1394/7/27 ۰۹:۵۱
چهل و چند سال پیش از امروز (اول مهر ۱۳۹۴ برابر با ۲۳ سپتامبر ۲۰۱۵)، نگارنده در نظر داشت که چند داستان نادر و خوش را از تاریخ بیهقی برگیرد و بشکافد. نخستین داستان که بر روی کاغذ آورده شد، داستان «قاضی بُست» بود که چندی بعد در کتاب «دیدها و اندیشهها»۱ نیز به چاپ رسید.
داستان بر این مدار بود که زمانی امیرمسعود غزنوی، فرزند سلطان محمود و جانشین او را بیماری فرا میگیرد. مسعود در ماه صفر ۴۲۸ هجری قمری بهبود مییابد و به شکرانه آن میخواهد از مال حلال به مستحقان صدقه بدهد. امیرمسعود بخش کوچکی از زرهای دولتی را که پدرش هنگام جنگ در هندوستان به دست آورده بود، آن را زر حلال میدانست. چون پدر «بتخانهها خراب کرد، بتهای زرین بشکست و گداخت و این زر حلال بیشبهه را در مواقع صدقه به کار میبردند». صدقهای که برای شکرانه سلامت آدمی به مستحقان میدهند، البته باید از مال حلال باشد. جالب است که بسیاری از شاهان ایران در ذهنشان مال دولتی را یکسر حلال نمیپنداشتند. اگر میخواستند برای سلامت خود صدقهای به مستحقی بدهند، باید از زر حلال میبخشیدند!
اکنون امیر باید گیرندة مستحقی پیدا کند که زر را به او بدهند. مسعود با رئیس دبیرخانه (یا وزیرش) بونصر مشکان مشورت میکند. بونصر یک قاضی پیر بازنشسته به نام ابوالحسن بولانی و پسرش بوبکر را نام میبرد که سخت تنگدستاند. مسعود خشنود میشود که دو تن مستحق پاکدامن را دریابند و برای این کار دو کیسه زر حلال(!) در اختیار وزیر میگذارد. بونصر قاضی و پسرش را احضار میکند. وزیر سخندان خوب شرح میدهد که سلطان محمود چگونه زر حلال را در جنگها از زر مشکوک جدا میکرد و اکنون مسعود مقداری از آن زر را به قاضی تنگدست ولی عالیهمت تقدیم میدارد.
قاضی تنگدست به شرح و بسط بونصر گوش میسپارد. آنگاه پس از دعا و تشکر از عنایت شاه میگوید که: «این صلت فخر است، پذیرفتم و بازدادم که مرا به کار نیست و قیامت سخت نزدیک است حساب این نتوانم داد و نگویم که مرا دربایست۲ نیست؛ اما چون بدانچه دارم ـ و اندک است ـ قانعم، وزر و بال این چه به کار آید؟»
وزیر میگوید: «ای سبحانالله! زری که سلطان محمود به غز و از بتخانهها به شمشیر بیاورده باشد و بتان شکسته و پاره کرده و آن را امیرالمؤمنین میروا دارد ستدن آن، قاضی همی نستاند؟» زری که امیر مسلمانان در راه جهاد به دست آورده و خلیفه اسلام آن را میپذیرد، پس ناپذیرفتن قاضی چه معنی دارد؟ قاضی میگوید:
«زندگانی خداوند دراز باد! حال خلیفه دیگر است که او خداوند ولایت است و خواجه با امیر محمود به غزوهها بوده است و من نبودهام و بر من پوشیده است که آن غزوهها بر طریق سنت مصطفی علیهالسلام هست یا نه؛ من این نپذیرم و در عهدة این نشوم.»
گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
(حافظ)
شرح بیشتر داستان و گفتگوی وزیر و قاضی پیر را خوانندگان علاقهمند در متن مقاله قاضی بُست ملاحظه خواهند کرد.
چهل و چند سال پیش در نظر داشتم که باز گوشهای دیگر از گنجینه تاریخ بیهقی را بشکافم، فرصت دست نمیداد. اکنون با اندک وقتی که به دست است، داستان دیگری به داستان قاضی بُست پیوست میشود.
داستان هارونالرشید و دو زاهد
هارونالرشید ـ خلیفه نامآور عباسی ـ یک سال به مکه رفته بود. به وی اطلاع دادند که دو تن از زاهدان بزرگ در آن دیارند که پیش هیچ سلطان نرفتهاند. هارون به وزیرش فضل ربیع میگوید: «میخواهم سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و برون ایشان. مراد من آن است که متنکّر۳ نزدیک ایشان بشویم تا هر دو را چگونه یابیم.»
هارون به فضل فرمان میدهد که دو خر مصری آماده کند و دو کیسه زر هر یک هزار دینار از زر حلال. آنگاه شبهنگام نخست به سرای عبدالعزیز عمری میروند.
دیدار از عبدالعزیز
در بزدند به چند دفعت، تا آواز آمد که: «کیست؟» جواب دادند که: «در بگشائید، کسی است که میخواهد زاهد را پوشیده (پنهانی) ببیند.» کنیزکی کمبها بیامد و در بگشاد… یافتند عمری را در خانه به نماز ایستاده و بوریائی خَلَق (کهنه) افکنده و چراغدانی بر سبوئی نهاده. هارون و فضل بنشستند مدتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد،گفت: «شما کیستید و به چه کار آمدهاید؟» فضل گفت: «امیرالمؤمنین است و برای تبرک به دیدار تو آمده است.» گفت: «جزاکالله خیرا! چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفة پیغامبر است علیهالسلام و طاعتش برای همه مسلمانان فریضه است.» فضل گفت: «اختیار خلیفه این بود که او بیاید.» گفت: «خدای عز وجل حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنان که او حرمت بنده او بشناخت.»
هارون گفت: «ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم.»
گفت: «ای مرد، گماشتهای بر خلق خدای عزو جل، ایزد ـ عز و علا ـ بیشتر از زمین به تو داده است تا به عدالت با اهل آن، خویشتن از آتش دوزخ بازخری؛ و دیگر: در آینه نگاه کن تا این روی نیکوی خویش بینی و دانی که چنین روی به آتش دوزخ دریغ باشد! خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگارگردی.»
هارون گریست و گفت: «دیگر گوی.» گفت: «ای امیرالمؤمنین، از بغداد تا مکه بر بسیار گورستان گذشتی. بازگشت مردم آنجاست. رو آن سرای آبادان کن که در این سرای مقام اندک است.» هارون بیشتر بگریست. فضل گفت: «بس باشد، تا چند از این درشتی؟ دانی که با کدام کس سخن میگویی؟» زاهد خاموش گشت.
هارون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد. خلیفه گفت: «خواستیم تو را از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم.» عبدالعزیز گفت: «چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست!» هارون برخاست و عبدالعزیز با وی تا در سرای بیامد تا برنشست و برفت. در راه فضل را گفت: «مردی قویسخن یافتم او را، لیکن او هم سوی دنیا گرایید. بزرگامردا که از این (درهم و دینار) روی برتواند گردانید! تا پسر سماک را چون یابیم.»
اینکه زاهد زر را میپذیرد و خلیفه را تا در سرای مشایعت میکند، نشانی از توجه او به سنتهای دنیای مادی است؛ یعنی در نهایت ذهنش از دنیای مادی یکسر نگسسته است.
دیدار با ابن سماک
اکنون به فرمان هارونالرشید با همراهان به سوی سرای ابن سماک میروند: حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که: «کیست؟» گفتند که: «ابن سماک را میخواهیم.» آوازدهنده برفت و دیر بازآمد که: «از ابن سماک چه میخواهید؟» گفتند: «در بگشایید که فریضه شغلی است.» مدتی دیگر بداشتند، پس کنیزکی در بگشاد و ایشان دررفتند و بنشستند در تاریکی بر زمین خشک. فضل آواز داد آن کنیزک را تا چراغ آرد. کنیزک ایشان را گفت: «تا ین مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغی ندیدهام.»
هارون به شگفت ماند و وکیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد، و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: «شیخ کجاست؟» گفت: «بر این بام.» بر بام خانه رفتند، پسر سماک را دیدند در نماز میگریست و این آیت را به تکرار میخواند: افحسبتم انّما خلقناکم عَبثا [آیا پنداشتهاید که شما را بیهوده آفریدهیم؟] پس سلام بداد، گفت سلام علیکم. هارون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پسر سماک گفت: «بدین وقت چرا آمدهاید و شما کیستید؟» فضل گفت: «امیرالمؤمنین است، به زیارت تو آمده است که چنان خواست که تو را ببیند.»
گفت: «از من دستوری میبایست به آمدن، و اگر دادمی، آنگاه بیامدی که روا نیست مردمان را از حالت خویش در هم کردن.» فضل گفت: «چنین بایستی، اکنون گذشت. خلیفة پیغمبر است علیهالسلام و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان.»
منظور او در این جمله، این آیه است که خدای عز وجل میفرماید: «اطیعوا الله و اطیعوالرسول و اولیالامر منکم.»
پسر سماک گفت: «این خلیفه بر راه شیخین میرود تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر علیهالسلام دارند؟» گفت: «رَود.» گفت: «عجب دانم؛ چه، در مکه که حرم است، این اثر نمیبینم و چون اینجا نباشد، توان دانست که به ولایت دیگر چون است.» فضل خاموش ایستاد. هارون گفت: «مرا پندی ده که بدین آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید.»
گفت: «یا امیرالمؤمنین، از خدای عز وجل بترس که یکی است و هنباز (شریک) ندارد و به یار حاجتمند نیست و بدان که در قیامت تو را پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد: یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ و این دو منزل را، سه دیگر نیست.»
هارون بهدرد بگریست. فضل گفت: «ایها الشیخ، دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیرالمؤمنین جز به بهشت رود؟» پسر سماک او را جواب نداد و از او باک نداشت. پس روی به هارون کرد و گفت: «یا امیرالمؤمنین، این فضل امشب با توست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند! تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای.»
فضل متحیر شد و هارون چند بگریست تا بر وی بترسیدند از غش. پس گفت: «مرا آبی دهید.» پسر سماک برخاست و کوزه آب آورد و به هارون داد. چون خواست که بخورد، او را گفت: «اگر تو را بازدارند از خوردن، این آب به چند خری؟» گفت: «به یک نیمه از مملکت.» گفت: «بخور، گوارنده باد!» پس چون بخورد، گفت: «اگر اینچه خوردی بر تو ببندند، چند دهی تا بگشایند؟» گفت: «یک نیمة مملکت.» گفت: «مملکتی که بهای آن یک شربت است (یک جرعه آب برای نوشیدن) سزاوار است که بدان بسی نازش نباشد. چون در این کار افتادی، داد ده؛ با خلق خدای نیکویی کن.» گفت: «پذیرفتم» و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند.
فضل گفت: «امیرالمؤمنین چنین شنوده که حال بر تو تنگ است؛ این صلت حلال فرمود، بستان.» پسر سماک تبسم کرد و گفت: «سبحانالله العظیم! من امیرالمومنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد! هیهات، هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هماکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم.» برخاست و به بام بیرون شد.
کنیزک بدوید و گفت: «ای آزادمردان، بازگردید که این پیر پیچاره را امشب بسیار بهدرد بداشتید.» هارون و فضل بازگشتند و وکیل زر برداشت و برنشستند و برفتند. هارون همه راه میگفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سماک بسیار یاد کردی.
نکتهسنجیها:
فرهنگ اسلامی
خوانندگان توجه دارند که گفت و شنود هارون با دو زاهد در عرصه فرهنگ اسلامی صورت میپذیرد. یعنی آفریدگار جهان بر همگان حاکم است، اما بندگان باید به عدل و داد و درستی و راستی رفتار کنند چون در قیامت بازپرسی و بازخواستی مطرح است که شاه و گدا از آن فارغ نخواهند بود.
کنیزک کمبها
در دوران قدیم خرید و فروش بردگان، غلام و کنیز در بعضی جوامع معمول بود. بردگان هنرمند و کاردان یا صاحب جمال را به بهای بیشتر خریداری میکردند. زاهدی در ردة ابنسماک که درآمدی ندارد و به قناعت زندگی میکند، هنگام ضرورت کنیزی کمبها دست و پا میکند که بتواند با نان و پنیر و کوزه آب او بسازد. بسیار بجاست سخنی که بیهقی بر زبان او میراند: «تا این مرد مرا خریده، چراغی در خانه او ندیدهام.» این است که امیر یکی از کارمندان دیوانی همراه را به خانه همسایگان ابنسماک روانه میکند که چراغی از ایشان به قرض بگیرد.
چرا خلیقه بیاجازه آمده است؟
ابن سماک که بهکلی از امور دنیوی بریده است، با تازهواردها درشتتر برخورد میکند. وجدان ابنسماک گویی با محتوای بخشی از منشور حقوق بشر امروز آشناست که ورود خلیفه را به حریم خانه خود بیاجازه صاحبخانه روا نمیدارد. وزیر هم آدم فهمیدهای است که بهموقع حرف میزند و فرمودة پیغمبر اسلام(ص) را به رسم قانونمندان اسلام به یاد میآورد. فضل به وجه ضمنی سخن زاهد را میپذیرد و میگوید: «چنان بایستی، اکنون گذشت.»
ابن سماک به سخن درشت خود ادامه میدهد و میگوید آیا این خلیفه قوانین اسلام را بهکار میبندد؟ باز میگوید: من که چندان آثار آن را در مکه نمیبینم و در ولایت دورتر از مکه گمان نمیرود به از این باشد. وزیر ظاهراً مغلوب و ساکت میشود.
هارون میگوید: «پندی ده که مرا بیداری افزاید.» پیش از آنکه وزیر جرأت کند که حرفی بزند، ابن سماک میگوید فردای قیامت فضل با تو نیست که از قصور عرایض تو دفاع کند، اگر هم در قیامت سخن بگوید آن را نخواهند شنود. وزیر یک زرنگی نابکارانه دیوانی دارد که بهکار میبرد، ولی پسر سماک بیاعتنایی میکند و او را جواب نمیدهد. از او باک نداشت و روی به هارون کرد و گفت: «این فضل فردای قیامت با تو نخواهد بود که بهجای تو سخن بگوید، اگر گوید نشنوند.»
ناپذیرفتن کیسه زر
به خلاف عبدالعزیز، ابن سماک زر را نمیپذیرد. میگوید: «من خلیفه را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد آمده است تا مرا به آتش دوزخ اندازد!»
نشان گوهر پاک کنیز کمبها آنجاست که خود از درد ابن سماک آگاهی دارد و خلیفه و فضل را در معنی از خانه بیرون میکند که: «این پیر بیچاره را امشب بسیار بهدرد بداشتید.»
اگر کنیزی زیباروی به اصطلاح زیرکی بود، چه شیرینزبانیها میکرد و از محسنات زر و امکانات مادی خلیفه سخن میگفت. بیهقی بونصر و خلیفه را در معنی خفه کرد تا سخن ابن سماک بعد از هزار سال ما را بیدارتر کند.
مرد این است
در جایی خواندهام که هشتصد نهصد سال بعد، مشابه با دیدار خلیفه اسلام با ابن سماک، زمانی برای امپراتور اروپا ناپلئون بناپارت ملاقات مشابهی با ادیب عالیقدر آلمان گوته در اروپا دست میدهد. چند ساعت پس از ملاقات، بناپارت مکرر میگوید: «مرد این است.» (Voila l”home)
درجات پاکدامنی
پاکیزگیهای معنوی و روحانی درجات دارد. بسیاری از بزرگان جوامع امروز جهان زیانی نمیدیدند اگر ابنسماک هم مانند عبدالعزیز زر خلیفه را میپذیرفت و از غم تنگدستی فارغ میشد و کسانی را به پرورش کودکان پاکنژاد راهبری میکرد؛ ولی چنان که ناپلئون از میان خیل بزرگان علم و سیاست و ادب، گوته را برگزید، عارفمسلکان جهان گاه بینیازی فقیر تهیدست را آرزو میکردند.
دل شاه لرزه گیرد ز فقیر بینیازی
شاهان و مالداران جهان هم در دل جویای فقیران و مستحقاناند تا از شکوه بخشندگی و توانایی خویش لذت ببرند. اگر فقیر انسان بینیازی باشد، بخشندگی و شکوه توانایی امیران و ثروتمندان صورت عمل پیدا نمیکند.
ارزش پند عملی
ادبای بزرگ ما، مانند ابوالفضل بیهقی و سعدی شیرازی، از پیش از آنکه جلالالدین رومی چند هزار بیت مثنوی را بسراید، به محتوای بسیاری از نکات آن توجه داشتهاند. در دفتر اول مثنوی مولانا، در داستان بازرگان و طوطی دیدهایم که پند عملی و کرداری اثرگذارتر از پند و درس نظری است؛ چنان که طوطیان هند که به آزادی در بوستانها میپریدند، به طوطی زندانی در قفس پیام عملی فرستادند که: روشهای عاریتی خود را کنار بگذار و آنها را بمیران، تا همچون ما آزاد شوی.
طوطیان هند، وقتی پیام طوطی بازرگان را شنیدند، از شاخههای درختان افتادند و به ظاهر خود را مرده نشان دادند. تا طوطی در قفس را بیاموزند که آواز و مجلسآرایی او را در قفس افکنده است.
گفت طوطی که به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و وداد
یعنی این مطرب شده با عام و خاص
مردهشو چون من که تا یابی خلاص
هر که داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
در داستان ما، پند عملی ابن سماک آنجاست که وقتی خلیفه از تشنگی و فرسودگی و هراس از دوزخ بیحال میشود، زاهد کوزه آب خنک را به دست خلیفه میدهد و پیش از آنکه خلیفه آبی بنوشد، از او میپرسد: «اگر در چنین حالی که هستی، آب رایگان به تو ندهند، آن را به چند خواهی خرید؟» خلیفه میگوید: «به بهای نیمی از کشوری که بر آن فرمانروایم.» باز میپرسد: «اگر آب را نوشیدی و توانایی دفع آن نیابی، نیروی دفع آب را به چند خریداری؟» خلیفه میگوید: «به آن نصف دیگر کشورم.» زاهد میگوید: پس سراسر ملک پهناور خلیفه به بهای یک آب نوشیدن و دفع آن محو میشود! ابن سماک به وجه ضمنی میپرسد ارزش به حیات و مقامی که داری از نوشیدن یک آب خوردن بیش نیست، نازش و غرور چه جایی دارد؟
پینوشتها:
۱ـ دیدها و اندیشهها، فضلالله رضا، مؤسسه مطبوعاتی عطایی، ۱۳۵۴٫
۲ـ ضروری ۳ـ بیخبرانه
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید