صفحه اول روزنامه های امروز دوشنبه 9 اسفند

1395/12/9 ۰۸:۱۴

صفحه اول روزنامه های امروز دوشنبه 9 اسفند

عدد گرچه یکی دارد بدایت ولیکن نبودش هرگز نهایت بدانکه یک که واحد است مبدء و منشأ جمیع اعداد است و ظهور این مبدء که یکی است به صورت اعداد متکثۀره و مخصوص شدن ان مبدء اگر چه واحد است در هر مرتبه از این مراتب اعداد باسمی و صفی و خصوصیتی چتانکه در مرتبۀ اولی که بصورت دیگر تجلی مینماید دو میخوانند و در مرتبۀ دیگر سه مینامند نموداری است بر اسرار وجود مطلق و ظهور او در مراتب کثرات و تعینات مع‌بقائه علی الوحدة الحقیقیه، و واحد عددنیست و منشاء جمیع اعداد است و همه از او حاصل شد‌ه‌اند بلکه اوست که عین همه اعداد است و عدد بحقیقت اعتبار تکرار تجلی واحد است و اگر فی المثل یکی از هزار برداری هزار نماند اگر بصیرتی داری نظر باین ارتباط کن و تجلی وحدت مطلق را در مراتب کثرات مشاهده نما و یقین بدان که عیر از یک حقیقت نیست که بحسب تکثر مرا یا کثیر نموده و این نمود کثرات قادح وحدت وی نمیگردد عربیة: و ما الوجه الاّ واحد غیر انّه یکرو که درصد اینه بینی هر آینه اذا أنت اعددت المرایا تعدّدا روی دگر نمایدت ای جان هر آینه میفرماید که اگر چه بدایت و منشاء عدد یکی است و مبدأ است و مبدأ همه واحد ااست فامّا عدد را هرگز نهایت پدید نیست چه اعداد از اعتبار تکرار واحد ظاهر میگردد و اعتبارات بی‌نهایتست و بنا بر این اعداد را زیر نهایت نیست و اینمعنی اشارتست بعدم انحصار ظهورات الهی در مظاهر زیرا که حق نور مطلق است و کمال رؤیت نور البته بظلمت است که در مقابل او است پس موجب محبت حق ایجاد عالم راجب رؤیت حقّست نفس خود را بشئونات ذاتیه و چون ظاهر است که هر چه مطلوب این کس بدون آنچیز حاصل نشود انچیز نیز بالعرض مطلوبست پس ارادت الهی متعلق باایجاد عالم شد از جهت توقف حصول مطلوب که عبارت از استجلاء است بوی و استجلاء چنانکه سابقاً ذکر رفت عبارتست از ظهور ذات حق از ابرای ذات خود در تعینات و چون شئونات ذاتی است و استجلای تام حاصل نمیشود الاّ بظهور او در هر شأنی از شئونات پس کمال رؤیت موقوف شد بر ظهور وی در جمیع شئون و چون شئونات مختلف واقع است و از حیثیت خصوصیات غیر منحصرند ثابت شد دوام تنوّعات ظهورات الهی بحسب آن شئون الی غیر النهایه و اینست سر آفریدگاری حق مخلوقات را علی الدّوام در عوالم مختلفه الی ابد الآ باد شعر: آیینه ساخت عالم و خود را بخود نمود چون حسن او بنقش جهان کرد جلوه‌ای کو نام و کونشانه زغیر و کجاست غیر عکس جمال او است نهان و عیان که هست ظاهر نمود این همه کون و مکان که هست یاراست ظاهر از همهه نام و نشان که هست چون مقرر است که ایینه اگر صاف نباشد نماینندگی از او نمی‌اید فرمود کهک عدم در زات خود چون بود صافی ارز با ظاهر آمد گنج مخفی یعنی عدم که اعیان ثابته باشد که ظلل شئونات ذاتیه‌اند در ذلت خود یعنی قطع نظر از ظهور وجود بصورت ایشان صافی بود و از هستی خالی و بصفات نیستی متصف و چون نمایندۀ هستی جز نیستی نیست ازو با ظاهر آمد یعنی از عدم مذکور گنج مخفی که هستی مطلق باشد چو هستی مطلق را تا چیزی نباشد که نورانیت او در آنچیز کمتر نماید ارداک ممکن نیست که اگر بحملگی بنماید چنانچه در تجلی ذاتی گفته شد نه ببننده بماند و نه نماینده و باین سبب که هستی در نیستی مینماید مرشدان طریقت سالکانرا میفرمایند که در نفی خواطر و نجلیۀ سر از غیر بکوشند تا دل ایشان متصف به نیستی بعضی صفات و تعینات گردد تا بواسطۀ آن نیستی قابلیت نمایندگی پیدا کرده حق در ان دل ظاهر شود شعر: ناز معشوق تقاضای نیاز از نیاز ما است ناز او عیان آنکه معشوق است از وجهی دگر کرد تا پیدا نماید جمله راز میکند احببت زین معنی بیان عاشقش می‌گو اگر داری خبر چون ادراک ایم معانی در صورت عکس که عالم است غیر انسان نمی‌دید عدم در ذات خود چون گشت صافی از او با ظاهر امد گنج مخفی بدان که باز مراد به عدم در قول ایشان قدس سره، مرفوع شیئیّت الوجود یعنی: ماهیت محضه است بدون اضافه وجود براو نه مرفوع الشیئین که نه شیئیت وجود داشته باشد و نه شیئیت ماهیت، و وجه نامیدن ماهیت را به عدم آن است، که همچنان که عدم به معنی نابودی است، همچنین ماهیت محضه فی حد ذاته نادار و نابود است از تمام کمالات، چه کمال اول مثل وجود و چه از کمالات ثانیه، مثل علم و قدرت و اداره و غیر ذلک که آنها تمام ملازم وجودند که ثبت العرش بالذّآت ثم انقش. ماهیت مثل آیینه خالی از تمام صور است و مستعد از جهت تمام، و در نزد طلوع شمس حقیقتی که عبترت از وجود منبسط باشد د راو ظاهر شد کتزمخفی که حقیقت انسان کامل باشد. بنابراین آن که او ظلل الله است و هر حکمی که ذی ظلل دارد بعینه همان حکم ظل است. «انّ الله خلق آدم علی صورته» . کمال قال علی علیه‌السلام فی هذا المقام: «من رانی فقد رءی الحق» قول ایشان کنز مخفی اشاره است به حدیث قدسی: «کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف» ، مثنوی: کنز مخفی بود ز پرّی جوش کرد خاک را سلطان پوش کرد و احببت در حدیث اشاره به محبت ذاتی است. چه، دو محبت ای: یک محبت ذاتی و یک محبت اثاری و افعالی. اما محبت ذاتی پس ارادت ذات است به ذات در مرتبۀ غیب الغیوب، چنان که از کلمات جامی قدس سره است: که در آن مقام غیب نمصون، نوای عاشقی با خویش می‌ساخت قمار عاشقی با خویش می باخت و محبت آثاری، خواست اثار خود است در مرتبۀ ظهور، اعم از ظهور در مرتبۀ اسماء و صفات و ظهور در لوازم اسما و صفات، از باب «من احبّ شیئاً فقد احبّ اثاره». ودود که از اسماء الله است از ودّ به معنی محبت است . فعول به معنی مفعول ای: هو تعالی مجبوب فی قلوب اولیائه یا فعلول به معنی فاعل است ای: الله تعالی یحبّ عباده الصالحین، به مقتضای «فَاتَّبِعُونِی یُخبِبکُمُ اللهُ» ، باری «هم» در «یحبهم» اشاره به ادم است، چه: به حسب عدد با (هُم) شریکند و عدد در حروفات به منزلۀ جان است. منظور آن که اگر چه تمام آثار حقّند: اما آثار کامل نیست مگر انسان کامل که مظهر اعظم و آینۀ سراپانمای حق است، کما قیل: نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل آن چه در سر سویدای بنی ادم از اوست و تمام اشیاء اثار انسانند، چرا کهک تمام را داراست مع شیء زائد «یابن آدم خلقت الاشیائ لاجلک و خلقتک لاجلی». همه آیینۀ رخ آدم آدم آیینه دار طلعت اوست الحمدالله الّذی خلق الانسان و خلق من فضالة طینته سایر الاکوان، و مظهریّت انسان کنز مخفی را دارایی اوست تمام اسما و صفات را، و اصول اسماء سبعه است که حکیم و قدیر و مرید و متکلّم الی غیر ذلک باشد و باقی اسماء دیگر در تحت آنهاست، و از دارایی انسان است تمام اشیا را قول ایشان که می‌فرماید: حدیث کنت کنزاً رافروخوان که تا پیدا بینی گنج پنهان حدیث قدسی است که «کنت کنزاً مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف» یعنی من گنجی بودم پنهانی پس دوست داشتم من که دانسته شوم خلق را بیافریدم تا دانسته شوم. هر چند ذات حق در ازل عالم بذات و اسماء و ثفات خود بود و غیر حق حقیقتی تا این زمان نبوده و نیز نیست که او را بشناسد مقصود آنستکه تفصیل و ظهور تام که مقام معرفت است بی‌تجلّی بصور مظاهر که عبارت از استجلاء است ظاه نمیشود، حاصل المعنی آنستکه ذات حق که هستی مطلقست در کمال نوریّت خود مخفی بود و ظهور کل موقوف بود بتجلی شهودی که عبارت از ظهور حقست بصورت اعیان ثابته «فخلقت الخلق لکی اعرف» اشاره باین تجلّی است و پیدائی گنج پنهان همین مراد است و ظهور و خفاء امر نسبی است و الاّ ادراک و شعور هرگز از ذات منفکّ نیست و ظهور تفصیلی چنانچه در بیت سابق گذشت گاهی است که ذات حق بجمیع شئونات ظاهر گردد و ظهور بجمیع شئونات بیمظاهر که خلقست صورت نمی‌بندد «افحسبتم انّما خلقنا عبثاً » و در شهود اجمالی «انّ الله لغنی عن العالمین » و در شهود تفضیلی «یابن آدم انا بحقّی لک محب فبحقّی علیک کن لی محبّا » شعر: از محبت گست ظاهر هر چه هست آنکه او بی نقش و ساده سینه شد اینه دل چون شود صافی و پاک هم ببیند نقش و هم نقاش را و از محبت می‌نماید نیست هست نقش‌های غیب را آیینه شد نقشها بیند برون از آب و خاک فرش دولت را و هم فرّاش را چون گنج هستی مطلق که مخفی بود در خرابۀ اعیان ممکنات پیدا مینماید عدم ایینه عالم عکس و انسان چو چشم عکس دروی شخص پنهان بدانکه عالم در وضع لغوی اسن چیزیست که دانسته شود باو چیزی مثل خاتم که اسم چیزیست که چیزها را باو ختم کنند و عالم را از ان جهت که واسطه و الت علم بوجود حق شده‌اند عالم گفته‌اند یعنی عدم که اعیان ثابته‌اندآینۀ وجود حقست و عالم عکس آن وجود است که بواسطۀ تقابل در آینۀ عدم ظاهر گشته و این عکس را ظل نیز می‌خوانند زیرا که چنانچه ظل بنور ظاهر است و قطع نظراز نور کرده عدم است عالم نیز بنور وجو حقیقی پیدا و روشن است و نظر بذات خود کرده و عدم و ظلمت است «الم ترالی ربک کیف مدّ الظلّ »یعنی دیدۀ اعتبار نیمگشائی و نمی‌بینی که حق چگونه وجود اضافی را که ظل و پرتو وجود حقست ممتد و منبسط بر اعیان ممکنات گردانید. و انسان چون چشم این عکس است که عالمست چه همچنانکه چیزها بچشم دیده میشود و بواسطۀ چشم چیزهای دیگر ظاهر میگردد اسرار الهی و معارف حقیقی بانسان ظهور مییابد و انچه مقصود ایجاد عالمست از انسان حاصل میشود و در انسان که چشم این عکس است شخص پنهان است یعنی ان شخص که در مقابل آیینه است که حق باشد چو حق انسان العین یعنی مردمک این چشم عکس است که انسان مراد است و از کنال لطایف آن شخص در این دیده که انسان است مخفی است و مرئی نمیگردد شعر: رخ دلدار را نقاب توئی بتو پوسیده است مهر رخش چهرۀ یار را حجاب توئی ابر بر روی آفتاب توئی چون بحقیقت در صورت انسان که چشم علام است حق است ک مشاهدۀ جمال خو مینماید این بیت را وثوق الحکماء این چمیم شرح می‌دهد: «عدم آیینه» مراد به ماهیات است که: اعیان همه شیسه‌های... «علم عکس» یعنی: ماسوی الله. چه جبروت و چه ملکوت و چه ناسوت، تمام عکسند یعنی: ظل هستند ز جهت ذی ظل حقیقی، و انسان کامل مثل چشمی است که در ان عکس باشد. قید به چشم شده است به جهت آن که چنانچه انسان اشرف از کل است چشم هم از قوای رئیسه است و اعظم از تمام اعضا و جوارح است، بلک از تمام قوای ظاهره است. منظور ثبوت شراف انسان کامل خلیفة الله ایت بر ما سوی الله به جهت دارایی او تمام را بوحدت. تو چشم عکس و او نوردیده است بدیده دیدۀ رادیده دیده است یعنی انسان چشم عالمست که عکس وجود حقست و حق نور ین دیده است یعنی انسان العین این دیده است که انسان است بدانکه شخصی که در آیینه مینگرد چون آینۀ صافی در مقابل باشد عکس آن شخص در آینه مینماید و آنصورت عکس که در آیینه نموده شده چون صورت آن شخص نگرنده است باید که هر چه در صورت اصل باشد در عکس هم باشد و صورت اصل را چشمی است بس آن صورت عکس را هم چشمی البته خواهد بود و چنانچه در دیده نگرنده تمام صورت عکس منطبق است در دیۀ عکس نی تمامت صورت نگرنده منطبق خواهد بود فاما چنانچه گفته سد مرئی نمینماید و آن صورت منطبقه در دیده عکس که انسان العین چشم عکس است و نور دیده عبارت از انست باز دیده‌ای داد و انچنانچه چشم صورت اصل ناظر صورت عکس خود است چشم عکس هم بدیدۀ اصل ناظر همان اصلست پس حاصل معنی مصرح دوم چنین باشد که بدیده، یعنی بانسان که گفته شد که چشم عکس است دیده را یعنی انسان العین را که حق مراد است و نوردیده است چو دیده باو میبیند دیده یعنی دیدۀ انسان العین که در انسان پمخانست دیده است یعنی بانسان حق را دیدۀ حق دیده و خودبخود نگرندۀ خودی خود است، و انسان مأخوذ از انسان العین است از این جهت که حقۀ باو می‌بیند شعر: ز چشم من چه توئی بر جمال خودنگران چو حسن رو ترا کس ندیده جز چشمت چگونه غیر تو بیند کسی که غیر تو نیست چرا جمال خود از من همی کنی پنهان پس از چه روی من خسته گشته‌ام حیران بدان سبب که توئی عین جملۀ اعیان و این نکته عجب است که از وجهی حق انسان العین است و از وجهی انسان انسان العین چون عالم با انسان که بجای دیدۀ او است مثل یک شخص است که مسمّی بانسان کبیر است از آنجهت که خلاصه و حقسقت و منتخب همه است جهانست عبحده و فی الواقع همان نسبت که حق را با انسان است انسانرا با جهان هست جهان انسان شد و انسان جهانی ازین پاکیزه تر نبود بیانی یعنی جهان با انسان انسان کبیره شده است و انسان که خلاصۀ همه است جهانیست علیحده چنانچه حق در انسان ظاهر گشته و دیدۀ وی شده و بدیدۀ خود خود را مشاهده نمود انسان از جهان پیدا شده و دیدۀ جهان گشته و بخود خود را مفصلاً مشاهده کرده، و خلاصۀ این سخن آنستکه چون انسان مظهر اسم الله است و چنانچه الله من حیث الجامعیة مشتمل بر جمیع اسماء است و در تماما اسماء بحقیقت او است که ظاهر است، حقیقت انسان که مظهر این اسم است البته باید که شامل جمیع مراتب عالم باشد و تمامت حقایق عالم مظهر حقیقت انسان باشند چه هر مرتبه و هر تعینی مظهر یکی از اسماء الهیّه است و جمیع اسماء در تحت اسم الله که جمع جمیع اسماء و صفاتست مندرجند پس حقایق تمامت مراتب و تعینات در تحت حقیقت انسانی که مظهر آن است جامعیت مندرج خواهد انسانست که بصورت همه عالم مفصل، مسمی بانسان کبیر است زیرا که حقیقت انسانست که بصورت همه عالم ظاهر شدهو سبب این جمعیت مستحق خلافت گشته است زیرا که خلیفه باید که بصورت مستخلف باشد و اینست معنی «خلق الله تعالی ادم علی صورته » و بحقیقت اینه و مجلای حق حقیقت انسانیست که جامع جمیع مراب جسمانی و روحانیست و عالم بأسرها مرآت حقیقت انسان کاملست که تفصیل ان اجمالست و دریافت حقیقت وقتی میسر گردد که سالک و اصل از مرتبۀ فناء فی الله بمقام بقاء بالله رسد و بحق از حق بجانب خلق بسفر ثالث بیاید و آن زمان که او نباشد اجمال و تفصیل تمام او باشد شعر: شد بنقش موج‌ها دریا عیان چون ظهور جملۀ اسما بماست هر دو عالم شد نبور ما عیان نیست در عالم حقیقت جز طلسم آنچه در عالم تو جویائی منم مظهر اوصاف رحمانی منم اصل هر پیدا و پنهانی منم گنج بی‌پایان اگر دانی منم چون هر چه هست بحقیقت همه هستی حقست و غیر او هیچ نیست جهان انسان شد و انسان جهانی پیش گذشت که جهان بتمامها و شراشرها حقیقت انسان کامل اسن، و باقی تمام اجزای او چه: علت غایی بر کلیۀ عالم است و علت غایی مطلقاً سبب بروجود و ایجاد فعل است و اشرف از او. قوله تعالی: «هُوَ [الَّذِی] خَلَقَ لَکُم مَا فِی الاَرضِ جَمیعاً» ، «انسان جهانی» اشاره به قول حضرت امیر (ع) است: اتزعم انک جرم صغیر چو نیکو بنگری در صل اینکار وفیک انطوی العالم الاکبر هم او بیننده هم دیده است و دیدار یعنی چون در اصل این کار که هستی مطلق حقست و غیر او کوجود نیست نیکو بنگری و تأمل و تدبر نمائی بدانی که غیر از حق نیست و بیننده که شخص نگرنده مراد است و دیه که انسانست و دیدار که روی است که در آینه نموده شده که عکس باشد بلکه آیینۀ دیگر که اعیان ثابته اند همه یکی است و حقست که بجمیع صور ظاهر گشته و هر جا تجلی دیگر نموده چه در تجلی اقدس بصور اعیان ثابته که صور معقولۀ اسماء الهیه‌اند که در علمند بصفت قابلیت ظهور یافته و بتجلی مقدس که تجلی شهودی مراد است بصورت آن اعیان بحسب استعدادات ایشان در عین ظاهر در عین ظاهر شده است عشق هر دم ظهور دیگر داشت هر دم از کون سر برون آرد زان کند نقش مختلف پیدا روی دیگر نماید از هر جا و این مقام احدیت الجمع و مقام محمد یست صلی الله علیه و اله و سلم که حقیقت وحدانییت در مظهر فردانیت ظاهر شود که «و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی »، ان الذین یبایعونک انما یبایعون الله » چون متانت و استحکام مکشوفات بشواهد دلایل نقلی است. اما وثوق الحکماء این چنین شرح می دهد چنان که عارفی گفته است: عابد و معبود خود را دیده‌ایم ساجد و مسجود خود را دیده‌ایم به انکار خویش پیوستیم ما. و قول ایشان قدّس سرّه العزیز اشاره است به وجهی به عموم قدرت حق حقیقی. چنان که دلالت دارد بر این مطلب، آیات بسیار، که از جمله آیات است قوله تعالی: «اَللهُ خَالقُ کُلِ شَیءٍ» «وَاللهُ عَلَی کُلَّ شَیءٍ قَدیرُ» ، و ایضاً «قُل کُلُّ مِن عِنداللهِ» ، اما باید دانست که: این نه جبر این معنی جباری است ان که گویی این کنم یا آن کنم ذکر جباری برای زاری است آن دلیل اختیار است ای صنم به جهت آن که هر چند «العبد لا یملک شیئاً» افعال از حق است و دخلی به بنده ندارد؛ اما از باب تنزیه دادن دامان حق از نسبت دادن این گونه افعال جزئیه شرّریه را به او می‌گوییم که: در حینی که از اوست فی‌الجمله هم منسوب به ماست. چرا که: موجب صدور فعل اراده است و اراده که مسلم است از ماست. پس فعل همانقدر منسوب به ماست که خالق افعال حق و موجب صدور ارادۀ بنده خوب منسوب به خداوندند، منسوب به عبد مثل «وُ اِذَا مَرَضتُ فَهُوَ یَشفِینِ» ، که مرض را نسبت به خود و شفا را اضافه به حق داده؛ مثل قلم که اگر چه خلاق مطالب کلیه عقل مستفاد است به اذن «احسن الخالقین» اما موجب صدور آنها قلم است. هر چند که او عدیم‌الشعود است و از خود اخیاری مستقل ندارد، کما قیلک نیست در من جنبشی از ذات من اوست در من دم به دم جنبش فکن منظور آن است که هر فعل و صفتی که از انسان صدر می‌شود در نظر اهل توحید ازوست تعالی علیه‌السلام گذشت که: «الحقیقة کشف سبحات الجلال من غیر الاشارة» ، چه: در حین اشاره گویا مشیر اولا از برای خود استقلال ثابت نموده و ذات خود را منعزل از حقیقت دانسته و او را محدود نموده با آن که مشیر و مشارالیه و اشاره بینونت ذاتی ندارند، پس همچنان که موجودات تمام اشیاء از اوست و مقهور و ممحوق در تحت وجود واحد محیط‌اند، همچنین آثاری هم که مترتب بر تمام وجودات چه دیدنی‌ها و شنیدنی‌ها تمام ازوست. اما شرط آن است که به جهت احرام جلال و جمال او هربدی را نسبت به خود و هر خوبی را نسیت به معبود خود دهی. چنان که خود فرموده است: «مَا اَصَابَکَ مِن حَسَنَةٍ فَمِنَ الله و مَا اَصَابَکَ مِن سَیّئَةٍ فَمِن نَفسِکَ» ، «قُل کُلُّ مِن عنداللهِ» ، و فی دعاء الشریف: «لبیم و سعد یک والخیر بیدیک و الشر لیس الیک والهی من هدیت الهی عبدک و ابن عبدک والذلیل بین یدیک» و مطابق همین مطلب است شعر: هر چه نیک از خصائص قدم است آنچه شر از خصائص عدم اسن و عارفی دیگر است: وجود آنجا که باشد محض خیر است اگر شری بود می‌دان ز غیر است پس معلوم شد که ایجاد افعال فرع بر وجود است. وجود که از حق و فاعل اوست، ایجاد افعال صادره در وجودات هم از اوست. حدیث قدسی این معنی بیان کرد فبی یسمع و بی‌یبصر عیان کرد حدیث قدسی آنستکه آن معنی بیواسطه از حق پیغمبر فرود امده باشد و عبارت این حدیث فدسی که در این بیت فرموده اینست که «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا أحببته کنت سمعه و بصره و لسانه و یده و رجله فبی یسمع و بی یبصر و بی ینطق و بی‌یبطش و بی یسعی وفی روایة و بی یمشی» یعنی همیشه بنده نزدیک میشود بمن بنوافل یعنی بطاعات و عبادات نافله مثل نماز غیر فرض و روزه غیر رمضان و قرائت قران و تسبیح و ذکر و فکر و توجه تام بمبء و معاونت فقراء و مسالکین و غیرها تا وقتیکه من او را دوست دارم و چون من او را دوست داشتم من گوش او باشم و من چشم او باشم و من زبان او باشنم و مت پای او باشم پس بمن شنود و بمن بیند و بمن گوید و بمن گیرد و بمن رود بدانکه نزد کاملان عارف محبت حضرت صمدیت هر بنده را عبارتس از تجلی نفحات الطاف ربانی که از مهب بوادی عنایت بواسطۀ تلاطم امواج دریای ارادت که برزخ غیب و شهادتست و از اصول ایجاد اکوان و مفاتیح غیب اعیانست منبعث میگردد و با مظاهر مظاهره و کجالی زاکیه که قوابل اثار قدسی و حوامل اسرار انسی اند تعلق میگیرد و مرایای بواطن مستعد ان قبول فیض جمالی را از کدورات اثار مجالی جسمانی و ظلمت و غبار شهوات نفسانی پاک میگرداند و بواسطۀ رفع حجاب عوایق و علایق و دفع عذاب قواطع و موانع به بسط قرب میرساند و جانهای متعطشان زلال وصال را در مقام سهود لذت شراب روح انس میچشاند، و محبت بنده حق را عبارتست از انجذاب سر سالک مشتاق بتحصیل اینمعانی که منشأ سعادات طالبان و منع کمالات راغبان است و میل باطن طالب بدرک نتایج این حقایق که جمال طالبان از زیور آن عاری و سبب فقدان این دولت بستۀ بندمذلت و خواریست شعر: این سعادت هر کرا در بر گرفت هر که او از خود بکلی وانرست خود محبت فارغ از ما و من است خاک پایش را فلک بر سر گرفت نایدش درّی از این دریا بدست هر که او را دوست خود را دشمنست و آنچه در بیان محبت ذکر کرده شد بیعینه عبارت قطب المحققین امیر سید علی همدانی است قدس الله سره العزیز که بجهت تمین و تبرک نقل کرده شده بی‌زیاده و نقصان یعنی این حدیث قدسی که مذکور شد بیان اینمعنی نمود که دیده و بیننده بحقیقت او است چه «بی یسمع و بی یبصر» این را ظاهر کرده زیرا که انسان بحقیقت همین قوی و اعضاء و جوار حست که حق بخود منسوب داشته پس همه او باشد مصرع نامی است ز من بر من و باقی همه اوست. و این مقام فناء بعد البقاء است و اشاره باینمرتیه است «آطعنی أجعلک مثلی و لیس کمثلی» چون مقرر شد که اعیان اشیاء مرآت حق‌اند پس هر ذره از ذرات جهان اینۀ جمال او است که وجهی از وجوه اسماء حق درو نمود شده است وثوق‌لحکماء فقط دربارۀ مصرع اول صحبت می‌کند و حرف لاهیجی را تکرار می‌کند. که حدیث قدسی این معنی بیان کرد «العبد یتقرب الی بالنوفل حتی احببته...» ، که در اول کتاب مذکور است و حاجت به تکرار علی حدّه نیست و مضمون این از کلام مولوی رسیده: ما همه شیران ولی شیر علم حمله مان از باد و ناپیداست باد باد ما و بود ما از داد تست حمله مان از باد باشد دو به دم جان فدای آن که ناپیداست باد هستی ما جمله از ایجاد تست چه در وقتی که نفس ناطقۀ قدسیه از وجود مضیق و از قید تعلق و از تدببر این بدان طبیعی خارج و مجرد شد داخل در وجود وسیع محیط مطلق می‌شود. از جهت خبریت آن مقام و مرتبه است که حق تعالی ترعیب و تحریص برطلب او نماید: «قُل یَا اَیُّها الَّذیّنَ هَادُوا اِن زَعَمتُم اَنَّکُم ااَولیاءُ لِلَّهِ مِن دُونِ الّنَّاسِ فَتَمَنَّوُ المَوَ اِن کُنتُم صَادِقِیتَ» ، مثنوی راست: گر همی خواهی که بقروزی هستی همچون شب خود را بسوز کما فی القدسیک «من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دینه و من علی دیته فانادیته» . پس آن وقت باقی نمی‌ماند در سرای وجود الّا اَن که «وَ یَبقَی وَجهُ رَبّکَ ذُوالجَلَالِ وَالاکرَامِ» ، قوله: اما این بار هم تسکین دوست در شرح خود این چند بیت را خلاصه کرده و اینچنین شرخ می‌دهد انسان خود جهانی است غیر از جهان محسوس انسان از نظر ترکیب وجودی جزئی از کل جهان است ولی ا نظر عظمت وجودی و روح بلندی که در او هست مانند جهانی بزرگ و عظیم است. بی‌شک پاکیزه تز از این سخنی نمی‌توان یافت که در حق آدمی گفته شود. و چون به نیکویی و درستی در این اصل دقت نمایی خواهی فهمید که او (خالق جهان) هم بیننده و هم دیده (چشم) و هم فعل دیدن است! این معنی و مفهوم ر ان حدیث قدسی به عیان و آشکارا آمده است که می‌فرماید: بنده‌ای همواره در تلاش است که خود را به من برساند و چون من او را دوست بدارم چشم و گوش و دست و زبان او می‌شوم! اگر خواهی که بینی چشمه خور چو چشم سرندارد طاقت و تاب از او چون روشنی کمتر نماید عدم آئینه‌ی هستی است مطلق عدم چون گشت هستی را مقابل شدان وحدت از این کثرت پدیدار عدد گر چه یکی دارد بدایت عدم در ذات خود چون بود صافی حدیث کُنتِ کنزاً فرو خوان عدم آئینه، عالم عکس و انسان تو چشم عکس واو نور دیده است جهان انسان و انسان شد جهانی چو نیکو بنگری در اصل این کار حدیث قدسی ان معنی بیان کرد ترا حاجت فقد با جسم دیگر توان خورشید تابان دید در آب در ادراک تو حالی می‌فزاید کز او پیداست عکس سداندر حال حاصل در او عکسی شداندر حال حاصل یکی را چون شمردی گشت بسیار ولیکن هرگزش نبود نهایت از او در ظاهر آمد گنج مخفی که تا پیدا ببینی گنج پنهان چوچشم عکس در وی شخص پنهان به دیده، دیده‌ای را، دیده دیده است از این پاکیزه تر نبود بیانی هم او ببننده، هم دیده است و دیدار وبی‌یسمع و بی یبصر عیان کرد جهانرا سر بسر آیینه‌ای دان بهر یکذّره‌ای صد مهر تابان بدانکه عالم من حیث المجموع مثال آیینه ایست که حق بتمامت وجود اسمائی بتفصیل در او نموده و هر ذره از این عالم باز آینه ایست که حق بیک وجهی از آنوجوه اسمائی در ان منعکس شده چو هر ذره صورت اسمی است از اسماء الهیه که وجه آن اسم در آنصوت ظاهر شده و مقرر است که هر اسمس از اسماء جزویه با کلیه متصف است بجمیع اسماء زیرا که تمامت اسماء احدیت متحدند و از یکدیگر ممتاز بخصوصیات ثفات و نسبند، و مطلقا صفات و نسب بالقوه لازم ذاتند و از ذات منفک نمیسوند پس در هر چیز همه چیز باشد چنانکه در خردلی تمامت موجودات بحقیقت هست فأما تعین او مان ظهور است و اینرا سر تجلیات میگویند که عارف مشاهدۀ همۀ اشیاء در هر شیئی نماید و حاصل معنای بیت انست که جهان سربسر یعنی مجموعه ایینه وجود حق است که حق بشئونات ذاتیه مفصلا در این آینه ظاهر گشته است و در درون هر دزه صد هزاران مهر تابان مخفی است چه وجود حق واحد است و اصلا امکان تجزی ندارد و تماما کمالات تابع این وجود است و همچنانچه آسمان و کواکب و زمین و عقول و نفوس مظهر آن حقیقتند ذره نسز مظهر آن حقیقت است غایة مافی الباب آنست که تعیین آن ذره مانع ظهور کمالات وجود است چو ظهور حق در هر شیئی بقدر قابلیت ان شیء است و مراد بصد مهر تابان کثرتست والا چه جای صد و هزار که غیر متناهیست چه اسماء جز ویّه الهیه غیر متناهی‌اند و هر یکی آفتابی است که روشن کنندۀ عالم خود است بلکه من حیث الذات نور بخشندۀ همه او است شعر: جمال روی تو هر گه نقاب بگشاید ز زیر پردۀ هر ذره مهر بنماید چون جزء و کل در حقیقت متحد و مساوی‌اند چه حکم «ماتری فی خلق الرحمن و تفاوت» ظهور ذات در همه اشیاء علی الّسواست . وثوق الحکماء درباره‌ی مصرع اول این بیت این چنین می‌گوید: جهان را سربه سر آیینه می‌دان مثل بیت المرآت حضرت یوسف، چه ماهیّات کل عالم به منزلۀ مرائی از جهت آن نور و آن ظهورند. چنان که فهمیدی که اگر ماهیت کل عالم به منزلۀ مرائی از جهت ان نور و آن ظهورند. چنان که فهمیدی کا اگر ماهیت عقلی است، بر قول کسانی که از جهت عقول ماهیت قائلند؛ حق در آن جا به صفات و اسماء تنزیهیه ظاهر است و گر مرتبۀ ملکی است، به اسم «سبوح قدوس ربّ الملائکة الروح» در آن جا ظاهر است و اگر آیینۀ فلکی است، در آنجا به اسم «یا رفیع و یا قدیم و یا دائم» ظاهز است و اگر آیینه و ماهیت کوکب است، در آن‌جا به اسم «یا جامع کل اسماء» ظاهر است الی غیر ذلک کما قیل: بر خویش گشت عاشق و آیینه خانه ساخت تا بنگرد در آینه دیدار خویش را و میشود که مراد به ایینه هیولای اولی باشد که محرث دنیا و مزرعۀ آخرت است، که همچنان که آینه ساده قابل نقوش است و نیز هیولا فی حد ذاته خالی از تمام صور و قابل و مستعد از جهت تمام صور است؛ چه صورت نوعیۀ ناریه و چه مائیه و چه هوائیه و چه فلکیه و چه ترابیه الی غیر ذلک. به واسطۀ آن که هیولا در مرتبۀ اخیر است و به حسب ماب منتفی و مقابل است با انتها مراتب وجود که وجود واجبی باشد، و صفاتی هم که مترتب بر هر یک از این دو مرتبه است منافعی با صفات در مرتبۀ دیگر است؛ مثل آن که مرتبه اولی و اعلی غنای من حیث الذات است، و دارای تمام صفات جمالیه و کمالیه که هیچ حالت منتظره د راو متصور نیست، و باین مرتبۀ اخیر ناداری و احتیاج من حیث الذات که بک کمال در او بالفعل نیست؛ این است که عرفا اول را عذب فرات و دیگر را ملح اجاج نامیده‌اند که: آن یکی عذب فرات آمد و این ملح اجاج به هر یک ذره ای صد مهر تابان چه معلوم است که بر تمام ذرات؛ خورشید وجود تافته، اما هیچ یک از آنها خورشید را نیافته‌اند. مطابق قول ایشان است ماقیل: دل هر ذرّه را که بشکافی افتابش در میان بینی که هر ذره از ذرات عالم به قد وسعت و ظرفیت وجود خود عالم دارند، حیات دارند، قدرت دارند عشق دارند، بالجمله سمع و بصر دارند و از این چیزهایی که لازم وجود است و لازم منفک از ملزوم نیست، والّا لازم نیست. نهایت باید دانست که این لوازم و توابع غیر متءخر وجود، تفاوتشان در شدت و ضعف به تفاوت درجات وجود است فی اختلافات مرانبهم بالکمال و النقصان والّا وجودات اگر مباینا ذاتی داشته باشند و سنخ واحد نباشندو اولاً باید معلوم . مخلوق نباشند چهک سنخیت بین علت و معلول شرط است. و ثانی آن که باید موجودات افاقی و انفسی آیات الله نباشند چه: ظلمت ایء نور و عدم آیۀ وجود نشود با آن که از صدر تا ساقه ایات تکوینی حقند قوله تعالی: «وَ کَایَّن من آیَة فِی السَّمَوَات وَالاَرضِ یَمُرُّونَ عَلَیهَا وَ هَم عَنهَا مُعرِضُونَ» و اشاره به این مذکورات است شعر بعد که: اگر قطره را دل برشکافی بیرون اید از آن صد بحر صافی یعنی اگر دل قطره شکافته شود تا هر چه در بتطن او مخفی است ظاهز گردد و تعیین قطه برخیزد و از قید خودی وارهد با وجود آنکه قطه یکجز و صغیر است از دریا از آن قطره که از قید تعیین مطلق گشته است صد بحر صافی بلکه صد هزار و بیشمار بح صافی بیرون آید زیرا که بنا بر بر مقدمۀ که گذشت حقیقت قطره مشتمل بر همه در یاها است و قید صافی بغایت خوبست چوهر کدورت و نقص که واقع است همه لازمۀ تعیین است و چون تعیین نماند هر چه بینی همۀ صافی است شعر: دگر در مغرب و مشرق نگنجد چو ذات مغربی از مغربی رست چون حقیقت اعلی و اسفل یکشیء است و ظهور او در جزء و کل یکسانست و تجلیاتش غیر متناهی است فرمود که متن: بهر جز وی زخاک اربنگری راست هزاران آدم اندر وی هویداست خاک تیره در مرتبت در غایت پستی است و صفات کمال اصلا در و ظهور ندارد و در جهل و کثافت در عالم عَلم است و ادم خلصۀ موجودات و اشراف کایناتست و بحسب جامعیت کنال صفات و اسماء از همه اتم و اعلا است و با وجود این بعدو عدم مناسبتی که بحسب ظاهر خاکرا با آدم است در هر جز وی از اجزاء ان خاک اگر نیکو نگاه کنی و بنظر راست بنگری و چنانچه واقع است معلوم نمائی هزاران آدم اندر هر جزوی از اجزاء آن بفعل آید، دیگر آنکه در قوۀ یکحبه است که اگر بکارند و تعهد نماید و آنچه حاصل شود باط بکارند همچنان بمرور و دهورچه جای صدخرمن که هزار و د و هزار و بیشتر میتواند که باشد، نظر در حکمت نامتناهی الهی نما که چه قوت استمال بر اشیاء بی‌غایت و نهایت در درون حبۀ و دیعت فرموده است شعر: از سبب سازیش من سو دائیم وزخیالاتش چه سو فسطائیم چون وحدت اطلاق حق در هر ذرۀ که از آن خوردتر وضعیفتر متصور نباشد ظهور یافته و تجزی و انقسام را اصلا در انحضرت راه نیست وثوق الحکما نیز اینچنین شرح می‌دهدم چرا که: جزء کل را گرفته از جزء به کل راه برده می‌شود و جزء متحد با کل است چنان که فرموده‌اند: در جزء ببین کل را در غوره ببین مل را در غنچه ببین گل را باشد این از اهلیت. لیس علی الله به مستنگر ان یجمع العالم فی واحد که مستفاد از احادیث قدسی و از آیۀ سریفه است: «وَ هُوَ مَعَکُم اَینَمَا کُنتُم» و حدیث: «لا یسعنی ارضی و لا سمائی ولکن یسعنی قلب عبدی المؤمن» و قال «انا عند قلوب المنکسرة» ، کما قیل: گفت پیغمبر خدا فرموده است در دل مؤمن همی گنجم عجب من نگنجم هیچ در بالا و پست گر مراخواهی در آن دلها طلب اما مخصوص است به قلوبی که منکسر باشد یعنی: هستی مضاف خود را از خود مسلوب و در هم شکسته باشد و به زبان حال بگوید: فانی از خویش من و باقی به حق شد لباس هستیم یک باره شق نه آن دلی که خانه دیوان است و خواهش او خواهش شیطان، کما قیل: دل یکی منظریست سبحانی آن که دل نام کرده‌ای به مجاز خانۀ دیو را چه دل خوانی رو به پیش سگان کوی انداز و کلام رئیس الحکما هادی المضلین است: دل نبود آن دلی که نه دله باشد خانه حقست دل، به حق بنگارتش مشعله را من یله که مشغله باشد نیست روا پر نقوش باطله باشد آیه شریفه : «مَا جَعَلَ اللِ لِرَجُلٍ مِن قَلبَینِ فِی جَوفِهِ» ، و کلام جامی است در لوایح لایحک حضرت بی‌چون که ترا نعمت هستی داده است در درون تو جز یک دل ننهاده است تا آن که در محبت او یک روی و یک دل باشی از غیر او معرض و بر او مقبل باشی، نه آن که یم را به صد پاره کنی و هر پاره را پی مقصدی آواره، دل در پی این و آن نه نیکوست. ترا یک دل داری بس است یک دوست. علی‌الجمله بدان که دل را قلب نیز گویند، چنان که وارد است: «قلب المؤمن بین اصبعین من اصابع الرحمن یقلب کیف یشاء» و بدان که دل دو معنی دارد، یک مرتبه مراد از اطلاق دل نفس ناطقه است و اطلاق دیگر مرتبه سبعۀ ناطقه است که اسم مخصوص آن مرتبه قلب است که او واسطه است بین مرتبه عقل تفضیلی و خیال و گاه میل به سوی خیال و هرب از عقل و بالعکس و از بابت انقلابش او را قلب نامیده‌اند به مفاد «تَحسَبُهُم جَمیعاً وَ قُلُوبُهُم شَتَّی». صفحه اول روزنامه های امروز دوشنبه 9 اسفند

سایر تصاویر

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

برچسب ها

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: