قاضی بُست / پروفسور فضل‌الله رضا - بخش دوم و پایانی

1394/8/12 ۰۹:۴۳

قاضی بُست / پروفسور فضل‌الله رضا - بخش دوم و پایانی

بونصر هم که روزی در جوانی دلی پر از زیباییها داشته، شاید امروز دیگر مرغ دست‌آموز شده، او هم دلش می‌خواست که آبروی فقر و قناعت را نگه دارد؛ ولی این کار آسانی نیست، بزرگامردا که از این جیفه دنیا بگذرد! سالهاست که دیگر مهار کردن این نیروی، کم‌کم از دستش بیرون رفته،‌ معده به قلیه فغفوری عادت کرده، جاه و مال او را به دام آورده است. این است وقتی می‌بیند دو فقیر آزادة بست از این‌همه زر سره می‌گذرند، دلش شکفته می‌شود. سخن بوالحسن آوای ناخودآگاه دل اوست. بونصر می‌بیند اینها کاری می‌کنند که شاید خودش روزی آرزو می‌کرد؛ ولی نتوانست درست انجام بدهد. فریاد وزیر «بزرگا که شما دو تن‌اید» از درون دل اوست

 

 

 

بونصر هم که روزی در جوانی دلی پر از زیباییها داشته، شاید امروز دیگر مرغ دست‌آموز شده، او هم دلش می‌خواست که آبروی فقر و قناعت را نگه دارد؛ ولی این کار آسانی نیست، بزرگامردا که از این جیفه دنیا بگذرد! سالهاست که دیگر مهار کردن این نیروی، کم‌کم از دستش بیرون رفته،‌ معده به قلیه فغفوری عادت کرده، جاه و مال او را به دام آورده است. این است وقتی می‌بیند دو فقیر آزادة بست از این‌همه زر سره می‌گذرند، دلش شکفته می‌شود. سخن بوالحسن آوای ناخودآگاه دل اوست. بونصر می‌بیند اینها کاری می‌کنند که شاید خودش روزی آرزو می‌کرد؛ ولی نتوانست درست انجام بدهد. فریاد وزیر «بزرگا که شما دو تن‌اید» از درون دل اوست. اگر محمد اقبال ـ شاعر پاکستان ـ این صحنه را می‌دید، شاید این دو بیت خود را مناسب حال بر زبان می‌راند:

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن به نوای دل‌گدازی

همه ناز بی‌نیازی همه ساز بی‌نوائی

دل شاه لرزه گیرد ز گدای بی‌نیازی

تفاوت و اختلاف بزرگ غنی و فقیر و امیر و گدا در خواستن و نخواستن است،‌ «هر که خواهد گر سلیمان است و گر قارون، گداست». درویش بی‌نیاز شهریار است «قدم برون منه از حد خویش و سلطان باش»؛ شعر اقبال همین معنی را خوش می‌رساند. آن مال و جاه و زور و زر که در اختیار غنی است، وقتی ارزشمند است که او بالقوه بتواند بخشی را برای معامله یا خشنودی خاطر یا برتری‌جویی به دیگری بدهد، اگر کسی این نیاز گرفتن را عرضه ندارد، ناز و نیروی بخشش غنی نزد او جلوه‌گر نخواهد شد. آنگاه مرد توانا و دارا خود را در برابر بی‌نیازی می‌بیند که در عالم معنا امتیاز را از توانایی و دارندگی او برگرفته است.

از این‌گونه داستانها که منش بلند و رفتار عالی مردم را برساند، در فرهنگ ملی ما کم نیست. دربارة‌ مورخ بزرگ دیگر ایران «محمد جریر طبری»۱ نیز روایات بسیار داریم که زیبایی اخلاقی و هنری آنها، کمی دقت در جزئیات تاریخی حکایات را می‌پوشاند. ملک‌الشعرای بهار در مقالات تحقیقی خود درباره طبری می‌نویسد۲ که: روزی یکی از وزرا قدری انار نزد استاد هدیه فرستاد و استاد پذیرفت. بار دیگر وزیر همیانی پر از زر با رقعه‌ای به استاد فرستاد، پیام فرستاد که استاد آن را میان شاگردان و مستحقان تقسیم فرماید. استاد طبری زر را نپذیرفت و گفت: «وزیر خود مستحقان را می‌شناسد»۳ سلام مرا به وزیر برسان و عرض کن که «باز هم انار التفات فرمای». دادستان دادگر و استاد دانشمند و دیگر مردم باتقوا از جیفه حرام و همیان زر مفت پذیرش و مال و جاه ناشایست می‌گذرند تا گوهر گرانبهاتر آزادگی و رستگاری خود را از دست ندهند.

گر ترازو را طمع بودی به مال

راست کی گفتی تو را از وصف حال

هر که را باشد طمع، الکن شود

با طمع کی چشم دل روشن شود

پیش چشم او خیال جاه و زر

همچنان باشد که موی اندر بصر

(مولوی جلال‌الدین بلخی)

از زمان نزدیکتر به خودمان بگوییم. این اواخر در شرح احوال یکی از علمای روحانی، «حاج شیخ جعفر شوشتری» خواندم که ناصرالدین شاه درخواست ملاقات او را نمود. شرح ملاقات را از یادداشتهای صدرالاشراف (نخست‌وزیر پیشین ایران) چنین نقل کرده‌اند:۴

«ناصر‌الدین شاه حواله هزار تومان به خزانه داد، شیخ آن را رد کرد. شاه گفت به همراهیان بدهید (شیخ با همراهان در ۱۳۰۱ قمری به تهران آمده بود).‌ شیخ گفت: آنان توشه راه خود را برای این مسافرت تهیه کرده‌اند، و بالجمله نپذیرفت. شاه انگشتری یاقوت قیمتی‌اش را که در انگشت داشت، به شیخ داد و خواهش کرد: «وقت نماز در دست داشته باشید و یاد من کنید». شیخ انگشتری را گرفت و در انگشت کرد و باز رد کرد و گفت: این انگشتری در دست من نمی‌ماند و من یاد شما را به خاطر سپرده‌ام؛ حالا شما در دست کنید و یاد من کنید.» این بی‌نیازی و منش بلند که عرض کردم، و امیدوارم در ذهن جوانان ما بی‌اثر نباشد، در زبان معرفت، کلید رمز گنج شهریاری و طلسم عزت و اعتلای روحی و معنوی است.

آدم لازم نیست استاد جامعه‌شناس باشد تا بتواند درک کند که در دنیای امروز دوستداران رفتار قاضی بُست رو به کاهش می‌رود. نمی‌خواهم بگویم مردم روزگار ما رو به نادرستی می‌گرایند ـ که چنین نیست. می‌خواهم بگویم ارزشها و معیارها در عصر و زمانه ما دگرگون شده‌اند. دستورها و نظامها و فرهنگها با هم درآمیخته‌اند و گاهی معلوم نیست دیگر کدام نقش را خواستاریم؟ معیار چیست و کدام قانون حکمفرماست؟ پهلوانان ما کیانند؟ در فرهنگ امروزی ما ارزشها از حسابداری‌های گوناگون جهان سرچشمه می‌گیرند.

این دشواری برای بسیاری از کشورها و جوامع کنونی وجود دارد. فرهنگ کشورهای پیشرفته و ارزشهای وابسته به آنها به این کشورها نه مجال بازگشت به گذشته می‌دهد، نه نیروی کافی برای گسترش فرهنگ همانند ایشان. اصراری ندارم که بگویم شعر و ادب یا دین و آیین ما از دیگر فرهنگها و مذهبها برتر است؛ سخن از بی‌معیاری یا به عبارت دیگر تشتت معیارهاست. در نزد گروهی گرفتن زر سره رایگان خردمندانه است به ویژه اگر گرفتاری مالیاتی و قانونی نداشته باشد و چه بهتر که صله بزرگان باشد. دشواری در بی‌جهتی و همه‌جهتی، در بی‌معیاری و همه‌معیاری، در بی‌فرهنگی و همه‌فرهنگی، در پرقانونی و بی‌قانونی است.

این کیست که بر دلها آورده شبیخونی؟

صد شهر تمنا را یغما زده ترکانه

هر کس نگهی دارد، هر کس سخنی دارد

در بزم تو می‌خیزد افسانه ز افسانه

(محمد اقبال، پیام مشرق)

اینجا مفهوم معمولی شعر معروف فردوسی از خاطر می‌گذرد که:

از ایران و از ترک و از تازیان

نژادی پدید آید اندر میان

نه دهقان، نه ترک و نه تازی بوَد

سخن‌ها به کردار بازی بود

ایران و ترک و تازی و آمریکا و فرانسه و دیگران البته همه فرهنگهای ارزنده هم دارند، در هر جامعه هر یک از این فرهنگها یا عصاره‌ای از آمیزش آنها می‌تواند به مرور زمان معیار شایسته‌ای به دست مردم بدهد. چیزی که مایه دشواری است، این است که مردم کشوری با هم در جامعه، مدار مشترک و فرهنگ همگانی «هم‌نگاه» نداشته باشند. کتابها و آموزشگاه‌ها و رادیو و تلویزیون و هنرمندان و نویسندگان هر کدام ارزشهای معینی را بپرستند و پرستش منش پهلوانان ناشناسی را القا کنند و ما به ناچار حیران بمانیم و بگوییم «ما دل به جلوة که دهیم؟ اختیار چیست؟» بخش بزرگی از فرهنگ زیبای ایران چنان جلوه جاودانی دارد که می‌توان آن را از پایبندهای کهن آزاد کرد تا در متن فرهنگ دنیای امروز قابل تفسیر و گسترش باشد.

حماسه فردوسی، مثنوی معنوی و صدها اثر ادبی بزرگ پارسی رخصت چنین جلوه‌گری را می‌دهد، به شرط آنکه آنها را از میان صدهاهزار صحنه کم فروغ بیرون بیاوریم و اصلها را از فرعها جدا کنیم. ما به معیاری مشترک در شناخت پهلوانان بزرگ‌منش از میان مردم و در متن داستان‌ها نیاز داریم. فرهنگ کهن پارسی پر از این معیارهاست که با بینش و پژوهش آنها را می‌توان به صورت مناسب عصر ما عرضه داشت.

طالب زر گشته جمله پیر و خام

لیک قلب از زر نداند چشم عام

گر محک داری، گزین کن، ورنه روْ

نزد دانا خویشتن را کن گرو

بانگ غولان هست بانگ آشنا

آشنایی که کشد سوی فنا

صبح صادق را ز کاذب واشناس

رنگ می‌ را بازدان از رنگ کاس

تا بوَد کز دیدگان هفت رنگ

دیده‌ای پیدا کند صبر و درنگ

رنگها بینی به جز این رنگها

گوهران بینی به جز این سنگها

(مولوی جلال‌الدین بلخی رومی)

 

پی‌نوشتها:

۱ـ محمد ابوجعفر جریر طبری (۳۲۴ـ۳۱۰ هجری).

۲ـ بهار و ادب فارسی، ج۲، به کوشش محمد گلبن، شرکت سهامی کتابهای جیبی، تهران ۱۳۵۱٫

۳ـ در سالهای اخیر که فرصت خدمتگزاری در مشرق زمین برای این جانب دست داد، بسیار شاهد بوده‌ام که همیان زر را دستاویز تقسیم میان شاگردان و مستحقان پذیرفته‌اند. دانشجویان مستحق و پاکدامن هم بسیار دیدم و برخی را هم به وظیفه‌داران معرفی کرده‌ام؛ ولی حصه‌ای نصیب‌شان نشد. گویا امروز مفهوم استحقاق به آشنایی و فایده‌رسانی دو جانبه آلوده شده است.

۴ـ مجله وحید، تیرماه ۱۳۵۰، ۶۰۴ اسناد تاریخی، سیف‌الله وحیدنیا.

منبع: روزنامه اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: