یك مرد بزرگ كه زندگی كرد و... / لیلی گلستان

1394/7/12 ۱۰:۴۹

یك مرد بزرگ كه زندگی كرد و... / لیلی گلستان

وقتی خبر را در روزنامه خواندم، رفتم بیمارستان. از دریچه كوچك اتاق آی‌سی‌یو، نگاهش كردم، دریچه بالا بود و قد كوتاه من نمی‌رسید. روی پنجه پا بلند شدم و به زحمت دیدمش. هزار تا لوله به بدنش وصل بود. ملتهب بود، سرش را تكان می‌داد. انگار می‌خواست از قید و بند لوله‌ها آزاد شود....گریه‌ام گرفت. بدجوری گریه‌ام گرفت. داشتیم مرد بزرگی را از دست می‌دادیم.

 

 

وقتی خبر را در روزنامه خواندم، رفتم بیمارستان. از دریچه كوچك اتاق آی‌سی‌یو، نگاهش كردم، دریچه بالا بود و قد كوتاه من نمی‌رسید. روی پنجه پا بلند شدم و به زحمت دیدمش. هزار تا لوله به بدنش وصل بود. ملتهب بود، سرش را تكان می‌داد. انگار می‌خواست از قید و بند لوله‌ها آزاد شود....گریه‌ام گرفت. بدجوری گریه‌ام گرفت. داشتیم مرد بزرگی را از دست می‌دادیم.

تمام حرفه مترجمی‌ام را به او مدیونم. به او مدیونیم. به او و انتشارات امیركبیرش. (این «ش» خیلی معنی می‌دهد). مردی خودساخته و قوی و خوش‌فكر و خوش باطن. مردی كه تاریخ ادبیات معاصر ایران به او سخت مدیون است حالا آن مرد بزرگ داشت از دست می‌رفت.... از پشت شیشه آن پنجره كوچك دیدم دارد می‌رود.

سالی دو، سه بار به بهانه‌های مختلف به دیدنش می‌رفتم. برایم پیانو می‌زد، در ٩٠ سالگی معلم پیانو و آواز گرفته بود. خوب هم می‌زد. حظ كردم. از حضورش و از وجودش حظ می‌كردم.

سال ٤٨ بود كه «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» فالاچی را ترجمه كردم. كتاب اولم بود، كسی را نمی‌شناختم و دستم به هیچ ناشری بند نبود. سیروس طاهباز مثل همیشه به كمكم آمد و مرا برد پیش آقای جعفری انتشارات امیركبیر در خیابان سعدی. ترجمه‌ام را تحویل دادم و سه هفته بعد قرارداد را نوشتیم: یك‌بار برای همیشه به مبلغ هشت هزار و پانصد تومان. سه ماه بعد شب عید بود، به من زنگ زد و گفت بیا امیركبیر كارت دارم. رفتم. گفت اینهم عیدی تو و كتاب چاپ شده را داد دستم. من از خوشحالی زدم به گریه. كتاب ٤-٥ ماه بعد به چاپ دوم رسید. برای تبلیغش سنگ تمام گذاشته بود. پوستر بزرگی چاپ كرده بود و تمام كتاب فروشی‌ها آن را پشت شیشه ویترینشان زده بودند. همان عكس ژنرال لون ملعون كه داشت مستقیم به سر آن ویت‌كنگ بدبخت شلیك می‌كرد. باز صدایم كرد كه بیا كارت دارم. رفتم. گفت كتابت عجیب فروش كرده و من فكر می‌كنم این قرارداد منصفانه نبود و سه هزار و پانصد تومان دیگر هم به من داد!. حسابی پولدار شده بودم و بعد كتاب‌های دیگر: میرا، زندگی در پیش رو و قصه شماره سه یونسكو.

بعد از انقلاب در خانه نشسته بود اما از پای ننشسته بود. هر وقت به دیدنش می‌رفتم، می‌گفت بیا توی كتابخانه‌ام بنشینیم و برایم آخرین نامه اعتراضی را كه نوشته بود، می‌خواند. اعتراض به گرفتن امیركبیرش. شاید ٣-٤ بار نامه‌های مختلفی را برایم خواند و هروقت با صدای رسایش شروع به خواندن نامه می‌كرد بدجوری بغض راه گلویم را می‌بست. نمی‌دانستم چطور می‌توانم از او دلجویی كنم.

عبدالرحیم جعفری همیشه برای من الگوی پایمردی، خوش‌فكری، چاره‌جویی و كار و كار و كار است. خاطراتش را كه بخوانید و یا فیلم مستندی را كه از زندگیش ساخته‌اند ببینید، متوجه می‌شوید كه به درستی مرد بزرگی است (دلم نمی‌آید بگویم بود) هست. همیشه هست. همیشه نامش جاویدان می‌ماند و ما همیشه می‌توانیم افتخار كنیم كه در زمانه او زندگی كرده‌ایم و او را می‌شناختیم. روحش شاد.

روزنامه شرق

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: