1395/12/18 ۰۸:۵۱
علی اکبر صادقی، از زمانی که به یاد میآورد نقاشی میکرده، آنقدر که هر سال با نمرات تجدیدی و امتحانهای تابستان به کلاس بعدی میرفت. نقاشی در خونش میجوشد و جز هنر به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند. اعتقادی به حضور در حراجیها ندارد، معتقد است هنرمند باید کار خودش را بکند. دنیای انیمیشنها و تصویرسازیهای او سیاقی کاملاً ایرانی دارد.
صبا موسوی: علی اکبر صادقی، از زمانی که به یاد میآورد نقاشی میکرده، آنقدر که هر سال با نمرات تجدیدی و امتحانهای تابستان به کلاس بعدی میرفت. نقاشی در خونش میجوشد و جز هنر به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند. اعتقادی به حضور در حراجیها ندارد، معتقد است هنرمند باید کار خودش را بکند. دنیای انیمیشنها و تصویرسازیهای او سیاقی کاملاً ایرانی دارد. میگوید برای موفقیت باید طراحی را درست بلد بود، طراحی ابزار کار است و خلاقیت مهمترین بخش کار. همیشه درحال تجربه کردن است و هیچ گاه خودش را همانند بسیاری از هنرمندان محدود به یک مسیر نکرده است؛ همیشه دست به تجربه میزند و به گفته خودش با وجود اینکه 79 سال سن دارد روزی حداقل 7 ساعت با عشق کار میکند و از آن لذت میبرد. علیاکبر صادقی، در این گفتوگو از زندگی هنریاش و مسیری که تا امروز طی کرده برایمان گفته است که در ادامه میخوانید.
قصه مداد سه رنگ و شروع نقاشی کردن شما چه بود؟ حدود 5 یا 6 ساله بودم، عمویم در سفارت انگلیس کار میکرد، یک روز برایم مداد عجیبی آورد که نوکش سه رنگ بود، قرمز، آبی و سبز. نخستین نقاشیام را با آن مداد کشیدم، یعنی نقاشی که کمی برایم جدیتر بود، یک زن با دامن ماکسی نقاشی کردم که هنوز هم فکر میکنم بهترین نقاشی دوران زندگیام است. بعد به دبستان جم قلهک رفتم که خیلی از هنرمندان بزرگ این مملکت مثل عباس کیارستمی، آیدین آغداشلو، کیخسرو خروش و خیلیهای دیگر چون پرویز فنیزاده و علی گلستانه در دبستان جم درس خواندهاند. در آن دوران گاهی برای خودم نجاری هم میکردم، مثلاً نیمکتهای مدرسه را در حجم کوچکتری میساختم و برای خواهرهایم عروسک درست میکردم. حتی وقتی بزرگتر شدم شب عید برای مادرم که پارچه میگرفت، من برش میزدم و برای خواهرانم پیراهن درست میکردم. کارهای زیادی انجام میدادم. نجاری که شغل دوم بود. آنقدر که به نجاری علاقه داشتم، وقتی 10 یا 11 سالم شده بود، با اجازه پدرم، به نجاری «اوس حسین»، در همسایگیمان رفتم و آنجا شاگردی کردم. اوس حسین هم صبح تا شب به من میخ میداد تا صاف کنم، اما چشمم مدام به کار او بود که چطور کار میکند. آخر هفتهها هم 5 ریال مزد هفتهام را میداد. تمام انگشتانم اینقدر که میخ صاف میکردم، زخم میشد. شاید این دوره از زندگیام، انگیزه کارهای میخیای شد که انجام میدهم.
نجاری هم میکردید؟ آن زمان تازه شروع به کتاب خواندن کرده بودم. سر کوچهمان یک خرازی-نوشت افزاری بود؛ صاحب آن آقایی به اسم «آقا ویدا» بود. از او خواسته بودم که اگر امکانش هست تابستانها بروم شاگردیاش را بکنم. گفت بیا. قبل از اینکه شاگردش شوم، شبی یک ریال بابت کتاب به او کرایه میدادم. اما از وقتی که شاگردش شدم، کف مغازه را جارو میکردم و شیشهها را تمیز میکردم. برای همین شب که میشد، یک کتاب مجانی برای خواندن، بر میداشتم. مطالعهام اینطوری زیاد شد، کتابهای فولکلور ایرانی مثل امیرارسلان نامدار، امیر حمزه، و... را میخواندم. البته محو نقاشی بودم و هیچ چیز جز نقاشی برایم مهم نبود. یک بار مادرم 5 ریال به من داد تا بروم از قصابی گوشت بخرم. رفتم قصابی «اوس ممد» که مردم به او میگفتند «ممد قصاب»، او در قصابیاش نقاشیهای قهوهخانهای داشت. محو نقاشیها شده بودم. به من گفت: «اکبر چی میخوای، دو ساعت اینجا وایسادی»، گفتم: «5 زار گوشت میخوام». گوشت رو گرفتم، رفتم، کمی پایینتر از مغازه، یک قهوهخانه بود. رفتم دم قهوهخانه ایستادم و نقاشیها را نگاه کردم. یک لحظه یادم افتاد که باید گوشت را به خانه ببرم و الان است که مادرم کلی دعوایم میکند. مدرسه جم در خیابان پهنی قرار داشت که به جلو میرفت، باریک میشد و میرسید به ده قلهک. در مسیر خانه بودم که دیدم یک پردهداری آنجا ایستاده، دویدم و رفتم خانه گوشت را بدهم که برگردم آنجا. مادرم گفت «ذلیل مرده کجایی، ناهار دیر شده و دو تا نیشگون هم ازم گرفت». نیشگونها اصلاً برایم مهم نبود، فقط میخواستم به پردهداره برسم. برگشتم و صف جلو نشستم. اصلاً صدای نقال را نمیشنیدم. فقط چشمم به نقاشیهای روی پرده بود. نقالی که تمام شده بود، من همچنان محو نقاشیهای پرده بودم که با صدای نقال به خودم آمدم. قرار بود نان هم بخرم که آن هم دیر شد.
و در این زمان هم از نقاشی منع شدید؟ دبستان جم شد دبیرستان جم. وقتی وارد دبیرستان جم شدم، اینقدر نقاشی میکردم که سال اول رفوزه شدم. پدرم میگفت، «میخواهی عمله بشی، بری تو قهوه خونه کار کنی، خجالت بکش». خلاصه یک کتک مفصلی از پدرم خوردم و گفت: «دیگه حق نداری نقاشی کنی.» گفتم: «آقاجون آخه»، گفت: «آقا جون، ماقاجون نداره». وسایل نقاشیام را گرفت و تا چند وقت نمیگذاشت نقاشی بکشم. اما من یواشکی نقاشی میکردم. میدانستم وسایلم را کجا میگذارد، آنها را بر میداشتم و نقاشی میکشیدم. بعد از غروب، قبل از اینکه پدرم بازگردد، وسایل را میگذاشتم سرجایشان، کتاب دستم میگرفتم که مثلاً دارم درس میخوانم. ولی حواسم به درس نبود و کلاس هفتم هم رفوزه شدم. تا کلاس نهم هر سال سه چهار تا تجدیدی داشتم. تا اینکه کلاس نهم 5 تا تجدید آوردم. تابستانها میآمدیم قیطریه درس بخوانیم. آن زمان این منطقه، زمین کشاورزی بود، امتحان تجدیدیهایم را دادم. دو تا نمره 2 گرفتم و باز رفوزه شدم. بازم پدرم خیلی عصبانی شد و این قصه ادامه داشت.
در دبیرستان کار تئاتر هم میکردید؟ دبیرستان جم یک سالن تئاتری داشت که من برای نمایشهایش دکور میساختم، بچهها را گریم و خودم هم گاهی بازی میکردم. دو طرف سالن تئاتر را دو تا نقاشی کشیدم که با نخ و رنگ و چند وسیله برای آنها قابی درست کردم و سایهای انداختم که هر کسی از دور میدید فکر میکرد یک تابلوی واقعی است. معلم انگلیسی به اسم آقای گرجی داشتیم، او رئیس تئاتر پارس هم بود. روزی آمد و گفت «این تابلوهای نقاشی را کی اینجا آورده و چقدر قشنگند.» «پاگانینی» و «بتهوون» را کشیده بودم. بچهها گفتند که «آقا اینها تابلو نیستند و نقاشیاند و اکبر صادقی کشیده.» من را صدا کرد و گفت «یه نقاشی هم برای من تو بشقاب میکشی»، گفتم «بله قربان». بعد به من سفارش کار داد که یک نقاشی هم برای تئاتر تهران کشیدم که بعدها در آتشسوزی آنجا از بین رفت. بعدها معلمان با من دوست شدند و من هم نمرههایم را میگرفتم. معلم نقاشیمان آقای معین افشار هم با دیگر معلمهای مدرسه صحبت کرد و خلاصه من کلاس نهم را قبول شدم. رفتم کلاس چهارم ادبی و تا کلاس ششم متوسط همهاش برای این معلم، آن معلم نقاشی میکشیدم و خلاصه معلمها هم به من نمره قبولی میدادند. برای نخستین بار معلمهایم مرا بدون تجدیدی، قبول کردند. اسمم را برای کنکور هنر دانشکده هنرهای زیبا نوشتم و شاگرد اول شدم. وقتی پدرم دید که وارد دانشگاه شدم، رضایت داد که دیگر نقاش بشوم.
یک لیسانس هم برای شما به اندازه یک دکتری طول کشید؟ دانشکده هنرهای زیبا را 12 سال طول دادم برای اینکه سربازی نروم. دو سال قبل از پایان درسم با خانم اشرف بنیهاشمی ازدواج کردم. نخستین پسرم افشین به دنیا آمده بود. مهندس هوشنگ سیحون رئیس دانشکده بود، با من خیلی بد رفتاری میکرد، انگار که به او گفته بودند که اگر روی صادقی را کم بکنی، روی بچههای دیگر هم کم میشود. به من گفت یا طرحت را میدهی یا از دانشکده بیرونت میکنیم تا بروی سربازی. 31 ساله شده بودم که طرحم را دادم. میگفتم حالا در این سن کی دیگه میآید سراغ من، اما سه چهار روز بعد از فارغالتحصیلی، سربازی آمد دم خانهمان و گفت، سرباز غایب هستی و باید بیایی سربازی. با بدبختی رفتم سربازی.
و در مدت سربازی بود که شروع به ساخت انیمیشن کردید؟ چون غیبت داشتم سرباز صفرم کردند. بالاخره با پارتی بازی رفتم نیرو هوایی و افسر وظیفه شدم. در آنجا هم وضعم خیلی خوب بود حتی یکبار هم نگهبانی ندادم، بالاخره هرجور شده با افسرها رفیق میشدم. وسط دوره سربازی آقای شیروانلو، کتاب «پهلوانِ پهلوانان» را به من داد تا برای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نقاشی کنم که آنها هم خیلی خوششان آمد. تا آن زمان تنها فرشید مثقالی و یکی دیگر از هنرمندان دو سه فیلم خیلی کوتاه انیمیشنی ساخته بودند؛ البته حسین کریمی و اسفندیار احمدی قبلتر از آن شروع کرده بودند که بعدها به آنها پدر انیمیشن ایران گفتند که فیلمهای چند ثانیهای ساخته بودند. خانم ارجمند کتاب «پهلوان پهلوانان» را به فرح دیبا نشان داد، خوشش آمد و گفت که صادقی میتواند یک انیمیشن ایرانی بسازد. نامهای به نیروی هوایی دادند و خلاصه من را به کانون بردند. آنجا بود که فیلم هفت شهر را شروع کردم. داستان آن را آقای شیروانلو داده بودند. داستان پیرمردی به نام پیر زمان که میآمد شهرهای مختلف از انسان اولیه تا مثلاً 3 هزار سال بعد سفر میکرد. اصلاً از سینما هیچ چیزی نمیدانستم، مخصوصاً انیمیشن، حتی دوربین انیمیشن را ندیده بودم. نمیدانستم سناریو یا دکوپاژ چیست. خلاصه شروع کردم؛ نقاشیها، بکگراندها و پرسوناژها خیلی خوب شده بودند، اما هنوز حرکتها را نمیدانستم. در کانون یک کتاب والت دیسنی بود که از روی آن راه رفتن و حرکتها را انجام دادم. اما بعد از فیلمبرداری دیدم پیرزمان وقتی راه میرود یکی از پاهایش لنگ میزند. هر کاری کردیم نتوانستیم لنگ زدنش را بگیریم، آخر مجبور شدیم با یک پروجکشن، یک توشات برای فیلم بگیریم و خلاصه آن را سرهم کردیم و تمام شد.
کارگاه ویترای هم داشتید؟ روبهروی پارک ساعی در خیابان ولیعصر، کارگاهی داشتم به اسم گالری ویترای، چون ویترای را با سبک خاصی به وجود آورده بودم، سفارش هم زیاد میگرفتم. نزدیک به 8 شاگرد داشتم که در اجرای کارها به من کمک میکردند. تا ظهر سربازی میرفتم و بعد تا 11- 12 شب آنجا کار میکردم. طرحها را به شاگردها میدادم تا آنها روز بعد آن را اجرا کنند؛ البته بعدها آن را تعطیل کردم.
و بعد از فیلم هفت شهر انیمیشن را به شکل جدی آغاز کردید؟ یک سال بعد از ساخت آن فیلم، خیلی کتاب سینمایی خواندم. دوربین انیمیشن را دیدم اما باز نمیدانستم سناریست چهکسی است. در همان زمان حسین سماکار قصهای نیم صفحهای به من داده بود که فیلم انیمیشنی آن را بسازم. فیلم گلباران بود. در تیتراژ هم سناریست را سماکار نوشتم که بعداً فهمیدم سناریست کسی است که دکوپاژ فیلم را انجام میدهد. البته همین فیلم در نیویورک جایزه بهترین سناریو را گرفت. در کنار آن تصویرگری هم میکردم. به آتلیهام میرسیدم، به زندگیام و زن و بچههایم هم رسیدگی میکردم. کارم خیلی زیاد بود، اما اصلاً خسته نمیشدم. 6 فیلم ساختم و یک فیلم تبلیغاتی هم برای بانک ملی ساختم. فیلم «زُخ» بین دوهزار فیلم در امریکا جایزه اول را گرفت و در سال 1975 میلادی در لندن کاندیدای بهترین فیلم سال شد و همینطور ادامه داشت. حدود 40 جایزه داخلی و خارجی دریافت کردم. فیلمها و کتابهایم در بیش از 100 جشنواره شرکت داده شد، سال 1358 بهترین تصویرگر آسیا و سال 59 نیز در آلمان جزو بهترین تصویرگر کتاب انتخاب شدم. البته یک سال پیش از انقلاب اسلامی سناریویی به کانون داده بودم که میخواستم فیلم گل قالی را بسازم که با شکلگیری انقلاب، فیلمسازی در کانون تعطیل شد.
و از این به بعد بود که شروع به نقاشی کردید؟ از اواسط سال 56 بود که نقاشی سوررئال را آغاز کردم. قصههای ایرانی و مینیاتورهای ایرانی خیلی سوررئال هستند که انگیزه من برای کار کردن شدند. پس از انقلاب کسی تابلو نقاشی نمیخرید. برای همین شروع به قابسازی کردم و جزو بهترین قابسازهای تهران شدم. تا اینکه سال 1368 یک روز خانم لیلی گلستان پیش من آمد و گفت «صادقی چرا اینجایی را که کار میکنی به گالری تبدیل نمیکنی؟» البته حدود چهار سالی بود که ویترای را هم کنار گذاشته بودم. قابسازی را هم کنار گذاشتم و آنجا را کردم نگارخانه سبز. نگارخانه سبز تا حدود 12 سال پیش فعال بود تا اینکه آمدم خانه فعلیام و گالریام را در طبقه دوم خانهام راه انداختم و تا امروز هم مدام فقط کار میکنم و کار میکنم و کار میکنم. الان 79 سال سن دارم، حداقل روزی 7 ساعت کار میکنم آن هم با شوق و ذوق بسیار و بسیار. 3 پسر دارم، پسر بزرگم افشین نقاش است. آرش، پسر دومم نیز کار فیلم میکند و گرافیست و دکوراتور است و جایزههای خوبی هم از سینما گرفته است. اشکان هم دکترای معماریاش را گرفته و معماری و مجسمهسازی میکند، که البته مدیر روابط عمومی من هم هست.
با توجه به کارکرد دنیای دیجیتال در دنیای هنر، شما در این حیطه چه فعالیتهایی دارید؟ من اصلاً خاموش و روشن کردن تلفن همراه را هم بلد نیستم و حتی تلفن همراه هم ندارم. رایانه هم بلد نیستم. حدود 10 یا 12 سال پیش، فیلم انیمیشنی ائتلاف را ساختم که داستانش در مورد ابرقدرتهایی بود که با یکدیگر ائتلاف میکنند تا سرزمینی را تصرف کنند و جنگ راه بیندازند؛ به جای اینکه برای گرسنگان جهان، سرزمین آفریقا یا انسانها ائتلاف کنند. این فیلم هم جایزه ویژه هیأت داوران را دریافت کرد.
شما جزو معدود هنرمندانی هستید که همیشه درحال تجربه متریالهای متفاوت یا شاخههای مختلف هنری هستید، این همه تنوع کاری از کجا میآید؟ من خودم را هیچ وقت تکرار نمیکنم. چند سال پلاکارد میساختم. کار تبلیغاتی میکردم، بعد در یک لحظه تصمیم میگرفتم آن را رها کنم و بروم سراغ کار دیگری. هر چند سال یک بار، یک مدل کار میکنم و بعد آن را رها میکنم.
در دوره دانشجویی به تالار ایران هم میرفتید؟ نه، کارم آنقدر زیاد بود که درواقع هیچ کجا نمیرفتم. آن زمان، فیلمسازی را شروع کرده بودم. هیچ وقت هم نمایشگاه نقاشی نگذاشته بودم تا اینکه پس از انقلاب نگارخانه سبز را تأسیس کردم و سالی یکبار کارهای آبرنگم را آنجا به نمایش میگذاشتم. کارهای رنگ روغنم را هم که به نمایش نگذاشته بودم، تنها گاهی در نمایشگاههای گروهی به نمایش میگذاشتم. در هیچ حراجی هم شرکت نکردم تا اینکه در دو حراج آخر تهران دو اثر به اجبار از من گرفتند که به فروش هم رفت.
وضعیت دانشکده هنر زمان شما چگونه بود و دانشکدههای هنر امروز چه تفاوتهای کمی یا کیفی با قبل کرده است؟ سال 37 به دانشکده هنرهای زیبا رفتم. سالی 25 نفر در رشته نقاشی دانشجو میگرفتند. 12 سال آنجا بودم که حدود 300 نفر در این مدت فارغالتحصیل شدند. تنها 10 یا 15 نفر بودند که در این مدت انصراف دادند. اما از این تعدادی که من دیدم تنها 20 یا 25 نفرشان واقعاً نقاش شدند، باقی به خاطر گرفتن یک لیسانسی میآمدند تا بعد از دریافت مدرک در ادارهای استخدام شوند و حقوق بیشتری بگیرند. وضعیت کنکور هنر هم خیلی بد بود؛ چون یک فرمول داشت. یعنی هرکسی به کلاسهای کنکور میرفت و با قواعد طراحی آنجا آشنا میشد، میتوانست در کنکور دانشکده قبول شود. این فرمولها مثل سایه زدنها و اندازه کادرها بود. البته به نظر من کسی که میخواهد در رشته نقاشی درس بخواند باید یک هفته برود کار کند و بعد استادان، مجموعه آثارش را ببینند که آیا او استعداد دارد یا نه. زمان کنکور، علیمحمد حیدریان شاگرد کمال الملک استاد ما بود؛ او به ما خوب دیدن را یاد داد که خیلی مهم بود. میگفت وقتی ما طراحی کلاسیک را بدانیم میتوانیم هر طور که میخواهیم کار کنیم. یک روز دیدم که افشین به همراه همسرش در حیاط چند مقوا روی زمین گذاشتهاند و دارند با هم حرف میزنند و رنگ میپاشند، گفتم دارید چه کار میکنید. گفت «استاد دانشگاهمان گفته بدون اینکه فکر کنید روی مقوا رنگ بریزید.» با اینکه استادش دوست خودم بود گفتم «استادتون خیلی غلط کرده، به جای اینکه به شما نقاشی کردن یاد دهد، این کارها چیست که میگوید؟» تا مغز یک نفر پر از تصویر، طراحی آناتومی و... نشود، نقاشی یاد نمیگیرد، همین است که عدهای میآیند جلو و بعد میمانند.
برای همین تقلید در هنر ما زیاد است؟ متأسفانه خیلی از نقاشان میبینند که در حراجها چه کارهایی به فروش میرود، بعد میخواهند شبیه آنها کار کنند. بازار هنر تنها امضای هنرمند را میخرد. یک طراحی کوچک از پیکاسو صدهزار دلار به فروش میرود و در ایران نیز کار سهراب میلیاردی به فروش میرسد، تنها به خاطر امضای سهراب، وگرنه ممکن است خیلیها بهتر از سهراب هم نقاشی کنند و کارشان حتی 100 میلیون تومان هم به فروش نرسد. حالا این تقلید خوب نیست که چون فلان کار فروش میرود، بچهها بخواهند بروند مثل آن هنرمند کار کنند.
آیا با جریان سقاخانه موافقید که هنوز هم میبینیم به گونهای پس از 50سال ادامه دارد و اینکه چرا دیگر شاهد جریانی مثل سقاخانه در هنر ایران نیستیم؟ زمانی سبکی به وجود آمد که خیلی از هنرمندان به آن علاقه نشان دادند، مثل پرویز تناولی، جعفر روحبخش و... اتفاقی بود که به نظر من بد هم نبود، خیلی هم خوب بود و کارهای خیلی خوبی هم از این سبک خلق شد. بالاخره هنر سه مرحله دارد. اولی یادگیری آناتومی و طراحی است. دومی صنعت و مبانی هنر و در نهایت هم خلاقیت هنری مهم است. خیلیها دو مورد اولی را دارند اما به خلاقیت نمیرسند یا در سن بالا بهآن میرسند. خیلیها را اینطور دیدهام. اما آنهایی که بالاخره به مرحله خلاقیت میرسند، کارهای خیلی خوبی خلق میکنند. در نقاشیخط هم همینطور بود، کارهای خوبی تولید شد، اما بهترینشان حسین زنده رودی بود؛ بعد آقای نصرالله افجهای کارهای جدیدی انجام داد که خیلی خوب بودند. در همه جای دنیا سبکهای زیادی به وجود میآید که یکی از آنها مورد اقبال مردم، موزهها و مجموعهدارها قرار میگیرد و یکی دیگر نه. هر کس کار خودش را میکند؛ مهم این است که نسبت به کارش مسئول باشد. من هیچ گاه در جایی استخدام نشدم، چراکه دوست نداشتم به من دستور بدهند که چه کار بکنم. هیچ وقت هم سفارشی کار نمیکنم، چون باید فکرهای درون خودم را کار کنم. بنده و برده کسی نیستم که بخواهم برای پول نقاشی بکشم. خیلی غمانگیز است که میبینم بسیاری از هنرمندان برای پول کار میکنند.
نسل امروز را چگونه میبینید؟ بعضی از هنرمندان جوان خیلی آثار خوبی تولید میکنند. بالاخره از میان این همه جوانهایی هم هستند که واقعاً به هنر معتقدند و هنرمند واقعی هستند.
وظیفه واقعی یک هنرمند را چه میدانید؟ هنرمند باید بدون اینکه خودش را وابسته به جایی کند، به کارش متعهد باشد و هیچ چیزی نباید او را از هنر واقعیاش دور نگه دارد، این موضوع خیلی مهم است.
و سخن آخر؟ باید آزادی برای هنرمندان بیشتر شود؛ کافههای خوبی باز شود تا هنرمندان دور هم باشند، بیشتر همدیگر را ببینند و با هم گپ بزنند تا خوشحال شوند.
منبع: ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید