پیرامون قرآن کریم درگفت وگو با دکتر غلامحسین دینانی

1396/10/27 ۰۸:۵۶

پیرامون قرآن کریم درگفت وگو با دکتر غلامحسین دینانی

انتشارات اطلاعات در سال جاری کتاب «قرآن، عقل‌الله» را منتشر کرد که در طی بیست روز به چاپ دوم رسید. این امر به‌تنهایی گواهی است بر توجه فراوان مردم به مباحث قرآنی؛ از این روی برای آنکه جمع بیشتری بتوانند از این کتاب بهره‌مند باشند، در چند شماره بخشهایی از آن در دسترس خوانندگان گرامی قرار می‌گیرد.

 

انتشارات اطلاعات در سال جاری کتاب «قرآن، عقل‌الله» را منتشر کرد که در طی بیست روز به چاپ دوم رسید. این امر به‌تنهایی گواهی است بر توجه فراوان مردم به مباحث قرآنی؛ از این روی برای آنکه جمع بیشتری بتوانند از این کتاب بهره‌مند باشند، در چند شماره بخشهایی از آن در دسترس خوانندگان گرامی قرار می‌گیرد.

*******

درباره وحی

کریم فیضی: اولین سؤالی که می‌خواهم از شما به عنوان یک فیلسوف عقل‌گرای غرق در عقل، بپرسم درباره عقل و قرآن است. شاید هیچ‌کس به اندازه بنده این توفیق را نداشته که در کلمات شما بیندیشد. با این سابقه، گاهی احساس می‌کنم نگاه شما به عقل اغراق‌آمیز است. شما قرآن را چگونه ارزیابی می‌کنید و قرآن را از منظر عقل چگونه می‌بینید؟

اینکه فرمودید بنده غرق در عقلم، در جای خودش مطلب کاملا صحیحی است. تا امروز که با بیش از هشتاد سال عمر، دیگر پیر شده‌ام و اواخر عمرم است، هنوز نتوانسته‌ام چیزی عظیم‌تر از «عقل» پیدا کنم. هرچه فکر می‌کنم که ببینم آیا بالاتر از عقل هم چیزی هست، می‌بینم که بالاتر از عقل را ـ اگر باشد و ممکن باشد ـ هم خود عقل می‌گوید و این حکم عقل است. اصلا حکم از آن عقل است. بالاتر از عقل بودن، حکم عقل است و حکم عقل، خود عقل و عین عقل است. پس، بالاتر از عقل، خود عقل است. عقل حکم می‌کند که بالاتر از عقل چیزی هست و این حکم خوب و درست است. اما همچنان که گفتم، حکم از آن عقل است و حکم عقل، عقل است؛ بنابراین عقل می‌گوید که عقل بالاتر است.

البته عقل مراتب دارد و هر عقلی عقل بالاتر از خود را اثبات می‌کند.

 

این بیان به زبان فلسفی کاملا صحیح است. در عین حال، به زبان شریعت هم می‌توان گفت خداوند ـ تبارک و تعالی ـ خالق آگاهی است. در اینجا کلمه «عقل» و «عاقل» را درباره خداوند متعال به کار نمی‌برم؛ چون اسماءالله توقیفی است و ما نسبت به این مسئله مأذون نیستیم. چون کلمة عقل در باب خدا به کار نرفته، من هم ادب می‌کنم و به کار نمی‌برم، اما آیا آگاهی و علم بدون عقل ممکن است؟

نخیر. خداوند عین علم و آگاهی است.

 

حالا که قبول می‌کنید، این مقدمه را به عنوان پاسخی به پرسش حضرت‌عالی، از من قبول کنید تا به قرآن کریم برسیم. قرآن کریم در کوتاه‌ترین عبارت و تعبیر، وحی محمدی(ص) است. به اعتقاد ما، حضرت محمد(ص) پیامبر خداست و خاتم‌الانبیا و مورد قبول چندین میلیارد مسلمان که در طول ۱۴ قرن با اسلام آشنا بوده‌اند و مسلمان زیسته‌اند. پیامبران همگی معجزه دارند. معجزه پیامبر اسلام(ص) چیست؟ پیامبر مکرم اسلام(ص) مانند حضرت موسی(ع) عصایی نیاورد که اژدها بشود و سحر ساحران فرعونی را ابطال کند؛ همچنین مانند حضرت مسیح(ع) هم مرده‌ای را زنده نکرد و آنچنان که تاریخ گواهی می‌دهد، کور هم شفا نمی‌داد.

نمی‌گویم حضرت ختمی‌مرتبت(ص) نمی‌توانست از این کارها که سنخ کارهای انبیاست، انجام بدهد؛ ولی هرگز این قبیل ادعاها و کارها از او ثبت نشده است. در مجموع، از معجزات شناخته شده سایر انبیا، هیچ معجزه‌ای بدان‌گونه که معروف و مشهور است، از پیامبر ما صادر نشده است. او با این زبان و با این حرفها سخن نگفته است، ولی «سخن» گفته و صاحب کلام و دعوت است.

این سخن خود قرآن کریم است که: «قُل لئن اجتمعت الانسُ و الجنُ علی ان یاتُوا بمثل هذا القرآن لا یاتُون بمثله ولو کان بعضُهُم لبعض ظهیرا».(اسراءر ۸۸)

من همین آیه را معجزه می‌دانم و آن را ادعای اعجاز پیامبر اسلام(ص) تلقی می‌کنم. قرآن کریم همان زبان پیامبر است، له نص همین آیه که می‌فرماید: اگر علمای اعلام جن و انس در طول تاریخ جمع شوند، نمی‌توانند حتی یک سوره بیاورند اگرچه پشتوانه هم باشند و به کمک یکدیگر برخیزند. معنای مصداقی آیه این است که از ازل تاکنون، سوره‌ای در تراز سور قرآن کریم نیامده است؛ پس تا ابد هم نمی‌آید. این حرف نوعی تحدّی و هماوردطلبی است و به اصطلاح ادعای اطلاق دارد و ذهن را تحریک می‌کند. به نظرم، معجزاتی نظیر معجزات انبیای سلف اصولا ممکن است. آنها به گونه‌ای هستند که مثلشان را می‌توان شاهد بود. ممکن است الآن هم کسی بیاید و عصایی بیندازد که تبدیل به اژدها بشود؛ اما نظیر قرآن و مثل قرآن را نمی‌توان آورد. این نکته بسیار دقیق است و متأسفانه اشخاص به این نکته‌ها توجه کافی نمی‌کنند.

 

اگر آوردن قرآن یا شبیه و نظیرش ممکن بود، حتماً به بروز می‌رسید. یهودی‌ها و مسیحی‌ها در صورتی که ممکن بود، حتما در این ابواب کاری می‌کردند تا ادعای مطلق قرآن را مردود کنند. یا ملاحده ‌کاری می‌کردند و مثل قرآن را می‌آوردند تا قرآن را باطل کنند!

خوب حرفی زدید و نکته‌ای فلسفی گفتید! اگر چیزی از جمله این کار ممکن باشد؛ در لایتناهی گذشت زمان، باید به وجود آمده باشد ولو جزئی و اجمالی. آنچه بالقوّه ممکن است، در لایتناهی به وجود می‌آید یا نمی‌آید؟ اگر چیزی ممکن باشد، حتما در درازنای زمان به وجود می‌آید، مگر اینکه ممتنع باشد.

 

به عبارت دیگر، اگر بنا بود باشد، می‌بود و می‌شد. اینکه تا حالا نیامده یعنی بعد از این و دیگر نمی‌آید.

منتفی محض است. این هم یک برهان فلسفی است که بگوییم: مثل قرآن تاکنون نیامده است و بعد از این هم نخواهد آمد. ما قرآنی غیر از قرآن کریم ندیده‌ایم. بعد از این هم بر اساس همین برهانی که عرض کردم، چیزی در ردیف قرآن کریم نخواهد آمد. پس، قرآن معجزه‌ای است که لیس له نظیر و شبیه. نه تنها مثل آن نیست، شبیه آن هم به این صورت که مثلا ساحران بتوانند بگویند و بیاورند، نیست. همچنان که اشاره کردم، معجزات دیگر به گونه‌ای است که شبیهش را می‌توان درست کرد. معجز موسوی توسط سحرة فرعون مورد تقلید قرار گرفت؛ اما قرآن هرگز مورد تقلید قرار نگرفته و نخواهد گرفت. حقیقتا مثل قرآن را نمی‌توان درست کرد.

حالا باید روی خود قرآن تأمل کنیم و ببینیم که این قرآن کریم از زبان چه کسی شنیده شده است؟ از زبان فردی به نام حضرت محمد(ص) که ظاهراً «اُمّی» بوده است. هم قرآن کریم فرموده است که پیامبر «امی» بود، هم خودش فرموده است و هم تواریخ مسلّم خبر داده‌اند، اگر به تاریخ باور داشته باشیم. تاریخ‌های مستند حاکی از این است که این مرد امی بوده است؛ مردی که به مکتب نرفت و خط ننوشت و استادی از جنس بشر ندید و نداشت، او چنین سخن بی‌نظیری را برای بشر آورده است.

البته پیامبر ما امین بود و کسی کار ناروا از او ندید؛ اما در یک مرحله از بلوغ و پختگی تمام که اربعین عمرش بود، آیات قرآنی از زبانش خارج شد. می‌دانید که ۴۰سالگی عهد بلوغ عقلی است. بلوغ عقلی در ۴۰سالگی روی می‌دهد و به همین جهت هم، برای عدد ۴۰ آثار فراوان ذکر کرده‌اند. باری، لحن یک مرد بزرگ آسمانی، یکمرتبه در این سن عوض می‌شود و او برای اولین بار سخنانی گفت که تا آن وقت نگفته بود. مطالبی تازه در سخنانش بود و فضایی در سخنانش ایجاد شد که این فضا نه در سخنان قبلش بود، نه در فضایی که او زندگی می‌کرد و نه در جامعه‌ای که در آن می‌زیست. سخن او، من جمیع الحیثیات کاملا بدیع بود. نه در بُلغا، نه فصحا و نه شعرای جاهلی، نه تاریخی که او در آن زندگی می‌کرد، این سنخ سخن دیده نشده بود. سخن او از سنخ دیگر و از جنس دیگر بود با معانی دیگر و بلاغتی دیگر و فصاحت دیگر. امر تازه‌ای به منصه ظهور رسید.

این گفتار با شنیدن «اقرأ» و نزول سورة علق شروع شد که ظاهراً قرآن از مصدر آن ساخته شده و «قرآن» شده است.

«اقرأ» فعل امر است. «قرَا» فعل ماضی است و «یقرا» که فعل مضارع است و هر صیغه‌ای که از این مشتق می‌شود، از قرائت و قرآن مشتق می‌شود. «القرآن» مصدر است. حالا باید دید چرا قرآن با الف لام آمده است؟ وجه «القرآن» و «الکتاب» ذکر شدن قرآن مهم است. قرآن درباره خودش می‌فرماید: «ذلک الکتاب»(بقره،۲). قرآن کریم، «القرآن» و «الکتاب» است. سیبویه ـ نحوی بزرگ تاریخ ادب بشری که ایرانی بود و صرف و نحو زبان عربی را از برکت قرآن کریم نوشت ـ اسم کتابش را گذاشته است: «الکتاب». او می‌خواست قرآن را بفهمد. سیبویه مؤمن به قرآن بود و می‌خواست قرآن را درک کند. به همین جهت، صرف و نحو عربی را از خود قرآن استخراج کرد و این موضوع مهمی است. صرف و نحو را نباید دست‌کم گرفت. کسی که صرف و نحو بداند، خیلی چیزها می‌داند و کسی که صرف و نحو نداند، به این زودی‌ها چیزی نخواهد دانست.

 

انزال قرآن

با بعثت حضرت ختمی مرتبت(ص) قرآن کریم در طول ۲۳سال، آیه به آیه نازل شد، در ازمنه مختلف و در امکنه مختلف و در شرایط گوناگون. درباره این مسئله می‌توان بحث کرد که مکان چه خصوصیتی در نزول قرآن داشته است و زمان چه خصوصیتی داشته و حال پیامبر اکرم(ص) چه حالی بوده است. اگر نزول را آیه به آیه بدانیم، این مسائل کاملا قابل طرح است و کاملا اهمیت دارد. اجمالا قرآن دفعتا نازل نشد. حدیثی در ذهنم هست که که حضرت می‌فرماید: «از من می‌پرسند چرا قرآن، آیه آیه نازل شده و چرا یکجا نیامده است؟ چگونه این سؤال را می‌کنند؟ اگر قرآن دفعتا آمده بود، من محترق می‌شدم و می‌سوختم!» نور ربوبیت و الهیت آنچنان شعشعانی و درخشان و پرحرارت بود که نزول آیه به آیه‌اش هم حال حضرت را دگرگون می‌کرد، چه رسد به اینکه ۱۱۴ سوره و چندین هزار آیه یکجا نازل شود. در این صورت، آن نور شعشعانی چه چیزی از عالم باقی می‌گذاشت؟

شاید اینکه قرآن درباره حضرت موسی(ع) از «خرّ موسی صعقا» سخن می‌گوید، از این باب باشد.

تازه این اتفاق برای موسی(ع) با یک آیه و یک تجلی روی داده است. قرآن گزارش می‌کند که: «فلمّا تجلی ربُهُ للجبل جعلهُ دکّا و خرّ موسی صعقا فلمّا افاق قـال سُبحانک تُبتُ الیک و انا اولُ المؤمنین» (اعراف، ۱۴۳) پس صلاح همان بوده است که قرآن به صورت آیه به آیه و در شرایط گوناگون نازل شود.

 

نزول یعنی چه؟ نازل شدن یعنی چه؟ و اساساً وحی یعنی چه؟

ما «وحی» را بدون «نزول» نمی‌توانیم بفهمیم. اگر کسی بگوید وحی را فهمیده و قرآن را که «وحی» است، فهمیده و خود وحی را هم فهمیده، ولی معنای نزول را نفهمیده است، در واقع وحی را نفهمیده است. «انزلنا» در لغت یعنی نازل کردیم. «هـُ» در «انزلناهُ» به قرآن برمی‌گردد. با قاطعیت می‌گویم که ما تا نزول را نفهمیم، نه تنها از قرآن چیزی نمی‌فهمیم، بلکه اساسا در حوزه‌های دیگر هم چیزی نمی‌فهمیم. «نزول» را در فارسی «پایین آمدن» و «فرودآمدن» ترجمه می‌کنند. نکته اینجاست که فرودآمدن بدون بالاآمدن معنی ندارد. بالایی باید باشد تا فرود معنی پیدا کند.

 

بالا کجاست که قرآن کریم از آنجا فرود آمده است؟

در مقابل این سؤال، بلافاصله ممکن است کسی ذهنش برود به مسائلی مانند «انما مثلُ الحیوه الدُنیا کماء انزلناهُ من السماء فاختلط به نباتُ الارض» (یونس، ۲۴) و «ارسلنا الرّیـاح لواقح فانزلنا من السّماء ماءً فاسقیناکُمُوهُ و ما انـتُم لهُ بخازنین» (حجر، ۲۲) که خداوند می‌فرماید: باران را نازل کردیم. «سماء» از ماده «سموّ» است که بالاست. بالا کجاست؟ آیا زهره و مریخ سماء است؟

 

زهره و مریخ در سماءاند، ولی خود سماء نیستند.

پس اینکه قرآن می‌گوید: «من السماء»، مراد از «سماء»، کره مریخ نیست، کرات دیگر هم نیست. سماء یعنی بالای فضا. حالا بگویید که آب در بالا چه می‌کند؟ عجیب نیست که آب از بالا می‌آید و بعد از تبخیر شدن در گرمای تابستان هم تا حدودی بالا می‌رود و وقتی هوا سرد شد، آن تبخیرها با قطره‌های باران به زمین برمی‌گردد؟ این نزول باران از جوّ هواست، اما آیا آیات قرآن نیز همین‌طور است؟ «بالا»یی که قرآن از آن نزول‌ یافته و پایین آمده، کجاست؟ آیا مراد کرات آسمانی است و نزول از کرات و کیهان و کهکشان‌هاست؟ آیا قرآن پیش از نزول در کرات آسمانی بوده است؟ قطعا خیر. این را که مافوق کرات چیست یا کجاست، نمی‌دانیم. اگر بُعد متناهی باشد، نمی‌دانیم. اگر بُعد نامتناهی باشد، باز هم نمی‌دانیم. به طور قطع قرآن کریم از کرات آسمانی نیامده است، چون کرات بعد دارند. پاسخی که ما به این پرسش و مشابهات آن می‌دهیم، این است که قرآن از سنخ معانی است و مقولة معنی، هیچ ارتباطی به بعد ندارد.

 

پس بالایی که قرآن از آنجا فرود آمده است، کجاست؟

برای پاسخ به این سؤال، باید سؤالات دیگری مطرح کنیم. قرآن به حسب روایات، نزیلة جبرئیل است. جبرئیل(ع) آمده و قرآن را با خود آورده است. حالا باید دید که خود او از کجا آمده و قرآن را از کجا آورده است؟ آیا جبرئیل در جایی مانند کره مریخ یا کرات دیگر مستقر است؟ پس چرا الآن نیست؟ جبرئیل اکنون کجاست؟ بالایی که قرآن کریم از آن سخن می‌گوید، بالای افقی نیست، بالای عمودی هم نیست. اصولا بالای مساحتی نیست. بالای مساحتی را با مقولاتی مانند فرسخ و کیلومتر می‌توان اندازه‌گیری کرد، اما جایی که قرآن از آنجا نازل شده، تا اینجا چند فرسخ است؟ کدام مسّاحی می‌تواند چنین چیزی را اندازه بگیرد؟ این روزها که همه چیز را مهندسی می‌کنند، آیا طول نزول قرآن را هم می‌توانند مهندسی کنند؟! در این فضا، هندسه حرفی بی‌معنی است. نزول به هندسه درنمی‌آید و مطلقا هندسه ندارد. در یک کلام، با ریاضیات نمی‌توان نزول را اندازه گرفت؛ ریاضی در این افق ناکارآمد است، چه هندسه‌اش باشد و چه عددش. اگر اندازه نباشد ریاضیات بیکار می‌ماند؛ ولی چه باید کرد که مقوله «کن» اندازه ندارد و اندازه در این مقام اصلا فاقد معنیست‌.

 

در فنون حکمت قدیم، کمیّت را عرض می‌دانیم که عارض بر جسم می‌شود و جسم است که کمّ می‌پذیرد.

آیا جبرئیل(ع) جسم است و قرآن از جسم درآمده است؟ آیا معنی از جسم درمی‌آید؟ متفکران امروز می‌گویند: آری‌، به این دلیل که شما که الآن با معنی حرف می‌زنید، از توی سلول‌های مغز شما که جسم است، فکر درمی‌آید. کسی که بگوید فکر از توی سلول‌ها درمی‌آید، لابد در مورد قرآن هم نظرش این خواهد بود که قرآن و وحی و نزول هم از سلول درآمده است! واقعا از داخل و درون جسم، اندیشه خارج می‌شود؟ آیا معنی از توی جسم درمی‌آید یا خود جسم معنی‌دار است؟

اصلا «معنی» از جنس و سنخ جسم نیست. پس نمی‌توان گفت که از جسم معنی درمی‌آید. قرآن هم به حکم اینکه از مقوله معانی است، نمی‌تواند از جسمی معین خارج شود. پس این بالایی که قرآن می‌گوید، قطعا بالای مسافتی، مساحتی، کمّی (متصلا، منفصلا)، جغرافیایی نیست. اینکه «این بالا کجاست؟» در جوابش باید گفت: بالایی داریم که از سنخ مساحت نیست؛ بالایی وجود دارد که از حیطه‌ اندازه خارج است. بالایی وجود دارد که هندسه نمی‌تواند آن را اندازه‌گیری کند. به دیگر سخن: غیر از بالای شناخته‌شده در بلندی‌ها، بالایی هست که با مقیاس‌های حسی و خیالی و ظاهری آن و هنر مهندسی قابل اندازه‌گیری نیست.

 

ما چگونه این بالا را بفهمیم؟

اجازه بدهید یک سؤال از شما بکنم: حضرت‌ عالی که اینجا هستید و روی این صندلی نشسته‌اید، جا و مکان دارید. دست شما را من می‌بینم. موبایل و عینک شما را هم می‌بینم که اینجا، روبروی من است. کبد و روده و حتی سلول‌های مغزی شما را با ابزارهای جدید می‌توان دید؛ اما آیا فکر شما را هم می‌توانم با تلسکوپ و میکروسکوپ ببینم؟

فکر را با هیچ چیز نمی‌توان دید.

اندیشه‌های معمولی از نوع اینکه «این گل سرخ است» را آیا من می‌توانم با ابزار ببینم؟ این در سطح جسم شماست یا بالاتر است؟

در سطح جسم نیست؛ چون اگر در سطح جسم بود، ابزاری پیدا می‌شد که با آن بتوان دید.

پس چون در سطح جسم شما نیست، باید بگوییم پایین‌تر است یا بالاتر؟ یمین است یا یسار؟ باید به آن «جهت» بدهیم. آیا فکر جهت دارد؟ جسم سه بُعد دارد و هر بعدی دو جهت دارد. سلول‌های شما هم شش جهت دارد؛ اما عبارت «این گل سرخ است»، چند جهت دارد؟ این جمله چون معنی است، اصلا جهت ندارد. خود گل شش جهت دارد، اما معنی «گل سرخ است» مطلقا بُعد و جهت ندارد.

ما شش جهت بیشتر نداریم؛ اما «معنی» تابع کدام جهت است: یمین یا یسار؟ جنوب یا شمال؟ بالا یا پایین؟ معنی جزو کدام ‌یک از این جهات است؟ مقوله معنی با هیچ‌یک از این شش جهت مطابق نمی‌شود. حالا اگر بنا باشد و من مجبور باشم از این شش جهت، یکی را تمثیلا و ضرورتا انتخاب کنم، به نظر شما کدام ‌یک را باید انتخاب ‌کنم؟

طبعاً بالا، از فرط فقر و نداشتن لغت و اینکه اقلاً این نزدیک به ذهن است و انسب است.

بله، ما کلمه «بالا» را انتخاب می‌کنیم، چون ناگزیریم و به هر شکلی که هست، باید مسئله را حل کنیم. طریقه حل مسئله جهت و نزول همین است.

نزول در فارسی یعنی فرودآمدن که مستلزم وجود بالا و پایینی است. اگر بالا و پایین را در نظر نگیریم، نمی‌توانیم از فرود و فراز و بالا و پایین سخن به میا‌ن بیاوریم. اصولا «نزول» را بدون فرود و فراز نمی‌توان فهمید. منظور از فرود و فراز هم، بالا و پایینِ جهتی نیست. نزول در این «دیر شش‌جهتی» ـ به قول حافظ ـ یا جهات سته نمی‌گنجد. جهت‌های شناخته‌شده نمی‌توانند نزول را مشمول خود کنند. اگر هم بتوان چنین چیزی گفت، فقط با بالا و پایین می‌توان مطلب را بیان کرد.

 

بالا از جهت جغرافیایی یعنی چه؟ در عرف، بالا به کره مریخ و کرات دیگر گفته می‌شود. مردم کره زمین را پایین می‌دانند، اما با موازین عقلی نمی‌توان چنین چیزی گفت. به لحاظ حسی، باید سر را بلند کرد و مثلا سیاره زهره را دید و گفت که بالاست؛ اما در میزان عقلی، ما با چه ملاکی از بالا و پایین حرف بزنیم و به چه چیزی بگوییم بالا و پایین؟

البته کسانی که علم هیئت می‌دانند، هیچ‌وقت نمی‌گویند زمین پایین است و مریخ یا عطارد بالاست. به لحاظ نجومی، همه چیز هم بالاست هم پایین. در عین حال که بالاست، پایین است و به همین ترتیب. اگر به قول حافظ که گفته: «عجب علمی است علم هیئت عشقرکه چرخ هشتمش، هفتم زمین است»، از «علم هیئت عشق» حرف بزنیم، موضوع از این هم متفاوت‌تر خواهد شد.

یک مطلب دیگر این است که مثلا شما این درخت را ملاحظه می‌کنید، به ریشه می‌گویید پایین است و به شاخه‌اش می‌گویید بالاست، چون نسبت به جایی که نشسته‌اید، چنین می‌گویید. در واقع از منظر خودتان می‌گویید.

 

مسئله همة جهات سته چنین است؛ چون بستگی به این دارد که از چه موضعی به آن می‌نگرید. پس موضوع کاملا اعتباری و نسبی است و ما به یک معنی، جهات واقعی و نفس‌الامری نداریم. با این وصف، بگویید که نزول قرآن اعتباری و نسبی است یا واقعی است؟

پاسخ این مسئله دشوار است، اگر اصل مسئله را اعتباری بدانیم.

ولی من به شما اطمینان می‌دهم که نزول قرآن واقعی است. قرآن واقعا نازل شده و نزول محقق است و به اعتبار نیست که می‌گوییم از انزال و تنزیل سخن می‌گوییم؛ مثلا جبرئیل در مقام فرشتگان است. با این حال، قرآن برای جبرئیل حالت نزولی ندارد؟ قرآن برای جبرئیل هم نزول محسوب می‌شود. اگر کسی بگوید قرآن تنزیل نیست، به قرآن یا هیچ کتاب آسمانی دیگر مؤمن نیست. تنها چیزی که می‌توانیم در خصوص بالا و پایین واقعی ـ نه بالا و پایین شش‌جهتی و اعتباری و نسبی ـ بگوییم، به نحو مثال است. لازم نیست شما برای درک بالا، به عالم لاهوت و جبروت بروید. حداقل موضوع این است که عقلانیتِ خیلی بالا، خیلی بالاست. البته عقل مراتب دارد، ولی عقل پایین و متوسط را تقریبا همه دارند. هر آدمی می‌داند که ۴=۲+۲ می‌شود. این حکم عقل است، نه حس٫ اگر عقل نبود، این معادله معلوم نبود که دو تا گردو پهلوی دو تا گردوی دیگر، چهارتا می‌شود. گردو‌ها را با چشم می‌بینیم، ولی ۴=۲+۲ را با عقل می‌فهمیم. حالا این گردو‌ها بالاترند یا ۴=۲+۲؟

 

بالاتر از چه حیثی؟

از این حیث که گردوها محسوسند و ما می‌توانیم آنها را بخوریم. گردو واقعی است؛ اما ۴ بودنش را با عقل می‌فهمیم. آیا چهارتا بودن گردوها با خورده شدنشان در یک مرتبه است؟ ما وقتی گردوها را می‌خوریم، آن هم در طعم و ذائقه ما را ارضا می‌کند و هم با چشممان می‌بینیم اما چهارتا بودن را می‌بینیم یا می‌فهمیم؟

گردو را می‌بینیم، ولی چهارتا بودنش را می‌فهمیم.

بسیار خوب. حالا این فهمیدن چهار تا گردو و خوردن و دیدنش، در یک مرتبه است یا دو مرتبه؟

بدون شک دو مرتبه است.

کدام مرتبه بالاتر است؟

فهمیدن، بالاتر است.

 

نکته اینجاست که دیدن، بیرونی است، فهمیدن درونی است و درون و بیرون در دو مرتبه است. درون مرتبه‌ای بالاتر است؛ اما بالا در اینجا بالای جهتی نیست، بالای رُتبی است. باطن شما یمین شماست یا یسار یا بالا و پایین ظاهری؟

هیچ‌کدام!

پس باید بگوییم یک مرتبه است. ما دو مرتبة ظاهر و باطن را با هم می‌سنجیم. چون بالا و پایین حسی را می‌فهمیم و مقایسه می‌کنیم. البته ظاهر و باطن، بالا و پایین ندارند و از هم جدا نیستند. فهم ما از چهارتایی بودن گردوها و خوردن گردوها، دو مرتبه است. در این دو مرتبه، اگر بخواهیم اسم‌گذاری کنیم، قطعا «فهم» بالاتر است و به آن می‌گوییم بالا؛ اما این بالا، بالای جهتی و سقفی نیست، به معنی باطن و درونی بودن آن است. هر آدمی باطن و ظاهر و درون و بیرون دارد که از هم جدا نیستند. طبق جهات سته، اگر بخواهید جهت‌یابی کنید، باطن و ظاهر را در چه مقوله‌ای قرار می‌دهید؟

 

بالا و پایین می‌شود.

آن وقت واقعا بالا و پایین است یا شبیه آن است؟ در مورد درخت، اگر برویم روی سقف، سقف پایین می‌شود. پس جای بالا و پایین را می‌توان به سادگی عوض کرد؛ اما باطن و ظاهر را نمی‌توان عوض کرد، حتی اگر در باطن فرو برویم. باطن همیشه باطن است و ظاهر همیشه ظاهر است. ظاهر هم باطن نمی‌شود، بلکه شما به باطن می‌روید. پس ظاهر و باطن جایشان با یکدیگر عوض نمی‌شود. تفاوت این دو خیلی جدی است؛ بنابراین اگر بخواهیم تشبیه کنیم، می‌توانیم بگوییم: باطن بالاست؛ حالا باید ببینیم قرآن از بالای رتبی فرود آمده یا از بالای جهتی؟

از بالای رتبی، چون از باطن آمده است. وجه بالا بودنش، از باطن آمدنش است.

قرآن از مکمن غیب آمده و مکمن غیب هم همیشه غیب است. ما یک غیب و شهود ظاهری داریم؛ مثلا من نمی‌دانم پشت این دیوار چیست. این غیب و شهود ظاهری است و واقعی نیست، چون اگر به پشت دیوار برویم، می‌توانیم آن را ببینیم؛ اما غیب واقعی و مکمن غیب، همیشه غیب است و هیچ‌وقت ظاهر نمی‌شود، مگر اینکه نزول کند و به پایین بیاید که می‌تواند بیاید و جلوه کند. بعد از این مقدمات، سؤال این است که آیا قرآن از این جهات سته آمده و نزول کرده یا از باطن به ظاهر آمده است؟

قدر مسلم این است که قرآن از باطن به ظاهر آمده است. پس به جای تمرکز در جهات شش‌گانه، باید روی ظاهر و باطن تمرکز کنیم.

ظاهر و باطن چیز عجیب و غریبی نیست و این‌طور نیست که قابل دسترس نباشد. همه چیز دارای ظاهر و باطن است. هر چیزی حتما ظاهری دارد و باطنی. خود ما ظاهر و باطن داریم. لباس و عینک و قیافه‌هایی که می‌بینیم، داخل در ظاهر است. غیر از این ظاهر هم، ما چیزی را نمی‌بینیم. نه تنها باطن دیگران، که ما حتی باطن خودمان را هم نمی‌بینیم. شاید بعضی از مراتب باطنی خودمان را بفهمیم، اما همه مراتب باطنمان را نمی‌فهمیم. جناب‌ عالی اگر همه باطنت را فهمیده بودی، در مقام «او اَدنی» بودی. این تعبیر قرآن است که در مورد حضرت رسول اکرم(ص) می‌فرماید: «و هو بالاُفق الاعلی. ثُمّ دنا فتدلّی. فکان قـاب قوسین او ادنی» (نجم، ۷ـ۹) «او ادنی» یعنی چه؟ «قوسین» یعنی دو نیم‌دایره که می‌شود یک دایره. این قوسین که در آیه آمده، همة هستی است. خداوند همه هستی را به شکل دایره تصویر کرده و می‌گوید: حضرت رسول(ص) هر دو نیم‌دایرة هستی را درنوردید. در فرض درنوردیدن دو نیم‌دایرة هستی، از هستی چه باقی می‌ماند؟

مع‌الوصف، هستی تمام می‌شود.

پس چرا قرآن کریم می‌گوید: «او ادنی»؟ «بلکه نزدیکتر از آن» یعنی چه؟ «او ادنی» نسبت به خداوند متعال چه معنایی دارد؟ از خود هستی نزدیکتر یعنی چه و به چه چیز نزدیکتر؟ «قوسین» دو نیم‌دایرة کل هستی است، نه کره زمین که هر کسی می‌تواند آن را درنوردد. «او ادنی» کجاست؟ اینجاست که ناطقه لال می‌شود و نطقش کور می‌گردد. مفهوم آیه این است که هستی امکانی برای حضرت رسول(ص) تمام شد. مراد از دو نیم‌دایرة هستی، دایره عالم امکان است که برای آن حضرت تمام شد و پایان یافت. پس «او ادنی» نسبت به ممکن نیست، بلکه نسبت به واجب‌الوجود است. آیه ناظر است به اینکه عالم امکان دیگر نیست و آنچه هست، مقام واجب‌الوجود است؛ یعنی بالاتر از عالم امکان.

 

خود این چه معنی دارد؟

آن حضرت در ممکن‌الوجود نماند. بعد از آن باید واجب‌الوجود حرف بزند. «قاب قوسین» یعنی دو نیم دایره هستی ممکنات؛ یعنی هستی ممکن‌الوجود. فراتر از این دیگر عالم امکان نیست.

 

وقتی می‌گوییم قرآن نزول کرد، یعنی از باطن به ظاهر آمد و از ملکوت به عالم ملک و طبیعت رسید. پس ما قرآن را از سنخ معنی می‌دانیم، معنایی که از باطن فرود آمده است و از غیب به شهود.

بله، درست است که «معنی» آمده، اما قرآن «لفظ» هم است و لفظش را هم با خودش آورده است. چنین نیست که در قرآن کریم معنی بدون لفظ آمده است. روی این نکته باید تأکید کنم. اصولا هیچ معنیی بدون لفظ نیست و هیچ لفظی هم بدون معنی نیست.

 

به همین جهت می‌توانیم بگوییم الفاظ قرآن با معانی قرآن تطبیق می‌کند و همان‌طور که معنا اوج و استعلا دارد الفاظش هم اوج و استعلا دارد.

بله، بدون شک همین‌طور است. این لفظ، کلام خداست. خداوند اگر بخواهد حرف بزند، با همین الفاظ حرف می‌زند کمااینکه زده است و خود همین الفاظ نیز از غیب آمده است. من عمیقا معتقدم که لفظ قرآن هم غیبی است و جنبه غیبی دارد که ظاهر شده است. ظهور الفاظ قرآن کریم در حد فهم ماست. برای فهم ما این کلمه ظاهر ‌شده است‌.

 

خود این ظاهر هم باطن دارد. روایاتی که می‌گوید هر آیه قرآن بطنی دارد و هر بطنی، بطن دیگر، «الی سبعین ابطن»، به بطن لفظ اشاره دارد.

فقط به بطن لفظ اشاره نمی‌کند، اشاره به بطن معنی هم هست؛ یعنی هم بطن لفظ است، هم بطن معنی. به موضوع خیلی مهمی اشاره کردید. ما معنی بدون لفظ نداریم. این دو همیشه با همند. حالا اگر کسی نمی‌تواند چیزی را بگوید و بیانش را ندارد، از ناتوانی خود اوست. ممکن است کسی گنگ باشد. چنین نیست که معنایی وجود دارد، ولی لفظی برایش متصور نیست. اجمالا معنی بدون لفظ نداریم، همچنان که لفظ بدون معنی نداریم. این را باید جدی گرفت. متأسفانه خیلی‌ها این موضوع را درست نمی‌فهمند. پس، هم الفاظ قرآن از غیب آمده است، هم معانی‌اش از غیب آمده است و این دو، تا آخر هم از هم جدا نخواهند شد.

 

در این صورت، باید بگوییم: هم لفظ و هم معنی قرآن از مرتبة وجود به مرتبه امکان آمده است.

«امکان» که می‌گوییم، مرادمان این است که قرآن هم در ساحت لفظ و هم در ساحت معنی، به باطن حضرت ختمی مرتبت(ص) فرود آمده و از آنجا بر زبانش جاری شده است و بعد از آن، شنیده شده و کتابت شده و در گذر زمان مانده و امروز، از پس قرون و اعصار، ما آن را می‌بینیم و می‌خوانیم و می‌شنویم. ظاهر قرآن نیز، همین است که ما می‌فهمیم. روایت «للقرآن بطن و لبطنه بطنا الی سبعین ابطن»، همان حرفی است که من زدم. این «سبعین»، در اینجا عینا هفتاد بطن نیست، بلکه از باب یکنی به الکثره است‌. وقتی می‌خواهند بگویند چیزی کثیر است، می‌گویند تا هفتاد یا تا چهل. این کنایه از کثرت است. بطون قرآن لایتناهی است. هفتاد بطن، تعیینی نیست، بلکه کنایه از کثرت است‌. این عدد برای عرب کثیر بوده است؛ اما بطون قرآن تا مقام غیب واجب‌الوجود پیش می‌رود. چه کسی می‌تواند تا مقام غیب واجب‌الوجود را بشمارد؟ هیچ‌کس٫ پس باید بگوییم باطن قرآن لایتناهی است.

 

به عبارت دیگر، به میزان فهم فاهم است.

آن به میزان فهم ما نیست، بلکه ما به میزان فهم‌مان می‌فهمیم.

 

بله به میزان فهم‌مان به این بطون دست پیدا می‌کنیم. به همین جهت، در طول تاریخ هر کس چیزی فهمیده و برداشتی از آیات داشته است.

هم در طول تاریخ، هم در عصر واحد. در یک عصر واحد هم، همه قرآن را یکنواخت نفهمیده‌اند و یکنواخت تفسیر نکرده‌اند. ما به واقع، بین فهم و تفسیر علی بن ابیطالب و فهم و تفسیر دیگران فرق و تفاوت قائلیم. دیگران قرآن را مثل حضرت امیر(ع) نمی‌فهمیدند. در یک عصر و حتی در یک روز، مطالب قرآن کریم را افراد مثل هم فهم نمی‌کردند. هم در یک زمان و هم در طول تاریخ، افراد فهمشان از حقایق قرآنی یکنواخت نبوده است؛ اما آنچه می‌فهمیم حتما به میزان فهم ماست. با این حال، قرآن تا ابد از غیب به شهود آمده و از باطن به ظاهر رسیده است. نزول مطلقا بالا و پایین جهتی نیست بلکه آمدن است از باطن به ظاهر و از معنی به لفظ و از غیب به شهود و از ملکوت به ملک و از‌ لاهوت به جبروت و از جبروت به ملکوت و از ملکوت به ناسوت.

 

شما فیلسوف هستید و کتابی دارید به عنوان «نیایش فیلسوف» و گفته‌اید: فیلسوف اگر بخواهد نیایش کند، این‌گونه نیایش می‌کند. او مانند عوام نیایش نمی‌کند که دخیل ببندد و چیزی بخواهد. نیایش فیلسوف، عقلی و عقلانی است. حالا می‌خواهم بپرسم: قرآن برای فیلسوف چگونه کتابی است؟ به عبارت دیگر برای فیلسوف، فارغ از تعلق خاطر دینی و فارغ از متدین بودن یا نبودن، قرآن چگونه مطرح و معنا می‌شود؟

قرآنِ فیلسوف خیلی شبیه است به نیایش فیلسوف. «نیایش فیلسوف» مجموعه مقالات من است. حکیم فارابی نیایشی دارد که کاملا فلسفی است. می‌دانید که اسماءالله «توقیفی» است؛ یعنی ما خداوند را به اسمائی باید بخوانیم که خود او، خود را به آن نامها خوانده است؛ بنابراین حق نداریم اسماء و صفات و الفاظی را در حق خداوند به کار ببریم که خدا خود به کار نبرده است. این یک مسئله فقهی و فلسفی است؛ اما فارابی در نیایش خودش، به زبان فلسفی نیایش کرده است. ما در دعاهای اسلامی، تعبیر «یا واجب‌الوجود» و «یا عله‌العلل» نداریم، به جایش «یا غفور» و «یا رحیم» و… داریم. پس امر عجیبی است که فارابی به زبان فلسفه‌اش نیایش کرده است.

البته تنها فارابی نیست که با زبان خودش با خداوند نیایش کرده است. به طور کلی، از فلان بقال تا سقراط تا هر آدمی که به کره زمین آمده و زندگی کرده و خواهد آمد، جز با زبان خودش نمی‌تواند سخن بگوید. شما اگر بخواهید با غیر زبانتان سخن بگویید، واقعا نمی‌توانید و عاجز می‌شوید، نه اینکه نمی‌گویید. اصولا هر آنچه بگویید، زبان شماست. «زبان» که می‌گویم، منظورم نوع تفکر است. زبان شما یعنی اندیشه شما. پس هر کسی به زبان اندیشه‌اش سخن می‌گوید. فارابی فیلسوف هم، فیلسوفانه ‌اندیشیده است و با حق تعالی به زبان فلسفه و فلسفی نیایش کرده است.

هرکس در مقام مناجات با پروردگار برآید، با زبان خود سخن خواهد گفت. مولوی آنجا که «داستان موسی و شبان» را بیان می‌کند، می‌گوید: شبانی مناجات می‌کرد و با خدا سخن می‌گفت. حضرت موسی(ع) از راه رسید و دید این شخص با خدا سخن می‌گوید اما چگونه؟ با زبان شبانی:

تو کجایی تا شوم من چاکرت؟ چارقت دوزم، کنم شانه سـرت!

ای فدای تو همه بـزهای من ای به یادت هی‌هی و هیهای من

الی آخر که از بزها و گوسفندانش هم مایه می‌گذارد. آن چوپان به غیر از زبان چوپانی زبان دیگری نداشت که با خدا سخن بگوید. حضرت موسی(ع) از باب تنبیه، چوپان را ملامت کرد اما بعدش موجب ملامت حق قرار گرفت. خداوند به او فرمود:

تو برای وصـل کـردن آمدی نی برای فصل کردن آمدی

ما درون را بنگریم و حال را نی برون را بنگریم و قال را

البته در این داستان، حضرت موسی(ع) می‌خواست شبان را ارتقاء بدهد. و راهش این است که زبان شخص ارتقاء پیدا کند. اگر زبان کسی ارتقاء یافت، خودش هم ارتقاء می‌یابد وگرنه باید زبان خودش را حفظ کند؛ اما مطلبی که بیان کردم، همچنان به قوت خود باقی است که هیچ‌کس بیش از اندیشه خود نمی‌تواند بیندیشد و سخن بگوید. اگر نمی‌تواند بیندیشد، بالضروره نمی‌تواند بگوید. بنابراین قرآن کریم را هرکسی به اندازه ‌اندیشه خودش می‌فهمد و به اندازه ‌اندیشه خودش تفسیر می‌کند و تبیین می‌نماید.

 

به طور کلی، قرآن با فهم ما تطبیق نمی‌شود. ما باید فهم‌مان را با قرآن تطبیق کنیم. نباید انتظار داشته باشیم که قرآن منطبق بر فهم ما باشد. قرآن آن‌چنان که هست، نازل شده است؛ اما نازل به اندازه فهم من نیست، بلکه به اندازه همه فهم‌هاست. اگر قرآن به اندازه همه فهم‌هاست، چرا من باید انتظار داشته باشم که مطابق فهم من باشد و چرا همه باید فقط مطابق فهم من، بفهمند؟

من «نیایش فیلسوف» و شیوه فارابی در دعا را مقدمه قرار دادم تا بگویم برای فیلسوف، قرآن چگونه مطرح می‌شود. به عبارت دیگر قرآن فیلسوف چگونه قرآنی است. فیلسوف از قرآن چگونه و چه می‌فهمد؟ قرآن یا کلام خدا برای فیلسوف چه کلامی است و چه معنایی دارد؟ همان‌طور که گفتم هر شخصی به اندازه خودش و فکر خودش می‌فهمد. فیلسوف هم مانند هر شخص دیگری، به اندازه خودش می‌فهمد. فیلسوف انسان است و به‌عنوان یک انسان، به اندازه فهم خود از قرآن برداشت می‌کند و از مطاوی آن چیزهایی می‌فهمد. اگر کسی واقعا فیلسوف است، طبعا فیلسوفانه می‌فهمد.

منبع: روزنامه اطلاعات

 

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: