1397/1/26 ۰۹:۳۲
جهان، امری مینوی است که بر زمین بار میشود، تا آدمی بتواند بر آن (زمین) زمان را خلق کند و در آغوش گیرد و بر زمین مستقر شود. این امر مینوی را به استعاره تقلیل میدهیم. پس زیستن یعنی استقراری استعاری، بر جغرافیایی که پس از پذیرش استعارگی تبدیل به زمین میشود. زیرا در این صورت است که میتواند بارور شده و برویاند. این اصل خصوصی زمین، در اساطیر ما نیز بیان شده است
جهان، امری مینوی است که بر زمین بار میشود، تا آدمی بتواند بر آن (زمین) زمان را خلق کند و در آغوش گیرد و بر زمین مستقر شود. این امر مینوی را به استعاره تقلیل میدهیم. پس زیستن یعنی استقراری استعاری، بر جغرافیایی که پس از پذیرش استعارگی تبدیل به زمین میشود. زیرا در این صورت است که میتواند بارور شده و برویاند. این اصل خصوصی زمین، در اساطیر ما نیز بیان شده است. پس زمین توسط جهان بارور میشود زیرا در جهان انسان وجود دارد و وجود انسان در این جهان منوط به زبان است. در غیر این صورت شرایط زیست مهیا نمیشود و انسان باید نفسهای عاریتی را پس بدهد. استقرار انسان در جهان، براساس طبع و تین او، نیمی ریشه در آب و نیمی ریشه در خاک دارد، بهعبارت دیگر باید گفت، این استقرار شناور است چون از طرفی استعاری و از طرف دیگر در آغوش زمان است. بر این اساس آدمی در این جهان شایستگی استقرار دارد، زیرا شناگری و وسایل آن را زبان در اختیار او قرار میدهد. زیرا جهانی را که زبان تحویل میدهد و بهتبع آن انسان را میزاید و در آن ورطه وا مینهد، جهان شناوری و شناگری است چون با جهانی اینگونه زمان نیز تولید میشود و همین ماهیت شناوری و کیفیت شناگری است که سرنوشت یا سرگذشت آدمی را تعیین میکند. بر این بنیاد چنانچه شناگر نباشیم با سرنوشت روبهرو خواهیم شد و در غیر این صورت با سرگذشت. به مفهومی دیگر یا فعال خواهیم بود و تأثیرگذار یا منفعل و تأثیرپذیر.
بنابراین، انسان برای شناگری در این جهان شناور و دریافت هر لحظهای این جهان از زبان زبان، ناچار است تا از لحظه تولد تا مرگ همراه زبان باشد و این چیزی است که در حد هوا برای نفسکشیدن به آن نیازمند است در غیر این صورت از شرایط استقرار تهی میشود و به همین جهت است که باید زبان را بفهمد و با نگاه به زبان و گوشسپردن به زبان زبان، دریابد تا زبان چه تجویز میکند و چگونه پیشنهادی میدهد. تا چگونه دریابد و چگونه عمل کند.
از آنجایی که زبان در حکم کلی است زیرا هم دارای توان تولید ساختار است و هم این ساختارها در جمع پذیرفته میشود، به حتم از مجموع اجزا بزرگتر است و این است که اقتدار آن هرگز کاهش نمییابد. و از اینرو نیز هست که ما جهان خود را از این امر کلی مقتدر استعارهساز دریافت میکنیم. بر این اساس ماهیت و مايیت ما، رسوب جهان بر جغرافیا است که این جهان از دریافت ما از تجویزات زبان حکایت میکند و این است که ما و جهان ما، یعنی زبان ما و بر این پایه، کیفیت و ماهیت جهان ما را در زبان ما باید دید و سنجید. آیا میشود کلام المرء مخبوع تحتلسانه را اینگونه خواند؟ در این میان بدیهی است که اراده فردی محو نمیشود، بلکه رنگ میبازد زیرا زبان امر کلی است که نهتنها گذشته را بهعنوان تجربهای از جهان زیسته با خود حمل میکند، بلکه جهان زیستشونده را بهعنوان تجربه پیشرو پیشنهاد میکند. در این مقام، مغز یا مزگا، یا ماه اساطیری به زبان شباهت دارد، که محل زایش و بهنوعی، زهدان است. حال اگر این برداشت از زبان را بپذیریم، میفهمیم که هر انسانی در حداقل، از بدو تمدن متولد شده است و این تولد همچنان ادامه دارد، زیرا نهتنها با زبان، گذشته خود را حمل میکنیم، که هر لحظه با تجویزات و پیشنهادهای دیگری روبهرو هستیم که دریافت آن بستگی به نحوه استقرار ما در جهان دارد، به سخنی دیگر یعنی درک زبان. زیرا زبان پایهگذار تمدن است و زبانی که انسان را در گردش دورانی و در خط یعنی در دایره و مربع توأمان قرار داده است، منظور است که هر کدام بال به بال هم در طول سدهها آمدهاند. زیرا برخلاف عقیده بسیاری از اندیشمندان، اسطوره نیز معرفتی است که زبان خود را دارد و از جهان خود میگوید، و هرگز از آدمی دست نکشیده است. بلکه به شکل و شیوهای دیگر، با نوعی از زندگی زیسته با ما همراه است. و چنانکه گفته شد هرگز دست از دادن پیشنهاد خود، پس نمیکشد. بر این اساس، ما صرفنظر از انواع زبان، فقط در محدوده نمودهای فرهنگی و معارف بشری، میتوانیم پنج زبان را برشماریم که در تأسیس جهان ما نقشی اساسی ایفا میکنند. زبان اسطوره، عرفان، دین، فلسفه و زبان علم. و اعتقاد داریم که با زیستن هماهنگ و موازی با همه این زبانها و دریافت جهان آنها، میتوانیم جهان طبیعی خود را براساس تین انسانی خود ایجاد کنیم.
باری در طول تاریخ تمدن، این جهان ما بوده است که تنظیمات خود را در اجتماع یا بهتر بگوییم بر اجتماع مستقر کرده است و این تنظیمات با حقایقی پشتیبانی شدهاند که نشان از درک و دریافت این امر اجتماعی، یعنی زبان داشته است. بنابراین، انسان و جهان او با زبان مستقر میشوند و در و با زبان حرکت میکنند که زمان یعنی تاریخ تولید میشود. بنابراین، برای ارتباط انسان با هستی او، و ماهیت تاریخیاش، چاره و گریزی نخواهد ماند جز شناخت زبان و برقراری ارتباط با آن.
برای همین است که این نظر لوسین گلدمن را که میگوید: برای شناخت هر اثر باید در بدو امر مسیر اثر را شناخت، در این مسیر میدانم و اینگونه میخوانم. و باز در همین مسیر است که ما بهعنوان انسان، برای ارتباط خود با هستیمان که تاریخی است، باید زبان زیسته را بشناسیم تا بتوانیم جهان غایب را حاضر کنیم و این مهم بهزعم من، و برای نمونه در حافظ است که بروز میکند. حافظ از آنجایی که به حقیقت شاعر است، با همه گسستها و ورطههای عظیمی که تاریخ ما شاهد آن بوده است، و در تاریخ ما اتفاق افتاده است، با همه این مشکلات توانسته است تمامی لایههای وسیع و متنوع تمدنی ما را که چون بوریایی در هم بافته شده بود، به کارگاه باشکوه حریربافی خود ببرد و به ما با زبانی زیبا و رازورانه ارائه کند. که آنچه را در ضمن و به صورت انضمامی و حتی غیرمجاز در خود داشتهایم و سدهها بدون تسویه با خود حمل میکردیم، به ما بنمایاند.
که این همان هستی ما و ماهیت و ماییت ما بوده است. و از آنجایی که زبان را بلد نبودیم و خود غایب بودیم او را لسانالغیب پنداشتیم و در همین نقص دریافت است که حتی عدهای از ما او را مهریمسلک و بعضی دیگر او را زرتشتی و دیگرانی از ما هم او را عارف کامل پنداشتند. و چهبسا دروغگو و دمدمیمزاج اعلام کردند. تازه این مربوط به جهان زیسته حافظ بود که تنها قسمتی از حافظ است که از زبان زیسته برای ما گفته بوده است و آنچه را که شامل جهان زیستشونده میشود که اندیشه او در آن ریخته شده است و در زبان این جهان است که تجویز میکند و پیشنهاد میدهد، بدیهی است که هرگز آن را نفهمیده باشیم. و همه اینها در صورتی است که حافظ راستگوترین و اصیلترین انسان ایرانی است که با هستی خود پیوند باشکوه و شگرفی برقرار کرده است و سرگذشت چندهزارساله انسان ایرانی را به شیوهای زیبا بیان میکند و در همه لایههای متنوع تمدنی خود حاضر شده است و از زبان همه آن جهانها برای ما ارمغان و پیغام آورده است. اما اینکه ما با کمال شگفتی از اینکه آن را نفهمیدیم ولی از آن لذت بردیم و میبریم، برای این است که این نمودهای غریبآشنا همه در ما وجود دارند و ما تنها در سایهروشنی مانند لبخند مونالیزا، میتوانیم از آن لذت ببریم، اما نمیدانیم زن میخندد یا این گفته سارتر را بر لب دارد که انسان پرسش غمگینی است. حال با این برداشت که ما در جهان ساخته زبان است که بر جغرافیا مستقر میشویم و ماهیت و ماییت ما همان جهان محل استقرار ماست که توسط زبان پیشنهاد میشود و از طرفی دیگر اگر بپذیریم که این جهان بهطبع سیال است، چون در داخل تاریخ قرار دارد، پس زبان نیز ضمن حمل گذشته برای زندهبودن، مجبور به زایندگی است تا بتواند جهان زیستشونده را پیش پای ما بگذارد. در این صورت با این پرسش روبهرو خواهیم شد که الزامات زندگی خود زبان در چیست؟ بهعبارتیدیگر، چگونه زبانی فراخور حال انسان شناگر است تا بتواند ضمن احضار گذشته، برای انسان در هر موقعیتی و ایستادن بر زمان حال در حد درنگ، آینده او را رهنمون شود.
در بدو امر به نظر میرسد زبانی میتواند به فراخور حال انسان باشد که دارای اقتصاد باشد. این اقتصاد در یک بُعد، نه به مفهوم سنتی و نه به معنی مدرن که اولی از میانهروی میگوید و دومی از افسارگسیختگی که از چرخه روانی غیربهداشتی حکایت دارد، بلکه در این نوشته اقتصاد در بُعد مینوی به معنی داشته یا توان زیست زبان است. این داشته یا توان همچنانکه گفته شد، باید در دو بُعد مینوی و مادی باشد.
در بُعد مینوی زبان باید آزاد و مختار باشد تا بتواند ضمن تولید نظریه آن را ارائه کند. زبانی که دارای تولیدات نظری نباشد، خواهد مرد و بدیهی است که در این صورت تنها لایه سطحی فراموششده از جهان زیستشده را با خود حمل خواهد کرد و از جهان زیستشونده چیزی نخواهد گفت و در اصل لال خواهد ماند. برایناساس، جهانی کهنه و انسانی سقطشده تحویل خواهد داد. برای همین منظور است که زبان باید آزاد باشد تا بتواند در مقابل اندیشه، دارای خاصیت جابهجایی و گستردگی شود، نهاینکه گنجایش پذیرش اندیشه را نداشته باشد که نهتنها ترک میخورد، بلکه از هرگونه پذیرشی امتناع خواهد کرد و از شاکله زبان زنده میافتد که در این صورت بر جهان انسانی ویرانی آوار خواهد شد. البته با نگرانی و بدون درنگ باید گفت که اندیشه در زبان آزاد بروز خواهد کرد و زبان خود را به مقتضای خود تولید خواهد کرد و تنها نیرویی که میتواند زبان را به چالش بکشد همین اندیشه است، زیرا در بدو امر در آستانه ظهور خود با زبان درگیر خواهد شد و هرچه اندیشه غلیظتر، درگیری آن با زبان بیشتر و حاصل آن؛ یعنی تغییر و ترمیم زبان بیشتر خواهد بود. اندیشه و زندگی زبان لازم و ملزوم یکدیگرند و شاید بشود گفت که این دو در یک رابطه دیالکتیکی قرار دارند، زیرا زبان مرده اندیشمند نیست.
و اندیشه نیز در زبان مقید جایی ندارد. برای همین است که باور داریم برای اینکه زبانی بتواند زنده بماند تا جهانی زنده تحویل دهد، باید آزاد باشد و از هرگونه پرانتز به دور تا فضای بروز اندیشه در آن وجود داشته باشد تا بتواند پس از حمل و وضع اندیشه، جهان جدید را بر جغرافیا بنا کند. واژه اندیشه که از اساسیترین داشتههای زبان میتواند باشد، در اوستا بهصورت هندی آمده است و به معنی همهسونگریستن است. از طرف دیگر واژه من نیز در قبل از اوستا به معنی اندیشه است پس بر اساس این لایههای تمدنی ما، این انسان همهسونگر است که تولید اندیشه میکند و این زبان است که آن را به شیوههای منطقی، مفهومسازیهای فلسفی، عرفانی، اسطورهای و... بیان میکند و دستآخر اینکه درصورتیکه زبان نتواند اندیشه را به هیچیک از شقوق خود بروز دهد و آن را مهار کند به هنر پناه میبرد و این است مفهوم اینکه میگوید: من گنگ خوابدیده و خلقی تمام کر / من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش. حال اگر همین مفهوم واژه اندیشه را از زبان پهلوی بهبعد بررسی کنیم، این مفهوم از همهسونگری به نگرانی و حتی هراس تغییرمکان میدهد. اندیشه که از من مثبت بوده است، چرا اینگونه دچار ناراحتی و اضطراب شده است؟ زبانی که اندیشهاش باعث نگرانی باشد اصولا چگونه زبانی است. جهان این زبان چگونه خواهد بود؟ جهانی با نمودهای فرهنگی مدیریتشده، ایستا و در فراوانی خطکشهایی با درجههای ریز و حساس.
از آنجایی که اندیشه بنا به ماهیت خود هیچگونه تنظیمات اجتماعی قبل از خود را نمیپذیرد و چون زلزلهای جهان مستقر را به لرزه درمیآورد، دوگونه ترس از بروز آن در انسان وجود دارد؛ ترس از بههمخوردن جهان مستقر که انسانهای غیرشناگر را غرق خواهد کرد که اینها در اکثریتی عظیمند؛ انسانهایی که برحسب عادت در جهان خود آرمیدهاند و قائل به سیالیت این جهان نیستند و دیگر ترس آنانی که تنظیمات اجتماعی را مغرضانه و جهتدار مستقر کردند، نگران درهمریزی این تنظیماتند، زیرا اندیشه هرچند ژرفتر، شکنندهتر خواهد بود.
بهاینترتیب باید متوجه شد که چرا جمشید با گفتن من دونیمه شد و پس از آن است که من و اندیشه هراسناکاند. جمشید در اساطیر ما خالق بسیاری از لوازم تمدن است پس میتواند نوآور باشد که لازمه نوآوری در اندیشه است، نه منیت کاذب. بر این قرار ترس از نوآوری و محکمانگاشتن زیر پا در جهانی غیرسیال، نهتنها انسان را از فن شناگری خلع میکند، زبان را نیز که نیروی محرکه آن اندیشه است، عقیم و از زندگی محروم خواهد کرد؛ بر این اساس است که زبان، جهان و در یک کلام انسان از گردونه تاریخ حذف میشود و در حرکتی دورانی به دور خود میگردد. در این مواقع، عرفان و فلسفه میمیرند و تنها اسطوره آغازین است که حاکم بلامنازع جهان میشود که با زبان خود همراه است. در نهایت چنین زبانی، مرده است؛ زبانی که نمیتواند دادوستد کند و جهان خود را وضع کند و آن را نوبهنو بیاراید. برایناساس از حق زیستن معاف میشود. در این مواقع است که ما بهناچار به فرهنگستان پناه میبریم که امری سطحی است هرچند عدهای همین فرهنگستان را تحمل نمیکنند. ایجاد فرهنگستان برای زمانی اضطراری مانند زمان جنگ است و هرگز بنا نیست که ما همیشه در چنین وضعیتی باشیم و تا ابد اقلام لازم را به صورت کوپنی عرضه کنیم.
ما باید زبانی بارور از اندیشه و مستعد زایش نظریه داشته باشیم تا ضمن رفع نیازهای خود و برای تولید جهان خود براساس ماهیت و ماییت خود که تاریخی است، اقدام کنیم تا بتوانیم ضمن عرضه جهان خود به فرهنگ سایر، وارد بازار دادوستد شویم و در این صورت است که حق دریافت از دیگران را هم داریم، درغیراینصورت، به شیوه استحاله به دیگری تبدیل خواهیم شد. زبانی که فقط گیرنده باشد، از بین خواهد رفت؛ حتی زبانی که فقط دهنده باشد، شکوفا نخواهد ماند. پس برای بهرهمندی از زبانی که توان تولید داشته باشد، باید زبان را از قیود رهایی داد و با نگاهی همهسویه به همه شقوق آن، از جمله زبان استوره تا علم توجه داشت و اجازه داد که این زبانها به موازات هم سخن بگویند. تنها در این موقعیت است که ما میتوانیم با هستی خود پیوند و رابطه برقرار کنیم و گذشتههای دور و نزدیک خود را از نو بخوانیم و جهان خود را در زمان حال مستقر کنیم تا بهعنوان پایگاهی بهسوی آینده حرکت کنیم. درغیراینصورت چنانکه از قبل گفته شد نابودی حتمی است و یکی از اصلیترین دلایلی که ما امروز نمیتوانیم گذشته خود را احضار کنیم و از معماری گرفته تا نقاشی، از لباس گرفته تا شیوه غذاخوردن، با زبانها و جهانهای ناشناخته روبهرو شدهایم، این است که نهتنها زبان خود را نمیشناسیم، بلکه اندیشه هم اکسیر و نایاب است. از توان مینوی زبان که بگذریم، زبان باید اقتصاد مادی هم داشته باشد. همچنان که تولید نظریه در اثر حمل و وضع اندیشه در زبان باعث پویایی آن است که جهان هر فرهنگی از آن حادث میشود، به موازات آن و بر اثر سیالیت ساختار این جهان انسانی، ضرورت نیازهای نوبهنو و متنوع نیز تولید میشود که زبان باید بتواند از پشتوانه اقتصادی آن برخوردار باشد و بتواند مفهومات این اقتصاد را بیان کند تا از این منظر نیز این استعداد را داشته باشد که وارد بازار جهانی شود و در دادوستد این بازار جایگاه شایسته خود را اختیار کند. برای نمونه اگر ما الکل را شناختیم و آن را تولید کردیم، دیگران بدون تغییر، آن را از زبان ما گرفتند اما از آن جایی که اقتصاد نداشتیم و در جهان ابداعات و اختراعات قرنهاست که قدمی برنداشتهایم، در همه زمینههای فنی، مهندسی تا پزشکی زبان در نهایت فشار است همچنانکه در بعد نظری نیز زبان ما در چنین موقعیتی قرار دارد. این مشکل، آسان نخواهد شد مگر آنکه به زبان آزادی داده شود تا بتواند ضمن اعلام موانع و نمایاندن علتها، سدها را از معابر بگشاید.
منبع: روزنامه شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید