سکانس‌های «زمستان» / امید طبیب‌زاده

1394/12/3 ۰۹:۱۷

سکانس‌های «زمستان» / امید طبیب‌زاده

اول اینکه به نظر من هرگز و با هیچ نقدی نمی‌توان علت زیباییِ آثار ادبی را به‌طور کامل توضیح داد. تنها کاری که در این زمینه از عهده منتقدان برمی‌آید این است که دربارۀ زیباییِ آثاری سخن بگویند که زیبایی‌شان قبلاً مسجّل شده باشد! پس ابتدا باید معلوم بشود شعری زیباست (یعنی به‌واقع شعر است)، تا بعد منتقدان بتوانند در‌بارۀ زیبایی آن (یا «شعریّت» آن) داد سخن بدهند و آن را به طریقی توجیه کنند. قاعده کلی در علوم ادبی نیز این‌گونه است که ابتدا شاعرها شعرشان را می‌گویند و بعد دانشمندانِ علوم ادبی، مباحث خود را از رویِ شعرهایِ آنها استخراج می‌کنند و عرضه می‌دارند.

 

تقدیم به استاد ژاله آموزگار

مقدمه

اول اینکه به نظر من هرگز و با هیچ نقدی نمی‌توان علت زیباییِ آثار ادبی را به‌طور کامل توضیح داد. تنها کاری که در این زمینه از عهده منتقدان برمی‌آید این است که دربارۀ زیباییِ آثاری سخن بگویند که زیبایی‌شان قبلاً مسجّل شده باشد! پس ابتدا باید معلوم بشود شعری زیباست (یعنی به‌واقع شعر است)، تا بعد منتقدان بتوانند در‌بارۀ زیبایی آن (یا «شعریّت» آن) داد سخن بدهند و آن را به طریقی توجیه کنند. قاعده کلی در علوم ادبی نیز این‌گونه است که ابتدا شاعرها شعرشان را می‌گویند و بعد دانشمندانِ علوم ادبی، مباحث خود را از رویِ شعرهایِ آنها استخراج می‌کنند و عرضه می‌دارند. اصول زیبایی نیز منطقاً و عقلاً از روی هرآنچه زیباست شکل می‌گیرد، اما با تکیه بر هیچ اصولِ از پیش تدوین‌شده‌ای نمی‌توان زیبایی آفرید! و دوم اینکه معمولاً زیبایی به‌طور غیر مستقیم تأثیر خودش را می‌گذارد، بنابراین گرچه مشاهده‌گر محوِ زیبایی می‌شود، اما ممکن است هیچ متوجه نشود که این زیبایی از کجا آمده است. مثلاً آنچه ما «چشم زیبا» می‌نامیم، بیشتر به کیفیت نگاه مربوط می‌شود تا به ساختارِ خود چشم: «چشمان بادامی» لزوماً زیبا نیستند، اما «چشمان مست» قطعاً زیبایند! حال با این مقدمه کوتاه می‌خواهم به یکی از همین زیبایی‌های پنهان در «زمستانِ» اخوان ثالث اشاره کنم.

می‌دانیم که این شعر دست‌کم از دو لایه معنایی تشکیل شده است؛ یکی لایه زِبَرین یا ظاهریِ آن‌که زمستانی سرد و سیاه و طولانی را به تصویر می‌کشد و از تنهایی و یأس عمیق شاعر در چنان زمستانی سخن می‌گوید، و دیگری لایه زیرین و به اصطلاح تاریخی شعر که مبینِ فضای سیاسی و فرهنگی ایران در پس از کودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ است. پس از آن‌که مصدق به دست جمعی اراذل و رجاله‌هایِ سازمان‌یافته حکومتی سقوط کرد و بساط دیکتاتوری سیاه شاه حاکم شد، بسیاری از روشنفکران سرخورده و ناامید شدند و به افیون و الکل پناه بردند تا همه چیز را به فراموشی بسپارند. اما به‌ نظر من آنچه این شعر را زیبا و، به‌ جرئت می‌گویم، جاودانه می‌کند، نه لزوماً لایه زیرین آن، بلکه بیشتر و اساساً لایه زبرین یا همان صورتِ (form) آن است، زیرا حتی اگر کسی از مسائل تاریخی و سیاسی پشتِ شعر و در نتیجه از اشارات و تلمیحات آن نیز کاملاً بی‌خبر باشد، باز از شعر لذت می‌برد. در اینجا به یکی از ویژگی‌هایِ زبرین و روایی این شعر که بسیار نیز سینمایی است اشاره می‌کنم.

سکانس‌ها

١. شاعر که بسیار غمگین و تنها و افسرده‌خاطر است در خیابان‌های سرد و تاریک قدم می‌زند و هرچه را می‌بیند، تصویر می‌کند و از بی‌اعتنایی دیگران و از سرما و بی‌کسی و تنهایی خودش می‌نالد:

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ‌گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟

٢. شاعر به می‌خانه می‌رسد، اما دیرگاهست و می‌خانه دیگر تعطیل است! پس در می‌زند و از می‌فروش خواهش می‌کند حال که همه او را رها و فراموش کرده‌اند، دست‌کم او با وی مهربان باشد و در این سرما رحم کند و در را بر رویش بگشاید:

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

٣. اما می‌فروش به هر علتی در را باز نمی‌کند، پس شاعر صدایش را بلندتر می‌کند و خودش را پیش او کوچک و حقیر می‌کند، و التماس می‌کند که در را به رویش بگشاید:

منم من، میهمان هر شبت، لولی‌وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده‌ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

٤. می‌فروش، که حال یا خواب است یا بیدار است و نمی‌شنود، و یا اصلاً نمی‌خواهد که بشنود (و این تفسیر آخری با ادامه شعر جورتر است)، باز پاسخی نمی‌دهد و در را باز نمی‌کند. این بار شاعر ملتمسانه فریاد می‌زند و می‌کوشد تا ترحم او را بر‌انگیزد:

حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

حدیثی گر شنیدی، قصه سرما و دندان است

٥. و حتی وعده تصفیه‌حساب‌های پیشین و پول نقد می‌دهد:

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

٦. عاقبت می‌فروش که حالا دیگر بوی پول را شنیده است، در را می‌گشاید و شاعر به درون می‌رود و به می‌گساری می‌آغازد. پس از چندی می‌فروش به او می‌گوید که دیگر صبح شده است و باید برخیزد و برود، و شاعر که در عوالم خود سیر می‌کند، معنای واقعی سخنان می‌فروش را به گونه‌ای مجازی تفسیر می‌کند و در پاسخ می‌گوید چه صبحی، چه سحری چه گرمایی...، اصلاً خورشیدی در کار نیست. اگر سرخی‌ای در آسمان می‌بینی، جایِ سیلی سرد زمستان بر صورت فلک است و نه نشانه برآمدن آفتاب و آمدن صبح:

چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟

فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

٧. حال دوربین به شاعر نزدیک‌تر می‌شود و او را که به مستیِ خود رسیده است در نمایی بسیار نزدیک نمایش می‌دهد. او فریاد می‌زند که «قندیل سپهر تنگ میدان» (= خورشید، یا مصدق، یا آزادی یا رستگاری...؟)، چنان در تابوت سرما اسیر است، که حتی اگر زنده هم باشد، دیگر امیدی به بازگشتش نیست. وی تأکید می‌کند که جز فراموشی و پناه‌بردن به «چراغ باده» هیچ امیدی به هیچ چیز ندارد؛ چنان زمستان سردی حاکم است که هیچ تفاوتی بین شب و روز وجود ندارد:

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

٨. واقعیت این است که شاعر دوست دارد برای دل‌گرمی خودش هم که شده، می‌فروش را «مسیحای جوانمرد...[و] ...ترسای پیر پیرهن چرکین» خطاب کند، حال اینکه آن می‌فروش جز سود و حالا جز رها‌شدن از شرّ شاعر سمج، هیچ سودا و فکر دیگری در سر ندارد، و همین عمق تنهایی و پوچیِ زندگانی شاعر را با قدرت هرچه بیشتری القا می‌کند. توجه شود که می‌فروش در «زمستان» نه تنها هیچ شباهتی به پیر می‌کده یا پیرمغان در غزل‌هایِ حافظ ندارد، بلکه حتی کاملاً در نقطه مقابل او قرار دارد. اما شاعر به خود دروغ می‌گوید و بیهوده دنبال مشابهت‌هایی بین این می‌فروش و آن پیر می‌کده می‌گردد تا بلکه مفری بیابد و حتی اگر شده ذره‌ای از تنهایی‌اش بکاهد، درحالیکه هیچ مفری و امیدی در کار نیست. پس عاقبت و به‌ناچار از می‌خانه بیرون می‌زند، و باز وارد همان کوچه‌ها و خیابان‌های سرد و یخ‌زده می‌شود و همان رهگذران بی‌اعتنا را می‌بیند، و از فرط سرما و بی‌کسی، مستی از سرش می‌پرد و تازه به اوج ناامیدی خود می‌رسد. نهیب حادثه در پایان این شعر با شدت بیشتری نسبت به آغاز شعر بر سرشاعر فرو می‌ریزد، زیرا شاعر تازه در پایان شعر درمی‌یابد که مستی و می‌خانه هم دیگر درد او را دوا نمی‌کند و دیگر چیزی جز سرما و یأسِ بی‌پایان انتظارش را نمی‌کشد:

سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفس‌ها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلت‌های بلورآجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار‌آلوده مهر و ماه

زمستان است.

نتیجه‌گیری

شاعر در انطباق زمستان واقعی با زمستانی مجازی کاملاً موفق بوده است. او واقعیت و خیال را در این شعر چنان درهم آمیخته است که اولاً خواننده به‌راحتی می‌تواند هر لحظه از زمستان واقعی به زمستان مجازی گذر کند، و ثانیاً می‌تواند زمستان مجازیِ شاعر را به هزار طریق تأویل کند و هزار معنا برای آن بسازد یا حتی بیابد. دیگر اینکه شاعر در این شعر تنها از طریق صورت، و بی‌هیچ بیان مستقیمی، «پیر می‌کده» حافظ را به بی‌پیری مبدل کرده است که اگر در را برویت می‌گشاید، فقط برای پول است و بس. باده غم دل را از یاد حافظ می‌برد، اما همین باده در «زمستان» خود مبدل به بخشی از نهیب حادثه می‌شود که بنیاد شاعر را ز جا می‌برد! آشنایی‌زدایی یعنی همین!

منبع: روزنامه شرق

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: