فلسفه جسماني و چالش آن با انديشه غرب در گفت‌وگو با جهانشاه ميرزا بيگي

1395/1/14 ۱۰:۲۷

 فلسفه جسماني و چالش آن با انديشه غرب در گفت‌وگو با جهانشاه ميرزا بيگي

جورج ليكاف (متولد ١٩٤١) زبان‌شناس شناختي امريكايي را عمدتا به خاطر نظريه‌اش درباره استعاره‌ها مي‌شناسند؛ نظريه‌اي كه نخستين‌بار در كتاب «استعاره‌هايي كه با آنها زندگي مي‌كنيم» (١٩٨٠) مطرح شد و در شاخه‌هاي متعددي از علوم از سياست و ادبيات گرفته تا فلسفه و رياضيات به كار بسته شد.


كل عمارت فلسفه غرب در حال نابودي است

  محسن آزموده: جورج ليكاف (متولد ١٩٤١) زبان‌شناس شناختي امريكايي را عمدتا به خاطر نظريه‌اش درباره استعاره‌ها مي‌شناسند؛ نظريه‌اي كه نخستين‌بار در كتاب «استعاره‌هايي كه با آنها زندگي مي‌كنيم» (١٩٨٠) مطرح شد و در شاخه‌هاي متعددي از علوم از سياست و ادبيات گرفته تا فلسفه و رياضيات به كار بسته شد. مارك جانسون (متولد ١٩٤٩) استاد دپارتمان فلسفه دانشگاه ارگون ديگر نويسنده اين كتاب بود. به‌طور خيلي خلاصه و در نتيجه همراه با خطا، اين نظريه مي‌گويد استعاره‌سازي مكانيسم بنيادين ذهن بشري است كه به انسان اجازه مي‌دهد تا آنچه راجع به تجربه‌هاي جسماني و اجتماعي‌مان مي‌دانيم، براي ديگر موضوعات به كار بندد. ليكاف و جانسون كتاب ديگري به اسم Philosophy In The Flesh: the Embodied Mind and its Challenge to Western Thought (١٩٩٩) نگاشته‌اند كه به تازگي توسط جهانشاه ميرزا بيگي با عنوان فلسفه جسماني: ذهن جسماني و چالش آن با انديشه غرب ترجمه شده و نشر آگه آن را منتشر كرده است. ليكاف و جانسون در اين كتاب به ستيز با بنيادي‌ترين مفروضات فلسفه غرب برخاسته‌اند و آنها را به چالش كشيده‌اند. براي آشنايي بيشتر با ديدگاه‌هاي ايشان با استاد ميرزابيگي گفت‌وگويي صورت داديم كه از نظر مي‌گذرد:

***

     فلسفه جسماني نوشته مشترك جورج ليكاف و مارك جانسون چنان كه عبدالله نصري در مقدمه ترجمه فارسي كتاب نوشته، سه تز اصلي دارد؛ نخست اينكه ذهن اساسا جسماني است، ثانيا انديشه عمدتا ناآگاهانه است و سوم اينكه مفاهيم انتزاعي عمدتا استعاري هستند. منظور از تز نخست يعني جسمانيت ذهن چيست؟
بدون مراجعه به بستر تاريخي‌اي كه در بطن آن ايده‌ها و مفاهيم جديد نطفه مي‌بندند و تكوين مي‌يابند صحبت در‌باره اين مفاهيم اگر ناممكن نباشد دشوار است. براي جواب اين پرسش ناچار بايد كمي به عقب برگردم. شكاف ميان ذهن و جسم يا ذهن و عين در تاريخ فلسفه با دكارت آغاز مي‌شود. دكارت معتقد بود كه دو نوع ماده وجود دارد؛ يكي جسماني و ديگري ذهني. صفت ماده جسماني گسترش در فضا و صفت ماده ذهني انديشه است. نقل قولي از دكارت در اينجا خيلي روشنگر است: «مسلم است كه اين من (به عبارت ديگر، جان يا روح من كه توسط آن من همان چيزي مي‌شوم كه هستم) كاملا و مطلقا متمايز از جسم من است و مي‌تواند بدون آن وجود داشته باشد (فلسفه جسماني، صفحه ١١٠) ». در همين دوران (قرن‌هاي ١٧ و ١٨) پيشرفت‌ها و پيش‌بيني‌هاي دقيق و شگفت‌انگيز علم، توليدات علمي و رفاه حاصل از آن در كشورهاي غربي چشم‌ها را به گونه‌اي خيره كرده بود كه همه رشته‌ها تلاش مي‌كردند براي توصيف پديده‌هاي مورد مطالعه خود از روش‌هاي علمي استفاده كنند. پديده‌هاي علمي عيني و قابل مشاهده هستند و در روش علمي هم فقط همين پديده‌ها و رفتارهاي قابل مشاهده مطالعه مي‌شوند. مكتب‌هاي روان‌شناسي رفتار‌گرا، زبان‌شناسي ساختارگرا و فلسفه عين‌گرا همه تلاش خود را بر اين گذاشتند كه براي توجيه دستاوردهاي خود از روش علمي (فيزيكي) استفاده كنند. اين مكتب‌ها پديده‌هاي انتزاعي مانند تعبير، تفسير، استدلال، معني، مفهوم‌سازي، عشق، نفرت، انديشه و همه مفاهيمي كه حاصل تعامل ذهن و جسم بودند و نمي‌توانستند به اصطلاح «زير تيغ جراحي» قرار بگيرند را از حوزه مطالعه خود خارج كردند. مي‌گفتند همچنان كه علم نشان داده است كه نمك طعام از دو عنصر سديم و كلر تشكيل شده است در آينده نزديك عناصر تشكيل دهنده عشق و عاطفه و استدلال هم پيدا و براي هميشه مغز و بدن از حوزه مطالعات علوم انساني خارج خواهند شد. كنار گذاشتن جسم و هر آنچه به جسم مربوط مي‌شود مانند ادراك حسي، عاطفه، تخيل، حافظه و مانند آنها به روش دكارت براي تامين اساس مسلم، حتمي و تغيير ناپذير براي دانش بر مي‌گردد. به نظر او تنها چيز مطمئن و تغيير‌ناپذير انديشه بود. مي‌گويد: «من هستم، من وجود دارم و اين مسلم است» (ص ١٠٨) . اما او به حافظه كه تضعيف مي‌شود، به ادراك‌هاي حسي- حركتي كه خطا مي‌كنند، به تخيل كه از هر فرد به ديگري فرق مي‌كند، به عواطف كه كاملا فردي هستند و خلاصه به هر آنچه به جسم و مغز مربوط مي‌شود اعتماد نمي‌كند و حتي آنها را براي دانش خطرناك مي‌داند. به اين ترتيب جسم از حوزه مطالعات كنار گذاشته مي‌شود و حتي توصيه مي‌شود پژوهشگر بايد سخت مواظب وسوسه‌هاي جسماني باشد و از آنها پرهيز كند. اين گفته در مقايسه با دقت‌هاي علمي (فيزيكي) و پيش‌بيني‌هاي دقيق آن برجسته‌تر مي‌شود. كتاب فلسفه جسماني نتيجه‌گيري‌هاي بالا را مطلقا نادرست مي‌داند و با تكيه بر دستاوردهاي علوم شناختي مي‌كوشد واقعيت نقش جسم در شناخت انسان را براي خواننده روشن سازد. دليل اصلي انتخاب عنوان كتاب (فلسفه جسماني) نيز همين است. كساني كه به اين نتايج جديد علاقه‌مندند مي‌توانند كتاب را مطالعه كنند. طبيعي است يكي از دلايل عمده پژوهش دانشمندان در باب نقش جسم، ناكامي و نارسايي روش‌هاي پيشين يعني روش‌هاي مبتني بر جدايي ذهن از جسم بوده است. در علوم طبيعي هم اگر مكانيك نيوتني مي‌توانست پاسخ‌هاي دانشمندان عصر خود را بدهد هيچ نيازي به نسبيت اينشتين وجود نداشت. شواهد مورد نظر شما را از متن خود كتاب انتخاب مي‌كنم (فلسفه جسماني ص. ١٢٢): «از اواسط تا اواخر دهه ٧٠ قرن بيستم انبوهي از نتايج تجربي پديد آمد كه تمامي اصول بنيادي فلسفه انگليسي- امريكايي را به چالش طلبيد. با اتكا به اين نتايج پژوهشي، ديدگاه جديدي از علوم شناختي شكل گرفت كه بر اساس آن تمامي فرض‌هاي فلسفه تحليلي در پرتو دو شاهد زير بايد كنار گذاشته مي‌شد. (١) وابستگي شديد مفاهيم و خرد انسان به بدن و (٢) مركزيت فرآيندهاي تخيلي و خلاق مخصوصا استعاره، كنايه، فضاهاي ذهني و مقوله‌هاي شعاعي در مفهوم‌سازي و خرد.
   ليكاف و جانسون بر اساس چه شواهد و قرائني و با چه روش‌هايي به اين نتيجه رسيده‌اند؟
در علوم شناختي فرض يا تعريف فلسفي چندان در كانون توجه قرار نمي‌گيرد. آنچه مهم است فرض‌هاي روش‌شناسي است. علوم‌شناختي بر اين باور است كه آنچه در علوم بايد از آن پرهيز كرد فرض‌هاي [فلسفي‌اي] است كه پيش از گردآوري و تحليل داده‌ها نتايج پژوهش را پيشاپيش تعيين مي‌كنند. همچنين ما بايد از فرض‌هاي[فلسفي‌اي]نيز بپرهيزيم كه داده‌ها را به گونه‌اي دستكاري مي‌كنند كه با نتيجه از پيش تعيين شده سازگار باشد. براي اين كار ما به فرض‌هاي روش‌شناسي‌اي نيازمنديم كه گستره وسيعي از داده‌هاي مناسب را فراهم كند. مي‌گويد: «يك راه عادي براي رسيدن به اين هدف جست‌وجوي شواهد همگرا با استفاده از وسيع‌ترين گستره قابل دسترسي از روش‌شناسي‌هاي مختلف است. در اين صورت اثرهاي انحرافي هر روش توسط روش‌هاي ديگر خنثي مي‌شود؛هر چه تعداد منابع بيشتر باشد احتمال اين كار بيشتر است» (فلسفه جسماني ص١٢٦).بنابراين در پاسخ پرسش شما مي‌توانم بگويم كه روش آنها «جست‌وجوي شواهد همگرا از تعداد هر‌چه بيشتري روش‌شناسي مختلف بوده است.» طبيعي است كه اين بيان مانند خود رشته علوم شناختي تازه باشد. براي روشن شدن اين موضوع مثالي از كتاب انتخاب مي‌كنم. مثلا مي‌خواهيم به شواهد همگرايي اشاره كنيم كه نشان مي‌دهند استعاره مفهومي (مثلا استعاره عشق مسافرت است) وجود دارد، يا حقيقت دارد. براي اين كار به ٩ شاهد هم‌گرا فهرست‌وار اشاره مي‌كنم كه عبارتند از: تعميم‌هاي استنباطي، تعميم‌هاي چندمعنايي، تعميم‌هاي موارد جديد، تجربيات روان‌شناختي، تغيير معناي تاريخي، مطالعات زبان اشاره، مطالعات ياد‌گيري زبان، مطالعات زبان ايما اشاره و مطالعات گفتمان. خلاصه اينكه در علوم شناختي شواهد تجربي همگرا مقدم بر فرض‌هاي فلسفه از پيشي است.
   به نظر مي‌رسد نويسندگان با اين تز در واقع به ستيز يا به تعبير عنوان كتاب، چالش با انديشه و فلسفه غرب پرداخته‌اند. اين چالش چيست و آيا پاسخي از سوي منتقدان نيافته است؟
پرسش جالبي است. كيفيت و نحوه اين چالش هم بسيار جالب و آموزنده است. بر عكس روال عادي، در اين چالش تهمت‌پراكني، اتهام و ضد اتهام يا خراب كردن طرف مقابل هم وجود ندارد. روش كتاب در اين باره اين‌گونه است كه فرضيات يا ايده‌هاي اساسي و پايه فلسفه غرب را تك به تك وارسي و نادرستي آنها را نشان مي‌دهد و آنگاه نتيجه مي‌گيرد كه كل عمارت انديشه كلاسيك يا فلسفه تحليلي در معرض نابودي است. اجازه بدهيد در اينجا به عبارت خود كتاب (ص٣٨) اشاره بكنم: «اگر اين اصول نادرست باشند، كل عمارت جهان‌بيني فلسفه غرب فرو مي‌ريزد. فرض كنيم مفاهيم و خرد انسان وابسته به مغز و جسم او هستند. اگر به تجربه ثابت شود كه اين اصول نادرست‌اند ما بايد در اين باره كه كي هستيم و جايگاه ما در اين عالم پهناور كجاست به مقدار زيادي بازانديشي كنيم.» در اينجا يكي دو مورد از اين فرضيات و ايده‌ها را، به پيروي از كتاب، وارسي و نادرستي آنها را نشان مي‌دهيم. يكي از اين ايده‌ها اين است كه مقوله‌ها با شرايط لازم و كافي تعريف مي‌شوند. اين ايده قدمت بيش از دوهزارساله دارد و از زمان افلاطون تاكنون با ما است. در اين ديدگاه پديده‌ها با ويژگي‌هاي جوهري تعريف مي‌شوند: هر پديده جوهر يا ماهيتي دارد كه آن را از همان نوعي مي‌سازد كه هست و رفتار طبيعي آن را تعيين مي‌كند. پيامد اين تعريف اين است كه همه اعضاي مقوله از موقعيت يكسان برخوردارند و هيچ‌كدام از ديگري برتر يا بهتر نيست. اكنون مقوله پرنده را در نظر بگيريد. آيا اين تعريف درست است؟ يعني آيا گنجشك و شتر مرغ يا پنگوئن هر دو به يكسان پرنده‌اند يا اينكه گنجشك به اصطلاح از پنگون «پرنده‌تر» است؟ در علوم شناختي مقوله‌ها با شباهت خانوادگي و پيش‌نمونه تعريف مي‌شوند نه با شرايط لازم و كافي. فرصت كافي ندارم نمونه‌هاي ديگر را بررسي كنم. با همين روش تك تك ايده‌هاي ديدگاه كلاسيك وارسي و نادرستي آنها نشان داده مي‌شود. در مورد پاسخ منتقدان من اطلاع دقيق ندارم. اما طبيعي است كه در مقابل يك مدل جديد كه مدعي كنار گذاشتن مدل‌هاي جاافتاده قديم است واكنش‌ها جدي خواهد بود. در اين مورد مي‌توانم از برهان خلف استفاده بكنم. چون در مدت بسيار كوتاهي (حدود ٤٠ سال) علوم شناختي در تمام دنيا گسترش بي‌سابقه يافته است مي‌توانيم نتيجه بگيريم كه انتقادها، به هرصورت كه مطرح شده‌اند، تاثير مخرب زيادي نداشته‌اند. همين اواخر كنگره بين‌المللي علوم شناختي در كشور خودمان در محل همايش‌هاي بين‌المللي برگزار شد كه بسيار سودمند و آموزنده بود. اكنون آن نهال به درخت تناوري تبديل شده است كه سايه درختان فرسوده كهنسال نمي‌تواند مانع رشد آن باشد.
   آيا يكي از پيامدهاي اين تز جبرباوري و دترمينيسم نيست؟ به اين معنا كه وقتي همه‌چيز به جسم تقليل يابد، لابد تنها اين قوانين فيزيكال و جسماني هستند كه مبناي كنش‌هاي به ظاهر آگاهانه و مختارانه انسان هستند. آيا اين امر با شهودهاي اوليه ما مبني بر اينكه آزاد هستيم و تنها بر اثر تاثير و تاثرات جسماني تصميم نمي‌گيريم، مغايرتي ندارد؟
پاسخ اين پرسش مستلزم خلاصه كردن كل كتاب است. اميدوارم اين خلاصه‌هاي من بتوانند حق مطلب را ادا كنند. اول تلاش اصلي كتاب درست در جهت رد و انكار جبرباوري است. در اين ديدگاه اساسا مطلق وجود ندارد: راست و درست مطلق، اخلاق مطلق، خرد مطلق، عقل كل، آزادي مطلق، زيبايي مطلق (ادامه بدهيد) وجود ندارد. اين ما هستيم و اين طبيعت [كه خود جزيي از آن هستيم] آنگونه كه آن را با اين امكانات بدني خود مي‌فهميم. همه چيزهايي كه در بالا همراه با مطلق آمدند وابسته به فهم ما از خود و جايگاه خود و از طبيعت هستند. دوم، ما در پاسخ پرسش اول گفتيم كه در ديدگاه كلاسيك»... جسم و هر آنچه به جسم مربوط مي‌شود مانند ادراك حسي، عاطفه، تخيل، حافظه و مانند آنها... «را كنار مي‌گذارد. آنچه باقي مي‌ماند يك عقل كل جدا از جسم است. اين عقل كل [جدا از جسم] است كه مطابق تعريف جوهري ما در پاسخ پرسش دوم بر رفتار انسان حاكم است. سوم، مي‌خواهم كمي در متن پرسش شما [با اجازه شما] دست ببرم وقتي همه‌چيز به جسم [به اضافه عاطفه، هنر، عشق، خيال، محيط زيست، شعر] تقليل ‌يابد». تحت تاثير يك سنت چند هزار ساله به محض اينكه چشم ما به واژه جسم مي‌افتد تنها جايي كه در ذهن روشن مي‌شود آنجاست كه مفاهيمي چون هواهاي نفساني، تمايلات خودخواهانه و مانند آنها براي مدت‌هاي مديد لانه گزيني كرده‌اند.
چهارم، حالا فرض كنيم همين وضعيت فعلي كه در آن عقل كل [جدا از جسم] حاكم است درست باشد. اين عقل كل سراغ انسان، به اصطلاح، «عاقل» مي‌رود. انسان عاقل كسي است كه[ بدون توجه به عاطفه، عشق و... ] به زيان خود عمل نمي‌كند. يعني يك قانون مطلق هزينه- فايده بر رفتار او حاكم است[در اين‌جا بر عكس ديدگاه شناختي قانون مطلق وجود دارد]. خُب، همين وضعي پيش مي‌آيد كه هم‌اكنون حاكم است. يعني قانون جنگل! يك نگاهي به اخبار جهان بيندازيد تا ببينيد به تعبير پرسش شما: «آيا اين امر با شهودهاي اوليه ما مبني بر اينكه آزاد هستيم و تنها بر اثر تاثير و تاثرات جسماني تصميم نمي‌گيريم، مغايرتي ندارد؟» كجا ما آزاد هستيم! قانون هزينه- فايده مي‌گويد: اگر قطع جنگل‌ها به سود شماست ترديد نكنيد، اگر آلودگي محيط زيست به سود شماست، اگر كشتن فيل‌ها و كرگدن‌ها و پلنگ‌ها به سود شماست، اگر خريد نفت و دختران اسير و آثار باستاني و عتيقه از داعش به سود شماست (ادامه بدهيد)، اگر ادامه جنگ، كشتار و خونريزي و آوارگي در سوريه به سود شماست[گرچه بعد از حمله اخير به پاريس و هجوم پناهندگان به غرب ظاهرا ديگر سودمند نيست و صاحبان قدرت در تلاش براي پايان دادن به آن هستند]، اگر حمله به عراق و كشته شدن يك ميليون عراقي به سود شماست، كوتاهي در اين موارد خلاف عقل كل [جدا از جسم] است. در جلد دوم كتاب فلسفه جسماني صفحه ٣١٧ زير عنوان «مساله سياست خارجي و جنگ» تحليلي از اشغال عراق توسط امريكا آمده كه به نظر من كم نظير است. در اين‌جا بي‌مناسبت نيست كه به بخش كوتاهي از آن اشاره بكنم: «يك سال پس از جنگ سازمان سيا تخمين زد كه حدود يك ميليون عراقي، عمدتا زنان و كودكان و سالمندان... كشته شدند. زيست- بوم خليج فارس نابود شد. ايالات متحد پيروزي در جنگ را اعلام كرد. نيويورك تايمز آن را يك «فرصت خوب» ناميد چون «تلفات» آن خيلي كم بود. كدام «تلفات» كم بود؟ «زندگي يك ميليون عراقي در اين حساب كتاب‌ها» خسارت «يا» تلفات «به حساب نيامد. [چون]ما هنوز به نفت ارزان دسترسي داريم، منطقه ثبات دارد، كردها دولت مستقل تشكيل نداده‌اند، شيعه‌ها به خواست خود نرسيدند. بنابراين عقلانيت بر سياست خارجي حاكم است» (فلسفه جسماني ص. ٣٢٠) . اين همان چيزي است اكنون زير ديدگاه عقل كل جدا از جسم، و به تبع آن آدم «عاقلي» كه به زيان خود كار نمي‌كند و بنابراين اصل هزينه- فايده بر رفتار او حاكم است عملا به دست آمده است؛ چيزي بدتر از قانون جنگل.
   تز دوم مي‌گويد انديشه عمدتا ناآگاهانه است. پيش از اين فرويد نيز به تعبيري با پرده برداشتن از ساحتي به اسم ناخودآگاه به اين نكته اشاره كرده بود. تفاوت آنچه ليكاف و جانسون مي‌گويند با سخناني مشابه آنچه روانكاوان مي‌گويند چيست؟
ناآگاه با ضمير ناخودآگاه فرويد فرق فراوان دارد. فرويد معتقد بود كه اميال و خواسته‌هاي سركوب شده به درون مي‌روند و جايي در ضمير ناخود آگاه روي هم انباشته مي‌شوند. در اين انباشت عقده‌هاي رواني‌اي شكل مي‌گيرد كه بر رفتار انسان (شايد ناآگاهانه) تاثير مي‌گذارند و هميشه منتظر فرصت‌هايي هستند تا به اشكال مختلف بروز كنند. اما ناآگاه شناختي بر اين باور است كه بخش عمده‌اي از دانش ما (حدود ٩٥ در صد) زير سطح هُشياري است. اجازه بدهيد با چند مثال زيرسطح هشياري را روشن كنم. وقتي ما ندانسته به چيز داغي دست مي‌زنيم هشيار نيستيم، در اين فرآيند بلافاصله و به سرعت كنش ما به سطح هشياري مي‌رسد و ما دست خود را به سرعت پس مي‌كشيم. وقتي جاي همواري قدم مي‌زنيم در اجراي قدم‌ها هشيار نيستيم، اگر احيانا چاله‌اي يا ناهمواري‌اي در مسير باشد ناگهان قدم زدن به سطح هشياري مي‌رسد، وقتي دوچرخه سواري يا رانندگي مي‌كنيم خيلي در سطح هشياري عمل نمي‌كنيم، اگر بچه‌اي ناگهان در مسير ظاهر شود عمل رانندگي به سطح هشياري مي‌رسد. هم‌اكنون هر كدام از ما دانش زيادي در ذهن خود داريم كه درسطح هشياري نيست، فقط بخش كوچكي (همان ٥ درصد) در سطح هشياري است كه آن هم مربوط به عملي است كه در حال به آن مشغول هستيم. فرآيند تكوين دانش ما هم در سطح هشياري نيست. از همان كودكي كه با جهان و پديده‌ها و رويدادهاي فراوان آن آشنا مي‌شويم يادگيري ما در سطح هشياري نيست. وقتي چيزي مي‌بينيم يا مي‌شنويم فرآيند نوروني دخيل در عمل ديدن و شنيدن در سطح هشياري نيست و بنابراين ناآگاه است. براي آشنايي كامل با ناآگاه شناختي بهترين كار، مطالعه خود كتاب  است.
   منظور ليكاف و جانسون از استعاره چيست و چه تفاوتي با مفاهيم فلسفي از يك سو و استعارات ادبي كه تاكنون مي‌شناختيم از سوي ديگر دارد؟
ابتدا استعاره را به اختصار تعريف مي‌كنم. در استعاره معمولا يك حوزه مفهومي انتزاعي و ناملموس يا كمتر ملموس (حوزه هدف) به كمك يك حوزه مفهومي عيني و كاملا مشخص (حوزه مبدأ) توصيف يا مفهوم‌سازي مي‌شود. مثلا وقتي مي‌گوييم صميميت نزديكي فضايي يا زندگي مسافرت است از نزديكي (فاصله فضايي) و مسافرت كه براي ما كاملا مشخصند براي توصيف و مفهوم‌سازي صميميت و زندگي كه انتزاعي و كمتر مشخصند استفاده مي‌كنيم. من براي اين مطلب مفهوم انتزاعي زمان را برمي‌گزينم. زمان يك مفهوم انتزاعي است و هيچ گونه مصداق عيني‌اي مثل درخت يا صندلي يا فيل در جهان ندارد. همه اين گفته را قبول داريم. اگر بخواهيم روي زمان در ذات خود (بدون استفاده از استعاره) فكر كنيم حرف زيادي براي گفتن نخواهيم داشت. حداكثر مي‌توانيم بگوييم كه زمان وابسته به رويدادهاست، يا در فيزيك بگوييم كه زمان برابر است با مسافت بر سرعت. اما ببينيم مردم در زندگي روزمره چگونه در باره زمان استدلال مي‌كنند يا حرف مي‌زنند: وقت ندارم، وقت كم دارم، وقت تمام شد، وقت زياد دارم، وقت را پس‌انداز مي‌كنم، وقت را تلف مي‌كنم، وقت براي من خيلي ارزش دارد، كارمندان در محل كار وقت را مي‌دزدند. با اندكي حوصله مي‌توان اين فهرست را باز هم ادامه داد و با كمي تامل معلوم مي‌شود كه اين چيزهايي كه مردم براي زمان به كار مي‌برند و ما هر روز بارها و بارها آنها را مي‌شنويم و به كار مي‎بريم ويژگي منابع مادي، پول و سرمايه هستند (مثلا مانند منبع نفت يا ذخيره آب يا پول پس‌انداز شده) . پس نتيجه مي‌گيريم كه مردم از منابع مادي (حوزه مبدأ) براي مفهوم‌سازي وقت (حوزه هدف) استفاده مي‌كنند كه با تعريف مختصر ما از استعاره در بالا كاملا سازگار است. در اين‌جا ما مفهوم كاملا انتزاعي زمان را به كمك استعاره توصيف كرديم. وقت طلاست كه در فرهنگ ما بسيار رايج است حالت خاص همين استعاره است. يا در مورد صميميت و نزديكي وقتي مي‌گوييم پويا و آرش رابطه بسيار نزديكي با هم داشتند اما اين اواخر ميان آنها فاصله افتاده است از همين فرايند استعاره استفاده مي‌كنيم. مگر نه اينكه نزديكي مربوط به فاصله فضايي ميان دو چيز يا دو شهر است. رابطه يك پديده فضايي نيست كه بشود از اين مفهوم براي آن استفاده كرد. اما از طريق استعاره مي‌توان. استعاره يك ابزار است كه براي مفهوم‌سازي مفاهيم انتزاعي و استدلال در باره آنها به كار مي‌رود. در بالا مشاهده كرديم كه اگر به كمك استعاره نبود ما نمي‌توانستيم مفهوم انتزاعي و ناملموس زمان را مفهوم‌سازي كنيم يا در باره آن حرف بزنيم. مفاهيم فلسفي نيز در اين رابطه استثنا نيستند؛ آنها نيز به كمك استعاره‌ها بيان مي‌شوند و طول و تفصيل پيدا مي‌كنند. استعاره‌هاي ادبي هم استعاره هستند و در حوزه ادبي به كار مي‌روند. نكته اين‌جاست كه ديدگاه كلاسيك استعاره را فقط در حوزه زبان قبول دارد، نه در حوزه انديشه آنگونه كه ما در اين‌جا در باره آن حرف مي‌زنيم. در آن ديدگاه استعاره چيزي هم‌چون تزيين كلام محسوب مي‌شود نه بيشتر. حتي آن را نسبت به گفتار طبيعي نوعي انحراف را مي‌دانند، چون در معني اصلي خود به كار نمي‌رود. وقتي ما «دست روزگار» را به كار مي‌بريم اين «دست» در معناي اصلي خود به كار نرفته است، چون روزگار كه دست ندارد. اين بحث فرصت ديگري مي‌خواهد، در اين‌جا نمي‌توانم وارد جزييات آن بشوم.
   حتي اگر قبول كنيم اساس كنش ذهني بشر استعاره‌سازي است، اين پرسش پديد مي‌آيد خود مبناي اين استعاره‌ها از كجاست و چرا بشر به اين طريق استعاره‌سازي مي‌كند؟
منشأ استعاره‌ها بدن است. مثلا استعاره عاطفه گرماست را در نظر بگيريد. در كودكي و در دوران شيرخوارگي تجربه ذهني- عاطفي گرماي آغوش مادر با تجربه حسي گرما در هم مي‌آميزند و براي مدت‌ها از هم قابل تفكيك نيستند. كريستوفر جانسون (فلسفه جسماني ص ٧٢) اين دوره را مرحله اختلاط مي‌نامد. ميان اين دو حوزه[اختلاط] به صورت خودكار تداعي اتفاق مي‌افتد. حوزه‌هاي گرما و عاطفه در مغز كودك با هم فعال مي‌شوند. بعدها بچه ميان اين دو حوزه تمايز قايل مي‌شود و فقط پس از اين تمايز است كه استعاره مفهومي ظاهر مي‌شود. آنگاه كودك يا شخص بزرگسال از حوزه گرما (مبدأ) براي مفهوم انتزاعي استقبال (حوزه هدف) به زبان استعاري استفاده مي‌كند و مي‌گويد «استقبال گرمي از او به عمل آوردند. استقبال در غير اين صورت چگونه مي‌تواند يك چيز گرم باشد.» جانسون مي‌گويد: استعاره‌هاي مفهومي در دو مرحله پديد مي‌آيند (فلسفه جسماني ص. ٧٦): (١) مرحله اختلاط، كه در آن اتصالات نوروني ميان حوزه‌هاي هم فعال تثبيت مي‌شود و حوزه‌ها مجزا از هم احساس نمي‌شوند و (٢) مرحله تفكيك، كه در آن حوزه‌هاي قبلا هم فعال از هم تفكيك و به دو حوزه مبدأ و هدف تبديل مي‌شوند. اين استعاره‌ها را استعاره‌هاي اوليه مي‌نامند و استعاره‌هاي مركب از تركيب آنها توليد مي‌شوند. به اين ترتيب معلوم مي‌شود كه منشأ استعاره‌ها بدن انسان است.
     اما چرا بشر اين‌گونه استعاري‌سازي مي‌كند؟
در يك بيان كوتاه: چون چاره ديگري ندارد! ما سه نوع مفهوم داريم كه عبارتند از مفاهيم سطح- پايه، مفاهيم برهم‌كنشي و مفاهيم انتزاعي. به صورت خيلي خلاصه مفاهيم سطح - پايه همان مفاهيم عيني هستند كه مصداق مستقل از انسان دارند، مثل فيل و درخت و سنگ و صخره. مفاهيم برهم كنشي مفاهيمي هستند كه در جريان عمل يا هنگام دستكاري پديده‌ها توليد مي‌شوند، مثلا من وقتي ليمو‌ترش مي‌خورم ترشي را حس مي‌كنم يا چيزي را برمي‌دارم وزن را احساس مي‌كنم. و سرانجام مفاهيم انتزاعي. اين مفاهيم هيچ مصداقي در جهان خارج ندارند (مثل زمان) و بر عكس دو مفهوم قبلي هيچ راهي، نه برهم‌كنش و نه اندام‌هاي حسي- حركتي، براي ارتباط ندارند. مي‌ماند راه‌هاي غير‌مستقيم كه آن هم همين روش‌هاي استعاري است. درست مانند مورد بالا كه از منابع مادي و پول براي مفهوم‌سازي زمان يا از گرماي بدن براي مفهوم‌سازي استقبال استفاده كرديم. ويگوتسكي[روان‌شناس معروف شوروي سابق] يك جايي گفته بود: محصولات عالي مغز، براي اينكه بيان يا منتقل شوند، نياز به واسطه دارند. واسطه آنها بدن، مغز، ذهن در ارتباط با محيط فيزيكي و اجتماعي است كه آشنايي با آنها نيازمند مطالعه كتاب‌هايي چون كتاب فلسفه جسماني و چالش آن با انديشه غرب است.

منبع: اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: