حافظ و نیچه در گفت وگو با دکتر علی‌محمد اسکندری‌جو

1396/10/27 ۰۹:۴۰

حافظ و نیچه در گفت وگو با دکتر علی‌محمد اسکندری‌جو

نیچه ازجمله فیلسوفان خوش‌اقبالی است که بسیاری از آثارش در ایران ترجمه شده و کتاب‌ها و پایان‌نامه‌های متعددی درباره‌اش نوشته شده است. شاید بتوان گفت زبان شاعرانه نیچه و سبک گزین‌گویانه او در علاقه‌مندی ایرانیان نقش مهمی داشته است. لازم به یادآوری است که نیچه نیز در آثارش به ایران و برخی از شاعران ایرانی همچون حافظ اشاره داشته است.

 

 

 

منوچهر دین‌پرست: نیچه ازجمله فیلسوفان خوش‌اقبالی است که بسیاری از آثارش در ایران ترجمه شده و کتاب‌ها و پایان‌نامه‌های متعددی درباره‌اش نوشته شده است. شاید بتوان گفت زبان شاعرانه نیچه و سبک گزین‌گویانه او در علاقه‌مندی ایرانیان نقش مهمی داشته است. لازم به یادآوری است که نیچه نیز در آثارش به ایران و برخی از شاعران ایرانی همچون حافظ اشاره داشته است. در این گفتگو تلاش شده نگاه نیچه به ایران از زوایای مختلف موضوع بررسی قرار گیرد. دکتر علی‌محمد اسکندری‌جو ازجمله محققانی است که در حوزه فلسفه فعالیت و پژوهش کرده و کتابی هم با عنوان «نیچة زرتشت» به زبان فارسی منتشر کرده است. او هم اکنون ساکن سوئد است و بیشتر فعالیت فلسفی خود را در حوزه آرای نیچه قرار داده است. متن کامل این گفتگو پیشتر در ماهنامه «اطلاعات حکمت و معرفت» به چاپ رسیده است.

*****

در ضمیر ما ایرانیان رند شیراز همواره نامی آشناست؛ نیچه هم چندان ناشناخته نیست. بسیاری از آثار او در ایران ترجمه شده و آثار متعددی درباره زوایای اندیشه و زمانه او نوشته شده است؛ شما نیز تألیفی درباره او دارید. چرا نیچه برای ما باید اهمیت داشته باشد؟ البته گفتگوی ما به نگاه نیچه و حافظ به فرهنگ ویران آن دو زمانه دلالت دارد.

اگر بنا داریم در این گفتگو به جلوه‌ای از فرهنگ بپردازیم و حافظ و نیچه را به ‌مثابه این دو جلوه درک کنیم، پس ناچار باید در جستجوی یک «بحران» در تاریخ این دو باشیم؛ چراکه این دو شوریده عصیانگر دقیقا در دو بحران تاریخی و فرهنگی زندگی می‌کنند. البته می‌گویند مقایسه اسطوره‌های ادب و اندیشه چندان خوشایند نیست و من هم تاآنجاکه بتوانم، از آن پرهیز می‌کنم. با این ‌حال نیچه فیلسوفی خطرناک است، آن‌چنان ‌که لسان‌الغیب هم شاعری خالی از خطر نیست. این دو منتقد که علیه دو فرهنگ فرومایه تیغ از رو بسته‌اند، می‌گویند، آنچه را که نباید بگویند. این دو رند عصیانگر می‌تازند آنجاکه نباید بتازند. پنداری گفتن ناگفته‌ها و تاختن به ناتاخته‌ها، تنها از حافظ و حافظ یا از نیچه و نیچه برآمده است. در قفس شعر حافظ رفتن و یا در تیررس قلم قلیایی نیچه افتادن، از کسی برنمی‌آید.

نیچه و حافظ تنها دو شاعر بی‌باک نیستند، بلکه دو سلحشور فرهنگی‌اند که با آثار خویش می‌کوشند از مبتذل شدن زندگی و زبان و هنر جلوگیری کنند، یا لااقل از شتاب فرآیند فرومایگی در فرهنگ بکاهند. در پاسخ به پرسش شما هم نخست اشاره‌ای به جایگاه و اهمیت حافظ و نیچه داشته باشم و پیش‌از آن به خاطر بسپاریم نیهیلیسم نیچه، هم به مرگ نظر دارد و هم به حیات. به‌بیانی، نیهیلیسم او هم فرهنگ مردگان است و هم فرهنگ زندگان. اضافه کنم که گشتاور فرهنگ حافظ را می‌گویند دین است، حال آنکه می‌دانیم گشتاور فرهنگ نیچه «طبیعت» است. به ‌این سبب اصولا نه نیچه فیلسوف ناب است و نه حافظ شاعر ناب، بلکه هر دو به فراسوی شعر و فلسفه بال می‌گشایند. گرچه استعاره «جغد» در فرهنگ ایرانی ما خوش‌یمن نیست، اما (به ‌تأسی از عبارت مشهور هگل) گاهی حافظ و نیچه را نیز همانند دو بوم «مینروا» می‌بینم که در شبانگاه سقوط فرهنگی به‌سوی افقهای دوردست فرهنگی پویا و نجیب بال می‌گشایند. چه می‌توان‌کرد که این پرنده در غرب به‌ویژه یونان، نماد حکمت و دانایی می‌شود و در ایران نماد آسیب و نحوست!

حافظ می‌پندارد که نظام ایلخانی به «مالیخولیا» مبتلا شده‌است و طبیبی باید که بر بالین آید. او از زیستن در این حکومت افسرده است. حافظ صرفا برپایه یک عادت عشیره‌ای یا تعصب قومی و قبیله‌ای نیست که از فرهنگ و سنن و آداب دوره ایلخانی رنجیده باشد؛ نظامی که زندگی را و گویی مرگ را هم از آرامش و طرب و شادی‌ تهی ساخته است. به‌این سیاق، نیچه هم نالان است از فرهنگ فرومایگان (Bohemian) خالی‌شده از انسان بسی انسانی. گویی او هم غرب را مبتلا به مالیخولیا می‌بیند، گرچه پاره‌ای می‌پنداشتند این خود اوست که به مالیخولیا دچار گشته است و نه فرهنگ.

پیداست هیچ اندیشه‌ای و هیچ هنر برجسته‌ای در شوره‌زار زبان و در فرهنگی فرومایه نمی‌روید. نیچه و حافظ از یک‌سو می‌کوشند هنر را شیرین و زرکوب ‌کنند و از سوی دیگر تلاش دارند تا از قالب‌های قومی و ملی خارج شده و در سپهری جهانی، مانع از سقوط فرهنگی شوند. به‌یاد آوریم که زبان واژگون و فرومایه، بزرگترین مانع تفکر و آفرینش هنری و خلق مفاهیم متعالی ا‌ست.گزینه‌نویسی و گوهر قلم نیچه نیز همانند غزل‌سرایی و آمه کلک حافظ سرشار از ایهام و اشارات و استعارات است تا شاید زبان (به‌مثابه موتور محرکة فرهنگ و نه تمدن) زنده بماند؛ شاید هم از دولتِ همین آرایه‌های ادبی‌ است که فرهنگ نباید در دام فرومایگان ایلخانی زمانه حافظ و یا کم‌‌مایه‌گان بوهمی زمانه نیچه اسیر شود.

شعاع دین در زمانه حافظ چنان گسترده است که فرهنگ را و زبان را به درون خویش بلعیده است؛ اما در زمانه نیچه این فرهنگ و زبان‌اند که می‌خواهند فراتر از شعاع دین،گسترده‌ شوند. نیچه در ایران البته به جایگاه حافظ نخواهد رسید و ضرورتی هم ندارد که به ستیغ ادب ایران برسد؛ بااین‌حال او در ایران خالی از اهمیت هم نیست. درباره عنایت به نیچه نظریات و دلایل گوناگون وجود دارد؛ گرچه این سالها مانند گذشته دیگر نیچه‌خوانی و نیچه‌نویسی چندان رونقی ندارند و در بین جوانان ما هم هیچ عنایتی به تشکیل انجمن حافظ‌اندیشی یا نیچه‌خوانی حتی در فضای مجازی هم دیده نمی‌شود، معهذا به‌نظرم علت توجه نسل پیشین ما به این عصیانگر آلمانی، ویژگی ضدفرهنگ زمانه او باشد.

 

نیچه پیش و بیش ‌از آنکه فیلسوف باشد، شاعر، نویسنده و کلاً ادیب است؛ اما به‌گفته شما و بسیاری، در ایران او فیلسوفی برجسته خوانده می‌شود؛ اما جهانی که نیچه در خاکش خفته، هنوز تکلیف خویش را با او روشن نکرده است که وی را شاعر بشمارد یا فیلسوف…

این فیلولوگ آلمانی در نقد فرهنگی قلمی بسیار مهلک دارد؛ گویی او قلم در قلیا می‌زند و از فلاخن نقد، تیرهای زهرآگین به ‌سوی فرهنگ بوهمی پرتاب می‌کند. فرهنگی ولگاری که نیچه آن را لایق ولگردان و فرومایگان می‌داند و نه شایسته فرهنگ نجیب. این قلم قلیایی پس‌از پایان جنگ دوم بین‌الملل توانست در ایران توجه برخی از طیف چپ سنتی و نیز بخشی از طیف سنت‌گرایان ایرانی را به خود جذب کند. البته ژانر ادبی و زیبایی و آمه قلم (نثر منظوم یا نظم منثور) نیچه را هم نباید فراموش کرد؛ قلمی هیبریدی که در ایران یا نایاب است و یا کمتر دیده می‌شود.

قلم نیچه نه صرفا ویژگی خشک علمی را دارد و نه رنگ و لعاب شیوای شعری را، بلکه قلمی ترکیبی‌ است که من آن را فعلا «قلم سوم» می‌شناسم تا یک واژه مناسب برای آن پیدا شود. قلم سوم تنها مختص نیچه نیست، بلکه به محافظه‌کاران و عارفان و سنت‌گرایان منتقد مدرنیته و فرهنگ غرب از شمار اسوالد اشپنگلر (آلمان)، جولیوس اوولا (ایتالیا)، اقبال لاهوری (پاکستان)، رنه گنون (فرانسه)، الکساندر دوگین (روسیه)، اریک هرملین (سوئد) و دکتر شریعتی و سیدحسین نصر نیز تعلق دارد.

ما در اینجا حافظ را داریم که ظاهرا شاعر و صوفی‌منش است و سبک ادبی‌اش با کلک رندی نگاشته شده است؛ حافظ با زیربنای شهودی در دیوان است که جلوه‌های خشن و بی‌روح سنن ایلخانی را رندانه ترسیم می‌کند. شعر و شهود لازم و ملزوم یکدیگرند؛ شعر بی‌شهود، درواقع «بی‌شعور» است و من نیز همانند نیچه این نوع شعر را لایق فرومایگان می‌دانم. درحالی‌که ژانر هنری حافظ از آغاز تا پایان آمة زیبایی‌شناختی دارد و در تور عروض و قافیه گرفتار شده است؛ اما ژانر ادبی نیچه یک گوهر ترکیبی دارد. هنگام ترجمه اثر به فارسی، خواه‌ناخواه سازه جمالی (Aesthetic) متن آسیب می‌بیند وتقارن واژه‌ها به هم می‌ریزد و هندسه ژانر هم بی‌شکل می‌شود و پیکر بی‌جان متن بر روی کاغذ می‌ماند و «روح» آن از درون کتاب رخت بر می‌بندد.

 

آیا شما حافظ و نیچه را در نقطه‌ای با هم مماس می‌بینید؟

هندسه ادبی این دو اصولا بر محور یک آفرینش هنری نمی‌چرخد، یا به بیانی «هنر برای هنر» نیست، بلکه «نقد» فرهنگ معاصر خویش نیز هست. گاهی این نقد بسیار مهلک و قلم هم انتحاری می شود. پیداست علت غلیان قلم حافظ و نیچه شاید به‌سبب انباشت رنجش از اوضاع زمانه باشد. این درد جانکاه یا «رسنتمان» (Resentment) درواقع یک نقطه مماس یا مهمترین ویژگی مشترک این دو شوریده است.

در تاریخ کمتر شاعر، فیلسوف ویا نویسنده‌ای یافت می‌شود که به ‌اندازه نیچه یا حافظ رنج کشیده باشد. البته رسنتمان، تنها یک رنج معمولی نیست، بلکه بالاتر از آن است و من در ترجمه‌اش مشکل دارم. به‌عقیده روانکاوان و ‌روان‌شناسان رسنتمان شبیه آن درد مهلک است که گویی در حالت احتضار به‌سراغ ما می‌آید؛ آنگاه مانند صوفیان در بازار فریادها می‌کشیم، خرقه‌ها را می‌دریم، شطحیات می‌بافیم. بنابراین ادعای گزافی نیست اگر بدانیم هیچ هنرمندی در جهان به ‌اندازه حافظ یا نیچه رنج نکشیده است. شاید هم رسنتمان مشترک نیچه و حافظ با یک فاصله پانصدساله، یکی دیگر از دلایل عنایت ایرانیان به این فیلولوگ آلمانی باشد. در دیوان نابغه ادب ایران پنداری حافظ در خلوت و خلسه هنری با آن استعارات آتشین می‌کوشد مرگ حاصل از این رنج جانکاه را والایش (Sublime) کند. نیچه نیز می‌کوشد حیات را در چنان فرهنگی سوبلیمه کند و خیام هر دو را!

فاجعه آنجا آغاز می‌شود که رنج تن نیچه بر رنج جان او افزوده ‌می‌شود؛ این رنجدیده برای تسکین درد جسمانی ناچار تن به افیون می‌سپارد و حتی گاهی نسخه‌ای با امضای دکتر فریدریش نیچه(!) به داروساز نزدیک پانسیون می‌دهد و شیشه‌ای کوچک از این محلول افیونی می‌گیرد. داروساز تصور می‌کند این دکتر آلمانی که فرانسه و ایتالیایی را شکسته صحبت می‌کند، حتما پزشک است و نه دکتر واژه‌شناسی (فیلولوژی)! نباید حیرت‌زده شویم که چرا در ایران به شکل اغراق‌آمیزی رنج و بیماری نیچه را رنگ و لعاب زاهدانه و عارفانه می‌دهند و از چند پاره خط او نتیجه می‌گیرند که اعتیادش به افیون هم ناشی از غلیان حالات صوفیانه اوست!

 

بااین حساب، آیا به‌نظر شما برای شناخت درست نیچه و علت نوسان عصبی و حالات روحی او همین عباراتی که در نامه‌ها و آثارش آورده شده برای ما کافی نیست تا داوری هرچند رقیقی هم از او داشته باشیم؟

اگر بخواهیم در مقام دفاع از او برآییم، به نظرم این پرسش شما را باید شارحان و شیفتگان و پیروان نیچه در ایران پاسخ دهند و از همان چند عبارت کوتاه در لابلای نامه‌‌های خصوصی او کافی‌ است برای «بومی‌سازی» از نیچه! در اینجا ناچارم با ذکر یک نمونه از کتاب «چنین گفت زرتشت» ترجمه آقای داریوش آشوری نشان دهم که بومی‌سازی یا بازار گرمی عجولانه از نیچه آن‌ هم توسل جستن به چند عبارت از این لغت‌شناس چه آسیب جدی به اعتبار همان نیچه صوفی‌منش در ایران می‌زند.

در گزینه «گدای خودخواسته» صفحه ۲۸۸ از آن کتاب می‌خوانیم: «می‌خواهم [خوشبختی] را از این گاوان بیاموزم. تا باز نگردیم و گاو نشویم، به ملکوت آسمان راه نخواهیم یافت و بدین خاطر باید یک چیز را از اینان بیاموزیم: نشخوار کردن را.» این جمله را که ظاهرا مسیح به‌عنوان «واعظ کوهی» خطاب به زرتشت ایرانی بیان می‌کند، چگونه می‌توان حتی با لعاب شطح و طامات و ترهات توجیه کرد؟ البته استاد آشوری به کمک نیچه می‌آید و در حاشیه ترجمه ارجاع می‌دهد به انجیل متی، سوره چهارم آیه هجدهم و در آنجا نظر به معصومیت، کوچکی، سادگی و بی‌غمی کودک، او را به «گاو» تمثیل و تشبیه می‌کند، سپس این آیه را از انجیل متی می‌آورد: «تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگز داخل ملکوت نخواهید شد.» البته من با این توجیه استاد مشکل دارم و تشابه گاوان و کودکان را از همان افاضات افیونی می‌دانم که شایسته است آن را در زیر چتر شطحیات پنهان کنیم و در برابر این قلم انتحاری نیچه، تیغ از رو نبندیم.

این نوع تشبیه‌ها و استعاره‌ها در نامه‌ها و آثار نیچه بسیار یافت می‌شود که حتی در گزینه‌ای دیگر پاپ رهبر کاتولیک‌های جهان را به چهارپای درازگوش تشبیه می‌کند! به‌ همین سبب در غرب لشکر روانکاوان و روان‌شناسان بر سر نیچه ریخته‌اند و با بررسی نامه‌ها و مطالعه آثار او علت این غلیان عصبی وی را یکی‌یکی تشریح می‌کنند. شگفتا! اخیرا رساله دکتری جوانی آلمانی را خواندم که نیچه را حتی شاهددوست و شاهدباز معرفی می‌کند و «تز» او این است که نیچه از ویران‌شدن دویست‌و‌پنجاه گرمابه مسلمانان به دست مسیحیان پس از فتح شهر قرطبه در اسپانیا، ابراز تأسف کرده و اشک می‌ریزد! منظور اینکه شارحان و پیروان نیچه در ایران لااقل از نمد «چنین گفت زرتشت» برای نیچه کلاهی نبافند، چه‌رسدکه در داوری او بخواهند پوستین درویشی نیز بر قامتش ببافند.

 

بنابراین شما هم این نظریة جدید روان‌شناسان را که خلق یک شاهکار هنری ممکن است ریشه در رنج داشته باشد، می‌پذیرید؟

این تئوری البته چندان جدید هم نیست و هنگامی که رشته روان‌شناسی در دهه ۱۹۶۰ آرام‌آرام در دو شاخه اصلی کلاسیک فرویدی و مدرن علمی شکل گرفت، نظریه رسنتمان هم از «نیهیلیسم» نیچه استخراج شد و حال بگذریم که ارباب کلیسا علاوه ‌بر فیلسوفان، هر دو شاخه روان‌شناسان را در لشکر ملحدان می‌شناسند. من نخستین بار این نظریه را در کتاب «عشق و اراده» روانکاو برجسته آمریکایی خواندم و باور دارم که کانالیزه کردن این رنج در نزد هنرمندی از جنس حافظ و نیچه است که به خلق دو شاهکار جاودان می‌انجامد.

البته برخی پا را فراتر نهادند و حتی مدعی شدند کسانی از شمار مارکس، کارل اشمیت و یونگ درواقع نوعی از این عارفان مدرن ولی الحادی هستند که انباشت تدریجی رنج از مشاهده روبنا و زیربنای جوامع، آنها را به این باور کشاند که برای تغییر کلی جهان (مارکس) و یا برای تغییر فرهنگ (یونگ، نیچه، گنون) رسالتی بر دوش دارند و ناچارند قلم در قلیا‌ بزنند تا این رسالت را به‌انجام رسانند.

اریک فوگه ‌لین فیلسوف محافظه‌کار آلمانی صاحب تئوری عرفان الحادی، در رساله‌ «علم، سیاست، عرفان» نشان می‌دهد که مادیگرایی تاریخی مارکس (کمون اولیه، فئودالیسم، کاپیتالیسم) برگرفته از تثلیث مسیحی (سه دوره پدری، پسری، روح‌القدوسی) است. به این سیاق، آثار اشمیت و یونگ نیز چنین است و به باورم ریشه در همان رنج دارد.

 

انتخاب نام زرتشت برای نیچه چه اهمیتی داشت و چرا این نام را برگزید و زرتشت را چگونه یافته بود؟

نخستین بار که مشهورترین اثر نیچه به نام «چنین گفت زرتشت» به ایران می‌رسد، او نام زردشت فارسی را «زرتشت» می‌کند و از آن زمان تا کنون به سبب آن کتاب نام این پیامبر ایرانی همچنان بر سر زبان‌هاست و گروهی از پارسیان هند پس از درگذشت نیچه، پیش از جنگ جهانی دوم عازم آلمان می‌شوند و با نثار دسته گلی بر مزار وی، یاد و نامش را گرامی می‌دارند و از الیزابت نیچه نیز سپاسگزاری می‌کنند. به‌نظر می‌رسد اگر الیزابت دستار همت به کمر نمی‌بست، جهان بسیار دیر با آثار فریدریش نیچه آشنا می‌شد.

به‌یاد داشته باشیم که حافظ از یک فرهنگ شعر پرور می‌آید، اما نیچه از فرهنگ موسیقی‌محور؛ به‌عبارتی، گشتاور فرهنگ ایرانی از گذشته‌های دور تا کنون همواره «شعر» است حال اینکه گشتاور فرهنگ آلمانی، موسیقی‌ است. به‌این سیاق، اگر صد سال پیش نزد هر خانواده متوسط ایرانی یک جلد از حافظ یافت می‌شد، نزد هر خانواده متوسط آلمانی یک دستگاه پیانو یا ویولون یافت می‌شد. در هنر و فرهنگ گذشته ما مگر موتزارت، شوپن، بتهوون و باخ یافت می‌شود؟ مگر در آلمان نیز حافظ و فردوسی و مولانا و بیرونی و سعدی یافت می‌شود؟ به‌ عبارت‌ دیگر، شعر در ایران همان‌قدر متعالی می‌شود که در آلمان موسیقی به همان سیاق متعالی می‌شود.

با این‌حال حافظ و نیچه همانند شعر و موسیقی در فضای طربناک دیونیسوسی۱ به‌ یکدیگر مماس می‌شوند. گویی شعر ما و موسیقی آنها یک «سمفونی» زیبا می‌آفرینند. آهنگساز برجسته آلمانی ریچارد واگنر (که نیچه هم بااو چند سالی مماشات داشت) با حافظ آشنا نگشت تا با الهام از غزلهای سحرآمیز او‌ بتواند زیباترین سمفونی ترکیبی شرقی و غربی را بسازد تا هر سال هنگام آغاز بهار در یک جشن دیونیسوسی به اجرا درآید تا آرزوی دیرینه نیچه نه برای بازگشت به خویشتن، بلکه برای بازگشت به سنتها و آداب و جشنهای ستایش از «دیونیسوس» و شادی و طرب بهارانه برآورده شود.

نیچه البته از آن گونه شاعران و نویسندگان غربی نیست که آثارش را جهت تفنن و یا پز روشنفکری بتوان خواند. ورود دیرهنگام نیچه به ایران ـ همانند عصر مشروطیت ـ از راه روسیه ممکن شده است؛ چراکه از مشروطه تا هنوز شاهراه تجدد (مدرنیته) به ایران، روسیه است. دلیجان منزجر از مدرنیته نیچه نیز هنگام عبور از آن سرزمین پهناور پر راز و نیاز و البته پیش‌از رسیدن به مرز ایران به روحیه شرف و شهود و شهادت کیش ارتدوکسی آمیخته می‌شود. به همین سبب است که پاره‌ای از چپ سنتی سرزمین ما از همان آغاز ورود نیچه به ایران، او را در آغوش کشیدند.

برخی از سنت‌گرایان ایرانی نیز که به نیچه عنایتی خاص دارند و شارح او در ایران می‌شوند و او را فیلسوفی برجسته معرفی می‌کنند، چنان نیچه را می‌ستایند که پنداری بر قامت او خرقه انداخته‌اند و او را سایه‌نشین طوبی و همنشین شیخ محمود شبستری می‌کنند. شارحان و نیچه‌دوستان ایرانی حتی جنون و پریشان‌حالی یازده‌ساله او را از آثار زهد و فضیلت عرفانی وی می‌دانند که گویی توده آلمانی از آن بی‌خبرند! بااین‌حال آنان که سلیقه‌ای برخورد می‌کنند، در ضمیر خویش یا نیچه را می ستایند یا او را می‌زدایند.

 

شما که دروازه ورود نیچه به ایران را روسیه می‌دانید و معتقدید که ایران و روسیه نیچه را تقریبا یکسان می‌بینند، آیا بر این باورید که در جهان نیچه آمریکایی و نیچه فرانسوی هم داریم؟

پاسخ من مثبت است. برخی از روسها و ایرانیان نیچه را صوفی و عارف تمام‌عیاری دیدند و به گونه‌ای او را بومی‌سازی کردند و در ستایش کلام و کرامات این نیچة عارف که همنشین سهروردی هم شده است، داد سخن می‌دهند و شارحش می‌شوند و پنداری وی را مصون از نقد می‌سازند. این نیچه همان نیچه‌ای نیست که فرانسوی یا آمریکایی می‌شناسد.

ما و روسها محکم به فرایند «بومی‌سازی» چسبیده‌ایم و آن را رها نمی‌کنیم که البته این ویژگی ریشه در فرهنگ این دو ملت دارد. من همانند آن نیچه‌نویس ایرانی نیستم که به خلق آلمانی اهانت کنم و بنویسم که: «نیچه برای گریز از عوام‌زدگی، تظاهر به دیوانگی و جنون می‌کرد یا برعکس، عوام چنین می‌پنداشتند که این فیلسوف، دیوانه شده است!» اضافه کنم که نخستین‌بار گئورگی براندس دانمارکی بود که در مقاله‌ای نیچه را فیلسوف مجنون خطاب کرد و نه عوام آلمانی.

 

باوجودی‌که در ایران به هر دلیلی نیچه را «فیلسوف» می‌شناسند، شما ترجیح می‌دهید که او را همچنان لغت‌شناس (فیلولوگ) بخوانید، چرا؟

به این دلیل ساده که می‌گویند نویسندگان برجسته در روسیه معمولا فیلسوف‌اند ولی در آلمان این فیلسوفان برجسته هستند که معمولا نویسنده‌اند. علاوه‌ بر این، اشاره کردم که نیچه از روسیه به ایران آمده است یعنی از سرزمینی که فیلسوف (اخلاق) آن یک نویسنده بسیار برجسته و نام‌آور است. آیا تولستوی، چخوف و داستایفسکی فقط نویسنده‌اند یا فیلسوف اخلاق نیز هستند؟ ازسوی‌دیگر این آمار را بپذیریم که در غرب پس از آثار افلاطون که بیشترین خواننده را دارد، این نیچه است که آثارش در جایگاه دوم نشسته است، در همان غرب رسم و معمول نیست که افلاطون و نیچه دو «فیلسوف» متعارف معرفی شوند، بلکه ارسطو و راسل و هایدگر را در جایگاه فیلسوف می‌نشانند، مگر اینکه فرض کنیم هر کسی در هر گوشه از جهان با فرو افتادن در حیرت و اندیشیدن و پرسیدن و مفهومی جدید آفریدن و سرانجام با نگارش چند اثر، می‌تواند وارد جرگه فیلسوفان شود که در این صورت ما صدها و شاید هزاران فیلسوف داریم که چنین نیست. غرب حتی ابن‌سینا و غزالی و ابن رشد را هم متکلم (Apologist) یا در بهترین حالت این سه نابغه را ذوالفنون (Polymath) معرفی می‌کند و نه فیلسوف!

 

آیا نیچه با نوشتن حدود بیست اثر توانست به جهان فلسفه کمکی کند یا مفاهیم بدیع فلسفی خلق کند تا غرب او را به ‌عنوان فیلسوفی برجسته به‌رسمیت بشناسد؟ آیا همین نام «زرتشت» که در جهان بلندآوازه شده، استعاره‌ای ادبی ا‌ست یا استعاره‌ای مفهومی در حوزه فلسفه فرهنگ است؟

از مطالعه مجموع آثارنیچه پیداست که وی توانست مفاهیمی بیافریند. لازم است در اینجا به تقارن مفهومی بین نیچه و زرتشت اشاره کنم. در حافظه تاریخی ما ایرانیان حک شده است که زرتشت را با آن اصول ثلاثه بشناسیم: «گفتار نیک، پندار نیک، کردار نیک»؛ به این سیاق می‌توانیم آموزه نیچه آلمانی را هم با مفاهیم ثلاثه «بازگشت جاویدان، ابرمرد و اراده معطوف به قدرت» بشناسیم، گرچه نیچه و زرتشت لااقل در کتاب «چنین گفت زرتشت» با هم سنخیتی ندارند و از اصول سه‌گانه پیامبر ایرانی و یا اسطوره‌های فرهنگی ما هم در آنجا خبری نیست. توماس مان ـ نویسنده مشهور آلمانی و برنده جایزه نوبل ـ سخت به هویت و شخصیت داستانی «زرتشت» در شاهکار نیچه حمله می‌کند و او را به جانوری تشبیه می‌کند که روزها در غار و دشت و جنگل سرگردان پرسه می‌زند و شبها از ترس بهایم به بالای درخت می‌خزد؛ بنابراین چنین موجودی به چه کار می‌آید؟ زرتشتِ نیچه صرفا رنگ و لعاب ادبی و شاعرانه دارد. نیچه در آن کتاب حتی یک خط در مقام استدلال و برهان ادعای خویش نمی‌نویسد؛ بنابراین اطلاق فیلسوف به او، لااقل با توجه به مندرجات «چنین گفت زرتشت» درست نیست. مگر مارکس که اتفاقا معاصر نیچه بود و کتاب مشهور «کاپیتال» را هم نوشت که چندین میلیون نسخه از آن در جهان ترجمه و منتشر شد و اتفاقا مفاهیم نوین هم آفرید و حتی هدف از فلسفه را «تغییر» جهان دانست، آیا دیروز و امروز او را فیلسوف می‌دانند؟ بااین‌حال مطالعه آثار نوابغ ثلاثه جهان (مارکس، افلاطون، نیچه) نسل‌به‌ نسل گوی سبقت را از مطالعه آثار همه فیلسوفان ربوده‌ است.

 

پس شما هم می‌کوشید که این فیلسوف آلمانی را واژه‌شناس جلوه دهید؟

امروز حرمت و جایگاه رشته «فیلولوژی» هیچ کمتر از رشته فلسفه نیست؛ بنابراین شایسته است در نقد و بازخوانی آثار نیچه او را شاعر فیلسوفان یا فیلسوف شاعران بشناسیم. فراموش نکنیم که مارتین هایدگر نیز که هزار صفحه درباره نیچه سخن گفته است، در آغاز «فیلولوگ» بود. ادموند هوسرل استاد هایدگر هم نخست واژه‌شناس بود. هانری کربن، ژان پل سارتر و توشیهیکو ایزوتسو هم سالها واژه‌شناسی خواندند. در ایران به‌قیاس کوچک می‌توان احمد فردید را واژه‌شناس دانست و نه اتیمولوژیست (ریشه‌شناس).

 

در کتاب میلاد تراژدی، نیچه جوان اشاره دارد به خرد آپولونی و طرب دیونیسوسی؛آیا این دو اسطورة یونانی با تعابیر حافظ متقارن می‌شوند؟ حافظی که می‌گوید «عاشق و رند و نظربازم و…» آیا در منظومه معرفتی نیچه جایگاهی دارد؟

نه، در اینجا حافظ در منظومه اخلاق نیچه جایی ندارد و تعلق فکری و تقارنی هم با او ندارد. حتی زرتشت هم در نیهیلیسم نیچه جایی ندارد. او در کتاب «پدیدار شناسی اخلاق» حتی زرتشت را محکوم می‌کند که چرا او منظومه اخلاق را با دوآلیسم (دوگانه‌گراییِ) «اهورایی ـ اهریمنی» دوپاره کرده است و سپس خلق را دعوت کرده که به سپاه اهورایی بپیوندد. نه زرتشت و حافظ تعلق اخلاقی به نیچه دارند و نه او به آنها.

این دو به کنار، نیچه در کتاب «دجال» (Antichrist) به‌ سراغ حضرت عیسی می‌رود و او را کسی معرفی می‌کند که «تاریخ» را به انحراف کشانده است! بنابراین به‌ زعم نیچه منظومه اخلاقی مسیحیت نیز لایق بردگان، فرودستان و فرومایگان است و این اخلاق شایسته یک فرهنگ پویا و نجیب نیست. در اینجا با توجه ‌به ایمان تثلیثی مسیحیان اشاره کنم که اعلامیه مشهور «خدا مرده است» نیچه را فراموش نکنیم. فراموش نکنیم که اگر ایوان مخوف ـ تزار روسیه ـ «پسر» را می‌کشد و سپس اعلامیه مرگش را صادر می‌کند، نیچه نیز «پدر» را در تثلیث می‌کشد تا منظومه اخلاقی او را نابود سازد و سپس اطلاعیه مرگ او را صادر می‌کند.

ما ایرانیان نسلها در پی هم حافظ را در سینه داریم، با این ‌حال گویی سه حافظ داریم: یکی سرشار از دنیاطلبی و طرب است؛ دومی اخری‌طلب است و حافظ سوم، هم ‌این است هم‌ آن، یا نه این است و نه آن! ما با نیچه و نیچه‌خوانی مشکل داریم و به‌ویژه در کتاب میلاد تراژدی که اشاره کردید. در اینجا لازم است در برابر دوآلیسم ایرانی به یک دوآلیسم نیچه‌ای در این کتاب نظری بیندازیم که یک بازیگرش «دیونیسوس» است که نماد طرب و شادی و شاهد است و بازیگر دیگرش آپولوست که نماد حکمت و یا به اصطلاح نماد «عقل معاش» است. من در میلاد تراژدی، اثری از «عقل معاد» نیافتم. نیچه در این کتاب خواننده را با فرهنگ پیشامسیحی یونان باستان (که بسیار هم شاهددوست و شاهدباز بودند) آشنا می‌کند.

رگه‌هایی از آداب و سنن دیونیسوسی در آثار حافظ نیز یافت می‌شود. اگر ایران‌‌زمین پهنه رویارویی لشکر حکمت و خرد در برابر سپاه طرب و شادی‌ است، در یونان باستان نیچه، فلات کوچک پارناسوس (Parnassos) میدان زورآزمایی این دو نماد اسطوره‌ای می‌شود. عصاره کلام نیچه در آن رساله این نیست که تاریخ با پیروزی یک استعاره بر دیگری به پایان می‌رسد، بلکه به باور او تاریخ با هم‌زیستی این دو طرب جمعی و خردجمعی است که پایان می‌گیرد. به ‌بیانی، اگر همزیستی میان این دو نماد یا دو سنت یا دو روش زندگی دیونیسوسی و آپولونی نباشد، اصلا تاریخ یک ملت دیگر معنا ندارد و جامعه در ورطه بی‌تاریخی گرفتار شده است.

تاریخ نیچه‌ای هرگز میدان ستیز و پیکار دیونیسوس و آپولو نیست، بلکه تاریخ، برآیند سازش و تعامل این دو است. در یونان باستان، شاهد و شهد و زیتون، عناصر ضروری تمدن می‌شوند؛ تمدنی که به لایه‌های سطحی و دنیوی آن جامعه دلالت دارد. حال‌آنکه خرد جمعی (شهری) به لایه‌های زیرین و عمقی و معنوی (اخلاقی) یک جامعه نظر داشت که «فرهنگ» نامیده می‌شد. به ‌عبارت دیگر، برای تقارن یا حتی انطباق اخلاق نیچه‌ای بر اخلاق حافظی، چاره‌ای نداریم جز اینکه حوزه و دامنه نفوذ دو مؤلفه فرهنگ و تمدن را از یکدیگر جدا کنیم تا به درک معنویت حافظ و دنیای نیچه نزدیک شویم. من هنوز نتوانسته‌ام در ایران تفاوت ماهوی بین دو مفهوم سترگ «فرهنگ» و تمدن را در ایران جا بیندازم!

 

چرا کتاب «نیچه‌ زرتشت» را به سه الکساندر روسی هدیه کردید؟

باید اعتراف کنم به ‌همان اندازه که از پوشکین تا پوتین، علاقه‌مند هنر روسی و ادبیات روسیه هستم، به‌ همان اندازه هم در نگرش سیاسی و مبانی سیاست‌ورزی از پوشکین تا پوتین با روسها فاصله دارم و البته با تاریخ و فرهنگ این‌کشور هم چندان ناآشنا نیستم. اما اینکه چرا کتاب «نیچه زرتشت» را به سه الکساندر روسی (پوشکین، گریبایدوف، هرتسن) هدیه کردم، به این دلیل است که خواستم به‌بهانه این سه الکساندر برجسته به خواننده هشدار دهم نیچه‌‌ای که ‌ما امروز می‌شناسیم، یک نیچه روسی‌شده است که اگر خرقه شیخ و دستار محمود هم به او هدیه نمی‌دادیم، این نیچه «نقاب‌زده» باز برای ما چهره‌ای آشنا بود. او یک نیچة خطرناک تزاری از تبار همان «ایوان مخوف» است که فرزند را کشته است، اما روسها به ‌پاس کیش ارتدوکسی حتی همانند آخرین تزار روس (نیکلای دوم) حرمتش را حفظ می‌کنند.

دیمیتری مرژکوفسکی، نیکلای بردایف و ولادیمیر سولوویف سه روشنگر و نویسنده مشهور روس هستند که در دوره مشروطیت روسیه در یک فرآیند بومی‌سازی بر قامت نیچه، خرقه «ایوان» دوختند و بر میان وی دستار «راسپوتین» بستند و وی را همنشین پاتریارک «توخین» ساختند. آنگاه این نیچه روسی هولناک، اما صوفی‌منش وارد ایران می‌شود و طیفهایی از سنت‌گرایان و چپ سنتی ما مجذوب و مسحور این فیلسوف شاعران می‌شوند.

توضیح اینکه روسها به‌زعم خویش روشنفکر (انتلکتوئل) ندارند، بلکه «روشنگر» (Intelligentsia) دارند و در اینجا تکیه من بر لفظ نیست، بلکه بر معناست. روسیه به‌لحاظ فکری پذیرفته است که برخلاف اروپا، عصر رنسانس و دوره روشنگری و برهه رمانتیک نداشته است. این سرزمین بی‌انتها اصولا یک جنبش روشنفکری همانند فرانسه و شخصیت‌هایی در جایگاه منتسکیو، ولتر و روسو نداشته است که بخواهد روشنفکر داشته باشد. به ‌این سیاق‌‌ و قیاس است که من هم در ایران با اطلاق مفهوم «روشنگر» به بعضی‌ها مشکلی ندارم، اما با اطلاق «روشنفکر» به برخی‌ها چرا.

اما حکایت سه الکساندر: گریبایدُف نماینده روسیه در ایران همان‌ جوانی‌ است که گرمای تابستان در پشت‌بام رزیدانس سفیر در تهران و در غم یار گرجی‌اش پیانو می‌نواخت و با سرودن ابیاتی می‌خواست به خال هندوی این جوان گرجی، حتی سمرقند و بخارا را ببخشد! این سفیر نگون‌بخت بر اثر شورش اهالی تهران «مثله» شد و پاره‌های پیکرش به شهر تفلیس به‌سوی همان گرجی ناکام فرستاده شد. شواهد تاریخی نشان می‌دهند نیکلای اول ـ تزار روس ـ از مرگ این منتقد نظام روسیه چندان هم آزرده‌خاطر و خشمگین نشد و در پی انتقام و مقابله‌ با فتحعلی‌شاه قاجار برنیامد.

الکساندر دوم، همان ابرشاعر روسیه پوشکین است و من او را همچو «حافظ روسی» می‌شناسم. او هم سرنوشتی غمبار دارد و در یک دوئل عصبی، صبحگاهان سر را بر سر ناموس می‌دهد و با شلیک افسر گارد جاویدان تزاری جان می‌بازد! به‌ خاطر بسپاریم که عصر طلایی ادب روسیه با الکساندر پوشکین آغاز می‌شود.

و سرانجام الکساندر هرتسن نویسنده معتدل و تبعیدی روسیه را به‌ پاس روحیه اصلاح‌طلبی‌اش برگزیدم که از آثارش هویداست. ما در ایران این سه الکساندر اعتدالی اصلاح‌طلب نگون‌بخت را کمتر می‌شناسیم.

عنوان واژگون کتاب «نیچه زرتشت» و همچنین عنوان فرعی آن (درآمدی بر گفتمان پارادوکسال فلسفه و فرهنگ غرب در ایران) نیز تلنگری کوچک‌ است به شارحان بزرگ ایرانی نیچه که در حوزه فرهنگ و به‌ویژه فلسفه فرهنگ، گویی نه با سنت «دیالوگ» آشنایند و نه گفتمان فکری را در این وانفسای فرهنگی یک «ضرورت» می‌دانند و نه می‌خواهند که تکلیف ایران با این فیلسوف شاعران یا همان فیلسوف دیوانه روشن شود.

 

چرا از میان شاعران مختلف ایرانی نیچه به این دو توجه دارد؟ چرا نام شاعران دیگری مثلا خیام و مولوی را نبرده است. آیا اینها را نمی‌شناخت و یا اینکه شاعران دیگر با زمینه‌های فکری او هیچ قرابتی نداشتند؟

نیچه سالها در پانسیونی در مرز فرانسه و ایتالیا زندگی می‌کرد و همواره دفتر یادداشتی به‌ همراه داشت که هنگام پرسه در کوچه‌باغ‌های محل اقامت نکاتی و مطلبی نیز می‌نوشت. نام شیخ اجل را تنها در یک جملة کوچک از این نمونه یادداشت‌ها می‌توان یافت، آنجاکه با اشاره به شیخ شیراز، از حکیمی می‌پرسد: «این حکمت را از کجا آورده‌ای؟ از نابینایان چراکه پیش‌از برداشتن هر گام، ابتدا با عصایشان اطراف را می‌پایند.» پیداست که اشاره نیچه به همان سخن سعدی در گلستان است. نیچه به همین اشاره کوچک بسنده می‌کند و نمی‌نویسد با نام سعدی در کجا آشنا شده است.

اما یازده یا دوازده برابر سعدی، از حافظ، این رند شیرازی تعریف و تمجید می‌کند و در کتاب «حکمت شادان» او را شاعری ایده‌آل و نماد روح سرکش یا روح آزاد شرقی می‌شناسد و حتی یک دوبیتی هم به نام او می‌سراید: «ای که هم هستی و نیستی، ای تو همه ققنوس و کوه، ای که مست همه مستانی، ای که هم جامی و هم می، پس چرا می می‌طلبی؟» با خواندن این ترجمه من پیداست که این شعر کوچک نیچه از روح تهی ‌شده و فقط کالبدش باقی‌ است که به باورم ارزشی ندارد، مگر اینکه بر زبان و فرهنگ آلمان اشراف داشته باشیم. نیچه در میان هزار کتابی که در کتابخانه داشت، یکی نیز «دیوان غربی شرقی» گوته بود. او گاهی نام گوته و حافظ را با هم آورده است که نشان می‌دهد منبع آشنایی‌اش با شاعر شیراز از طریق همان دیوان گوته بود. نیچه حافظ را همانند گوته بر قله ادب جهان می‌نشاند. به باور او این دو شاعر حیات را طربناک و شایسته زیستن می‌سازند.

درباره مولانا به باورم نیچه به‌گونه‌ای غیرمستقیم به او اشاره‌ای دارد و در بیان اثر مشهور گوته (فاوست، استادی فریب‌خورده که در یک قرارداد، روح خود را به شیطان می‌فروشد)، قطعه‌ای از مولانا به نام «معاویه و ابلیس» را ذکر می‌کند. نیچه به ‌احتمال زیاد نمی‌دانسته که شاعر آن مولوی‌ است. البته علت کم‌توجهی یا بی‌توجهی نیچه به سعدی و مولانا نه ‌فقط به ‌سبب باور دینی آن دو شاعر ایرانی باشد، بلکه اصولا نیچه در آثارش نشان می‌دهد که گرایش شدید دیونیسوسی و علاقه به دوران پیش‌ سقراطی دارد؛ بنابراین «ابرمرد» نیچه کجا و مرد کامل مولانا کجا؟!

 

گفتتد یافت می‌نشود، جسته‌ایم مار گفت آنک یافت می‌نشود، آنم آرزوست!

نیچه فیلولوگ همواره جویای زندگی شاد و شاهد و شهد است آن‌گونه که آن زمان پیروان فرقه‌ای دیونیسوسی در یونان چنین می‌زیستند؛ یونانی که مملو از فرقه‌هاست و البته فرقه «فیثاغورث» مشهورترین آن فرقه‌ها بود. به این علت است که نیچه به زعم خویش با غور در دیوان گوته، سرانجام آن گمشده خویش، حافظ دیونیسوسی یا همان حافظ شاد و شرابی و شاهدی را می‌یابد.

 

۱ـ دیونیسوس یا دیونیزوس، نام ایزدی در اساطیر یونان که دارای دو ریشه مجزاست؛ از طرفی او ایزد شراب و زراعت انگور و ناظر بر جشنهای مقدس و حاصلخیزی طبیعت است و از طرفی دیگر نشان‌دهندة ویژگی‌های برجسته هنر ادیان مختلف است.

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت

 

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: