و به بازار عقاید میآید، سوپرماركتی میشود، تبدیل به نیچه شاعر و نیچه عارف میشود. اما اگر این مازاد را به عنوان یك تفاوت كوچكی بین فلسفه و پادفلسفه به شكل بدیویی در نظر بگیریم یا حتی به عنوان شكافی به عنوان درگیری خود فلسفه در نظر بگیریم، اینجاست كه نیچه را حساس میكند و به نظر من رمز حضور همگانی و همه جایی نیچه نیز در این مازادی است كه در او هست. اما باید بتوان به شكلهایی كه فرمالیسم هنری آن برای من روشن نیست، آن را بیان كرد؛ البته كتاب زوپانچیچ بر اساس یك استدلال كاملا منظم ولی پیچیده فلسفه این كار را میكند و این مازاد را از فضای عقیده و نظر جدا میكند و نشان میدهد كه چرا حضور نیچه برای ما به عنوان یك صدای رادیكال تعیین كننده است و میتواند شكلی از نزدیك شدن به حقیقت باشد.
سنگینترین بار و مغاك روشنایی / صالح نجفی
بازگشت ابدی ابرانسان نیچه
ترجمه كتاب «كوتاهترین سایه» در پاسخ به نیچه شناخته شده در ایران یعنی نیچه نسبیگرا، پستمدرن، بازیگوش و گاهی عرفانی صورت گرفت؛ نیچهای كه به لحاظ سبكی از كلمات قصار مدد میگیرد و زبانی شاعرانه دارد و الگوی ترجمه او نیز ترجمه داریوش آشوری از چنین گفت زرتشت بود. علت دیگر نیز چاپهای متعدد آثار نیچه در ایران بود، در شرایطی كه بیان میشد انتقاداتی رادیكال دارد و طبیعتا در وضعیت ما نباید در این سطح منتشر شود. سوال اصلی دیگر ما این بود كه آیا چپگرایان میتوانند نیچه و فروید بخوانند؟ آیا گرایش آنها به نیچه و فروید نوعی انحراف از چپگرایی نیست؟ همچنین ترجمه این كتاب در تداوم آشنایی ما از نوجوانی با مراد فرهادپور صورت گرفته است، آقایی كه هم در زمینه الهیات ترجمه میكرد (مثل شجاعت بودن پل تیلیش) و هم آثار چپ را ترجمه میكرد و هم یكی از مهمترین آثار فلسفی نیچه (فلسفه، معرفت، حقیقت) را كه رنگ و بوی رایج شاعرانه را ندارد، به فارسی ترجمه كرده است و در مقدمه مهم این كتاب، وجه فلسفی و نه شاعرانه نیچه را برجسته كرده است. همچنین باید از مكتب فرانكفورت یاد كرد كه ماركس برایشان همانقدر مهم بود كه نیچه و فروید. در این نگاه، نیچه نماینده تمامعیار منظرگرایی و منتقد روایتهای كلان از جمله سوسیالیسم نیست.
كتاب زوپانچیچ اولین مجلد از مجموعه «اتصالیها» است و مدعای متولیان این مجموعه نیز آن است كه كار هر قرائت رادیكالی ایجاد اتصال كوتاه در مدار متن است و این اتصالی باید در سوژه قرائتگر متن نیز ایجاد شود. آن گروه معمولا برای اتصال ایجاد كردن میان متنها از گفتار نظریه ژاك لاكان استفاده میكردند كه خودش نماینده تمام عیار اتصالی ایجاد كردن بین نظریههای مختلف از روانكاوی و زبانشناسی سوسور گرفته تا ماركسیسم و هگل بود. خود ترجمه نیز نوعی اتصالی برقرار كردن میان سنتهاست و ایده ترجمه- تفكری كه آقای فرهادپور مطرح كرده، برای ما از این حیث نیز مدنظر بوده است.
یكی از مهمترین دستاوردهای زوپانچیچ تفسیری از امر واقعی است كه مساوی با امر متعالی نیست بلكه آن را حد درونی هر گفتار نظری در نظر میگیرد. بنابراین در خوانش نیچه نیز به دنبال حد درونی گفتار او هستیم. زوپانچیچ نیچه را متفكر «پرسپكتیویتی» و نه «پرسپكتیویسم» میخواند.
این كتاب میخواهد نیچه را به میدانی برای مواجهه بین گفتارهایی بدل كند كه از رویارویی با هم طفره میرفتند. برای بسط این دیدگاه از خوانش كیت انسل پیرسون از نیچه بهره میگیرم. پیرسون مفهوم یا «استعاره-مفهوم» بازگشت ابدی را در نوشتهها برجسته میكند. این «استعاره-مفهوم» هم به نوشتههای نیچه حال و هوای عرفانی
شرقدوری میدهد و هم اصرار دارد كه با بازگشت ابدی عرفانی متفاوت است. در كلام نیچه از «بازگشت ابدی همان» سخن میرود. مفسران آن را بازگشت ابدی ابرانسان میخواندند. اما نكته مهم این است كه ابرانسان، نه انسان است، نه همسایه و نه فقیرترین و نه بهترین انسان.
برای درك مفهوم «ابرانسان» به آگوست سال ١٨٨١ رجوع میكنیم. در این زمان نیچه برای اولین بار طرحی اولیه از بازگشت ابدی و نسبتش با ابرانسان ارایه میكند كه اشاره به نوعی انسانیت مابعدمتافیزیكی یا جدید دارد. این معنا نخست در تریلوژی آزاده جانها و سپس در كتاب چنین گفت زرتشت بسط مییابد. چندین تصویر از ابرانسان هست كه دو تای آنها را برجسته میكند. تصویر اول از ابرانسان، به وقوع تحولی در انسان اشاره دارد كه با توجه به وظایفی كه فراروی انسان مدرن هست، ضرورت دارد.
او از سه وظیفه صحبت میكند: نخست یكپارچه ساختن یا یكی ساختن معرفت و حقیقت است؛ دوم پاكسازی عقاید (دوكساها) و ارزشگذاریهاست و سوم چشم پوشیدن از امور اولین و آخرین متافیزیك. تصویر دوم از ابرانسان به سالهای ١٨٨٣ تا ١٨٨٥ یعنی كتاب چنین گفت زرتشت باز میگردد. در اینجا ابرانسان، انسانی است كه نسبت زمانی جدید با هستی و زمین برقرار میكند. مراد او انسان مابعدمتافیزیكی است.
نیچه در طرح اولیهاش در آگوست ١٨٨١ از تعبیر سنگینترین معرفت یاد میكند. او آنجا ٥ محور را مطرح میكند: ١- یكپارچه ساختن و یكی ساختن خطاهای بنیادین؛ ٢- یكی ساختن شورها و انفعالات نفسانی؛ ٣- یكی ساختن معرفت و معرفت انكاركننده؛ ٤- فرد بیگناه؛ ٥- رجعت ابدی همان. او در توضیح محور پنجم مینویسد، من از اهمیت بینهایت دانستهها، اشتباهها، عادتها و شیوههای زیستن ما و همه چیزهایی كه در راه است، صحبت میكنم. نیچه میپرسد قرار است ما باقی زندگیمان چه كنیم؟ او میگوید كار ما تدریس مهمترین درس است، این سعادت ویژه ما است. او تاكید میكند كه اولا ما باید نوعی بیعلاقگی اختیار كنیم، در غیر این صورت بار سنگین مسوولیت ما را به زانو درمیآورد؛ ثانیا باید مثل یك كودك به جدیت زندگی نظر كنیم. نیچه میگوید ما سعی میكنیم رانهها را به عنوان شالوده كل دانستن حفظ كنیم، ضمن آنكه در نظر آوریم این رانهها در كدام مقطع دشمنان دانستن میشوند.
تلاش نیچه آن است كه زندگی را از زاویه حاصل كل شور معرفت ببیند. او از تعبیر بازی كودكان زیر نگاه مرد حكیم استفاده میكند. در اینجاست كه به سنگینترین معرفت ممكن میرسد، این معرفت آن است كه انسان لحظهای به خود بگوید این قطعه از تاریخ كه در آن هستم، تا ابد خود را تكرار میكند و باید چنین كند. در حالی كه باید بیاعتنا باشیم، زیرا این شرط تحمل سنگینتر بار است.
نیچه میگوید آنچه تا ابد خود را تكرار میكند، تكینگی (singularity) تاریخی ما است و عیان شدن بازگشت ابدی همان این بار مشخص را روی دوش ما میگذارد. ما باید اهمیت بینهایت خطاها و عادات و شیوههایمان را برای همه چیزهایی كه در راه است، تجربه كنیم. این گونهای از حال مستقبل ما است. بنابراین در این طرح كلی هم با نوعی معرفت یا خاطره سر و كار داریم و هم با گونهای فراموشی ابدی. این آنتی نومی ایده بازگشت ابدی است.
در كتاب چنین گفت زرتشت كه نزدیك به درك زوپانچیچ است، بازگشت ابدی بر اساس «رخداد لحظه» صورتبندی میشود. لحظه برای نیچه استعاره دروازهای است؛ دروازهای كه در آن دو ابدیت با یكدیگر سرشاخ میشوند. از نظر زوپانچیچ باید به بازگشت ابدی لحظه به عنوان یك تكینگی فكر كرد. وقتی نیچه را به عنوان متفكر رخداد بگیریم، ابدیت دور زدن بیپایان نیست، بلكه اشاره به لحظههای نادر و كمیابی دارد كه این دورانی بودن در آن لحظهها ظاهر میشود.
برای تصویر دیگری از بازگشت ابدی همان، همچنین میتوان مثل زوپانچیچ از استعاره نیم روز به عنوان مفهومی و غیرمفهومی برای اشاره به زمان رخداد استفاده كرد. در این تعبیر لحظه چون چاه ابدیت است. زوپانچیچ رخداد را به كوچكترین چیز پیوند میزند. نیچه دشمن رخدادهای پرسروصدا و مدافع رخدادهای «تقریبا» (nearly) ادراكناپذیر بود. رخداد از دید او مواجههای بین آینده و گذشته است، گودالی در دل زمان یا همان چاه ابدیت. این نه كش آمدن هر چند دایرهای شكل زمان، بلكه ناظر به لحظه بیزمان است.
«كوتاهترین سایه» / مازیار اسلامی
امكانی برای حفظ تنش معرفتشناختی/ هستیشناختی رئالیسم
كتاب كوتاهترین سایه، اثر النكا زوپانچیچ، كتابی بصیرتافزا و سرشار از ایدههای فلسفی است كه میتوان در حوزههای دیگر نیز از آن بهره گرفت وبر این اساس میتوان بر یكی از مناقشهبرانگیزترین مباحث در نظریه فیلم، یعنی بحث رئالیسم، با امكاناتی كه زوپانچیچ با خوانش نامتعارفی كه از نیچه ارایه میكند، غلبه كرد. در تاریخ نظریه فیلم شكافی بنیادین پیرامون رئالیسم هست كه در فضای نقد ادبی و سینمایی ما نیز وجود دارد، یعنی شكاف معرفت شناختی و هستیشناختی. البته در مباحث ما پیرامون رئالیسم عمدتا به وجوه معرفت شناختی پرداخته میشود. در حالی كه در نظریه فیلم غرب از كراكائر تا بازن و دلوز و دیوید بوردول به شكل معناداری بعد معرفت شناختی كنار گذاشته میشود و به وجوه هستی شناختی رئالیسم میپردازند. یعنی از دید آنها مهم نیست كه در فیلمی از یك منطقه خاص، چقدر تصویری كه از مناسبات سیاسی و طبقاتی و... ارایه میشود، موثق و معتبر است. آنچه از دید آنها مهم است، جنبه زیباشناختی رسانه سینماست، یعنی سینما از امكاناتی زیباشناختی و هستی شناختی برخوردار است كه ذاتا میل به رئالیسم دارد. بنابراین این متفكران برخلاف تصور ما كه سینمای هالیوود را رویاپردازانه میدانیم، نمونه عالی رئالیسم را سینمای هالیوود تلقی میكنند. زیرا اینجا رئالیسم به بحثی زیباشناختی اشاره دارد. در حالی كه برای ما رئالیسم در نقطه مقابل این دید افراطی هستی شناختی، به سبكی تقلیل پیدا میكند كه در آن هنرمند باید به نیروهای مادی و اجتماعی و طبقات فرودست و سركوب و... بپردازد. این تصویر از رئالیسم تا حدود زیادی برساخته نظریه پردازان ماركسیسم ارتودوكس در دهههای ١٣٥٠-١٣٤٠ در ایران است كه خود متاثر از نوشتههای ماركسیستی اتحاد جماهیر شوروی است و در آن رئالیسم به عنوان یك مكتب و جریان رهاییبخش در برابر مدرنیسم طرح میشد. این نگرش معرفتشناختی از رئالیسم در ادبیات نیز بود و بعدا به سایر هنرها تعمیم یافت، یعنی هنرمند رئالیست باید شناخت موثقی از جامعه و سیاست داشته باشد و باید بخشی از مردم و تودهها باشد و در میان لایههای مردم زندگی كند و با دردهای آنها آشنا باشد تا بتواند تصویری رئالیستی از زندگی آنها ارایه كند. به لحاظ سبكی نیز مبتنی بر نوعی فنون سادهنویسی در ادبیات است كه بعدا به تكنیكهای غیرخودنمایانه و حذف مونتاژ در سینما ترجمه میشود. هدف این فهم از رئالیسم ارایه تصویری موثق و كل قابل شناسایی به نام «واقعیت» است.در مقابل زوپانچیچ با استعانت از استعارهسازیهای نیچه و مفاهیمی چون «نوانس» و تفاوت مینیمال و «نیمروز» (كه بهتر است «استوا» یعنی «تابش عمود خورشید كه كوتاهترین سایه را میسازد» ترجمه شود، زیرا جنبه لحظهای آن روشن میشود) و... نزد نیچه میكوشد تنش معرفتشناختی در بطن مفهوم رئالیسم را حفظ كند، بدون اینكه بخواهد بر اساس راهحل نظریه فیلم، آن را به شكل هستیشناختی حل كند. اصولا رفع و حل شدن این تنش به سمت جنبه هستیشناختی، منشا سوءتفاهماتی است كه بخصوص در دو، سه دهه اخیر پیرامون سینمای كشورهای غیرغربی ایجاد شده است زیرا در تصویری كه از واقعیت ارایه میكنند، توجهی به زمینههای معرفتشناختی آن نمیكنند و در نتیجه سوءتفاهمهای مضحكی پدید میآید. این شكاف میان وضعیت بومی و وضعیت هستیشناختی جهانشمول كه در نظریه سینما مطرح است، منشا سوءبرداشتهای مختلف است و البته این تنش وجود دارد.
حالا سوال این است كه باید با این تنش چه كرد؟ آیا رئالیسم را باید به مجموعهای از تمهیدات و شگردهای سبكی و زیباشناختی تقلیل داد و آن را به عنوان ذات و جوهره سینما به تعبیر بازن در نظر گرفت یا باید آن را به عنوانی تنشی جذاب و در عین حال خطرناك و دردناك حفظ كرد؟ به تعبیری كه زوپانچیچ طرح میكند. مواجهه با این شكاف برای هنرمند دردناك است و او را با ابهامات سنگینی مواجه میكند. برای غلبه بر آن آیا باید به جریان موسوم به سینمای اجتماعی در ایران فروغلتید كه میكوشد فهم معرفت شناسانه مادی و بدوی از واقعیت اجتماعی ارایه میكند؟ یا راهحل جهانشمول هستیشناختی رئالیسم را در نظر گرفت؟ در مفهوم رئالیسم با واقعیت مادی سر و كار داریم. آیا باید به مفهوم آدرنویی رئالیسم را نفی كرد زیرا واقعیت بر خلاف تظاهرش، چیزی برساخته وساطتهای ایدئولوژیك است؟ شاید در حوزه ادبیات به دلیل اینكه تمهیدات زبانی به شكل ذاتی درگیر بازنمایی واقعیت نیستند، این مشكل چندان مهم نباشد، اما خصلت جادویی سینما از همان تصاویر اولیه به دلیل همین واقعنماییاش بود. از این حیث درست است كه سینما به لحاظ هستیشناختی گرایش به رئالیسم دارد. زوپانچیچ با استفاده از نیچه و روانكاوی نشان میدهد كه خود واقعیت نسخهای ایدئولوژیك است، منتها برخلاف ایدئولوژیهای دیگر، جنبه ایدئولوژیك بودن خود را پنهان میكند. به همین دلیل در مواجهه با واقعیت، از اصطلاح روانكاوانه «تصعید» یا «والایش» استفاده میكند، یعنی نوعی مداخله سوبژكتیو وكنش و فعل خلاقانهای كه قواعد موجود در واقعیت را به هم میزند، اگرچه خودش درگیر واقعیت است، تا بتواند به هسته سركوب شده در واقعیت، یعنی امر واقعی دست یابد. اشاره كردن یا آشكار كردن امر واقع جایی است كه سویه ایدئولوژیك واقعیت، خودش ایدئولوژیك میشود. زوپانچیچ به ما میگوید راهحلها و قواعدی كه با وساطتهای ایدئولوژیك ساخته شده، كاری جز تبانی با ایدئولوژی ندارند. البته در سینمای ایران آثاری هست كه سعی كردهاند به روشهایی شكاف موجود در واقعیت را به طریقی نشان بدهند و در طبیعی به نظر رسیدن واقعیت اخلالی ایجاد كنند. بنابراین امكان اخلال ایجاد كردن در تصویر واقعیت و رئالیستم موجود است و یكی از راهها و روشهای آن تصعید و والایشی است كه زوپانچیچ بدان اشاره میكند، یعنی مداخله خلاقانه فردی و سوبژكتیو و آفرینش و ابداع سوبژكتیو درون خود واقعیت. زیرا راهحل دیگری در ایران طرفدار داشته كه بریدن از واقعیت و به جستوجوی حقیقت رفتن به عنوان عنصری بیرون از واقعیت، مطرح بوده است. اما نچسبیدن به واقعیت و تابع آن نبودن را نباید به معنای این در نظر گرفت كه عنصر خلاقه یا حقیقت یا real بیرون از وضعیت مفروض است. یعنی نباید به كل وحدت یافته عرفانی تمسك جست كه به عنوان یك راهحل در هنر ایرانی در برابر محدودیتهای رئالیسم مطرح شده است، بلكه مساله این است كه از درون خود واقعیت راهحل جست یعنی فعل تصعید باید درون خود واقعیت رخ بدهد و بتواند درزها و شكافها و نقطههای اخلال و درمانده واقعیت را فاش و آشكار كند تا از این طریق تصدیق كند كه واقعیت امری طبیعی و خنثی نیست، بلكه خودش نسخهای ایدئولوژیك از وضعیت مفروض است و امكانات متعددی هست كه میتوان آنها را رها ساخت كه زوپانچیچ آن را با مفهوم نیمروز و پیوندش با مفهوم والایش روانكاوانه و دردناك بودن مواجهه با امر واقعی طرح میكند. زوپانچیچ اشاره میكند نور امر واقعی (real) در لحظه استوا یا نیمروز در شدیدترین و تابناكترین موقعیت خودش است و در این حالت تصعید كردن باید مثل یك نقاب یا سایه زدن و رقیق كردن عمل كند كه امكان مواجهه با ابهت و مهیب بودن درخشش امر واقعی را میسر كند. زیباشناسی و هنر یكی از دیرینترین و كارآمدترین راههای این كنش نقاب یا سایه زدن امر واقعی است. در زیباشناسی نیز حفظ تنش معرفت شناختی/ هستیشناختی در مواجهه با واقعیت در سینما میتواند راهحل ما برای برون رفت از بن بست معرفتشناختی/ هستیشناختی باشد كه روزبهروز در فیلمها، شدیدتر و مهیبتر میشود.
منبع: روزنامه اعتماد
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید