1395/5/25 ۰۷:۳۵
کاظم چلیپا هنوز هم بهدنبال آرمانهایی در مورد انسان معاصر و هویتش است. او فرزند حسن اسماعیلزاده، یکی از هنرمندان شناختهشده نقاشی قهوهخانهای، است و نقاشی را به صورت آکادمیک تا مقطع دکترا ادامه داد. چلیپا که در زمان انقلاب، دانشجویی ٢٢ساله بود، جزء گروهی از هنرمندان بهشمار میرود که از آنها با عنوان هنرمندان انقلاب یاد میشود. هرچند خودش میگوید این دستهبندیها و فضایی که تعارضاتی را به وجود آورده بود، ربطی به هنرمندان نداشت و هنرمندان انقلاب فقط کارشان را انجام میدادند بدون اینکه با دیگر هنرمندان اختلافی داشته باشند.
کاظم چلیپا هنوز هم بهدنبال آرمانهایی در مورد انسان معاصر و هویتش است. او فرزند حسن اسماعیلزاده، یکی از هنرمندان شناختهشده نقاشی قهوهخانهای، است و نقاشی را به صورت آکادمیک تا مقطع دکترا ادامه داد. چلیپا که در زمان انقلاب، دانشجویی ٢٢ساله بود، جزء گروهی از هنرمندان بهشمار میرود که از آنها با عنوان هنرمندان انقلاب یاد میشود. هرچند خودش میگوید این دستهبندیها و فضایی که تعارضاتی را به وجود آورده بود، ربطی به هنرمندان نداشت و هنرمندان انقلاب فقط کارشان را انجام میدادند بدون اینکه با دیگر هنرمندان اختلافی داشته باشند. با او درمورد حالوهوای این روزهایش صحبت کردیم:
***
یکی از تأکیدهای شما در مورد هنرهای معاصر است و قبلا گفته بودید باید جایگاه هنر معاصر تعریف شود. چطور باید این تعریف صورت بگیرد و اساسا چه کسی قرار است این تعریف را انجام دهد؟ مفهوم هنر معاصر، زمینههای دورتری دارد. ما هنر آکادمیک، کلاسیک، بومی، قومی و ملی داریم و این مختص ایران نیست. هنرهایی که مربوط به گذشته است؛ مثل نگارگری یا فرش دارای یک چارچوب و قواعد است، اما وقتی تفکر و اندیشه مدرن مطرح میشود، هنر مدرن به وجود میآید. رنسانس و کشف سرزمینهای جدید باعث خانهتکانی در اروپا شد و نگاه تازهای نسبت به عالم هستی، حیات بشر و... پیدا کرد. بهویژه بعد از جنگ جهانی دوم، انسان آرمانی که در تفکر سنتی یونان باستان وجود داشت، فروپاشید و انسان، اشرف مخلوقات دوستان، هم از هم پاشید و به همین دلیل است که مارسل دوشانف کاسه توالت را بهعنوان یک اثر هنری ارائه میکند و آب پاکی را روی گذشته میریزد. بهنوعی شاید بگویم بازگشتی به فردیت است که از رنسانس شروع شده بود، با این تفاوت که فردیت جنگ جهانی دوم یک فردیت تنها و ناامید میشود، حتی بکت میگوید نمایشنامههای من، فروپاشی معناست. انسان با دنیای خودش میماند و خصوصا نیهیلیسمی که در آنجا به وجود میآید به سمت یک جهان جدید میرود. انسان باید خود را براساس یافتههای جهان علمی و ذهنی تغییر دهد و اینجاست که ذهن موتور تغییر میشود و برای این تغییر باید آنچه را که قبلا بوده است دگرگون میکرد. این تغییر باید براساس یک ایدهآل و آرمان صورت میگرفت، اما آرمان در اینجا جایگاه خاصی نداشت؛ چراغ قوهای بود که باید میانداختند و جلو میرفتند؛ مثلا وقتی به تابلوی گرینکای پیکاسو نگاه میکنید، آرمان را پیدا نمیکنید. از یک تاریخی به اینور بهویژه با آمدن تفکر پراگماتیسم تربیت و هنر طبق یافتههای روز تغییر میکند. برای همین این تغییر را در هر چیزی میبینیم، اما نکتهای که هربرت رید روی آن انگشت میگذارد این است که گفته بود میترسم مدرنیسم به سمت یک نوع تنوعگرایی برود، نه کشف عالم هستی. البته در هنر شرق این مسئله مطرح میشود که هنر شرق به هنر والایی دست پیدا کرده و در زندگی مردم کاربرد دارد مثل فرش، معماری و... . این موضوع قرار شد در هنر مدرن هم دنبال شود. مدرنیسم شرایط زندگی را تغییر داد، اما این تغییر همانطور که میدانیم بهنوعی تنوعگرایی را ارائه کرد که امروز شاهد آن هستیم. برای رسیدن به دستاوردهای جدید هنر در رابطه با موشکافی طبیعت در امپرسیونیسمها، نئوامپرسیونیسمها و... بروز پیدا کرد و اسم این تحول را هنر آوانگارد گذاشتند؛ یعنی هنری که دستاوردهای جدید دارد. در این رابطه بیینال ونیز برگزار میشود تا دستاوردهای جدید را نشان دهد و این دستاوردهای جدید وارد طراحی صنعتی، لباس، معماری و... میشوند. این تغییرات در آنجا معنی پیدا کرد و دستاوردهای خودش را هم دارد. اتفاق دیگری که آنجا افتاد این بود که نوآوریها باعث شد انسان از دست برود. قانونمداری حاکم است، اما درون انسانها کجاست؟ آوانگارد برخلاف سنت است، اما در این رابطه به این پرسش رسیدند که آیا تمام دستاوردهای قدیم، غلط بوده است؛ آنها متوجه شدند که برخی از دستاوردها درست بوده و به همین دلیل چیزهای درست را با مدرنیسم تلفیق کردند تا پستمدرن به وجود بیاید. دیگر اینکه ماهیت انسان یک معضل شده است. انسان به یک موجود مصرفگرا تبدیل شده که عقل و خرد و سؤالهای کلی از او دور شده است. البته از یک طرف، بهایی نیز به ذهنیت انسان دادند. قبلا امضا در آثار هنری وجود نداشت، اما از جایی بهبعد با مطرحشدن فردیت، امضای افراد پای اثر هنری زده شد تا به امروز که انسانها میخواهند فقط یک کار نو برای شهرت انجام دهند. مثلا الان سینهخیز میروند تا گالریدار مشتری خوبی برای او پیدا کند یا آنسو کارش را بخرد، اما رسالت هنر چه میشود؟ رسالت انسان کجا میرود؟ جهتگیری فردی بدون توجه به طبیعت فراموش و به بیرونریزی ذهنی تبدیل شد. حالا این بیرونریزی ذهنی با شرایط حال امروز دنیا و داعشهایی که وجود دارد، یک نوع نگاه پرخاشگرایانه یا نیهیلیسم تلخ در هنر مطرح میکند و کشف و حقیقتجویی که در سر قلم مکاشفه هنر وجود دارد، نیست، بااینحال وضعیت چنین نمیماند دوباره ارزشهایی که درباره رسالت واقعی هنر است، برمیگردد، آنوقت به هرکسی هنرمند نمیگوید. هنرمند واقعی کسی است که فضایی را به وجود میآورد تا دانش و زندگی انسانها را گسترش دهد و تاریکی را بشکافد و معرفت اضافه کند. رامبرانت این کار را کرد. در ایران هم بعد از قاجار، نقاشی کمالالملک که یک نوع حساسیت و کنجکاوی نسبت به برخورد با طبیعت در آن وجود داشت، به وجود آمد البته در کارهای صنیعالملک و مزینالملک هم این ماجرا به وجود آمده بود. هنرمندان ما در همان سالها به اروپا رفتند و هنر آوانگارد آنجا را به ایران آوردند. اما دستاوردی که فضایی تازه برای کشف به وجود بیاورند، نداشتیم. حتی وقتی به امروز هم نگاه میکنیم، اینطور نیست. خیلی دلم میخواست هنر مفهومی با تمام پشتوانه مفهومی که در فرهنگ ما وجود داشت، از طرف ایران به جهان معرفی میشد. آنوقت این یک دستاورد و معاصربودن تلقی میشد. حالا اگر بخواهیم به این شدتی که من نگاه میکنم، نگاه نکنیم، میتوان گفت هنرمندی که نگاه روز در آثارش باشد، هنرمند معاصر است اما بااینحال باز هم امروزه وقایع جهان در آثار هنرمندان ایرانی نیست و بازهم مال دو، سه دهه قبل است.
چرا چنین جریانی نداریم؟ برای اینکه متفکر نیستیم. تمام هنرمندان آنطرف با فلاسفه ارتباط داشتند. یعنی وقتی جمع میشدند، تئاتری، سینمایی، فیلسوف، شاعر و نقاش و نویسنده با هم بحث میکردند. کسی که در ادبیات بود، میدانست سورئالیسمی که در نقاشی اتفاق میافتد، چه زیباییشناسی دارد و نقاش با ادبیات ارتباط داشت اما اینجا پیشروترین نویسنده ادبیاش پایینترین نگاه را در مورد تجسمی دارد، سلیقه بازاری است و شناختی از تجسمی ندارند، به استثنای سهراب سپهری. به همین دلیل هنرهایی که خارج از ایران است تمام جنبهها را با هم دارد یعنی اگر هنر سورئال وجود دارد، مانیفست آن در میان هنرمندان شاخههای مختلف به صورت متفقالقول وجود دارد.
بخشی از این موضوع به این ارتباط ندارد که محفلهایی برای دور هم جمعشدن هنرمندان کم است؟ مثل کافههایی که میتواند پاتوق هنرمندان باشد؟ مگر الان چنین مکانهایی نداریم؟ شاید در چند سال اخیر کمی هنرمندان رشتههای مختلف بههم نزدیک شده باشند وگرنه قبل از آن به قول پرویز کلانتری، هریک از آنها قبیلههای جدا از هم بودند، مثلا سینماییها با خودشان ارتباط داشتند، تجسمیها، اهالی ادبیات و... نیز همینطور. یکی از دلایل این است که افراد فقط در حیطه خودشان دانش دارند سواد رشتههای دیگر را ندارند و فقط میتوانند در محفل همکیشان خودشان باشند، البته تکوتوک هستند افرادی که اطلاعات جامعی در مورد رشتهها داشته باشند اما این مسئله عمومیت ندارد. شکلگیری یک محفل، مطالعه و تفکر میخواهد. بهغیر از اینکه وقتی هم بحثی صورت میگیرد چون ظرفیت بحثکردن وجود ندارد، کار به جاهای دیگر میکشد و طرف پرونده گذشته یا زندگی شخصی دیگری را بیرون میکشد. شما نقدها را بخوانید. در هیچ یک از این نقدها نمیبینید که آثار هنرمند سلاخی شده باشد و حسنها و عیبها را بگوید. عیبها را که اصلا نمیشود گفت. کدام منتقدی دنبال میکند که کجا نوآوری اتفاق افتاده است؟ ما چند منتقد درجه یک باید داشته باشیم که بدون موضعگیری گروهی، کشفها را دنبال کند. خیلی از مجلات هنری را هم که نگاه میکنید، بیشتر ترجمه است و در مورد آثاری است که با اینجا خیلی فاصله دارد و وقتی خیلی فاصله پیدا کرد از مردم دور میشود. موضوع مهم این است که از داشتههایمان استفاده کنیم. مسئله این است که کاشف نداریم، دنبالهرو مکاتب آنطرف هستیم، دستاوردی نداریم. الان اگر آمریکاییها و اروپاییها بخواهند روی هنر ما انگشت بگذارند، روی هنر قبل از قاجار انگشت میگذارند و هنر معاصر ما را به رسمیت نمیشناسند و واقعیت این است که اگر هم به رسمیت میشناسند، جنبه سیاسی دارد. ما باید به سمت کشف داشتههای خودمان برویم تا یک هنر معاصر داشته باشیم. علاوه بر این ببینیم چه اتفاقی میافتد و چه بلایی سر انسان معاصر میآید؟
وقتی درباره این صحبت میکنیم که از داشتههایمان استفاده کنیم، مگر هنری که بعد از انقلاب به وجود آمد و یک نوع هنر آرمانگرا توصیف شد، قصد نداشت از داشتههای خودمان استفاده کند... . ببینید هنر انقلاب حلقهای بود میان هنر قبل از انقلاب و هنر امروز. بزرگترین دستاورد کسانی که در مورد هنر معاصر تلاش کردند این بود که هنرهای تجسمی ایران را معاصر نگه دارند. این بهروز نگهداشتن قابل تحسین است. وقتی انقلاب شد، محتوا به هنرهای تجسمی اضافه شد... .
یعنی قبل از آن نبود؟ بیشتر جنبه زیباشناسی و نوگرایی مطرح بود. البته در برخی از کارهای هنرمندان محتوا نمایش داده میشد حالا یا بازگشت به آداب و رسوم یا برگرفته از زیباییهای اقوام سنتی ایران یا معماری سنتی که به نوعی میخواستند دستاوردهای سنتی گذشته را که قابل تقدیر برای کل دنیا هست، در آثارشان باشد، مثل آثار پرویز کلانتری یا منیر فرمانفرمائیان. در برخی از کارها هم یکنوع موضعگیری در مورد کلیت انسان معاصر بود، مثل مجموعه خاطرات انهدام آیدین آغداشلو و بهمن محصص، اما نکتهای که وجود داشت این بود که به کجا میخواهیم برویم؟ ارزشهای اعتقادی انسانی که آن سنتها و زیبایی را به وجود آورده، چه نوع انسانی بوده است؟ انقلاب خواست جامعه را به آن انسان معطوف کند. در آثار هنر انقلاب هم سعی شد محتوای آن انسان حفظ شود. قوانین عرفان اسلامی دستاویز هنرمندان انقلاب بود و این هنرمندان انقلاب تعارضی با هنرمندان معاصر و مدرنیست نداشتند. هر اختلافی بود از سوی جریانهای چپ بود که یک نگاه سوسیالیستی داشتند. حتی اوایل انقلاب موزه هنرهای معاصر دست آنها بود و آنها تعیین میکردند که چه کسی در آنجا نمایشگاه برگزار کند.
این تعارضها چگونه بروز پیدا میکرد؟ جریان چپ هنر معاصر ایران را یک هنر بورژوازی میدانستند... .
هنرمندان انقلابی چطور به هنر معاصر نگاه میکردند؟ ما اصلا کاری نداشتیم. کار خودمان را میکردیم و همان باعث شد هنرهای تجسمی معاصر در شهرستانها گسترش بیشتری پیدا کند تا آنجا که برای دیدن این نمایشگاههایمان صف بسته میشد. شاید افرادی میآمدند که برای اولین بار با یک گالری نقاشی روبهرو میشدند حتی در قم نمایشگاه برگزار کردیم و خیلی از روحانیون به دیدن نمایشگاه آمدند. پس دستاورد هنر بعد از انقلاب، محتوا، نقاشی را به میان مردم بردن و گسترش هنرهای تجسمی بود. فقط اشکالی که وجود داشت این بود که جنگ ما را به آثاری درباره انقلاب و جنگ معطوف کرد. در صورتی که هدف هنر انقلاب انسان معاصر تکافتاده ازخودبیگانه بود. وظیفه هنر انقلاب بازگشت به خویشتن و بازگشت به فرهنگ گذشته خود بود. این چیزی بود که در هنر انقلاب دنبال شد و هنرمندان انقلاب با احترام زیاد به هنرمندان گذشته نگاه کردند، منتها کار خودشان را میکردند. الان هم چیزی که دغدغه هنر انقلاب هست، همان بازگشت به خویشتن انسان معاصر و استقلال ایران است.
آیا هنرمندان انقلاب به این خواسته رسیدند؟ این موضوع نسبی است، بهویژه با شرایطی که خاورمیانه پیدا کرده است. مسئله جنگ و انقلاب باعث شد یک مقدار شعارزدگی در کارها به وجود بیاید که الان فرصتی پیدا شده است هنرمندان به خاستگاه شخصی خودشان با تعمق بیشتری نگاه کنند.
در گفتوگویی گفته بودید هنری که در ایران بود در بطن جامعه قرار داشت اما هنر مدرن با مردم ارتباط نداشت و حالا به جای آنکه در مقابل ما جبهه بگیرند باید تشکر کنند، به خاطر اینکه ما با هنر بعد انقلاب دوباره این پیوند را احیا کردیم. چه جبههگیری وجود داشت؟ البته امروز دیگر جدا نمیکنم حتی خیلی جاها با خیلیها در یک میزگرد صحبت کردیم و حرفهایمان هم یکی بود... .
قبلا جدا بودید؟ نه، قبلا هم جدا نبودیم. این جدایی از طرف ما نبود. شاید مدیریتهای کلان میتوانست نقش داشته باشد. بیشتر بچههای تجسمی، تحصیلکرده بودند و با شرایط انقلاب هنرمند نشدند برای همین مفاهیم هنر را درک میکردند، فقط این خلا را حس میکردند که باید به مسائلی پرداخته شود. نکته دومی البته جبران شد، این بود که به هنرمندان قبل از انقلاب اهمیت داده شود که از طریق چاپ کتاب و... انجام شد. حقشان هم بود چون آنها هم تلاش کرده بودند این مملکت به استقلال و سربلندی برسد. متاسفانه ما خیلی از فرصتها را از دست دادیم. جمعگراییهایی میتوانست صورت بگیرد تا معرفی عمیق و فرهنگیتری از ایران به وجود بیاید... . مسئله این است که وقتی قرار است معرفیها صورت بگیرد، تلقی میشود که نوعی دستهبندی وجود دارد و بهویژه درباره هنرمندان انقلاب تصور میشود انگار از حمایت بیشتری برخوردار هستند... . میشود روی موضوعهایی که همه روی آن توافق دارند تأکید کرد.
بااینحال هنرمندان انقلاب از حمایت بیشتری برخوردار هستند؟ بهنظرم باید امکانات به حدی باشد که هر هنرمندی کار خودش را انجام دهد.
خودتان چرا در سالهای اخیر حضورتان کمرنگ شده است؟ دو دلیل دارد. یک دلیل شخصی است. یک مقدار باید فاصلهای میان آنچه انجام داده بودم بهوجود میآوردم و با تعمق بیشتری به خودم، مسیرم و آثارم نگاه میکردم تا آثار عمیقتر و هنریتری به وجود بیاورم. دوم اینکه گفته میشد اینها همهجا هستند، خب ما نیستیم.
چه کسانی میگفتند شما همه جا هستید؟ هرکسی میگفت اما مسئله این است که ما نیستیم. این گوی و این میدان. ما با انقلاب هنرمند نشدیم. پدر من یک هنرمند بزرگ بود و از بچگی در فضای نقاشی بزرگ شدم. نقاش بودم که به حوزه هنری رفتم و جای کسی را پر نکردم. ما با همه هنرمندان رفاقت داریم و اگر جایی هم نشسته باشیم، بلند میشویم و جایمان را تعارف میکنیم تا آنها بنشینند. اختلافی نیست و اگر هم بوده من همیشه از واردشدن به آنها پرهیز کردهام.
کارهای اول انقلاب شما به فراخور شرایط اجتماعی، فضایی اجتماعی داشت اما الان کارهایتان شخصیتر شده است... . کارهای من چند دوره دارد. مکتبهای مختلف را تجربه کردم که شاید اشتباه بود و باید یک راه را میرفتم. یکسری از کارهایم مربوط به اوایل انقلاب است، بعد از آن تحت تأثیر فضایی که در جهان حاکم شد، قرار گرفتم. درگذشت پدرم هم رویم تأثیر گذاشت. تکیده و تنهایی هنرمندی که هفت سال آخر، تقریبا بینایی خود را از دست داده بود، رویم تأثیر زیادی گذاشت. وقتی پدرم به آتلیهام میآمد، کار نمیکردم تا خشخش قلم او را اذیت نکند.
از بنیاد حسین اسماعیلزاده چه خبر؟ این بنیادها باید حمایت شوند. تعدادی از تابلوها را برای جلوگیری از آسیبدیدگی در بنیاد نمایش دادهایم و بقیه را به خانه بردهایم.
قرار بود این بنیاد در زمینه آموزش نقاشی قهوهخانهای فعالیت کند. چه شد؟ کتاب «حسن اسماعیالزاده، نقاش قهوهخانهای» را منتشر کردیم و به دنبال انتشار دو کتاب دیگر هم هستیم.
منبع: شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید