زندگی عجیب گابریل گارسیا مارکز / دکتر رضا داوری

1393/2/9 ۰۹:۳۴

زندگی عجیب گابریل گارسیا مارکز / دکتر رضا داوری

یادداشتی اختصاصی از دکتر رضا داوری اردکانی درباره کتاب «ژنرال در لابیرنت» گارسیا مارکز «ژنرال در لابیرنت» گزارش عجیبی است از آخرین روزهای زندگی سیمون بولیوار و پایان کار او. نویسنده برای تهیه این گزارش کوتاه چنان که خود گفته است، به آثار و اسناد بسیار مراجعه کرده است. اما «ژنرال در لابیرنت» یک گزارش تاریخی نیست و وقتی یک نویسنده آن هم نویسنده‌ای مثل مارکز، تاریخ می‌نویسد، تاریخ او با تاریخ‌هایی که مورخان می‌نویسند، متفاوت می‌شود. گرچه به گمان ما، مورخان هم نوشته مارکز را تحسین می‌کنند.

 

 

یادداشتی اختصاصی از دکتر رضا داوری اردکانی درباره کتاب «ژنرال در لابیرنت» گارسیا مارکز

«ژنرال در لابیرنت» گزارش عجیبی است از آخرین روزهای زندگی سیمون بولیوار و پایان کار او.

نویسنده برای تهیه این گزارش کوتاه چنان که خود گفته است، به آثار و اسناد بسیار مراجعه کرده است. اما «ژنرال در لابیرنت» یک گزارش تاریخی نیست و وقتی یک نویسنده آن هم نویسنده‌ای مثل مارکز، تاریخ می‌نویسد، تاریخ او با تاریخ‌هایی که مورخان می‌نویسند، متفاوت می‌شود. گرچه به گمان ما، مورخان هم نوشته مارکز را تحسین می‌کنند.

سیمون بولیوار، سردار جنگ‌های استقلال امریکا در مقابل اسپانیا، 20 سال از عمر خود را روی زین اسب گذرانده است و هر کس هر چه بخواهد درباره او بنویسد، قاعدتاً باید شرح کارهای او در این مدت باشد، چرا که قبل از این 20 سال دوران رشد و رسیدن به جوانی بوده است.

بعد از این 20 سال هم ژنرال مدت زیادی عمر نکرده و از زمان معزولی تا هنگام مرگ را با بیماری گذرانده است. «ژنرال در لابیرنت» شرح دوران بیماری تا مرگ بولیوار است. ولی بیماری مردی که از قدرت دور شده است، چه اهمیت دارد؟ و چرا مارکز شرح جنگ‌ها و کار و بار بولیوار در دوران قدرت را ننوشته است؟ قصد مارکز بیوگرافی‌نویسی نبوده و به قهرمان استقلال امریکا هم کاری نداشته است.

 من اصلاً کاری به قصد مارکز ندارم. در این گزارش نه فقط شکست و خواری قهرمان، بلکه پایان غم‌انگیز یک دوران را می‌توان دید. نویسنده‌ای که رؤیا از اندیشه او بیرون نمی‌رود، دوران منورالفکری (قرن هجدهم) را خواب و خیالی می‌بیند که پایان آن با تب و لرز توأم است.

بولیوار قهرمان استقلال و مرد محبوب جنگ‌های استقلال، باید از کشور خود برود و در عین بیماری و تب و لرز، راه طولانی آبی را با کشتی طی کند که البته این راه طی نمی‌شود و قبل از آن که به مرز برسد، بولیوار می‌میرد.

در این راه آبی پر پیچ و خمی که بولیوار را به مرز می‌برد تا به خارج از کشور تبعید شود، یک سگ زخمی را پیدا کردند و چون بولیوار به سگ علاقه داشت، آن را گرفتند و به داخل کشتی بردند و بر زخم‌هایش مرهم نهادند و پرستاری‌اش کردند تا بهبود یابد و به بولیوار نشانش دهند.

اما هر چه سعی کردند، سگ بهبود نیافت. ناچار سگ مفلوک را پیش بولیوار بردند. بولیوار دست نوازش بر سر آن کشید و چون پرسیدند که چه نامی روی این سگ گر زخمی بگذارند، قهرمان بزرگ امریکا گفت نام او را بگذارید سیمون بولیوار، یعنی این سگ زخمی درمانده و رانده از همه جا سیمون بولیوار است و این دو، وضع و سرانجام مشترک دارند.

چگونه سردار محبوب جنگ‌های استقلال امریکا و کسی که هنوز نزد مبارزان ضد استعمار حرمت و اعتبار دارد، در کشور خود و در میان مردمی که 20 سال رهبر آنان بوده است، این چنین خود را خوار و زبون می‌یافته است.

 نکته مهم‌تر این است که چرا نویسنده، دوران عزت و قدرت او را ندیده و وصف نکرده و صرفاً روزهای آخر زندگی او را پیش چشم خواننده آورده است.

بولیوار عنوان و سمت نظامی داشت و عمری در جنگ و سیاست به سر برد اما در عین حال منورالفکر بود و بزرگ‌ترین مظهر منورالفکری امریکای مرکزی و جنوبی به شمار می‌آمد. آیا مارکز پایان دوران منورالفکری را در سرانجام بولیوار می‌دیده است؟ «ژنرال در لابیرنت» حکایت قهرمانی نیست.

خواننده، بولیوار را هیچ جا در هیئت قهرمانی نمی‌بیند. فقط می‌شنود که او 20 سال در جنگ و صلح فرماندهی و حکومت کرده است. او هر چه می‌بیند، بیماری، ضعف، تنهایی، نیاز و نومیدی است. گویی نویسنده هم قهرمانی قهرمان را ندیده است.

«ژنرال در لابیرنت» یک تراژدی نیست، نه از آن جهت که در آن عمل قهرمانی صورت نمی‌گیرد، بلکه از آن جهت که قهرمانی در آن وجود ندارد. حتی مرگ بولیوار هم مرگ قهرمان نیست، مرگ یک مرد بیمار بدبین و نومید افسرده است که به هیچ چیز حتی به دارو و درمان اعتقاد ندارد. مرگ بولیوار چنان که مارکز می‌بیند و می‌آزماید، پایان یک دوران تاریخی است؛ پایان منورالفکری و راسیونالیسم قرن هجدهم و وضع کسی که پیرو روح و فکر و رسوم آن دوران باشد، شبیه وضع بولیوار است.

 او در عین بیماری و در بحران تب باید از خانه و دیار خود دور شود. تا در خانه بود، هر روز یک شیشه ادوکلن به سر و رو و تن خود می‌ریخت تا بوی عرق تنش را کسانی که به دیدنش می‌آیند،‌ حس نکنند. مارکز نگفته است که در سفر هم شیشه‌های ادوکلن را با خود برده بود یا نه.

از یاران و دوستان فقط چند نفر با او بودند. ژنرال و سردار جنگ‌های استقلال با بیماری و کج‌خلقی و یأس و افسردگی در راه طولانی تبعید جان داد و شاید گابریل گارسیا مارکز خواسته است بگوید که تاریخ یا بی‌تاریخی امریکای لاتین به این طریق رقم خورده است.

روزنامه ایران

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: