نقد سيدجواد طباطبايي؛ غفلت از ديگري بزرگ در سوژه سياسي ايران وعوضي گرفتن ها

1396/1/20 ۰۷:۳۵

نقد سيدجواد طباطبايي؛ غفلت از ديگري بزرگ در سوژه سياسي ايران وعوضي گرفتن ها

به زندگي سيد جواد بايد از ديدگاه فرجام شناسانه نگريست. از زماني كه او براي تحصيل در رشته حقوق از تبريز به تهران آمد و در دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت؛ تا زماني كه براي ادامه تحصيل به دانشگاه سوربن فرانسه رفت و با دریافت درجهٔ ممتاز دکترای دولتی در رشتهٔ فلسفهٔ سیاست فارغ‌التحصیل شد

 

دكترعبدالرسول خليلي

 

 

 

فرجام شناسي پيشينه و تاليفات سيد جواد

به زندگي سيد جواد بايد از ديدگاه فرجام شناسانه نگريست. از زماني كه او براي تحصيل در رشته حقوق از تبريز به تهران آمد و در دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت؛ تا زماني كه براي ادامه تحصيل به دانشگاه سوربن فرانسه رفت و با دریافت درجهٔ ممتاز دکترای دولتی در رشتهٔ فلسفهٔ سیاست فارغ‌التحصیل شد؛ نوشتن رساله‌ای درباره تکوین اندیشهٔ سیاسی هگل جوان ، رويكرد خود را به منزله آوردة ايدئولوژيك از غرب مشخص كرد تا پس از بازگشت به كشور و عضویت در هیئت علمی دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران ، همان رويكرد خطي هگلي را در پژوهش هاي خود دربارهٔ تاریخ اندیشه در ایران دنبال كند؛ نشان از اهميت مداقه در تفكر او دارد. طباطبايي در فرانسه در حلقهٔ لوئی آلتوسر، فیلسوف فرانسوي رفت‌وآمد داشته و با بعضي مفسران مطرح هگل در ارتباط بود. در همین حلقه بود که یادداشت‌ها و حاشیه‌هایی که لنین بر کتاب‌های هگل نوشته بود را ترجمه و با عنوان یادداشت‌هایی دربارهٔ دیالکتیک منتشر کرد. در سال‌های حضورش در فرانسه همچنين مجموعه مقاله‌هایی از آلتوسر را با عنوان لنین و فلسفه و چند مقالهٔ دیگر ترجمه و منتشر کرد. ادامه کارهاي پژوهشی او در مراکز پژوهشی فرانسه، آلمان، و آمریکا با امكاناتي كه فراهم آمده ، صورت گرفت. سيد جواد در ابتداي ورودش به دانشكده علوم حقوق و علوم سياسي به عنوان معاون پژوهشي در زمان دكترحسين صفايي مشغول به كار شد و سردبیری مجلهٔ حقوق وعلوم سياسي همین دانشکده را كه بعدها ازهم جدا شدند را به عهده گرفت. سيد جواد در سال ۱۳۷۶ موفق شد جایزهٔ نخل آکادمیک، عالی‌ترین نشان علمی فرانسه، و مدال نقرهٔ تحقیقات در علم سیاست را از دانشگاه کمبریج کسب کند و هم عضو هیئت علمی دائرةالمعارف بزرگ اسلامی نيز بشود. او در سال 1373 به دلايل مربوط به شرايط سيطرةسياست زدگي دهه 1360 از جمله برچسب هاي ملي گرايي، سكولاريسم و ليبرال برخي به قول خودش سفره اخراج اورا از دانشگاه تهران پهن كردند تا خود بر سر آن سفره بنشينند، ولي به دلايل عدم تفهيم اتهام در زمان، فرد ديگري كه به دانشكده آمده بود، بعد از 6-5 ماه پيغام داد كه نزد او برود. طباطبايي مي گويد:"صحبت هايي شده بود و مي رفتم و مي آمدم. با اكراه زياد وارد دانشگاه شدم و ايشان را ديدم. گفت تو شكايت نكردي و ما نمي توانيم رسيدگي كنيم. چند بار هم قبلا اين را به من گفته بود. من گفتم ادعايي ندارم كه شكايتي بكنم. او گفت از نظر مديريتي وقتي شكايتي نكني، من نمي توانم رسيدگي كنم. من گفتم هنوز تفهيم اتهام نشده ام. شما بايد به من نسبتي بدهيد تا من بگويم آن نيستم. گفت مي گويند تو ملي گرا، سكولار و ليبرال هستي! من گفتم كي خلاف اين گفته ام كه شما اين را كشف كرده ايد، از اول همچنين بوده، البته او متوجه كلام من نمي شد! او نمي دانست چه مي گويد و شنيده بود. گفتم همين است كه هست. من كي اصرار كردم كه شما اينجا قبول كنيد و من به زور مي خواهم اينجا بمانم. شما دوست نداريد و من هم مي روم".اين فرجام كار يك انديشمند فلسفه سياسي در ايران در آكادمي بود.انديشمندي كه بيش از پيش مي داند جامعة امروز ما تشنه تابيدن نور جديد به انديشه هاي ديروز است، انديشه هايي كه اگر بر مدار"بازگشت به آينده"  يعني اصطلاحي كه آنتونيونگري به كار برده است،ايجاد شوند مي توانند تغییری را که ديگران در گذشته ایجاد کرده اند، اصلاح و كامل کنند ، و با نوآوري، نو را حلاوتي ديگر ببخشند. آنچنانكه نگري سالها در کنار میشل فوکو، ژیل دلوز و فلیکس گتاری  به کارهای نظری پرداخت و در ماهیت سرمایه و اقتدار مرکزی دولت و ماهیت نیروهای دموکراتیک انقلابی همچون کارگران، شورشیان و فقرا پژوهش کرد،، و با همه سختي ها توانست اثر بخش باشد. بدين ترتيب است كه نجات ايران را از قرائت انحطاط مي توان رازگشايي براي مقوله پيشرفت دانست. یکی از مباحث مورد بحث جامعه شناسان امروز،رابطه میان حاکمان و توده مردم است و این که چگونه قدرت از طریق حاکمان به مردم اعمال می شود، چيزي كه در نظريه سيدجواد مغفول مانده است. جوامع پیشامدرن باید از فرامین حاکم و متون مقدس تبعیت می کردند و دستور بی چون و چرای حاکم را می پذیرفتند، اما در دوران مدرن جامعه انضباطی شکل می گیرد که در آن با وجود دموکراسی و آزادی، سازمان ها و موسسات شکل می گیرند، سازمانی هایی چون، مدرسه، دانشگاه، اداره، بیمارستان، کارخانه، زندان و... که از طریق آنها اعمال قدرت می شود و نظم و انضباطی بر جامعه حاکم می شود. در این سیستم انضباطی دانش، روابط جنسی، فرهنگ عامه، رسانه و سایر ساز و کارهای جامعه از طریق انضباطی ویژه از سوي قدرت حاکمه سازمان دهی می شود. برخلاف جوامع انضباطی، در جوامع کنترلی که به ظاهر دموکراتیک تر هستند، سازوکارهای سلطه به درون مغز و بدن شهروندان نفوذ می کند. این سیستم کنترلی در انتهای مدرنیته شکل می گیرد و کنترل از طریق شبکه های انعطاف پذیر و پرنوسانی که براحتی قابل شناسایی نیست، در حوزهای خارج از سازمان های تعریف شده واقع شده است. جوامع انضباطی دارای صورتبندی واضحی است، از مدرسه تا بازنشستگی؛ كه ساز و برگ ايدئولوژيك دولت اند، اما جوامع کنترلی از وضوح کاملی برخوردار نیستند و دارای وضعیت های ناپایداری هستند، افراد در شبکه های مجازی سلطه اسیر هستند؛ در این گونه دیگر از کارخانه ها خبری نیست بلکه زمام سلطه از طريق شرکت ها اعمال می شود، شرکت هایی که سرمایه را در تمرکز، تولید و مالکیت خلاصه نمی کنند، بلکه تولید را به جهان سوم می سپارند و خود با سرمایه ای سیلان گونه، با مونتاژ و خرید و فروش سهام سروکار دارند. این شرکت ها دیگر سرمایه داری تولید نیست، بلکه سرمایه درای محصول است که قابلیت فروش و داد و ستد دارد. هر چند در چرخش زمانه پس از پيروزي دونالد جان ترامپ به عنوان چهل و پنجمين رئيس جمهوري ايالات متحده آمريكا، بر نوسازي زيرساخت هاي آمريكا تاكيد شده و توليد و كار در آمريكا مورد اولويت قرار گرفته است. او در 20 ژانويه 2017 گفت كه حق تقدم با آمریکاست، و هر تصمیمی در مورد تجارت، مالیات، روابط خارجی به نفع کارگران آمریکایی و خانواده های آنان اتخاذ خواهد شد. بايد از کارخانجات خود که کشورهای دیگر آنها را از ما می ربایند حراست کنیم، و ثروت خود، رویاهای خود را بازخواهیم گرداند.

 

هنوز آكادميك فكر مي كنيد!

در فرجام شناسي سيد جواد طباطبايي مي توان به سيمپتوم او آكادمي اشاره كرد كه به نظر او با تقليد زاده شد و با تقليد مرده است، يعني به لحاظ اينكه از نظر او فاقد مبناي نظري در ايران است، چيزي نمي تواند توليد كند. سيد جواد در فرجام غير حضوري خود در آكادمي، از بعد آن به پژوهش پرداخت، هرچند به رغم عدم حضور در دانشگاه، هنوز آكادميك فكر مي كند! راهي كه سيد جواد طباطبايي منهاي دو اثر هانري كربن، فلسفه ايراني و فلسفه تطبيقي(1365) و تاريخ فلسفة اسلامي(جلد دوم) در سال 1366، كه متن كامل آن به نام هانري كربن: تاريخ فلسفه اسلامي در سال 1377 منتشر شد، بقيه كارها وتاليفاتش مربوط به زمان بعد از دانشگاه است كه به رغم عدم تفهيم اتهام ازآنجا خارج شد. مساله اي كه باعث و بانيان آن، از جمله نجفقلي حبيبي در بزرگداشت مقام علمي رضا داوري اردكاني و رونمايي كتاب گاه خرد او، درمركز همايش هاي كتابخانه ملي، پرسش نگارنده كه چرا به دكتر طباطبايي پاسخ نمي دهيد، ايشان ضمن گلايه،مسئوليت آن را از شخص خود مبرا دانست وآن را متوجه يك تصميم گروهي در دانشگاه بر شمرد. آثاربعد از آكادمي او شامل درآمد فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي در ايران، زوال انديشه سياسي در ايران، ابن خلدون و علوم اجتماعي، خواجه نظام الملك، مفهوم ولايت مطلقه در انديشه سياسي سده هاي ميانه، سقوط اصفهان به گزارش كروسينسكي، انديشه سياسي جديد در اروپا، ( 1789-1500) جلد اول ، انديشه سياسي جديد در اروپا(1914-1789)جلد دوم، تاملي در بارة ايران، جلد دوم، مكتب تبريز، و غيره است كه مي توان آنها را تاليفات پسا آكادمي سيد جواد دانست. خروج طباطبايي را در دانشگاه مي توان سيمپتوم نظرية آكادميك دانست؛ همان چيزي كه همچون اسلاوي ژيژك براي او اتفاق افتاد، ومي توان نام او را روي اين سيمپتوم گذاشت.  ژيژك مي گويد: " فكر مي كنم اگر به زندگي من از ديدگاهي فرجام شناسانه نگاه كنيم، دست پنهان خداوند را مي بينم. فكر مي كنم عاقبت معلوم شد كه هر چيزي كه ابتدا به نظرم بد شانسي مي آمد، لطف و موهبتي در جامة مبدل بوده است... در همه اينها دست ناپيداي تقدير در كار بود." با اين درآمد به نقد و بررسي برخي مدلول هاي نظريات دكتر طباطبايي و مسايل زيادي را كه خواسته و ناخواسته با فراز و فرودهاي زياد درانديشه هاي او مطرح كرده است، با همه درود و احترامي كه براي دكتر طباطبايي قائلم مي پردازيم.

 

كند و كاوي در انديشه هاي معترض نيستيدن

در واكاوي انديشه طباطبايي به مواردي از جمله 1)ضرورت تاسيس دانشگاه براي حل و فصل مشكلات نظام اجتماعي، 2)ضرورت فهم منطق مناسبات جديد در حفظ منافع ملي با هدف ايجاد مدرسه علوم سياسي و دانشكده حقوق و علوم سياسي براي جبران شكست خوردگي انديشه سياسي در مناسبات جديد دنيا، چيزي كه نظام سنت قدمايي نمي توانست آن را تامين كند،3)زاده شدن دانشكده با تقليد ومردگي آن،كه نمي تواند چيزي را توليد كند، 4) شكل نگرفتن دانشگاه بر پايه حاصل علمي حوزه علميه و گسست علمي از آن، به طوري كه نمي تواند پاسخ مشكلات ما را بدهد،5)فلسفه سياسي فارابي و پا گذاردن او بر روي رد پاي افلاطون، 6) عدم امكان بيرون آمدن عالم علم سياست از دانشكده هاي علوم سياسي،7)  و عدم وجود ملي گرايي در ايران،ولزوم طرح ايران به عنوان يك مشل و نه يك مساله،8) دانشگاه بايد به مشكل كشور بپردازد، و چون ايراني نيست، هيچ وقت نمي تواند جهاني باشد، و دانشگاه در ايران وقتي مي تواند در معناي درستش باشد كه موضوعش ايران باشد،9) ما در شرايط بحراني دانشگاه درست كرديم، و بايد درباره آن بحث فلسفي كرد. فارابي در اينجا كمك كار ما خواهد بود، 10) كه بر مبناي يك تاسيس قديمي يوناني امكان پذير شده است،11) بحران عدم ارتباط علم و دانش با نظام اجتماعي، مسايل و مباحث ايراني با رويكرد ايدئولوژيك آل احمد و شريعتي كه زير پاي ما را از فهم سنت حتي در شكل سنتي اش خالي كردند!،12) همان چيزي كه داريوش شايگان بر آن به ايدئولوژيك كردن سنت از سوي شريعتي نام مي نهد، كه گفته شد هرچه ما رشته بوديم شريعتي پنبه كرد!، 13)خالي شده نظام سنتي ما و نتوانستن هيچ چيز به طور مستقيم از دنياي جديد، و اينكه دانشگاه براي اجتهاد درست نشده نه در سنت و نه در تجدد، 14)، عدم كوشش دانشگاه براي توليد حداقلي دست اول كه در آن يك متن مهم از زبان اصلي ترجمه شده باشد، 15) عدم ايجاد تحول بزرگ از طريق زبان انگليسي به رغم آنكه زبان عوام است، وفراتر نرفتن از لقلقه زبان گفتماني در مواد دانش هايي كه اصطلاحات آن بومي نيستند و غيره، بر ميخوريم كه در اينجا به نقد و بررسي نكات اهم آنها مي پردازيم.

فاصله نگاه خطي تا نگاه تحليلي پارادايميك ميان رشته اي

نگاه سيد جواد تحت تاثير رساله دكتري خود، بررسي تاريخ به صورت خطي است تا تحليل پارادايميك مطالعات ميان رشته اي! بدين خاطراو صرفاً به هگل رجوع مي كند. در نگاه پارادايميك گذرها با كنكاشي نوپردازانه با بهره گيري از مباني كثرت گرايي، الگويي براي تحليل پارادايميك مطالعات ميان رشته اي از تقاطع سه عامل ساختار، مدل و فرايند با هدف نوعي مفاهمه جامعه شناختي وروان شناسانه است. در تاريخ بايد بدنبال گسست ها رفت نه به دنبال خلاء ها يي كه وجود دارند؛ آن چنانكه فوكو در فضاي پست مدرن سعي مي كند مناسبات قدرت را عريان سازد. اين رويكرد، بدنبال راه حل است، و اينكه در آن انفعالات بشري ناديده گرفته نمي شود. در نگاه سيد جواد اراده معطوف به مرگ بر ارادة معطوف به زندگي ارجحيت يافته است! سوژه هنوز كانتي است؛ و هنوز در هويت دكارتي مانده است؛ بايد فراتر از اين مفاهيم براي تحليل استفاده كرد. شايد به همين دليل است كه هنوز دست از سر جلال آل احمد و علي شريعتي بر نمي داريد، هر چند از اينكه روشنفكر هستيد به فضاي ايجاد شده از سوي آنها مديون ايد. خودتان مي دانيد كه شريعتي نه به غرب ايمان داشت و نه به شرق كمونيست، شريعتي، شريعتي بود. در تحليل هاي تاريخي شما، روان شناسي جدي گرفته نمي شود و بيشتر و اغلب به سياست نامه ها و فلسفه سياسي گرايش دارد، از اين رو مي توان آنها را ما قبل علم به ما هوعلم سياست خواند! اگر علم سياست از آغاز در ايران به درستي قوام نگرفت، بدين خاطر بود كه دولت ها نمي خواستند! جملات عباس ميرزا، ناصرالدين شاه و رضا شاه را كه افراد را به فرنگ براي تحصيل اعزام كردند، بيان كننده همين است كه آنها نمي خواستند علم سياست در ايران پا بگيرد، فردريك  دوم ملقب به فریدریش كبير پادشاه پروس روشنفكري، در ايران نبود تا روشنگري سياسي در ايران قوام بگيرد، تازه يادتان نرفته كه به حكم ناصر الدين شاه با ميرزا يوسف خان مستشارالدوله  براي كتاب يك كلمه، چه برخوردي كرد؛ و به بهانة انتقاد از حكومت استبدادي و فساد و اينكه خواستار حكومت قانون و برقراري و آزادي و مساوات بود،  شاه او را زنداني كرد و در زندان چنان زجرش دادند كه بعد از چهار سال درگذشت. فردریک کبیر ،که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست. او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت، گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند. فردریک آن را به دقت خواند و گفت: بی انصاف ها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند، ما که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند. آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود. یکی از همراهان با حیرت گفت: اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراطوری است. فردریک با خنده پاسخ داد: اگر حکومت ما واقعاً به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود، همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد، اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد.

 

امتناع تفكر و تاكيد بر انديشة ايران شهري

طباطبايي از زوال انديشه و امتناع تفكر مي گويد. او كه از سه دهه پيش در باره تاريخ انديشه سياسي پنج سدة اخير و رويدادهاي تجدد خواهي در ايران آغاز كرده، پژوهش در بارة تاريخ انديشه سياسي جديد در ايران را بازگشتي به خاستگاه هاي آن ، آب در هاون كوبيدني بيش نمي داند. از اين رو، پژوهش هايي را كه قبلا در بارة تاريخ انديشه سياسي قديم در ايران انجام داده بود، از سرگرفته و در سه دفتر برخي از زواياي تاريخ انديشه سياسي در ايران را بررسي كرده است.در رسالة چهارمي با عنوان ابن خلدون و علوم اجتماعي كوشش كرده تا برخي از نتايجي را كه از بررسي تاريخ انديشه در ايران گرفته، به مجموعه تمدن اسلامي تعميم دهد.هر چند دامنه پژوهش و تامل در باره همة اين مباحث را رها نكرده و بدنبال آن سعي كرده تا بر دقت هايي كه در آن نوشته ها طرح شده بيفزايد و بيان دقيق تري بدست دهد. تاكيد او در اين سير مقالات، زوال انديشه سياسي و امتناع تفكر در ايران است! هرچند به نظر مي رسد او اين اصطلاح را از آرامش دوستدار گرفته، با اين تفاوت كه دوستدار دين خو بودن فرهنگ ايراني و امتناع تفكر ديني را از اين رو كه قدرت انديشيدن ندارد ، مطرح كرده و سيد جواد، امتناع تفكر در ايران را ماخذ قرار داده است! نظريه اي كه در واپسين فصل زوال انديشة سياسي در ايران،  در تاملي در بارة ايران به آن اشاره كرده است. اگرچه در بسط اين نظريه به تبيين طرحي از زوال انديشه و همچنين بحث از شرايط امتناع كه موضوع ابن خلدون و علوم اجتماعي است را دنبال مي كند. طباطبايي  تصفيه حساب با وجه سلبي دانشگاه و آنچه از سال هاي گذشته گرفته را با خالي كردن ذهن از آن براي توانستن پروازلازم مي داند. او بر آن است كه دانشگاه ما بايد بتواند منطق مشكل ايران را با دوبال از دو سو توضيح دهد.او، ايران چيست و غرب چيست را دو مساله بزرگي مي داند تا با فهم آن ما را به جايي برساند تا مختصات موضوع را كه بر مبناي آن مي توانيم علم توليد كنيم، ترسيم كنيم. سيدجواد، جهاني شدن دانشگاه ايران را جايي پيدا كردن در توليد علم دانسته كه مستلزم اين است كه بتوانيم هم در باره فارابي و هم در مورد دكارت اجتهاد كنيم. از اينجا به بعد است كه راه توليد علم آغاز مي شود. او باتنيدن منطق فهم خود از نظام سنت قدمايي، تحول آن به دوره جديد از يكسو و منطق تحول فكر در غرب از سوي ديگر به دنبال آن است تا در ملتقاي اين دو، منطق مشكل ايران را توضيح دهد. وي اين كار را سخت و نياز به كوشش هاي اساسي مي داند. براي آنكه بتوانيم بايد طرح مساله كنيم و بپرسيم.

طباطبايي با قرائت قرن بيست و يكمي از قرن نوزدهم، بدنبال استفاده ما از تجربيات ورود به مدرنيته در اين قرن است، زيرا تحت تاثير هگل معتقد است كه ايران قبل از اينكه وارد قرن نوزدهم شود، برخي از واقعيت ها را در اين قرن از جمله دولت را پيش از اينكه در فلسفه سياسي جديد مطرح شود، تجربه كرده است، حرفي كه باور آن با توجه به اتفاقات پيش آمده براي ايران در برخورد با پيامدهاي مدرنيته بسيار سخت است.او براي توجيه اين مساله، از مفهوم جديد در قديم استفاده مي كند و احتمال وقوع رنسانس دومي را در ايران بعد از قرن هاي چهارم و پنجم هجري زياد مي داند. حال اينكه چگونه با همه ضعف ها و عدم امكان شرايط اين نوزايي صورت ميگيرد، جاي بسي پرسش دارد تا از سوي سيد جواد به آن پرداخته شود. از اين جهت او، ايران را به اعتبار مشكل يك واقعيت پيچيده خارجي مي داند كه مي توان به اين مناسبت از آن علم ساخت.از نظر طباطبايي، علم جايي آغاز مي شود كه مفاهيم جديد در باره يك مواد مشخص بيان شود، يعني مفاهيمي كه درباره مواد ايران تدوين شده باشد، حال آنكه آن مفاهيم را نداريم. او بر آن است كه با مفاهيم سنتي نمي توان بحث هاي جديد را مطرح كرد، يعني نظام مفاهيم سنت به ما اين اجازه را نمي دهد كه در دنياي كنوني و معاصر راجع به ايران كلي معاصر صحبت كرد. چيزي كه دكترشريعتي و مهندس بازرگان براي نوزايي سنت راه ديگري را پيشه خود كردند. از نظر سيد جواد، دوره بندي ايران هنوز معلوم نيست، زيرا ما در كشوري هستيم كه رنسانس اش پيشتربوده است. اين همه چيز را به هم مي ريزد.ما اول بايد مواد را بشناسيم و خودمان را در اين مواد بيندازيم. او مي گويد: بحث من يك واقعيت تاريخي است كه قبل ازآنكه مفاهيم خودش را ايجاد كند، واقعيت خودش را ايجاد كرده است. اين مساله مهم در مورد ايران قابل دفاع است كه در آن ملت بود، اما كلمه ملت نبود، دولت بود و كلمه دولت هنوز نبود. رنسانس بود، اما كلمه رنسانس نبود. اين اتفاقات مهم در تاريخ ما افتاده بود. اينها واقعيت هاي عيني اند كه ما را مجبور مي كنند از ايران به عنوان مشكل صحبت كنيم. طباطبايي، اين مباحث را نتيجه اين مي داند كه از مجموعه علوم انساني و اجتماعي ايران چيزي در اين زمينه بيرون نخواهد آمد، زيرا اصلا توجهي به آن مشكلي كه بحث علمي اين مدارس بايد به آن ناظر باشد، ندارند.

او در كتابهايي كه با عنوان هاي درآمدي فلسفي بر تاريخ انديشه سياسي، زوال انديشه سياسي در ايران و خواجه نظام الملك منتشر كرده، تاريخ تحول انديشه سياسي در ايران را به طور عمده از آغاز دوره اسلامي تا فراهم آمدن زمينه فرمانروايايي صفويان كه نزديك به نه قرن پس از فروپاشي شاهنشاهي ساسانيان توانستند با ديگر در بخش گسترده اي از ايران حكومتي واحد، متمركزو توانمند ايجاد كنند، مورد بررسي قرار داده است. بايد گفت زمينه استقلال ايران كه از زمان طاهريان آغاز شده بود، در دوره صفاريان كاملا از زير سيطرة اعراب خارج شد و به سرانجام رسيد، يعني ايران را ايراني اداره مي كرد و مديريت آن را بر عهده داشت، ولي در زمان فرمانروايي شاه عباس دوباره قلمرو مرزهاي ايران به گسترة شاهنشاهي ساسانيان رسيد. طباطبايي در بارة تاريخ انديشه سياسي در دوران جديد، بحث را از شكست ايران در جنگ چالدران شروع مي كند كه با شكست ايران در جنگ هاي ايران و روس پايان مي يابد. يعني آن را از آغاز فرمانروايي صفويان تا نخستين دهه هاي سلسله قاجار پي مي گيرد. وي دورة طولاني ميان شكست ايران در جنگ چالدران تاشكست ايران در جنگ هاي ايران و روس را دورة گذار مي نامد، دوره اي كه در واقع به نظر او با ضابطه هاي دوران جديد قابل بررسي نيستند، زيرا با آغاز دوران جديد تاريخ و تاريخ انديشه غربي و جهاني شدن روابط و مناسبات سياسي كه ايران در ميدان جاذبه انديشه و مناسبات نو قرار گرفت، نظام فكري و سياسي ايران تحولي مناسب با سرشت دوران جديد پيدا نكرد. در اين مدت، ايران در وسوسة تجدد پاي در گل سنت انديشه اي خلاف زمان و استبداد ايلي و قبيله اي نيروهاي زنده و زاينده فرهنگ و تمدن خود بود ودر دوره اي كه با شروع رنسانس در اروپا همزماني دارد، فرمانروايان صفوي كمابيش با اسلوب و انديشه پيشينيان خود به رتق و فتق امور مي پرداختند. بدين سان، با پيدا شدن وضعيت پر تعارضي كه در افق مناسبات دروني و بيروني ايران بوجود آمد، از يك سو ايران در ميدان جاذبه مناسبات و انديشه دوران جديد قرار گرفت كه غرب را در حال دگرگون كردن مي ديده و از سوي ديگر، به لحاظ سرشت ساختار سياسي و اجتماعي و لاجرم انديشه در مقايسه با گذشته تحولي پيدا نكرده بود. آنچه در اينجا بسيار مهم است، ساختار سياسي و نقش دولت و نحوة حكمراني ايران است كه بيش از هر چيز عامل انحطاط ايران و زوال انديشه ايراني در ابعاد سياسي-اجتماعي است كه سيد جواد كمتر به اهميت آن مي پردازد، به طوري كه با بر افتادن صفويه و آمدن نادرشاه و سلسله زنديه و قاجارباز هم حكومت ملوك الطوايفي و قبيله اي عامل زوال انديشه سياسي ايراني است، آن چنانكه آنها اجازه رشد  انديشه پيشرفت را نمي دادند، زيرا رشد آن باعث زوال ساختارهاي سياسي آنها مي شد؛ و همين تصلب ديگر گونه انديشة سنتي را در تعارض با انديشة جديد به دنبال قرار مي داد. اگر به اولين گروه پنج نفرة ايراني كه عباس ميرزا در نيمة اول قرن نوزدهم براي كسب علوم و مهارت هايي در زمينة علوم نظامي و مهندسي به اروپا فرستاد، توجه كنيم، او دستور داد تا اول علوم نظامي و مهندسي جديد را بياموزند كه بتوانند عقب ماندگي هاي ايران را در اين زمينه ها جبران كنند تا اصلاحات فراگيري كه بعدها قائم مقام فراهاني و ميرزا تقي خان اميركبير به دنبال اقدامات عباس ميرزا در پيش گرفتند، بطور مشخص علاوه بر ساماندهي امور نظامي بر اصلاحاتي در زمينه هاي مالي و اداري، تاسيس مراكز آمزش عالي به سبك فرنگي و نو سازي برخي صنايع مورد توجه اكيدا آنها بود و اصلاً به مقوله علوم انساني و اجتماعي نمي پرداختند.آنها همچنين فرستادن تعداد بيشتري دانشجوي ايراني به خارج كشور، تاسيس مدرسه دارالفنون، در راه تربيت و توسعه نيروي انساني ماهر براي سامان بخشي و پيشبرد  برنامه هايي در زمينة پیاده‌نظام، سواره‌نظام، توپ‌خانه، مهندسی، پزشکی و جراحی، داروسازی و کانی‌شناسی يعني رشته‌هایی که در این مدرسه تدریس می‌شد؛ را دنبال كردند، هر چند طباطبايي در سخنراني خود معتقد است: در اين 150 سالي كه ما دانشجو به خارج و كشورهاي مختلف فرستاديم، تقريباً هيچ زباني را درست ياد نگرفتيم. از اين همه دانشجو كه به ايتاليا و آلمان و فرانسه رفتند، تقريباً هيچ اثر مهمي را نمي بينيد كه ترجمه شده باشد.يا آن قدر كم است كه نمي شود درباره آن صحبت كرد. بايد گفت در دهه هاي اول آشنايي با تجدد، تكنولوژي آن بيشتربراي آنان جلوه گري مي كرد و چشم و دل ايراني بيشتر مفتون سلاح هاي جنگي پيشرفته، ماشين دودي فرنگي و دوربين عكاسي شده بود، ضمن آنكه حاكمان از جمله ناصرالدين شاه و بعدها رضاشاه در زمان اعزام دانشجويان به خارج كشور از آنها ميخواستند كه هم خود را صرف علوم و فنون غربي كنند. گفته هاي عباس ميرزا، ناصرالدين شاه و رضا شاه مويد اين موضوع است. آنها اصلا به دنبال علومي نبودند كه به ساختار سلطنت صدمه اي بزنند! تركيب درس هاي مدرسه دارالفنون در آغاز نيز مويد همين است.رضا شاه گفته بود: ما شما را به كشوري مي فرستيم كه رژيم آن با ما فرق دارد. آزادي و جمهوري است، ولي وطن پرست هستند. شما وطن پرستي و علوم و فنون را به ايران سوغات خواهيد آورد . مي توان گفت هر چند انديشمندان ايراني نيز در نسل هاي اول و دوم در برابر پيشرفت هاي شگرف غربيان و دستاوردهاي مدني آنها، نگاهي برگرفته از آميزة حيرت و حسرت بود كه حاكي از روحيه خسران ملي نزد آنها به لحاظ عقب ماندگي از گردونة مدنيت و فرهنگ غربي بود، اما ابعاد ديگر تجدد غربي نيز در دهه هاي واپسين كه منجر به پيدايش جنبش مشروطيت در ايران بود، موضوع هاي مختلفي از جمله قانون، آزادي هاي مدني و اجتماعي، دموكراسي، پارلمان، مطبوعات و غيره را در بر مي گرفت كه نتوانست انديشمندان ايراني را كه دغدغه خدمت به جامعه داشتند از عوضي گرفتن هايشان به قول دكتر شريعتي باز دارد.آن چنانكه مي توان گفت ما در آنچه ورود به دنياي نو ناميده شده تقريبا در همه موارد در سطح تجدد ناميده ايم و به عمق آن دست نيافته ايم.انديشه هاي ميرزا فتحعلي خان آخوندزاده، ميرزا يوسف خان مستشارالدوله ، ميرزا عبدالرحيم طالبوف ، ميزا ملكم خان ناظم الدوله و ميرزا عبدالحسين معروف به ميرزا آقا خان كرماني همگي مويد همين مساله اند.آنها نخستين ايده هاي نوسازي ايران را رقم زدند. همگي با ارائه تصويري احساسي و خيالي از مدنيت و فرهنگ غربي، علل و اسباب تمدن غربي را براي استفاده در نوسازي فرنگي مابانه ايران به منزلة راه نجات ايران مورد توجه قرار دادند. تمسك به فرهنگ و تمدن غربي را در اين مسير رويكردي الزاام آور فرض مي كردند، حال آنكه اگر به تجديد بناي انساني، اجتماعي، فرهنگي، اعتقادي و سرنوشت تاريخي خوش به منزلة نظام ارزش متكي به خويش توجه كنيم و از آنها به مثابة پيام رهايي و وارستگي براي خروج از سرگشتگي و توجه به پارادايم بازگشت به خويشتن خويش كه هم اكنون آمارتيا كمارسن برنده جايزه نوبل 1998كه به سبب مشارکت‌هایش در نظریه‌های توسعه انسانی و اقتصاد رفاه شناخته شده‌است، نيز پاي مي فشردند، تاكيد آنها جامعه ما ازدچارشدن به دررفتگي فكري، فرهنگي، اجتماعي و سياسي باز مي داشت و الان پايه هايي ساخته شده بود كه بتواند روي آن بايستد. تا استيلاي غربي اثرات منفي خود را كمتر و كمتر كند.آنچنانكه بعد از آن ميبينيم سير تفكر غرب و مبانی حاكم بر آن، بر حول محور اومانيسمِ خدا شده و عقلانيت انساني ، عملكردي افسارگسيخته را در حاكميت قدرت، پول و رسانه موجب شده است و بر گردن بشر امروزي كه نميداند چهكار كند، سوار گشته است. همين مسأله را البته در عرصة نظريه محور كنار گذاشتن و به حاشيه بردن برخي انديشمندان ملاحظه ميكنيم، بهطوري كه ساز و برگ ايدئولوژيك دولتها در آكادميها و مراكز علمي به اين به حاشيه بردنها و كمرنگكردنهاي افراد و انديشه هاي آنها دامن ميزند، و باعث ميشود تا هيچ انديشه و نظريهاي تا زماني كه خود را با اين ساز و برگهاي قدرت پيوند نزند، نتواند مطرح شود و يا حتي رشد كند. ميشل فوكو مي گويد : «شكلبندي گفتماني شبكه‌هاي قدرتي هستند كه همه ما در درون آن گرفتار شدهايم.» او ميافزايد: «قدرت در همهجا و همه چيز وجود دارد و بنابراين خطرناك است».به نظر فوكو، هر رابطة اجتماعي، يك رابطة قدرت است، هر چند كه هر رابطة قدرت الزاماً به سلطه ختم نميشود. از نظر او، قدرت در اجتماع مدرن، نظامي از روابط مبتني بر دانش (شبكة دانش / قدرت) است كه فرد را در درون خود جاي ميدهد. به اين معنا كه فرد، همزمان كه شناخته ميشود (در دفاتر خارجي ثبت ميشود و يا از درون خود را مطابق هنجارها و دانش تحميل شده از سوي اجتماع ميفهمد و طبقهبندي ميكند) يا تحت نظامهايي چون پزشكي، روانشناسي و يا آموزش قرار ميگيرد، مرئي ميشود و به اين ترتيب،تحت سيطرة قدرت قرار ميگيرد. قدرت بدن افراد را نيز از طريق آموزش و نظم دادن به محيط زندگي تحت تأثير قرار ميدهد و به همين دليل ميتوان از زيست ـ قدرت يا زيست ـ سياستي حرف زد كه ميخواهد بر بدن اعمال شده و آن را در نظم مورد نظر خود سازمان دهد. فوكو با بررسي مسأله سوژه، كه از منظر ايدئولوژيك سيد جواد طباطبايي در ايران سوژه عمدتاً سياسي است! چگونگي شكلگيري فرد را به عنوان كسي كه ميشناسد و البته همزمان خود را تحت انقياد قرار ميدهد، قصد اصلي خود را مطرح ميكند.  نگاه پساساختارگراي فوكو كه خود را به صراحت نيچه‌گرا ميناميد، باعث شد تا او نخستين كسي باشد كه از فرضية روشنگري دربارة عيني بودن شناخت خلع يد كند.اين بيان از نكات مهم مورد نقدي است كه متوجه انديشه هاي سياسي سيدجواد در باره ايران مي شود.

از منظري ديگر، همين حالت را اسلاوي ژيژك در تأثير ساز و برگ ايدئولوژيك دولتها در غرب در آكادميها و مراكز علمي در به حاشيه راندن برخي تفكرها و سياستورزي سازمانها براي حذف يا ديده نشدن برخي افراد انديشمند كه موردنظر آنها نيست، بيان ميكند. او بر آن است كه در غرب، «پيروان دريدا، پيروان هابرماس، و گروههاي ديگر در سازمان‌ها و دپارتمانهاي نظريهپرداز دست بالا را دارند، و پيروان لاكان، تا حدودي به حاشيه رانده شدهاند». به گفتة ژيژك، عرصة نظريه پيرامون كنارگذاري لاكان سازمان يافته است ـ آدمي وسوسه ميشود بگويد كه لاكان سيمپتوم(symptom) یا نشانگان نظرية آكادميك است ـ لاكان همان مازادي است كه گروههاي نظريهپردازان را به هم پيوند ميزند، گروههايي كه در غير اين صورت پراكنده ميبودند. اصحاب واسازي او را دوست ندارند، پيروان فوكو دوستش ندارند، فمينيستها دوستش ندارد ـ هيچ كس دوستش ندارد، و بهرغم تفاوتهاي دروني پرشمارشان، همه اين ديگر گروههاي نظري روي اين يك نكته اتفاق نظر دارند. از اينرو، روزگار كسي كه خود اعلام ميكند پيرو لاكان است، كسي چون ژيژك، ميتواند روزگار دشواري باشد. چنانكه خود او ميگويد: «فراموش نكنيم كه آكادمي خود يك «ساز و برگ ايدئولوژيك دولت» است، چيزي كه سيد جواد به رغم خروج از آكادمي، هنوز آكادميك مي انديشد. به زعم ژيژك، فراموش نكنيم كه همة اين رويكردها رويكردهاي نظري نيستند، بلكه آنچه مورد نظر است هزاران سِمت، سياستورزيهاي سازماني و غيره است. پيروان لاكان از اين عرصه كنار گذاشته شدهاند. به عبارت ديگر، ما يك عرصه نيستيم، ميدانيد كه ژاك دريدا امپراطوري خودش را دارد، هواداران يورگن هابرماس امپراطوري خودشان را دارند ـ چند دوجين سازمان، همه مرتبط به هم ـ اما در مورد پيروان ژاك لاكان، از اين چيزها خبري نيست، ممكن است يكي اينجا باشد، يكي آنجا، معمولاً جايگاههاي حاشيهاي. بنابراين، بايد گفت خروج دكتر طباطبايي را از فضاي آكادمي بايد به فال نيك گرفت، به ويژه اينكه استادان امروز باعث اين دانشجويان بي سواد و كم سواد در جامعه امروز ما شده اند. استادي امروزه، يك دكان براي پز دادن شده و پاچالي از براي روشنفكر نمايي و امرار معاش شده است. اين نگاه اگر كاملا عموميت نداشته باشد، بايد گفت قريب به اتفاق استادان امروز دانشگاه هاي ما از آزاد و دولتي حال و حوصله كار جدي را ندارند. پايان نامه فروشي ها و مدرك هاي قلابي هم حاصل از همين بي تاثيري دانشگاه و دانشگاهيان است. دانشياراني مانند برخي كه اسامي زيادي را مي توان براي آن رديف كرد، برخي استاداني كه از روي استيصال  و ناتواني نام خود را در اول پايان نامه دانشجويان ارشد خود مي گذارند، و آنرا به صورت كتاب چاپ مي كنند، تا از قبال آن امتيازي براي دانشيارشدن خود بگيرند و گرفته اند و مقاله هاي دانشجوياني كه در زمان چاپ بايد حتما نام استاد راهنماياني را كه هيچ كاري نكرده اند در ابتداي آن بياورند، و يا حتي مقاله هاي دزدي ISI چه محلي براي تشويق دانشجو براي  انجام كارهاي علمي دانشجويي از خود باقي مي گذارد و يا حتي مسئوليني كه براي گرفتن امتياز و يا اينكه به آنها دكتر بگويند،پايان نامه هايشان را مي دهند ديگران برايشان بنويسند. دردهايي كه سيد جواد طباطبايي به آنها واقف است و اصلا نبايد نسبت به آنها بي تفاوت و كم توجه بود. اين گرفتاري ها را آل احمد و شريعتي ايجاد نكرده اند.

سيد جواد، عدم ارتباط علم و دانش با نظام اجتماعي، مسايل و مباحث ايران، به همراه تفكر ايدئولوژيك كه باعث شد تا اين مجموعه كه از نظام سنت ايران برخاسته بود را با خود ببرد؛ اتفاقي مي داند كه با شريعتي و قبل تر از آن با آل احمد ايجاد شده بود، يعني اينكه بر آن است كه با اين كار، زير پاي ما از فهم سنت حتي در شكل سنتي خودش خالي شد،يعني كه ما مانديم و مانديم در هوا، ضمن آنكه زير پاي ما، دانشگاه و نظام علمي كشور كاملا خالي شد. اين نگاه غير منصفانه و ايدئولوژيك طباطبايي كه حاكي از بي توجهي مفرط او به نيروهاي متحجر در جامعه ايراني است، باعث شد تا او بگويد: سيطرة ايدئولوژي در نيمه دوم دهه 1340 و تمام دهه 1350 در اين جهت بود كه ما نه فارابي داشته باشيم نه دكارت و نه كانت! او اين كوشش را براي تخريب علم كاملاً موفقيت آميز دانسته است! هر چند بايد به سيد جواد يادآوري كرد چه كسي جلو اين كار را گرفته بود؟! اين همه منوالفكر و عالم چرا نتوانستند كاري بكنند! شما يادتان رفته كه چه كساني با مدارس به سبك جديد در ايران  با سيد حسن رشديه به مخالفت پرداختند، چه كساني با رشد مدارس جديده، و جاافتادن پديده هاي مدرن در طي اين سالهاي بعد از او مقاومت كرده اند و عاقبت تحت فشار كاربرد عمومي پديده آن را پذيرفته اند. چه كساني استفاده از كلمه رشد، ارشاد، ارشاد ملي را جرياني فراماسونري و استعماري مي دانند و حتي مي پرسند فكر نمي كنيد حتي انتخاب عنوان ارشاد براي حسينيه ارشاد نيز حساب شده باشد! در اينجا از قول دكتر شريعتي در مجموعه آثار ما و اقبال اين جمله را بايد به شماخطاب كرد: اين روشنفكرها...كوچكترين تاثيري روي توده هاي مردم مسلمان نداشته، براي همين هم هست كه عوامل ارتجاعي به آنها كاري ندارند! در اين خصوص بايد گفت برخي نظريات سيد جواد از براي عوضي گرفتن هاي او نياز به آن خانه تكاني دارد كه داريوش شايگان حداقل در نام بر آن تاكيد دارد تا هم شجاع تر بشويد و هم به اهميت تحجر در عقب ماندگي ايران بيشتر واقف شويد.از زبان جلال آل احمد، شما در اين نگرش احساس رقابت با غرب را فراموش شده مي بينند و به جاي آن احساس درماندگي، بي لياقتي، عبوديت نسبت به غرب و الگوهاي آن را جايگزين شده مي دانند كه عامل بدبختي به حساب مي آمد. انگاربرخي مواقع آدم احساس مي كند كه بايد به شما سفارش شود تا كتاب تاريخ بيداري ايرانيان نوشته ناظم الاسلام كرماني را دوباره با تاكيد از عاملان عقب ماندگي از زمانه بخوانيد. كتابي كه ادوارد براون مؤلف تاریخ ادبیات ایران، آن را از نظر سبک و جمله بندی و استناد بر تاریخ‌های عمومی افرادی چون رضاقلی خان هدایت و محمدتقی خان سپهر برتر دانسته است. علاوه برنظريه انحطاط در ايران بايد اهميت لازم را به بررسي نظريه تحجر چه در عرصه سياست و چه در عرصه فرهنگ در ايران داد.

 

سيد جواد نيازمند انديشه لاكاني- ژيژكي ايدئولوژي شريعتي

عدم هويت گفتماني و بي توجه به مفهوم جديد ايدئولوژي، از معضلات انديشه سيد جواد است. بايد گفت، نقد ايدئولوژي به عنوان آگاهي كاذب كه سيد جواد و ديگرمنتقدان ايدئولوژي بر آن پاي مي فشارند، نگاه كاملا ماركسيستي از نوع ارتدوكسي آن است. در حالي كه امروز، انديشمندان معاصر با اين نگاه بطور منتقدانه اي برخورد كرده اند. اسلاوي ژيژك، در كتاب ابژة والاي ايدئولوژي، نظر ماركس را دربارة كور شدن توده ها از ديدن واقعيات در سرمايه داري كه در نتيجه كاركرد ايدئولوژي به مثابة " آگاهي كاذب" است ، نقد مي كند.  به نظر ماركس، اين ايدئولوژي مي تواند با از ميان رفتن سرمايه داري زوال يابد. اما ژيژك با تكيه بر نظريه ژاك لاكان در بارة شكاف در سوژه و ناخودآگاه بودن انگيزه ها ي ژرف آدميان، ايدئولوژي را نه زوال پذير بلكه فاش كننده عميق ترين حقايق ذهن مي داند. ايدئولوژي هاي مسلط نحوة درك سوژه ها از واقعيت(Reality) را تعيين مي كنند. ولي ژيژك براي اين كه امكان كنشگري سوژه را سلب نكند ميان واقعيت و امر واقعي(Real) تفاوت مي گذارد. واقعيت به وسيله سوژه ها همچون تماميتي كه به گونه اي معنادار نظم يافته تجربه مي شود، در حالي كه امر واقعي به نقاطي در تاروپود اونتولوژيكي گفته مي شود كه با سيستم هاي بازنمايي و توليد ساخته اند، اما به طور كامل در آن جا نمي افتند و پايگاه هايي براي مقاومت سياسي و كنش سوژه ها فراهم مي كنند. به باور ژيژك، همه ايدئولوژي هاي موفق نيز ضرورتا پيرامون چيزهاي والايي در مفهوم كانتي، شكل مي گيرند كه قدرت سياسي آن ها را تثبيت مي كند. او با استفاده از مفهوم فانتزي ايدئولوژيكي نشان مي دهد كه چگونه سوژه هاي سياسي و جماعت سياسي با آن چه از هنجارها و مرزهايشان فراتر مي رود كنار مي آيند. با اين اوصاف، اين انتقاد متوجه سيد جواد طباطبايي است كه او نيز مانند ديگر فيلسوفان سوپر ايگوي ديگرايراني، بايد راه و رسم انديشيدن خود را تعيين كند و مطالب معيني در بارة جهانمان به روز به ما بگويد ، بلكه بايد به گونه اي نقادانه با جزم ها و مفروضات ذهني افراد جامعه در گير شود، نه اينكه خود اسير دگم هايي شود كه اثرات آن به مانند كسي است كه خود را به خواب زده و قصد ندارد از خواب دگماتيسم بيرون بيايد. گوستاو يونگ مي گويد: فكركردن كار مشكلي است، براي همين است كه بيشتر مردم قضاوت مي كنند! او بايد بكوشد تا انديشيدن منتظم انتقادي ميان رشته اي پارادايميك و نه صرفاً نظام سازي كلاسيك را از هگل و روحية انتقادي ماركس، به وام گيرد و با تركيب آنها با نگرش مفاهيم لاكاني ماحصل را در پژوهش هاي كنوني  تاريخي و اجتماعي و سياسي به كار برد. زيرا ورود جامعه مدرن به عرصه پيشرفته تر باعث مي شود تا نظام اقتصادي، سياسي به جاي سركوب عريان توده ها از روش هژمونيك يعني آموزش و هدايت غير مستقيم افراد به عنوان مكانيسم هاي نوين اعمال سلطه بر آنها استفاده نكند. از اين رو، بايد گفت درك چگونگي كاركرد قدرت بدون روان شناسي سوژه هاي سياسي ناممكن است.بايد گفت، نقد سوژه سياسي ايراني برگرفته از نقد فرهنگ است  نه سياست! آن جا كه او به سوژه سياسي در ايران مي پردازد.  بررسي سوژه فرهنگ محور برآمده از ذات پاتريمونيال فرد ايراني است كه در طول تاريخ خود را نشان داده است. اين جوهوه، در سياست بوده كه به اقتدارگرايي و ناپلئونيسم رضاشاهي و ديگران انجاميده است. نگاه لاكان و ژيژك به سوژه توجه به امر نمادين و خيالي است كه سيد جواد، در تحليل هاي تاريخي خود اصلاً به آن توجه لازم را انجام نداده است! در اين عرصه واقعيت، امر واقعي نيست. از اين رو، مي توان سوژه سياسي طباطبايي را ناشي از سياست زدگي او تحت تاثير وقايع و اتفاقات سياسي دانست و حتي در شكل خوش بينانه آن تحت تاثير تبحر او در حوزه فلسفه سياسي و سياست نامه خواني او دانست. حال آنكه سوژه در منظر جديد پساساختارگرا ، لاكان و ژيژك، فارغ شدن از سياست و تاكيد بر نگاه  روان شناسي فردي و فرهنگي است كه در نگاه سيد جواد طباطبايي مغفول مانده است! بدين ترتيب نشان مي دهد كه طباطبايي به مفهوم ايدئولوژي از منظر نقد روان شناسي توده ها كه اينقدر شريعتي به آن حساس بود، و عوام متجدد را فاجعه اي مضحك مي دانست، در مقابل انتلژنسياي ما كه فاجعه اي بيشتر دردناكند، بي اعتنا است. به همين دليل است كه نگاه هاي او در اين باره، ناقص و غير علمي جلوه مي كند و بايد يادآوري كرد او نبايد صرفا در وقايع و حوادث تاريخ بماند و صرفا بر اساس داده هاي هماهنگ آن همانند ماركس به دنبال دوران سازي به گردد، واز اين بابت به اهميت مفاهيم جديد بي توجه باشد، آنچنانكه  انگار به نظر مي رسد، او مانده است، هرچند وقايع تاريخ  زياد خوانده شود، نمي توان از آن روندهاي مشابهي براي همه جوامع نسخه پيچي كرد، حتي اگر هگل زدگي انديشه، آن را تحميل و القا كند. بايد گفت، طباطبايي در نقد ايدئولوژي در تاريخ و حوادث مربوط به آن در گذشته مانده است و بي توجه به نقش روانشناسي و تاثير توده ها در تاريخ متوقف شده است، آنچه كاري پوپر به آن فقر تاريخيگري مي گويد. در صورتي كه بررسي تاريخ حال حاضر، به منزلة فلسفه تاريخ، نگاه متهورانه تري را در عرصه تحولات نسبت به درك ايدئولوژي مي خواهد. بايد در نگاه گذشته از مفاهيم نو تري بهره گرفت. ايدئولوژي حقيقي يك تكنيك است در معناي عام؛آنچنانكه در برابر علم، تكنيك كوشش است براي استخدام طبيعت و خلق آنچه در طبيعت نيست؛ تا جاييكه مي توان به هر نگاه جزم گرايانه اي در بررسي هاي تاريخ از جمله نگاه سيدجواد طباطبايي ايدئولوژي اطلاق كرد.عدم هويت گفتماني به لحاظ اينكه تاريخ هويت ثابتي ندارد، از مشكلات  ساختاري انديشه او است. هويت هاي گفتماني را نبايد با هويت هاي ثابت و لايتغير انساني خلط كرد و بي توجه  از كنار او عبور كرد. نظم هاي بنيادين سه گانه هاي لاكان نشان مي دهد سوژه چگونه شكل مي گيرد. اين نظم ها يعني امر واقعي، امر نمادين و امر خيالي لاكان و حتي نظم نشانه اي ژوليا كريستوا نافي آرمان هاي صرفا سياسي اند. به گفته دوست فاضلم ايرج جودت، نيچه سردرآوردن ايدئولوژي ها را نشان از موقعي مي داند كه گرد و خاك ها فرو مي نشينند! در نتيجه آن موقع يعني پس از آن است كه آرمان مي سازيم، يعني آرمان سازي بايد مكانيزم بعدي ما باشد نه مكانيزم قبلي ما! لويي آلتوسر، فيلسوف پساساختارگراي فرانسوي، معتقد است كه ايدئولوژي " بازنمايي رابطة خيالي افراد با شرايط واقعي خودشان" است. بدين دليل، ايدئولوژي توهمي نيست كه از خود بيگانگي واقعي انسان را در شكل ذهني آن باز توليد كند. از نظرآلتوسر، ايدئولوژي نيز امري مادي است و بايد در پيوند با پراكسيسي كه آن را حفظ و بازتوليد مي كند، فهميده شود. چيزي كه همه منتقداني كه به دكتر شريعتي از منظر ايدئولوژي سازي مذهب انتقاد مي كنند، از جمله خود طباطبايي بايد به آن توجه كنند، كه متاسفانه توجه نمي كنند! از نظر آلتوسر، دستگاه هاي ايدئولوژيكي دولتي، آموزش و پرورش و رسانه ها از طريق تبديل افراد به حاملان ايدئولوژي، آن را بازسازي و بازتوليد مي كنند. به نظر او، اين امر از طريق مكانيسم صدازدن و احضار(Interpollation) صورت مي گيرد. در اين فرايند فرد به عنوان سوژه اي توليد مي شود كه وجود خود را در واقعيت موجود قبول مي كند و آن واقعيت را به مثابة يگانه واقعيت ممكن به رسميت مي شناسد. همان طور كه مي بينيم، نگاه  شريعتي به ايدئولوژي اصلا به اين گونه نبوده است كه "منتقدين مد روز" به نقد آن مي پردازند. ايدئولوژي از نظر شريعتي، بر گرفته از دو كلمة ايده يعني فكر، آرمان و عقيده و لوژي به معناي منطق و شناخت است. از اين جهت، ايدئولوژي يعني عقيده شناسي و عبارت از عقيده و شناخت عقيده است و به معني اصطلاحي ، بينش و آگاهي ويژه اي است كه انسان نسبت به خود دارد. جايگاه طبقاتي، پايگاه اجتماعي، وضع ملي، تقدير جهاني و تاريخي خود و گروه اجتماعي اي كه بدان وابسته است و آنرا توجيه مي كند و بر اساس آن مسئوليت ها و راه حل ها و جهت يابي ها و موضع گيري ها و آرمان هاي خاص و قضاوت هاي خاصي پيدا مي نمايد و در نتيجه به اخلاق و رفتار و سيستم ارزش هاي ويژه اي معتقد مي شود. دكتر شريعتي، از جايگاه روشنفكري و تحول اجتماعي از منظر عقيده و فرهنگ است كه به ايدئولوژي مي پردازد، نه از منظر سياست، يعني آن چيزي كه اغلب روشنفكران عزيز امروز ايران زمين از جمله سيد جواد طباطبايي و ديگر روشنفكران بعد از انقلاب كه در واقع به نوعي وام دارشريعتي اند، توان توجه به آن را نداشته و يا به آن توجه نمي كنند؛ شريعتي ايدئولوژي را عقيده اي مي داند كه جهت اجتماعي ملي و طبقاتي انسان را و همچنين سيستم ارزش ها، نظام اجتماعي، شكل زندگي و وضع ايده آل فرد و جامعه و حيات بشري را در همه ابعادش تفسير كند و به چگونه اي؟ و چه مي كني؟ و چه بايد كرد و چه بايد بود؟ پاسخ دهند. بدين لحاظ شريعتي، ايدئولوژي را دقيق ترين تعريفي كه جوهر و حقيقت و نقش اساسي را مي شناسد، مي داند كه ايدئولوژي ادامة غريزه در انسان است.آن چنانكه فريدريش نيچه بر آن است كه غريزه هوشمند تر از عقل عمل مي كند. وقتي در اين تعريف ها، دقت مي كنيم، ملاحظه مي كنيم كه نگاه شريعتي به ايدئولوژي، بر خلاف روشنفكران مدگراي امروزي ،چقدر به تعابير انديشمندان معاصر نزديك است و با انديشه هاي معاصر در باره ايدئولوژي همخواني دارد؛ و ايدئولوژي به واقع بازنمايي رابطه خيالي افراد با شرايط واقعي خودشان است.آن چنانكه سيدجواد ، شايگان و ديگر منتقدان ايدئولوژي از واقعيت تعريف نو منطبق با زمانه غفلت كرده و همچنان اسير نگاه هاي يكجانبة خود در خصوص ايدئولوژي و دكتر شريعتي و آل احمد اند! سيد جواد، اينقدر در هگلي ديدن وقايع تاريخ خوانده شده ايران مانده كه به نظر مي رسداز نوع نگاه به چگونگي تاريخ انديشه در جهان به دور افتاده است؛ و همين است كه وقتي به تاملي در بارة تاريخ ايران مي پردازد، هنوز به دنبال تبيين نظرية انحطاط است، تاملي به مانند "باربارا  تاكمن" كه در عصر خردها به دنبال تاريخ بي خردي ها مي گردد! تاملي كه واقعا اگر مي خواست اثر گذار باشد، بايد بدنبال بيان نظريه پيشرفت ايران باشد، تا وضعيت فرهنگ و تمدن امروزايران  بر اساس اثربخشي فناوري هاي پيشرفته رو به بهبود گذارد، و عقب ماندگي هاي تاريخي مردم ايران هرچه به سمت آينده حركت مي كنند مرتفع شود و رو به تغيير و اصلاح گذارد. آن چيزي كه "روشنفكري تغيير" علي شريعتي، توانست و "روشنفكري در تاريخ مانده" اي مانند سيد جواد طباطبايي و يا روشنفكراني مانند مراد فرهادپور و حلقه او، كه "ترجمه را آكادمي" مي دانند، به زعم همه زحمات، فعالييت ها وانتقادهايشان به زمين و زمان تا كنون نتوانسته اند و با اين وضعيت تصور نمي شود، بتوانند باعث تغيير و تحولي شوند! و جواب چرايي آنرا سيد جواد و ديگر روشنفكران همانند او، بايد خود پاسخ دهند؟ كه چرا نمي توانند يا نتوانسته اند! اين كه فقط دلمان به اين خوش باشد مهرنامه يا برخي جرايد با "مقاله نويساني نادان از تاريخ" كه تشيع صفوي داعش را با تشيع صفوي در مقابل تشيع علوي شريعتي يكي مي دانند! و ديگران هم جهت با او مصاحبه كنند و ايشان را هميشه با نگاه انتقادي طلبكار بار بياورند كاري از پيش نمي رود. در اينجا سخن شريعتي را در جواب سيد جواد بايد گفت؛ شريعتي مي گويد: فرق است ميان كار آن متفكري كه قوانين علمي جامعه را كشف مي كند و مسير حقيقي حركت تاريخ را پيدا مي كند، و سپس هدف هاي خويش را بر مبناي اين داده ها و دانسته هاي علمي تشخيص مي دهد، با متفكري كه بر اساس عقايد و قضاوت هاي قبلي خود و هدف هاي تعيين شدة خويش به تحليل دلخواه جامعه و تعيين مسير حركت تاريخ مي پردازد. از قول شريعتي بايد به طباطبايي متذكر شد كه هدفها را بر علم تحميل نكنيم و بدين طريق يك اسكولاستيك جديد پديد نياوريم... راه اين است كه پس از بررسي هاي آزاد و تحقيقات غير متعهدانه علمي تشخيص دهيم و انتخاب كنيم. اي كاش آقاي طباطبايي مجموعه آثار 4، بازگشت شريعتي به ويژه دفتر دوم آن يعني بازگشت به كدام خويش؟ را مي خواندند. باوركنيد خيلي بهره ها مي گرفتيد! خلاصه حرف شريعتي براي شما اين است كه روشنفكر بايد انسان آگاهي باشد كه داراي جهت اجتماعي، تعهد انساني و رسالت او خودآگاهي سياسي، اجتماعي و طبقاتي دادن به مردم، به ملت و طبقه محكوم و استثمار شده است. از نظر او، تمدن انقلاب در انديشه، آگاهي و تشخيص و جهان بيني و تحليل و ارزيابي زندگي و جامعه از رفتار اجتماعي و جبهه سياسي و زندگي فردي اش است. چيزهايي كه شما در نوشته هاي خود ناديده مي گيريد.

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: