1394/9/1 ۰۹:۴۴
متولد 1323 در شیراز؛ شاعر، ویراستار، روزنامهنگار و منتقد ادبی؛ به عنوان ویراستار، ویرایش رمان مشهور «آروارهها»ی پیتر بنچلی را در کارنامه دارد، همان رمانی که اسپیلبرگ بر اساس آن یکی از مشهورترین فیلمهای دهه 70 میلادی را ساخت. از استعدادهای منحصر به فرد حوزه شعر نو در دهه 40 بود اما در نهایت، بدل شد به پدر معنوی غزل نو، با غزلهایی پیشنهاد دهنده
گذشت زمان برخی را فراموش کار میکند!
یزدان سلحشور: متولد 1323 در شیراز؛ شاعر، ویراستار، روزنامهنگار و منتقد ادبی؛ به عنوان ویراستار، ویرایش رمان مشهور «آروارهها»ی پیتر بنچلی را در کارنامه دارد، همان رمانی که اسپیلبرگ بر اساس آن یکی از مشهورترین فیلمهای دهه 70 میلادی را ساخت. از استعدادهای منحصر به فرد حوزه شعر نو در دهه 40 بود اما در نهایت، بدل شد به پدر معنوی غزل نو، با غزلهایی پیشنهاد دهنده. او در اواخر دهه 40 به مؤسسه مطبوعاتی اطلاعات پیوست و مسئولیت بخش ادبی مجله جوانان را که سردبیریاش بر عهده ر.اعتمادی [ نویسنده مشهور حوزه آثار عامهپسند] بود، برعهده گرفت و در مدتی کوتاه، این صفحهها، بعد از صفحههای شعر مجله فردوسی، به پرمخاطبترین صفحههای شعر کشور بدل شدند آن هم با تیراژی نزدیک به 500 هزار نسخه، در اواخر دهه 40! او همچنین نشستهای پرازدحام شعر دوشنبه را در مؤسسه اطلاعات که به همراه کیهان، بزرگترین مؤسسههای مطبوعاتی آن دوره بودند، کلید زد اما فقط اینها نبود از دل صفحههای شعر و این نشستها، هم جریان مسلط «غزل نو»زاده شد و هم بعد از یک دهه، شاعران جوان انقلاب اسلامی که شعر حوزه هنری را پایهگذاری کردند، حاصل مهیاسازی فضای رشد و نمو ادبی مجله جوانان، در دهه 50 بودند. شاعران شهرستانی، برای نخستین بار، شعرشان در تیراژی وسیع و با مخاطبان بسیار، در این صفحهها مطرح شد. این مصاحبه، با ریزهکاری بسیار و اطلاعات تاریخی فراوان، اگر قرار بود به تمامی در «ایران» منتشر شود احتمالاً پنج صفحه روزنامه میشد که امکانش نبود، بنابراین، این خلاصه مصاحبه من با علیرضا طباییاست تا متن کامل، شاید وقتی دیگر منتشر شود!
*****
بگذارید از جایی شروع کنیم که شما وارد مؤسسه اطلاعات و مجله جوانان شدید. مجله، نوتأسیس بود، هنوز به قول حرفهایها جا نیفتاده بود و از طرفی هم زمانهای بود که نشریات به شعر جوان، کم بها میدادند و به شعر شهرستان، از آن هم کمتر! پس طبیعیترین انتخاب این بود که شما بهعنوان شاعری جوان که از شهرستان به تهران آمده و موقعیتی هم به دست آورده، مسئولیتی در حوزه شعر مؤسسه عهدهدار شوید که یک ساعتی بروید کافه نادری یا کافه فیروز و بهاندازه چهار شماره مجله شعر جمع کنید و بیایید بیرون! اما شما این کار را نکردید، چرا؟
خب من قبل از اینکه وارد مجله جوانان شوم، خودم شرایط مشابه داشتم! قبل از اینکه بیایم تهران، برای مجله «روشنفکر» که مسئول صفحه شعرش فریدون مشیری بود، شعر میفرستادم که البته ایشان لطف داشتند چاپ میکردند اما قبلش برای «تهران مصور» که مسئول صفحات شعرش، سیمین بهبهانی بود شعر میفرستادم، برای «سپید و سیاه»، برای «امید ایران»، برای مجله «اطلاعات بانوان»، این مجلاتی که آن موقع مشهور بودند و البته تیراژ بالا داشتند؛ که این مهم بود و البته بارها با این وضعیتی که شما شرحش را گفتید، مواجه میشدم البته خوشبختانه کار من طوری بود که بیشتر حضرات چاپ میکردند و کمتر حواله میدادند به آینده که «کارهای بهتر و بیشتری بفرستید!»...
کار کلاسیک میدادید؟
خب من با غزل شروع کردم و بعد دوبیتی و غزل و بعدش رفتم سراغ چهارپاره. مجموعه «جوانههای پاییز» من، به جز چند شعر که در قالب نیمایی هست، بقیه در قالب چهارپاره است. آن موقع چهارپاره، شعر مسلط بود. برگردیم به سؤال اولتان...بنابراین این را میدانستم که با چاپ یک شعر، چقدر میشود انرژی مثبت داد به یک شاعر و روی روند رو به رشدش تأثیر گذاشت، مخصوصاً در مورد شاعری که در شهرستان است یا حتی در شهرستانی دوردست و من فکر کردم که این دیوار را میشکنم! چون میدانستم که برای یک شاعر شهرستانی دسترسی به مسئول صفحه شعر چقدر مشکل است و آشنا میخواهد، پارتیبازی میخواهد! همان موقع هم که شهرستان بودم به خودم گفتم اگر یک موقعی موقعیتی دستم بیفتد، مثل رسم زمانه برخورد نمیکنم و این کار را هم نکردم! دلیل دیگرش هم این بود که مجله، نوپا بود و باید مخاطب را جلب میکرد و من برای مسئولان مجله دلیل آوردم که برخورد کشوری با مقوله شعر، میتواند تعداد مخاطبها را بالا ببرد که همین اتفاق هم افتاد! مجلهای که با 10-12 هزار تا تیراژ شروع کرده بود، به 480 هزار تیراژ در هفته رسید که در شمارههای ویژه این تیراژ به 500 هزار تا 520 هزار نسخه هم میرسید؛ البته این طور نبود که فقط بخش شعر این مجله، بالا رفتن تیراژ را رقم بزند، همه سرویسها فعال بودند و مخاطب داشتند اما بخش ادبی، خیلی به این روند کمک کرد.
خب خواست شما یک طرف قضیه بوده؛ طرف دیگرش این بوده که مسئولان مجله و مؤسسه اطلاعات با شما همکاری کنند. من چون خودم سالها در فضاهای مشابه بودهام، میدانم که در مطبوعات، میل به محافظهکاری زیاد است مخصوصاً در مؤسسات بزرگ. فقط این نبوده که شما بخواهید برخلاف روند جاری اقدامی کنید و با شما همراه شوند بسادگی! سردبیر مجله، ر.اعتمادی بوده که نگرشش به ادبیات متفاوت بوده –الان البته فرصت ارزشگذاری نیست اما به هر حال متفاوت بوده- و یک دفعه یک جوانی تازه از شهرستان آمده، تصمیم میگیرد صفحه ادبی مجله، با همه آن چیزی که تا به حال در مطبوعات پایتخت بوده، فرق داشته باشد و تازه نشست هفتگی شعر هم برگزار میکند! خُب برگزاری این نشست، بودجه میخواهد، مکان میخواهد، هماهنگی میخواهد، نگهبانی مؤسسه باید با این جمعیتی که هفتگی میآیند، هماهنگ باشد آن هم در آن روزگار که نزدیک به سال 49 بوده و بعدش هم که اعلام جنگ مسلحانه و حرف و حدیثهای امنیتی و باقی قضایا! چطور توانستید، مسئولان وقت مجله را راضی کنید که از محافظهکاریهای رایج دست بردارند؟
من روز اول شرط کردم که اگر من شعری را انتخاب کردم، باید چاپ بشود یعنی کس دیگری دخالت نکند که این نباید چاپ شود یا آن باید چاپ شود! بعد هم که در عمل، این شیوه جواب داد، مسئولان مجله دیدند که در سطح جامعه و جامعه ادبی این روش مورد تأیید قرار گرفته و تأثیر مستقیمش روی تیراژ مجله است. بازتاب کارها، غیر از حوزه تیراژ در نامههای رسیده هم بود. من دو روز در هفته به مجله میرفتم یکی روزی بود که منتشر میشد و عصرش هم نشست شعر برگزار میشد که بازتاب شماره صبح را در آن نشست میدیدیم و یک روز دیگر که کارها را آماده میکردم برای انتشار در شماره بعدی و وقتی میخواستم به خانه برگردم، حجم زیادی از نامههای رسیده را باید با خودم به خانه میبردم و کار به جایی رسیده بود که یک بار آن قدر نامه رسیده بود که برای درج پاسخ به نامهها یعنی همان ستون «مشاور ادبی»، مجبور شدند کل دو صفحه را اختصاص دهند به «مشاور ادبی»! یعنی 8 ستون به پاسخ به نامهها اختصاص پیدا کرد و این در حالی بود که تازه به خیلی از نامهها و شعرها که کیفیت بالایی نداشتند، پاسخ نمیدادم و فقط مینوشتیم: «نامههای شما رسید» بعد هم اسامی را مینوشتیم. نامهها را که میبردم خانه، آن موقع پسرم کوچک بود، پنج-شش سال داشت، من میگفتم: «بابا! تو فقط نامهها را باز کن!» خانمام هم میآمد کمک میکرد و نامهها وسط اتاق یک کوه میشدند! حالا شما در چنین وضعیتی، فرض کنید که من خودم را موظف میدیدم که برای خیلی از این شاعرهای شهرستانی، نامه اختصاصی هم بنویسم و جواب بدهم و بفرستم برایشان در خانهشان، در شهرستان! البته این نامهنگاری هم خودش، استقبال را بیشتر میکرد چون شاعر احساس میکرد که برای کارش احترام قائل میشوند و خب، این رسیدن نامه در خانه از سوی مجله، هم برای شاعر خوشایند بود هم بین در و همسایه بازتاب داشت و خود به خود، به خوانندگان مجله اضافه میکرد. خب آقای اعتمادی هم میدید که بخش ادبی چقدر بازتاب دارد. بیشترین نامههایی که میرسید مربوط به قسمت ادبی بود؛ البته من هم با توجه به حساسیتهای آن دوره، سعی میکردم روی خطوط قرمز حرکت کنم اما از آنها رد نشوم. گرچه در حوزه انتخاب شعر، باز هم دو سه باری دچار مشکل شدیم! حتی یک بار از آن دو سه مرتبه مجله را توقیف کردند که باید صفحه را کلاً عوض میکردیم! مشکل هم اصلاً مشکل نبود اما همان موقع بود که خسرو گلسرخی را اعدام کرده بودند؛ یک آقایی که اسمش هم توی ذهنم نمانده یک دوبیتی فرستاده بود که چون مسألهساز شده بود توی ذهنم مانده؛ مصرع اولش این بود که: لبان تو گل سرخ حیات است. اینها به همین یک مصرع گیر دادند که این اشاره به اعدام گلسرخیاست! بابا! باباتون خوب، ننهتون خوب! این صرفاً لیریک و عاشقانه است! مجله را توقیف کردند! بنابراین اگر کارها کمی تند بود، مجبور بودم چاپ نکنم. نقل قول کنم از نادرپور، که یک بار توی کافه نادری به من گفت: «آقا با منقاش[موچین] کلمه را، این حضرات از توی شعر میکشن بیرون!»
این تلاش شما باعث شد که در عرض دو سال، صفحات ادبی جوانان در مقام دومین صفحه ادبی باکیفیت کشور قرار گرفت و بعدش، این صفحات و آن جلسات شعری، منجر به دو نهضت ادبی شد که اولی نزدیکتر و زودتر اتفاق افتاد که جریان غزل نو در اوایل دهه پنجاه بود و دومی، یک دهه بعد اتفاق افتاد که شد همان جریان شعری شاخه جوانان شعر انقلاب اسلامی که در حوزه هنری در دهه شصت شکل گرفت و بخش اعظم شاعرانش، همانهایی بودند که با صفحات شعر جوانان و نشستهای دوشنبه، وارد حوزه حرفهای شعر شده بودند. ما اول برویم سراغ جریان اول که از لحاظ زمانی و بازده ادبی، نزدیکتر بود به آن دوره یعنی غزل مدرن. اول بگذارید برای خوانندگان، یک تصویر فشرده بدهم از دهه چهل؛ دهه سی، دهه سلطه کلاسیکگوها بود و به قول مفتون امینی، نوگرایان مجبور بودند در نشستهای ادبی، غزلی، دوبیتیای، قصیدهای بخوانند که نوگرایان را آدم حساب کنند، حالا از شاعرش بگذریم! بعد در مدت کوتاهی، ورق برگشت و جوری شعر نو مطرح و حاکم شد که اوایل دهه چهل، شهرت مثلاً اخوان در بین عموم مردم در پایتخت، شد در حد فردین در سینما! خب، بقیه هم از چنین شهرتی برخوردار شدند و حالا وقت انتقامکشی بود! یک دفعه شعر کلاسیک شد اَخ! صحبتهایی از این دست که دوره غزل گذشته و شعر کلاسیک مرده و کسی که کلاسیک بگوید دارد بازگشت ادبی میکند، شد حرف زمانه! حالا سؤال من این است که در چنین فضایی، اولاً شما با چه جرأتی رفتید سراغ شعر کلاسیک و طرح و نشرش در مجله – چون بایکوت جامعه روشنفکری آن دوره، دست کمی از بگیر و ببند حکومت آن دوره نداشت!- و در مرحله بعد، چطور شد که در مدت کوتاهی، چهار- پنج چهره از این جریان شعری مطرح شدند؟
اینکه میگویند: <عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد،> خوشبختانه یک سری عواملی هم به کمک من آمد یکی از آنها همان تیراژ بود و دومی این بود که من سعی میکردم آن صفحات، یک آینه کامل باشد برای بازتاب شعر زمانه یعنی افراط و تفریط نمیکردم در انتشار شعرهای کلاسیک و نو. ما در آن صفحات، یک ستون را اختصاص میدادیم به نمونههای شعر کلاسیک یعنی نمونههای درخشان شعر هزارساله را آنجا منتشر میکردیم. بغلش، شعر بیوزن هم منتشر میکردیم یعنی این طور نبود که کل صفحه در سیطره جریان خاصی باشد. نخستین کاری که من کردم یک ستون را اختصاص دادم به غزل معاصر. طبیعی بود که اول کار، این ستون به غزل شاعران مطرح روزگار اختصاص داشت و گرچه نوگرایان، بر برتری شعر نو اصرار داشتند اما اغلبشان، شعرهای کلاسیک خوبی هم داشتند، که من آنها را برای چاپ در این ستون انتخاب میکردم! همین باعث شد که شاعران جوانتر هم جرأت پیدا کنند و کار کلاسیک بفرستند که سد شکسته شد...
با عکسالعمل منفی طیف روشنفکری مواجه نشدید؟
البته میخواستم همین را بگویم که آن ضربالمثل را هم گفتم! یک عامل دیگر این بود که در آن، زمان، برای شاعران نوگرای آن دوره، مخاطب خیلی مهم بود و در نتیجه باز هم عامل تیراژ به کمک آمد و آنها هم شعر دادند برای صفحات ادبی جوانان؛ یعنی این حرکت و من، بایکوت نشدیم چون نزدیک به 500 هزار نسخه تیراژ شوخی نبود و نمیشد از آن گذشت! بعد هم من شروع کردم به مصاحبه کردن با چهرههای صاحبنام شعر نو، که با چنین میزان مخاطبی، خودش عامل مودت شعر نو و شعر کلاسیک شد! مثلاً با سپانلو در همان دوره مصاحبه کردم، با نادرپور و آتشی مصاحبه کردم، با نصرت رحمانی، با حسن هنرمندی، با زُهری و دیگران، آن هم دو صفحه کامل مجله! البته قبل از اینکه به این مرحله برسیم یک سری مخالفتهایی بود؛ گاهی با برخورد محکم و غیردوستانه و گاهی هم با برخورد دوستانه که «با این همه کار خوب نو که داشتی مثل شعر ویتنام، در حد تو نبود که بروی آنجا!» اما حتی کسانی که این را میگفتند بعد از مدتی خودشان مطلب دادند! به هر حال من از همان اولش، آن کاری را کردم که به آن ایمان داشتم و گوشم بدهکار بدگوییها و مخالفتها نبود! مضاف بر اینکه ما آن موقع، غزلگوهای خوبی داشتیم که کارشان مطرح نمیشد نه اینکه حضور نداشتند! این صفحات باعث شد که کارشان دیده شود مثلاً ذکایی یا حتی سیاوش مطهری.
اسم کوچک ذکایی چه بود؟
مهدی بود، دو تا برادر بودند. هر دو هم غزل میگفتند. محمد ذکایی بزرگتر بود و افسر شهربانی و پسر خیلی خوبی بود ولی مهدی کارهایش بهتر بود و غزلهای خیلی خوبی میگفت البته ما یک خبرنگار سینمایی هم داشتیم به نام مهدی ذکایی، که نباید نامش با نام این شاعر اشتباه شود. بعداً من از پدرام چند تا شعر دریافت کردم که دیدم خوباند و چاپ کردم، بعد با منزوی آشنا شدم...
پدرام، اوایل کار که میفرستاد با همین فضایی بود که ما بعدها در «غزل خون» شاهدش بودیم؟
«غزل خون» که همان اوایل انقلاب منتشر شد و طبیعی هست که شروع کارهایش این طور نبوده باشد. پدرام همان سالهای 50، 51، 52 کارهایش را میفرستاد البته این را هم بگویم که آن موقع مثل حالا نبود که حساسیت وجود دارد که «چرا توی کار ما دست بردید؟!» آن موقع، من اگر میدیدم که با عوض کردن یک کلمه، کار بهتر میشود یا یک بیت از باقی بیتها ضعیفتر است و اگر حذف شود، شعر بهتر میشود، این کار را میکردم و شاعر هم استقبال میکرد و بار بعد که شعر میفرستاد، میدیدم کارش بهتر شده یعنی خودش متوجه نکتههای تازه شده.خوشبختانه برخی از شاعران، بعدها در مصاحبههایشان یا سخنرانیهایشان، به این نکته اشاره کردهاند مثل ناهید یوسفی، اکبر اکسیر یا کریم رجبزاده که این تعویض کلمه، برایشان راهگشا بوده. علاوه بر این موارد، حتی بعضیها که کار میفرستادند از لحاظ وزنی هم کارشان مشکل داشت که من اصلاح میکردم. بعضیهایشان، چند سالی هم این مشکلشان دوام آورد که حالا اسم نمیبرم چون در قید حیات نیستند و از طرفی هم اسم و رسمی دارند!
غیر از غزل نو که از همان اوایل دهه پنجاه، خودی نشان داد، یک جریان شعری دیگر هم در زیرگفتار این صفحات، کم کم شکل گرفت. شاعران جوانی در این صفحات آثارشان منتشر شد که از پسزمینه فکری سنتی و مذهبی برخوردار بودند و گرایشی به رویکردهای روشنفکرانه که آن موقع معطوف گفتمان سوسیالیستی و مارکسیستی بود، نداشتند و آثارشان هم گهگاه بار تغزلی داشت و البته میل به نوگرایی در آنها دیده میشد و جای دیگری هم جز جوانان، برای انتشار آثارشان نبود چون شعرهاشان، در پسند مجلات روشنفکری نمیگنجید. اینها، رفته رفته آن قدر حضورشان در صفحات ادبی جوانان پررنگ شد، که شعرشان به «شعر غالب» این صفحات بدل شد و بعدها، هسته اصلی شعر جوان انقلاب اسلامی را تشکیل دادند. خیلیها بودند، من میتوانم از سیدحسن حسینی اسم ببرم یا از نصرالله مردانی یا سپیده کاشانی یا محمدرضا سهرابینژاد و دیگران. یعنی راست و حسینی میتوان، هم شما را پدر معنوی غزل نو دانست هم پدر معنوی شعر جوان انقلاب؛ از این شاعران، در دهه پنجاه چطور حمایت کردید؟
خب در آن دوره، همان طور که خودتان گفتید، فضای حاکم هنری، در دست چپها بود مخصوصاً در حوزه کتابت و اینها، مخالف حکومت وقت بودند اما غیر از اینها، اکثریت مردم هم بودند که اصلاً در این حال و هوای فکری نبودند اما آنها هم مقابل حکومت بودند و رفته رفته این اکثریت مردم، در فضای هنری دهه پنجاه دارای صدا شدند. اولش این صدا، چندان بلند نبود و زیر سیطره آثار مارکسیستی، چندان به گوش نمیرسید اما از آنجایی که یک جبهه واحد علیه نظام شاهنشاهی -البته با خواستههای متفاوت و اغلب متضاد- شکل گرفته بود، جبهه روشنفکری هم اگرچه به این صدای تازه، چندان بها نمیداد اما جلوی پایش هم سنگ نمیانداخت! در نتیجه، این صدای هنری، شروع کرد به بیشتر شنیده شدن و از آنجایی که این صدا، بیشتر از پایتخت، از شهرستانها به گوش میرسید، در صفحات ادبی جوانان هم ظهور و نمود بیشتری پیدا کرد مضاف بر اینکه اعتقاد من بر این بود که خود شعر باید معیار چاپ اثر باشد و اینکه نوآوری دارد یا ندارد، حرف تازه دارد یا ندارد، قادر است با سطح کیفی شناخته شده در جامعه، رقابت کند یا نه؛ در نتیجه من کار حسن حسینی را میدیدم نه اینکه متعلق به چه جناح فکریست من کار سهرابینژاد را میدیدم و از اینها گذشته، خودم هم چندان اهل دستهبندی جناحی و فکری، نبودم و نیستم. این شاعرها البته از لحاظ فکری و عملی هم بیشتر با روحیهام سازگار بودند چون اکثرشان همان طور که شعر میگفتند باورها و زندگیشان هم همین طور بود. خانم سپیده کاشانی به نشستهای شعر دوشنبه که میآمد، همان قبل از انقلاب با چادر میآمد و اولین بار هم با همسرش آمد و بعدها حتی رفت و آمد خانوادگی هم ما داشتیم. الان هم اگر باز موقعیتی مثل همان دوره، دستم باشد، به شعر و ارزش هنری آثار کار دارم نه حواشیاش. به هر حال، اگر میبینید که یک دفعه این صدا، در جوانان دهه پنجاه به «صدای غالب» بدل شد، به دلیل این بود که داشت بدل میشد به صدای اکثریت مردم. بالاخره ما چه در انقلاب 57 و چه بعد از آن دیدیم که این صدا، «صدای غالب» بود. من فقط سعی کردم جلوی این صدا را نگیرم و بگذارم به رشدش در آن صفحات ادامه دهد.
و یک سؤال نه چندان عمومی نه چندان خصوصی؛ با این نقشی که شما در رشد شعر جوان سنتی-اعتقادی داشتید که بعدها بدل به شعر جوان انقلاب شد، انتظار میرفت که بعد از انقلاب از شما تجلیل شود یا حداقل موقعیتهای کاری خوبی به شما پیشنهاد شود اما این طور نشد! زمان، فراموشی میآورد یا خودتان کنار کشیدید؟
زمان البته برای بعضیها فراموشی میآورد اما بودند کسانی که بارها و بارها از آن صفحات و نقش من یاد کردند مثل مرحوم حسن حسینی یا کریم رجبزاده یا دیگران. اما اتفاقاً آنهایی که بیشترین کمک ادبی و یاری هنری را دریافت کردند، کمتر به یاد آوردند یا اصلاً به یاد نیاوردند! من هم انتظاری نداشتم و ندارم اما برخی برخوردها تلخ بود.
منبع: روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید