زندگی در پرتو اندیشه / احمد راسخی لنگرودی

1396/9/20 ۰۸:۴۱

زندگی در پرتو اندیشه / احمد راسخی لنگرودی

جهان انسان، جهان اندیشه است و زندگی بدون اندیشه سزاوار انسان‌بودن و انسان‌شدن نیست. اندیشه برترین نمود جان انسانی است. اندیشه عین نحوۀ بودن انسانی ماست، و درحقیقت هر کس تا بدان حد هست که می‌اندیشد. در پرتو اندیشه است که مبادی و غایات را می‌توان شناخت و خبر از جاودانگی و چگونه جاودانه ‌ماندن را داد. در سایه اندیشه است که می‌توان زندگی را مشق مردن دانست.

 

جهان انسان، جهان اندیشه است و زندگی بدون اندیشه سزاوار انسان‌بودن و انسان‌شدن نیست. اندیشه برترین نمود جان انسانی است. اندیشه عین نحوۀ بودن انسانی ماست، و درحقیقت هر کس تا بدان حد هست که می‌اندیشد. در پرتو اندیشه است که مبادی و غایات را می‌توان شناخت و خبر از جاودانگی و چگونه جاودانه ‌ماندن را داد. در سایه اندیشه است که می‌توان زندگی را مشق مردن دانست. در ساحت اندیشه موتور محرکۀ نقد روشن می‌شود و محصولات عقلی از دهلیز پیچ در پیچ آن می‌گذرد و به مرحله پالایش و بلوغ می‌رسد. در این پرتو است که خود را می‌یابیم و با جهان، تاریخ و دیگران نسبت منطقی برقرار می‌داریم. نسیم آزادی، امید و صلح در اینجا وزیدن می‌گیرد و جان‌ها را از عطر خوش خود معطر می‌سازد. در پرتو اندیشه است که دلشاد و سرزنده بر فراز قله‌های فرهنگ و تمدن راه می‌پیموییم، از انحطاط و عقب‌ماندگی می‌رهیم و رهنمون به فردایی بهتر و شکوفاتر می‌شویم.

اندیشه مقرر می‌دارد که چگونه باید زیست و چگونه زندگی معنادار را در دل بی‌معنایی در پیش بگیریم. اندیشه تعیین‌گر این معناست که در شرایط دشوار و پیچیدۀ حیات، راه درست کدام است و در جهت تأمین منافع و مصالح خود چه شیوه‌ای را با پرداخت کمترین هزینه‌ای می‌توان دنبال کرد. اندیشه متضمن جهان‌بینی، طرز تلقی، اخلاقیات و نحوه سلوک و رفتار ماست. فرد و جامعه زمانی به مرز پختگی می‌رسند که پیوسته از جانب خرد تقویت شوند و دشواری عقلانیت را بر خود هموار دارند. کسی که به لزوم اندیشیدن در حیات خود توجه دارد و خردورزی را در تمامی امور پشتوانه اصلی زندگی قرار می‌دهد، از افقی خاص و منظری ویژه به امورات زندگی می‌نگرد. این مسئله نیز مسلم است که نوع نگاه و کیفیت نظر در امور، در رفتار و نوع زندگی مؤثر است. اندیشه می‌گوید که در برنامه‌ریزی‌های زندگی تقدم و تأخر با چیست، چگونه باید زیست، مقتضای زمانه کدام است، در شرایط حاضر چه چیز از درجه اهمیت برخوردار است و چه چیز فاقد اعتبار و ارزش است و…

برعکس، بر اثر نیندیشیدن است که ما خود را عقل کل می‌دانیم و از این ناحیه است که روییدنی هرز زور و خشونت، تعصب کور و جهالت مرگبار سر بر می‌آورد و رفته‌رفته چون تیغی آخته بر جان آدمی فرود می‌آید. به واسطه نیندیشیدن است که هر گونه مدعایی را و یا گفته و نوشته‌ای را بدون ارزیابی و چون و چرا می‌پذیریم؛ در چنین شرایطی است که در باورهای خود پیوسته از نقد می‌گریزیم؛ در حصار تنگ خود گرفتار می‌آییم و از آزادی دیگران روی می‌گردانیم. بر اثر نیندیشیدن است که باور می‌کنیم تنها ماییم که عازم طریق معرفت و ساکن در کوی حقیقتیم؛ تا آنجا که خود را مدار و محور عالم و آدم می‌دانیم و درنتیجه با تیغ و درفش دیگران را به دنبال خود می‌کشانیم و این شیوه را نشانی از قدرت و سطوت به شمار می‌آوریم!

اگرچه اندیشه ریشه در سرشت آدمی دارد، اما اندیشیدن و درست‌اندیشیدن و اندیشیدن درست، شرط زندگی بشری است؛ و این‌همه کاری است متوقف بر تربیت و ممارست و هدایت. به قول هگل: «نوآوری و نواندیشی راستین تربیت راستین می‌خواهد.» در این معنا، به صرف اینکه سرشت آدمی اندیشه است، کافی نیست. باید اندیشیدن و درست‌اندیشیدن و نیز اندیشیدن درست را تمرین کرد و در این مسیر تربیت و هدایت شد. آدمی چونان جانوران نیست که تنها قدم در قلمرو محسوسات بگذارد و از آن فراتر نرود. در این تلقی حواس و محسوسات سرآغاز حرکت تکاملی انسان است و نه سرمنزل نهایی آن.

انسان اگرچه کار خود را از مرتبه حس و محسوسات می‌آغازد و ابتدای مراحل رشد خود را از مرتبه حس شکل می‌دهد، اما با اندیشه از این مرحله گذر می‌کند و پای فراتر می‌نهد. آدمی همانند سایر موجودات زنده نیست که تنها در جهان به سر می‌برند و روزگار خویش را در گذر لحظه‌ها و آنات سپری می‌کنند و فقط از آنچه در محیط پیرامونی‌اش می‌گذرد، تأثیر حسی می‌پذیرند و صرفا رفتاری بازتابی و عملی واکنشی در برابر عوامل بیرونی و درونی از خود بروز می‌دهند. انسان تنها موجودی است که اندیشه و اراده را در نسبت میان خود و محیط پیرامونی می‌آزماید و به درک و تحلیل اوضاع و احوال زمانه می‌پردازد.

انسان در اصل باشنده‌ای است گشوده به جهان. جانوران نسبت به جهان، اساسا موجوداتی بسته‌اند. دریچه شناسایی آنها تنها به امورات حسی گشوده است. از مرز حس و حد خود فراتر نمی‌روند. تا آن اندازه از جهان را می‌فهمند که شناسایی‌حسی‌شان ایجاب کند. حد شناسایی آنها فقط درخور محسوسات است و بس٫ از این‌رو قدرت درک مفاهیم کلی و امور حقیقی را ندارند و از جستجوی معرفت عاجزند. بر همین اساس راه به دنیای علم و فلسفه بازنمی‌گشایند. آغاز و انجام زندگی‌شان یکی است؛ اما آدمی در دو قلمرو توان حصول شناسایی دارد: قلمرو حس و قلمرو عقل. آدمی با اتکا به قوای حسی خود هم محسوسات را در توان و اراده شناسایی خود دارد و هم با استفاده از نیروی عقلش، معقولات را. با استفاده از نیروی عقل قادر است از هر مرزی فراتر رود و به افقهای دور و غیرقابل دسترس راه گشاید.

به بیانی دیگر، انسان اگرچه در عالم حس می‌زید و در زیستن خود همچون جانوران با محسوسات روبرو می‌شود و با آنها سروکاری دائمی دارد، اما بستگی زندگانی‌اش در اصل به اندیشه و اندیشه‌ورزی است. آن‌گونه که می‌توان گفت: نمی‌توان نیندیشید و سرمایه گرانسنگ اندیشیدن را در امور زندگانی به کار نگرفت. کسی که از سر تنبلی و یا به بهانه نداشتن فراغت و فزونی اشتغالات روزمره که این‌روزها فراوان سخن از آن به میان می‌آید، نیندیشیدن در پیرامون موضوعات اساسی را برمی‌گزیند و در اساسی‌ترین امورات انسانی خود نیز به نوعی از تعقل طفره می‌رود، جلوی طبیعت و سرشت خود را گرفته است، و چنین کسی به گونه‌ای خود را فریفته است و به عبارتی به خودش دروغ گفته است. خودفریبی و دروغ‌بستن به خویش نشانه جهالت و نهایتا هزیمت و شکست است. این شیوه اگر مداومت یابد، پایان مبارک و خوشی ندارد؛ با گرفتاری و ترنجیدگی و بروز انواع مصایب همراه است. به علاوه به این بهانه که اندیشیدن درباره موضوعات اساسی بشری کار فرهیختگان و اندیشه‌ورزان است، نمی‌توان دست بر روی دست گذاشت و این وظیفه بایستۀ بشری را از خود ساقط کرد. اگر گریز از اندیشیدن را اختیار کنیم و پیوسته از آن غفلت ورزیم، تردید نکنیم که ما را از آفات این گریز و غفلت گریزی نیست.

به یقین آن که تعقل را سرگرمی‌ زندگی و امری تشریفاتی به شمار می‌آورد و یا از روی تنبلی و سهل‌انگاری و فرار از مسئولیت، به گونه‌ای خیال نیندیشیدن در باب موضوعات اساسی را در سر می‌پروراند، یقینا در خیال باطل به سر می‌برد؛ چراکه همواره بی آنکه بخواهد و بداند، در معرض اندیشیدن، اما کژاندیشی قرار دارد یا اینکه نهایتا هیچ گریزی از پذیرش اندیشه‌های ناباب، ناهمساز و ناسازگار دیگران را ندارد. بدون اینکه بخواهد و بداند، خود را محل اندیشه‌های متناقض و کانون تعارضات فکری و اعتقادی دیگران قرار داده است، و به یقین زیستنی که بر زمینه تناقض و تعارض شکل می‌‌گیرد، زندگی بسامان و هماهنگی نیست. چیزی است ناهموار، متزلزل و سست‌بنیان. این طرز زندگی، آدمی را هر دم به جایی می‌برد و هر روز به سویی می‌کشاند. تا آنجا که نهایتا به روان‌پریشی و پریشان‌حالی می‌انجامد.

اینکه آدمی تنها سر در دیگ اندیشه‌های دیگران ‌کند و خود را از سرمایه بزرگ اندیشیدن در باب موضوعات بنیادین، پرسش‌ها، گفته‌ها و نوشته‌های دیگران محروم ‌دارد، نباید قاعدتا تجربه‌ای از اندیشیدن اندوخته باشد. او صرفا ناقل پرسش‌ها، گفته‌ها، نظرها و اندیشه‌ها، و در یک کلام تولیدات فکری دیگران است و بس٫ آن‌هم ناقلی که کمترین تأملی مصروف محتویات عرضه‌های فکری دیگران نمی‌دارد. صرفا مفتخر و مباهی به نقل و ارسال داده‌هاست! تنها هنرش این است که نقش ارسال‌ داده‌های دیگران را به این و آن عهده‌دار ‌شود. دلخوش است به بازگوکردن همان داده‌ها که از این‌طرف و آن‌طرف دریافت داشته ‌است و بسا در نقش پستچی و نامه‌رسان، آن را تأمل نکرده و نیندیشیده و بدون تعیین صحت و سقمش به این و آن انتقال می‌دهد. و طرفه اینکه از این کار خرسند هم می‌شود و احساس رضایت خاطر هم می‌کند! پنداری خود را بر قله دانش کشانده است! حال آنکه ساحت بشری، ساحت درنگ و تأمل، تحقیق و پژوهش، پرسش و پاسخ است. این‌همه از رهگذر به کاربستن دارایی اندیشه ممکن می‌گردد.

 

هستی سزاوار

هستی آدمی سزاوار نیندیشیدن و نپرداختن به پرسش‌های بنیادین نیست. با نیندیشیدن چگونه می‌توان زندگی انسانی خود را پیش برد و به کمال مطلوب سوق داد؟ آدمی آمده است تا با بازجست‌های نظری و کنجکاوی‌های خردورزانه روی به قلمرو ناشناخته‌ها کند و ناشناخته‌ها را به کمک عقل خود فراچنگ آورد. او باید زمانی را در خواندن و اندیشیدن مصروف دارد تا از فیزیک به متافیزیک و از جزئیات به کلیات و از سطح به عمق و از ظاهر به باطن و از محسوسات به معقولات، و بالاخره از واقعیات به عالم حقایق سیر کند. آدمی زمانی می‌تواند از دارایی اندیشه و توانایی اندیشیدن خود مطمئن باشد که با دلیری زبان به پرسش بگشاید، از پرسیدن نگریزد، واهمه‌ای از طرح سؤال در دل خود راه ندهد، پرسیدن را ضامن و نشانه دانایی خود به‌شمار آورد و در حد توان برایش هزینه کند.

تفکر و پرسش چونان دو روی یک سکه هر یک متضمن دیگری است. هر کدام بدون دیگری معنا و مفهوم ندارد. نمی‌توان ادعای اندیشیدن کرد، اما پرسش نداشت و از قافله پرسش‌های بنیادین و نیز پرسش‌های زمانه خود را عقب نگاه داشت؛ چنان‌که نمی‌توان پرسش داشت، اما نیندیشید و عقل را به کار نینداخت. لازمه اندیشیدن پرسشگری است، چنانکه لازمۀ داشتن پرسش نیز اندیشیدن است.

آنچه در این بخش حائز اهمیت و تأکید است، تکرار پرسش نیست، بلکه به سهم خود تعقیب پرسش و دنبال کردن پرسش‌هاست. نشانه دانایی این نیست که مدام یک پرسش و شبهه را، آن‌هم پرسش و شبهه‌ای که وام‌گرفته دیگری است، با تبلیغات خاص تکرار کرد و در سطح آن پرسش و شبهه فروماند. به بیان دیگر عمری را با آن پرسش و شبهه سر کرد. دانایی به این نیست که مکرر پرسش و شبهه‌ای را در برابر افراد غیرمتخصص بر زبان آورد، اما زحمت پاسخ گرفتن را با تکاپوی عقلانی و فعالیت مطالعاتی به خود نداد. پرسش اگر پرسش است، مقتضی پاسخ است و پاسخ نیز مقتضی تحقیق و پژوهش و نه درماندن در پرسش. باید به سهم خود پرسش را از رهگذر مطالعه و پژوهش دنبال نمود و با پاسخ‌گرفتن از حد آن گذر کرد و در فرآیند جستجوی عقلانی، به طرح پرسش‌های تازه و تازه‌تری نایل آمد. آنان که بدون مطالعه و پژوهش در سطح یک پرسش تکراری فرومی‌مانند و سعی در تکرارش دارند و این‌روزها آن را به غلط نماد روشنفکری هم می‌دانند، به یقین حظّی از اندیشیدن نبرده‌اند و تجربه‌ای از روش علمی نیندوخته‌اند. روش علمی ایجاب می‌کند که در ذیل یک پرسش (البته اگر دغدغه آن وجود داشته باشد) شخصا دست به مطالعه و تحقیق زد و به تکرار پرسش در برابر افراد غیرمتخصص اکتفا نکرد. چنین تکراری راه به دانایی و حکمت نمی‌گشاید. چراکه بسا از اغراض نفسانی منشأ می‌گیرد و بسا در اغراض نفسانی نیز فرومی‌ماند!

زمانی که می‌اندیشیم، از حیطه گمان‌ها و مشهورات می‌گذریم و از این امکان برخوردار می‌شویم که خود را معتاد به آداب محافظه‌کارانه زمانه نکنیم و تن به پاره‌ای آرایش‌های بی‌بنیان، ابزارهای عوام‌فریب و اندیشه‌گریز ندهیم، بلکه نگاهی نقادانه بر آنها بیفکنیم و با زبان تحلیل غفلت‌زدگان را روشنگر باشیم.

زمانی که می‌اندیشیم، از دایره بسته علتها عبور می‌کنیم و خود را به قلمرو باز دلایل می‌کشانیم. در امورات زندگی، در کوچه و خیابان، در خانه و اداره تنها از علتها متأثر نمی‌شویم. شرایط و عوامل بیرونی به‌تنهایی شکل‌دهنده ذهن و رفتارمان نمی‌شود. هرگاه سبب و علتی می‌آید تا ما را از خود متأثر سازد، عقل و منطق به کار می‌آید و دلیل یا دلایل را در ورای علت یا مجموعه‌ای از علتها می‌جوید. در این صورت رفتار ما نه تنها واکنشی در برابر علت یا مجموعه علتها نیست، بلکه افزون بر آن، مجهز به دلایلی است که از جستجوی عقلانی منشأ می‌گیرد. این همان سرشت اصیل انسانی است که در پرتو اندیشیدن رخ از نقاب برمی‌کشد و وجه تمایز آدمی را از سایر جانداران برمی‌نشاند.

اقامه دلیل کاربست عقل است که از تعقل و اندیشیدن به دست می‌آید. به هر نسبت که از اندیشیدن فاصله بگیریم و خود را سرگرم اشتغالات روزمره و ظواهر فریبنده این دنیایی کنیم، به همان نسبت خود را از موهبت استدلال و منطق محروم داشته‌ایم. در آن صورت باید حیاتی غیرمستدلل و بدون ‌پشتوانه منطقی را شاهد بود و همچون جانوران پیوسته رفتار و گفتاری بازتابی و بی‌منطق از خود بروز داد. یقینا آن رفتار و گفتار که صرفا از مجموعه علتها متأثر می‌باشد و نه دلایل، بسا درگیری‌های مخرب و خانمانسوز را در روابط و مناسبات اجتماعی به همراه خواهد داشت. حاصل کار در چنین زندگی‌هایی، بسا ندامت و پشیمانی خواهد بود که در کوتاه‌مدت به‌دشواری قابل جبران است. کم نیست منازعات و مرافعات اجتماعی که تماما از این ناحیه سرچشمه می‌گیرد. کم نیستند افرادی که نیندیشیده و دلیل یا دلایل را جستجو نکرده، متأثر از رفتار دیگران می‌شوند و واکنش‌هایی حاد از خود بروز می‌دهند و ناخواسته متوسل به خشونت می‌شوند. در صورتی که اگر در همان آغاز پای دلیل به میان می‌آمد و دلیل را می‌جستند، خیلی از منازعات شکل نمی‌گرفت و آدمیان را به جان هم نمی‌انداخت.

گذشته از این، اگر سایه اندیشه در باب موضوعات بنیادین از زندگی آدمی رخت بربندد، زندگی تماما رنگ عادت و تکرار به خود می‌گیرد و آنجا که عادت و تکرار بر زندگی آدمی سیطره افکند، خستگی روح و روان، و در یک کلام بی‌معنایی و بی‌هویتی را باید شاهد بود. باورهای عوامانه و جزمیت‌های جاهلانه، تنگ‌کردن زندگی بر دیگران، درجا زدن و فرورفتن در جزئیات پر زرق و برق زندگی، از ویژگی‌های چنین حیات خسته‌کننده و بی‌معناست. خسته‌کننده‌تر و بی‌معناتر آنکه در چنین شرایطی، اندیشیدن به منزله کمترین گمشده نیز به شمار نیاید و نیندیشیدن، امری عادی و رایج جلوه کند!

به راستی این جنگ‌و خونریزی‌ها، جرم و جنایت‌ها، بیم و هراس‌ها، و ناامنی‌و ناآرامی‌ها ناشی از چیست؟ این حوادث تلخ و ناامیدکننده که به دست بشر در گوشه گوشه جهان روزافزون رخ می‌نماید و هر یکش بیم در دل جهانیان می‌افکند، از کجا منشأ می‌گیرد؟ ریشه آنها را در کجا باید جست؟ انصافا جز فقدان اندیشه‌ورزی و عقلانیت، می‌توان عامل دیگری یافت و یا دست‌کم، جز درست‌نیندیشیدن و نیندیشیدن درست را می‌توان برای آن برنشمرد؟ چرا در دنیای متمدن کنونی که در زبان مدعی عقلانیت و اندیشه‌ورزی است، در عمل عقلانیت و اندیشه‌ورزی دست‌کم گرفته می‌شود؟ چرا به این همای سعادت آنچنان که باید چنگ زده نمی‌شود؟ و چرا…؟ به راستی از کجا باید شروع کرد؟

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: