بررسی نورومیتولوژیک شاهنامه: ضحاک و داستان قدرت مغز / عبدالرضا ناصر مقدسی

1397/3/30 ۰۸:۲۳

بررسی نورومیتولوژیک شاهنامه: ضحاک و داستان قدرت مغز / عبدالرضا ناصر مقدسی

داستان ضحاک داستان انسان ،مغز و قدرت است. اگر در ادبیات زرتشتى ضحاک اژدهایى ست زاده ی اهریمن که خوى او ویرانگریست در شاهنامه اما او انسانى ست که وسوسه ها وی را به چنین موجودى بدل مى کند. همانطور که نشان خواهم داد علی رغم این تصمیم مبتنی بر بد ذات نشان دادن ضحاک، تناقضها و شکافهایی در روایت شاهنامه از ضحاک وجود دارد که می تواند ما را به روایتی دیگرگونه از ضحاک و ماهیت او راهنمایی نماید.

 

داستان ضحاک داستان انسان ،مغز و قدرت است. اگر در ادبیات زرتشتى ضحاک اژدهایى ست زاده ی اهریمن که خوى او ویرانگریست در شاهنامه اما او انسانى ست که وسوسه ها وی را به چنین موجودى بدل مى کند. همانطور که نشان خواهم داد علی رغم این تصمیم مبتنی بر بد ذات نشان دادن ضحاک، تناقضها و شکافهایی در روایت شاهنامه از ضحاک وجود دارد که می تواند ما را به روایتی دیگرگونه از ضحاک و ماهیت او راهنمایی نماید.

جالب است که او همیشه بد نیست و در گرشاسب نامه ارتباط تنگاتنگى با گرشاسب دارد. شاید تفاوت آخر داستان گرشاسب نامه با آنچه در متون زرتشتی آمده نیز ناشی از همین ارتباط تنگاتنگ باشد. در متون زرتشتی گرشاسب نمی میرد بلکه بخوابی سنگین فرو می رود تا در روز رستاخیز دوباره برخیزد و ضحاکی را که از بند فریدون فرار کرده از بین ببرد. اما در گرشاسب نامه عملا با مرگ گرشاسب چنین موضوعی نیز خود بخود منتفی می شود. طرز به قدرت رسیدن وى نیز بسیار قابل توجه مى باشد. وقتى فره ایزدى از جمشید دور مى شود مردمان و افسران نیز از اطراف او پراکنده شده و دست به شورش مى زنند.این گونه همه دور یک پادشاه قدرتمند که همانا ضحاک باشد جمع مى شوند.

از آن پس برآمد ز ایران خروش

پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش

سیه گشت رخشنده روز سپید

گسستند پیوند از جمشید

برو تیره شد فرهٔ ایزدی

به کژی گرایید و نابخردی

پدید آمد از هر سویی خسروی

یکی نامجویی ز هر پهلوی

سپه کرده و جنگ را ساخته

دل از مهر جمشید پرداخته

یکایک ز ایران برآمد سپاه

سوی تازیان برگفتند راه

شنودند کانجا یکی مهترست

پر از هول شاه اژدها پیکرست

سواران ایران همه شاهجوی

نهادند یکسر به ضحاک روی

به شاهی برو آفرین خواندند

ورا شاه ایران زمین خواندند

کی اژدهافش بیامد چو باد

به ایران زمین تاج بر سر نهاد

 

بسیار جالب است که به اوج رسیدن و پادشاهی یافتن ضحاک لزوما امرى اهریمنى نبوده است بلکه مردم و امرا پس از ضعف جمشید در اطراف او جمع شده و سبب ارتقاى وى مى گردند. در کتاب «رستاخیز اسطوره: نگاهی به رابطه ی مغز و اسطوره در جهان پیچیده ی جدید» فصلی را به ضحاک اختصاص دادم و آن را از زاویه علوم اعصاب تحلیل نمودم. در آنجا بیان نمودم که اسطوره ی ضحاک یعنی ترکیب مار (خزنده) و انسان طبق مدل مک لین، بیانگر کارکرد بخشی از مغز است که به آن مغز خزنده گفته می شود.ب خشی که از لحاظ تکاملی قدیمی تر از سایر بخشها همانند سیستم لیمبیک و یا کورتکس است. از این منظر وقتی داستان ضحاک را بیانگر بخشی از تکامل نوروفیزیولوژیک انسان بدانیم باید بپذیریم که

اسطوره ضحاک نیز بخشی از تجربه ی انسان از محیط پیرامونیست و برای توسعه و قدرت یافتن لزوما محتاج اهریمن نمی باشد. همین اتفاق هم در مورد ضحاک شاهنامه می افتد.هر چند او با کمک ابلیس پدر خود را می کشد و به قدرت می رسد اما ارتقای اصلی او و نشستن بر تخت ایران زمین مقوله ای کاملا انسانی بوده است.

در روایت شاهنامه چنانکه از جملات مشهور ابتدایى او بر مى آید ضحاک سراسر بدى مى باشد که جز ناراستى و دروغ کار دیگرى بلد نیست.

چو ضحاک شد بر جهان شهریار

برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز

برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان

پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند

نهان راستی آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز

به نیکی نرفتی سخن جز به راز

این دید منفی به ضحاک تا آنجا بوده که متونی مثل خداینامه که ماخذ فردوسی بوده اند نیازی به تشریح این هزار سال را در خود نمی دیدند.لذا داستان ضحاک در شاهنامه بطور عمده محدود به همان چهل سال نهایی سلطنت وی می گردد.

ولى در منابع دیگر بخصوص در گرشاسب نامه ما با جلوه اى دیگر از ضحّاک روبرو هستیم .ضحاک ارتباط بسیار خوبی با گرشاسب دارد و گرشاسب برای ضحاک کارهای فراوانی انجام می دهد.در همین شاهنامه نیز ضحاک بیشتر انگار در نظر ایرانیان بد است. این موضوع بخصوص در داستان زال و رودابه دیده مى شود. در این داستان با شخصیتی به نام مهراب کابلی روبرو می شویم که از نوادگان ضحاک است.و در اهمیت او همین بس که زال عاشق دختر مهراب کابلی شده و از ازدواج این دو یعنی دو قطب مخالف در شاهنامه، رستم پدیدار مى گردد.

در کتاب گرشاسب نامه متوجه مى شویم که حوادث زیادى بخصوص از منظر کشوردارى در دوران ضحاک اتفاق افتاده است.یعنی ضحاک جلوه های عمیق انسانی داشته است.همان چیزی که در بالا ذکر شد: جلوه ای از تجارب انسانی در برخورد با محیط پیرامونی. جلوه ای که قابلیت های لازم را در پردازش مغزی ما دارد.ولى اینها همه در شاهنامه حذف شده است.ضخاک همان شخصیتى مى شود که در آیین آمده است.و چون در آیین آنچه اهمیت دارد همانا دفع این موجود اهریمنی ست لذا بخش مهمى از داستان ضحاک به شورشهاى علیه او تعلق دارد.اما با این حال تجارب انسانی همواره نمی تواند منطبق بر آیین باشد.لذا مثل بسیاری از اسطوره های دیگر که در طی زمان و با تغییر دیدگاه ها، شکل تجربه و نیز زیستگاه انسان تغییر کرده است، داستان ضحاک نیز گرچه داستان فراز و فرود اوست اما با آنچه که در سنت وجود دارد تفاوتهاى بسیارى دارد.همانطور که مشاهده کردیم اینگونه نبوده که ضحاک یک شبه و صرفا با قدرت اهریمنى به پادشاهى برسد.بلکه بسیارى از قدرتمندان با کاهش قدرت جمشید در اطراف او جمع مى شوند و اگر حمایت آنها نباشد ضحاک به آسانى سقوط مى کند و این همان داستان قدرت است که تا وقتى ارتباط فرد با حامیانش حفظ شود قدرت نیز باقى مى ماند.پس نتیجه مى گیریم که ضحاک حتما حامیان بزرگى داشته است که در شاهنامه به آنها اشاره نمى شود ولى بسیار جالب است که بدانیم بر خلاف سنت زرتشتى،اگر به حماسه ها رجوع کنیم یکى از بزرگترین این حامیان همانا گرشاسب مى باشد. در حالیکه طبق سنت زرتشتی همین گرشاسب است که در رستاخیز ضحاک را می کشد.پس بر خلاف آنچه شاهنامه مى گوید همه چیز در دوران هزار ساله سلطنت او ناشى از حضور دیوان نبوده است.

یکى دیگر از وجوه مهم داستان ضحاک وجود دو دختر جمشید به نامهاى شهرناز و ارنواز مى باشد.این دو به همسرى ضحاک در مى آیند ولى بسیار جالب است که شاید این موضوع به زور اتفاق افتاده باشد، اما ادامه این زندگی به زور نیست.بلکه ضحاک به آنها آموزش مى دهد و آنها را به مرام خود در مى آورد.

دو پاکیزه از خانهٔ جمشید

برون آوریدند لرزان چو بید

که جمشید را هر دو دختر بدند

سر بانوان را چو افسر بدند

ز پوشیده‌رویان یکی شهرناز

دگر پاکدامن به نام ارنواز

به ایوان ضحاک بردندشان

بران اژدهافشن سپردندشان

بپروردشان از ره جادویی

بیاموختشان کژی و بدخویی

ندانست جز کژی آموختن

جز از کشتن و غارت و سوختن

 

در حالى که انسان توقع دارد این دو دختر با ترس و وحشت فراوان در دربار ضحّاک زندگى کرده و بنوعى به اسارت گرفته شوند.در اینجا نوعى وصلت خوبى و بدى را مى بینیم که پایه اش نه ترس و اضطرار بلکه یک درک بالاتر است.نوعى شناخت. این را بخصوص در گفتگوى ضحاک با ارنواز پس از دیدن رویایى فریدون مى بینیم.چهل سال مانده به پایان دوران حکومتش، ضحاک خوابی مخوف می بیند.

چو از روزگارش چهل سال ماند

نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز

به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان

سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان

به بالای سرو و به فر کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار

بچنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ

نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه

کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر

بدریدش از هول گفتی جگر

 

ضحاک هراسان از خواب بیدار می شود.او بشدت ترسیده است اما همین ارنواز است که او را آرام می نماید.

چنین گفت ضحاک را ارنواز

که شاها چه بودت نگویی به راز

که خفته به آرام در خان خویش

برین سان بترسیدی از جان خویش

زمین هفت کشور به فرمان تست

دد و دام و مردم به پیمان تست

از این مهربان تر گفتگویی داریم؟

ضحاک ابتدا خجالت می کشد که خواب را به ارنواز بگوید.

به خورشید رویان جهاندار گفت

که چونین شگفتی بشاید نهفت

که گر از من این داستان بشنوید

شودتان دل از جان من ناامید

پس ارنواز امید ضحاک بوده است.و ارنواز نیز در پاسخ به این امید دوباره به آرامی و محبت از او می خواهد تا خوابش را بگوید تا بتواند کمکش کند.

به شاه گرانمایه گفت ارنواز

که بر ما بباید گشادنت راز

توانیم کردن مگر چاره‌ای

که بی‌چاره‌ای نیست پتیاره‌ای

و ضحاک تمام خواب را برای او تعریف می کند.

سپهبد گشاد آن نهان از نهفت

همه خواب یک یک بدیشان بگفت

در اینجا ارنواز نه مانند کسی که از ضحاک کینه به دل دارد بلکه درست مانند کسی که می خواهد به دوستدار خود یاری و کمک برساند به راهنمایی ضحاک می پردازد.

چنین گفت با نامور ماهروی

که مگذار این را ره چاره چوی

نگین زمانه سر تخت تست

جهان روشن از نامور بخت تست

تو داری جهان زیر انگشتری

دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گرد کن مهتران

از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه سر موبدان را بگوی

پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست

ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان

به خیره مترس از بد بدگمان

 

در رویایى ضحاک با این ماجرا نیز باز شاهد نوعی تناقض هستیم.او از موبدان و بخردان یارى مى گیرد نه از دیوان و اهریمنان.

سپهبد به هرجا که بد موبدی

سخن دان و بیداردل بخردی

ز کشور به نزدیک خویش آورید

بگفت آن جگر خسته خوابی که دید

نهانی سخن کردشان آشکار

ز نیک و بد و گردش روزگار

 

موبدان از بیان حقیقت داستان می ترسند تا اینکه یکى از موبدان داستان فریدون را به او مى گوید.

از آن نامداران بسیار هوش

یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک بنام

کزان موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگتر گشت و ناباک شد

گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود

که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد

برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو

به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود

زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد

نیامد گه پرسش و سرد باد

 

یک جور جبر عجیبی در این داستان است.وقتى تعبیر خواب به ضحّاک گفته مى شود در قاموس فکرى مردمان هیچ گونه گریزى از آن نیست .ضحاک بدست فریدون از تخت پایین خواهد کشیده شد.

اگر بارهٔ آهنینی به پای

سپهرت بساید نمانی به جای

 

تقدیر تو همین است و تو نمی توانی برعلیه آن بشوری.

 

اما نکته بسیار جالب و پارادوکس وار داستان در اینجاست که ضحاک بر ضد این تقدیر شورش مى کنند. البته همین شورش است که روند تقدیر را کامل مى کند یعنى اگر ضحّاک کوششى براى کشتن فریدون نمى نمود و تقدیر را مى پذیرفت اصلا اتفاقاتى نمى افتاد که فریدون را به مرگ او ترغیب کند.اما ضحّاک با تلاش خود عملا همانند یک جور شطرنج چنان چینش داستان را کامل مى کند که دیگر هیچ گریزى از آن نخواهد بود.

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش

ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند

بتابید روی از نهیب گزند

چو آمد دل نامور بازجای

بتخت کیان اندر آورد پای

نشان فریدون بگرد جهان

همی باز جست آشکار و نهان

نه آرام بودش نه خواب و نه خورد

شده روز روشن برو لاژورد

 

آبتین پدر فریدون بدست ضحاک کشته مى شود.فرانک که چنین مى بیند به بیشه زارى مى رود که گاوى ویژه چنانکه موبدان گفته اند در آن مسکن دارد.

شده انجمن بر سرش بخردان

ستاره‌شناسان و هم موبدان

که کس در جهان گاو چونان ندید

نه از پیرسر کاردانان شنید

 

فرانک در آن مرغزار فریدون را به نگهبان آن گاو مى سپرد:

به پیش نگهبان آن مرغزار

خروشید و بارید خون بر کنار

بدو گفت کاین کودک شیرخوار

ز من روزگاری بزنهار دار

پدروارش از مادر اندر پذیر

وزین گاو نغزش بپرور به شیر

 

اما ضحّاک دست بردار نبود و به جستجو ادامه داد. این بود که فرانک فریدون را از آن بیشه به کوه البرز نزد تعدادى از دانایان برد.

بیاورد فرزند را چون نوند

چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود

که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین

منم سوگواری ز ایران زمین

بدان کاین گرانمایه فرزند من

همی بود خواهد سرانجمن

ترا بود باید نگهبان او

پدروار لرزنده بر جان او

ضحاک اما قدم به قدم دنبال فریدون است.او می خواهد به هر قیمتی که شده فریدون را بکشد.ولی همیشه یک قدم عقب تر از اوست و البته در همین قدمها نیز کارهایی را انجام می دهد که علل مرگ او را فراهم می آورد.مثلا آن گاو شیرده را می کشد.

بهتر است بایستیم و به آنچه گفته شد دوباره نگاهی کنیم.ضحاک با یک خواب از تقدیر خود باخبر می شود.اما او بر علیه این تقدیر می شورد.در فرهنگ مذهبی ایران چنین شورشی اصلا پذیرفته شده نیست.قرار نیست که در فرهنگ ما پرومته ای وجود دارد تا همه چیز از جمله هفت آسمان و فلک های آن را بدرد. بنظر می رسد علی رغم کوشش بی اندازه ی ضحاک عملا او هیچ اختیاری ندارد.انگار او جزء نقشه ای عظیم از یک جبر می باشد.جبری که برای کشتن او طراحی شده است.تلاش فرد در بستر یک جبر بزرگ یک تناقض بزرگ نیز محسوب می شود که البته ریشه در فرایندهای مغزی ما دارد.برای درک بهتر آن باید به یکی از مهم ترین آزمایشها در این زمینه اشاره کنم.بنجامین لیبت یکی از پیشروترین متخصصان علوم اعصاب در زمینه ی جبر و اختیار بود.او نشان داد که فعالیتهای که بظاهر ارادی هستند در حدود ۳۰۰ میلی ثانیه زودتر در سطح ناآگاه مغز شروع می شوند.این مثال حرف لیبت را بخوبی نشان می دهد: فرض کنیم که ما می خواهیم دستمان را بلند کنیم.لحظه ای وجود دارد که در آن لحظه ما آزادانه تصمیم می گیریم تا دستمان را بلند کنیم.لیبت اما نشان داد درست چیزی حدود ۳۰۰ میلی ثانیه قبل از آنکه ما تصمیم بگیریم تا دستمان را بلند کنیم فعالیتهای مربوط به حرکت دادن مغز در سطح ناآگاه مغز آغاز می گردند.یعنی ما فقط فکر می کنیم که داریم آزادانه دستمان را حرکت می دهیم.در واقع قبل از آنکه اراده کنیم فعالیتهای مربوط به بلند کردن دستمان بدون اراده در سطحی ناآگاه شروع به فعالیت نموده بودند.این موضوع را می توان بصور مختلف تعبیر کرد.ولی یکی از مهم ترین تاویلها این است که اراده ای وجود ندارد.این آزمایش مرا به یاد داستان ضحاک می اندازد.جایی که او می خواهد با تلاشی خستگی ناپذیر از تقدیر خود فرار کند.او با اراده پیش می رود اما غافل از اینکه سرنوشت او در لحظاتی قبل به شکل غریبی رقم خورده است.انگار مارهایی که بر دوش ضحاک روییده اند همان عملکرد ناپیدای مغز است که اراده تغییر سرنوشت را از او گرفته اند.

داستان ضحاک داستان غریبی ست که متاسفانه در سایه ی قرائت و تفسیری بر مبنای متون زرتشتی، مغفول باقی مانده است.یکی از کارهای ارزشمند در این مورد اثر دکتر علی حصوری (سرنوشت یک شمن. تهران: نشر چشمه) می باشد که علی رغم انتقادهای بسیاری که بر او بخصوص پس از سخنرانی شاملو وارد شد توانست جنبه ای دیگر از داستان پر پیچ و خم ضحاک را به نمایش بگذارد.نگاه به متون دیگر بخصوص گرشاسب نامه و یا حتی کوش نامه می تواند جنبه های مهمی از این شخصیت پیچیده را بر ما عیان سازد.در کنار این، ضحاک نوعی خاص و ویژه از تجربه ی انسانی محسوب می شود.این شکل تجربه باید بازسازی شود.ما به جنبه هایی از این تجربه اشاره کردیم.پژوهشی گسترده تر لازم است تا این تجربه به شکلی ژرف نمایان سازد.

منبع: باشگاه شاهنامه پژوهان

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: