حمید عضدانلو: روشنفكران حرفه‌ای قرابت بیشتری با نهادهای قدرت دارند

1393/11/11 ۰۹:۳۵

حمید عضدانلو: روشنفكران حرفه‌ای قرابت بیشتری با نهادهای قدرت دارند

كمتر واژه‌ای را در علوم انسانی می‌توان یافت كه همگان روی آن اتفاق نظر داشته باشند و به یك تعریف واحد از آن برسند. واژه‌های فرهنگ و سیاست هم مشمول همین قاعده می‌شوند و اتفاقا در این دو واژه عدم اجماع بیش از بقیه به چشم می‌آید. وقتی بخواهیم از نسبت این دو صحبت كنیم كار به مراتب سخت‌تر می‌شود. چرا كه ابتدا باید مشخص كرد مراد ما از فرهنگ و سیاست چیست؟ این امر سخت را با دكتر حمید عضدانلو در میان گذاشتیم و از او خواستیم كه از نسبت میان سیاست و فرهنگ، روشنفكر و فرهنگ و همچنین فرهنگ دولتی سخن بگوید. حمید عضدانلو كه این روزها در امریكا اقامت دارد و مشغول تدریس است، سوال‌های ما را بی‌پاسخ نگذاشت و به صورت مكتوب به آنها جواب داد.

 

 

  علی ورامینی:  كمتر واژه‌ای را در علوم انسانی می‌توان یافت كه همگان روی آن اتفاق نظر داشته باشند و به یك تعریف واحد از آن برسند. واژه‌های فرهنگ و سیاست هم مشمول همین قاعده می‌شوند و اتفاقا در این دو واژه عدم اجماع بیش از بقیه به چشم می‌آید. وقتی بخواهیم از نسبت این دو صحبت كنیم كار به مراتب سخت‌تر می‌شود. چرا كه ابتدا باید مشخص كرد مراد ما از فرهنگ و سیاست چیست؟ این امر سخت را با دكتر حمید عضدانلو در میان گذاشتیم و از او خواستیم كه از نسبت میان سیاست و فرهنگ، روشنفكر و فرهنگ و همچنین فرهنگ دولتی سخن بگوید. حمید عضدانلو كه این روزها در امریكا اقامت دارد و مشغول تدریس است، سوال‌های ما را بی‌پاسخ نگذاشت و به صورت مكتوب به آنها جواب داد.

***

   اگر بپذیریم كه فرهنگ و سیاست یك رابطه مستقیم دارند، به نظر شما كدام یك شكل‌دهنده دیگری است؟ به طور مثال، آنچه بر مردم آلمان به لحاظ اجتماعی و تاریخی رفته بود باعث روی كار آمدن نازیسم شد یا نازیسم با روی كار آمدن، فرهنگ مورد نظر خود را به سطوح جامعه القا كرد؟ یا در كل به یك رابطه دوسویه‌یی اعتقاد دارید كه نمی‌توان برای هركدام درصد بیشتری از تاثیر قایل شد؟

شك ندارم میان فرهنگ و سیاست رابطه‌یی تنگاتنگ وجود دارد. اما پرسش شما مرا به یاد داستان قدیمی و طنز رابطه مرغ و تخم‌مرغ می‌اندازد. آیا اول مرغ بوده یا تخم‌مرغ؟ همان‌طور كه برای این پرسش اخیر پاسخ قاطعی وجود ندارد، شاید برای پرسش شما نیز پاسخ قاطعی كه فراگیر باشد، و همگان بدون هیچ مجادله‌یی آن را بپذیرند، وجود نداشته باشد. از آنجا كه برای هر دوی این مفاهیم (فرهنگ و سیاست) تعاریف متعدد و گاهی متضاد به دست داده شده، اجازه دهید قبل از پرداختن به تعیین‌كنندگی یا نوع رابطه آنها تكلیف خود را با دركی كه از این مفاهیم دارم روشن كنم. فرهنگ را «طرح یا نقشه زندگی»، «عینكی كه از طریق آن زندگی را می‌بینیم»، «درك مشترك مردم برای هماهنگ كردن كارهای جمعی»، «ایده‌های بنیانی مشترك كه مردم جهان پیرامون خود را از طریق آن تعریف می‌كنند» و بسیاری دیگر، تعریف كرده‌اند. اما تعریفی كه من بیشتر بر آن تاكید دارم و ادامه بحث را بر آن استوار خواهم كرد، تعریف نسبتا جامعی است كه قلمروی وسیع‌تر از تاریخ انسان و تولیدات فرهنگی او را در بر می‌گیرد. پیش از به دست دادن این تعریف، ضروری می‌دانم اشاره به فرضیه‌یی كنم كه آن را پیش‌نیاز این تعریف می‌دانم. اگر انسان را موجودی نیازمند فرض كنیم، برای برآورده كردن نیازهای مادی و غیرمادی خود چاره‌یی جز دست بردن در طبیعت ندارد. انسان با عمل توام با فكر (پراكسیس) طبیعت را دگرگون می‌كند. با دگرگون كردن طبیعت نیازهای او نیز تغییر می‌كنند و با تغییر نیازها، خود انسان نیز دگرگون می‌شود. ثمره پراكسیس انسان و دگرگون كردن طبیعت‌ و خودش، تولید همان چیزی است كه می‌توان آن را فرهنگ نامید: تولید ابزار و ادوات، پندارها، نمادها، گفتمان‌ها، ارزش‌ها، نهادها، سلسله مراتب، الگوهای رفتاری. براین اساس می‌توان فرهنگ را این گونه تعریف كرد: فرهنگ آراستن پندارها، نمادها، گفتمان‌ها، ارزش‌ها، نهادها، سلسله مراتب، الگوهای رفتاری و ابزار و ادواتی است كه انسان برای دگرگون كردن جامعه و طبیعت و برآورده كردن نیازهای تاریخی خود خلق می‌كند. تاكید روی مفهوم تاریخی از آن جهت است كه نیازهای انسان در دوره‌های مختلف و بر  اساس شیوه‌های مختلف دست بردن او بر طبیعت، دگرگون می‌شوند و این دگرگونی كل ساختار فرهنگ و تولیدات فرهنگی او را دگرگون می‌كند. از این رو، فرهنگ نه یك فرآیند ایستا بلكه   فرآیندی بسیار پویاست.

برای مفهوم سیاست نیز، مانند مفهوم فرهنگ، تعاریف متعدد و متضادی به دست داده شده. سیاست را «فرآیند تصمیم‌گیری، توسط ابزار همگانی»، «توزیع آمرانه ارزش‌ها»، «فرآیند تلاش برای رسیدن به قدرت»، «فرآیند جست‌وجو برای برقراری نظم» و... تعریف كرده‌اند. اما تعریف مورد نظر من كه می‌تواند به ادامه بحث ما كمك كند تعریف نسبتا جامعی است كه مالفور سیبلی به دست داده است. او سیاست را اصطلاحی می‌داند «برای نشان دادن تلاش و كوشش سنجیده انسان برای هدایت، كنترل، به نظم درآوردن كارهای جمعی، طرح‌ریزی برای جامعه و ارزیابی و اجرای این طرح‌ها». بر اساس تعاریف مورد توجه، شاید بتوان گفت كه سیاست، به ویژه نهادهای سیاسی، یكی از تولیدات فرهنگی انسان است كه برای برآورده كردن برخی نیازهای او خلق شده‌ است. گرچه ظاهر امر این گونه به نظر می‌رسد كه سیاست «مخلوق» فرهنگ است، اما باید در نظر داشت كه این «مخلوق»، از همان آغاز تولدش، نقش عمده‌یی در دگرگون كردن «خالق» خود ایفا كرده است. به عبارتی می‌توان گفت كه سیاست و فرهنگ، در فرآیند رشد خود، به دو عضو جداناشدنی از ساختاری تبدیل شده‌اند كه تعیین‌كننده شیوه‌های برقراری رابطه میان انسان‌ها و جوامع با یكدیگر و همچنین رابطه میان انسان و طبیعت است. از این رو، اگر بخواهیم از نوع رابطه آنها صحبت به میان آوریم، می‌توان گفت كه رابطه تعیین‌كنندگی دوسویه‌یی دارند كه معمولا  آن را «رابطه دیالكتیكی» می‌نامند. در مورد پیچیدگی و مبهم بودن این مفهوم اخیر (دیالكیتك) تنها به جمله‌یی (نقل به مضمون) از ماركس اشاره می‌كنم كه اخیرا با آن برخورد كردم. ماركس در یكی از نامه‌های خود به انگلس می‌نویسد: هرجا كه رابطه میان پدیده‌ها را خوب درك نمی‌كنیم، می‌گوییم دیالكتیكی است. اگر فرضیه ارتباط دوسویه میان فرهنگ و سیاست را بپذیریم، شاید بتوانیم با تمیز قایل شدن میان دو مفهوم «فرهنگ سیاسی» و «سیاست فرهنگی» دو سر طیفی را شناسایی كنیم كه این دو روی آن حركت می‌كنند. انسان همواره در میان آنچه بوده و آنچه خواهد شد در نوسان است. شدت و اختلاف این نوسان بستگی به سبكی یا سنگینی باری دارد كه سنت بر دوش ما می‌گذارد. برخی راحتی را در پناه بردن به گذشته جست‌وجو می‌كنند و از آینده‌یی كه نتواند گذشته را توجیه كند گریزانند؛ برخی دیگر تلاش می‌كنند تا همواره به روز باشند و از سرسپردگی دایمی به یك ایده یا باور پرهیز می‌كنند. اما اكثر ما هم‌زمان كه تلاش می‌كنیم تغییر كنیم خواهان آنیم كه از گذشته خود چندان دور نشویم. به‌ عبارت دیگر، آنچه را ممكن است بشویم برحسب آن چیزی می‌سنجیم و توجیه می‌كنیم كه همیشه بوده‌ایم. در جوامع بزرگی كه تكثر فرهنگی وجود دارد، نخبگان سیاسی از یك سو درگیر تداوم بخشیدن ارتباط میان دیروز و فردای جامعه هستند و از سوی دیگر ظرفیت آن را دارند كه بر زندگی میلیون‌ها نفر تاثیر بگذارند و نقشه راه آینده آنها را بر ستون‌های گذشته یا بر ستون‌هایی نو طراحی كنند. در این جوامع انتظارات فردی در چالش با انتظارات كلان‌تر جامعه قرار می‌گیرند؛ تحمل خواست‌ها، تجربیات و نگرش‌های مشترك گروه‌های اجتماعی آشكارا سیاسی می‌شود؛ پراكندگی‌ها سازمان می‌یابند، انتظارات پنهان آشكار می‌شوند و موانعی بر سر راه آینده‌یی به وجود می‌آید كه گذشته را تهدید می‌كند یا متعلق به گروه‌های دیگر است. در چنین حالتی، تغییر نه بر حسب تغییرات اجتناب‌ناپذیر در زمان بلكه برحسب كسب یا از دست دادن قدرت مورد سنجش قرار می‌گیرد. در این جوامع، در حالتی افراطی، سیاست به یك كشاكش میان‌فرهنگی كامل تبدیل می‌شود. رهبران گروه‌های قومی، اجتماعات مذهبی و انجمن‌های سكولار، در تلاش خود برای تحقق بخشیدن به آینده‌یی كه مورد تایید مشتریان‌شان باشد، برخوردها، ائتلاف‌ها و برخوردهای مجدد و متعدد می‌كنند. در رقابت بر سر قدرت، وفاداری‌های محدود اهمیت بیشتری از لفاظی در مورد «اتحاد ملی» ای كسب می‌كند كه به مفهومی بسیار مبهم یا بدیهی و مورد قبول همگان تقلیل یافته است. ریشه‌های قومی و فرهنگی برگزیدگان بر موقعیت ملی‌شان غالب می‌شود و جامعه در دولت شكاف ایجاد می‌كند. به عبارت دیگر، فرهنگ خود را به سیاست تحمیل می‌كند.

عكس این قضیه نیز می‌تواند رخ دهد یعنی برگزیدگان ملی، به خاطر اشتراك در موقعیت‌های ممتاز خود و قرار گرفتن در وضعیت تغییر، پیشاپیش آینده‌یی ملی را به تصویر می‌كشند كه در آن نیروهای قومی و مذهبی می‌توانند به صورتی خلاق سهیم باشند، حتی اگر مجبور به ترك عرصه سیاست و بازگشت به زندگی شخصی خود شوند. در این حالت، ریشه‌های قومی و فرهنگی برگزیدگان در هم تنیده می‌شود و دولت جامعه را متحد می‌كند. به عبارت دیگر، سیاست خود را به فرهنگ تحمیل می‌كند. بر این اساس می‌توان گفت كه «سیاست فرهنگی» اشاره به تغییرات اجتماعی در زمان‌هایی دارد كه تفاوت‌های فرهنگی، سیاسی می‌شوند و تفاوت‌های سیاسی خود را در قالب‌های فرهنگی متجلی می‌كنند. یكی از اهداف عمده سیاست‌های فرهنگی برقراری ارتباطی پویا میان جامعه و تغییر به صورتی است كه هر یك دیگری را تغذیه كند. در حالت ایده‌آل، مدافعان گذشته چندان سد راه تغییر نمی‌شوند اما تلاش زیادی می‌كنند تا با بومی كردن معنای تغییر، بیگانگی احتمالی نسبت به آن را كاهش دهند. در این حالت، تفاوت‌های فرهنگی همواره خود را در عبارات سیاسی متجلی می‌كنند. بر این اساس و در ارتباط با پرسش شما در مورد نازیسم، شاید بتوان این نتیجه عجولانه را گرفت كه «فرهنگ سیاسی» مردم آلمان نازیسم را به روی كار آورد و «سیاست‌های فرهنگی» نازیسم خود را به فرهنگ مردم آلمان تحمیل كرد. خوب می‌دانم كه شكافتن این نتیجه‌گیری عجولانه نیازمند تحقیق و بررسی و بحث و جدل‌هایی است كه از حوصله این گفت‌وگو خارج است اما این نكته را نیز نباید فراموش كرد كه هم فرهنگ و هم سیاست فرآیندهای پویایی هستند و فرآیندهای تاریخی پویایی‌شان را به اثبات رسانده‌ است: بر طیفی كه فرهنگ و سیاست روی آن حركت می‌كنند، گاهی فرهنگ جلوتر از سیاست حركت می‌كند و راهنمای حركت‌های سیاسی است (فرهنگ سیاسی) و گاهی سیاست از فرهنگ سبقت می‌گیرد و راهنمای تغییرات فرهنگی می‌شود (سیاست فرهنگی).

 

  شما به این تفكیك اعتقاد دارید كه از یك منظر می‌توان فرهنگ را در یك دولت - ملت به سه دسته فرهنگ دولتی، فرهنگی كه روشنفكران از آن صحبت می‌كنند و فرهنگ توده مردم تقسیم كرد؟ اگر جواب مثبت است، چه ربط و نسبتی بین این سه برقرار است؟ آیا این ربط و نسبت بسته به نوع حكومت فرق می‌كند؟

فرهنگ‌ها بیش از آن با هم درآمیخته و مضامین تاریخی‌‌شان بیش از آن به‌ هم پیوند خورده‌اند كه بتوان با یك عمل جراحی به‌صورت گروه‌های مخالف  مانند «فرهنگ دولتی»، «فرهنگ توده مردم» یا «فرهنگ روشنفكران» از هم جدای‌شان كرد اما ظاهرا، برای درك بهتر مفاهیم و ارتباط میان‌شان، راهی جز برخی كلی‌گویی‌ها و طبقه‌بندی كردن آنها وجود ندارد. اجازه دهید طبقه‌بندی شما را روی طیفی مورد بررسی قرار دهیم كه یك سر آن «فرهنگ دولتی» و سر دیگر آن «فرهنگ توده مردم» است. فرهنگی را كه روشنفكران از آن صحبت می‌كنند معمولا روی این طیف در نوسان است و گاهی به یك سر طیف و گاهی به سر دیگر آن نزدیك می‌شود. البته این نكته را نیز باید در نظر داشت كه روشنفكران گهگاهی در خارج از این طیف حركت می‌كنند و با نوآوری‌های خود تلاش می‌كنند تا طیف را تغییر دهند. «فرهنگ دولتی» كه می‌توان از آن تحت نام «فرهنگ رسمی» یا «آرمانی» نیز یاد كرد، فرهنگی است كه دولتمردان متكی به آن هستند و برای حفظ موقعیت خود، آن را به صورت قوانین رسمی به جامعه تحمیل می‌كنند. مردم عادی نیز نه ضرورتا به دلیل پذیرش آن بلكه به دلیل ترس از قدرت حكومت و قوانین آن، حداقل در انظار عمومی، به آن عمل می‌كنند اما «فرهنگ توده مردم» را می‌توان «فرهنگ واقعی» یك جامعه به شمار آورد. این فرهنگ شامل هنجارها و ارزش‌هایی است كه مردم قبول دارند و به آن عمل می‌كنند، اما آشكارا و رسما باور به آنها را اذعان نمی‌كنند. هرچه فاصله میان «فرهنگ رسمی» و «فرهنگ واقعی» در یك جامعه بیشتر باشد، دروغ و ریا و تزویر و فساد در آن جامعه بیشتر شایع می‌شود. بر این اساس و در ارتباط با پرسش شما، نوع حكومت نقش عمده‌یی در ارتباط و نسبت این دو فرهنگ ایفا می‌كند. هرچه حكومت بسته‌تر باشد، فشار «فرهنگ رسمی» بر «فرهنگ واقعی» بیشتر می‌شود و «فرهنگ واقعی» برای بقای خود پنهان‌كاری بیشتری می‌كند. اگر با پیروی از ادوارد سعید روشنفكران را به دو دسته كلی «حرفه‌یی» و «آماتور» تقسیم كنیم، شاید بتوانیم حركت آنها را روی این طیف بهتر ببینیم. روشنفكران در همه نقاط جهان با نهادها و قدرت‌های سیاسی در ارتباط‌ هستند و این نهادها تلاش می‌كنند تا برای مشروعیت بخشیدن به قدرت و موقعیت خود، روشنفكران را به خدمت خود درآورند. روشنفكران حرفه‌یی نزدیكی بیشتری با نهادهای قدرت دارند و برای كسب درآمد و سود بیشتر «فرهنگ رسمی» را اشاعه می‌دهند. چنین روشنفكرانی، مانند خود حكومت، خواهان حفظ شرایط موجود هستند و از محدوده‌های قابل قبول و مورد تایید حكومت منحرف نمی‌شوند چرا كه بقای‌شان وابسته به حمایت‌های مالی و غیرمالی حكومت‌هاست. این روشنفكران جسارت گفتن «حقیقت» به قدرت را ندارند. اما روشنفكر آماتور، با وجود همه محدودیت‌ها، تلاش می‌كند تا مستقل باشد. او نه برای سود و پاداش بلكه برای یافتن «حقیقت» (هرچه باشد) دست به عمل روشنفكری می‌زند. چنین روشنفكری از گفتن «حقیقت» به قدرت ابایی ندارد و خطر تبعید یا در حاشیه قرار گرفتن را به جان و دل می‌خرد. او نمی‌خواهد، مانند روشنفكر حرفه‌یی، در خدمت نهادهای قدرت باشد و آنچه از او تراوش می‌كند مشروعیت‌بخش قدرت باشد. این ضرورتا به این معنا نیست كه روشنفكر آماتور به دلیل فاصله گرفتن از «فرهنگ رسمی» همیشه به «فرهنگ واقعی» جامعه نزدیك‌تر است. او كاملا مستقل عمل می‌كند. این استقلال گاهی او را به یك سر طیف و گاهی به سر دیگر آن نزدیك می‌كند، اما اغلب تلاش‌اش این است تا با نوآوری‌های خود خارج از طیف حركت كند. آزادی مصالحه‌ناپذیر عقیده و ابراز آن سنگر اصلی چنین روشنفكری است. شاید به همین دلیل باشد كه آوای چنین روشنفكری تنها و بی‌كس اما طنین‌افكن است، چرا كه خود را آزادانه به یك آرمان پیوند زده است. به طور كلی می‌توان گفت كه هرچه جامعه باز‌تر باشد تعداد روشنفكران آماتور بیشتر است. روشنفكران آماتور در جوامع بسته، معمولا  یا در تبعیدند یا در حاشیه قرار گرفته‌اند.

 

  به نظر شما دولت‌ها برای بقای خودشان نیازمند همسو كردن و همسو نگه داشتن فرهنگ توده‌ها با خود هستند؟ اضمحلال روشنفكران در فرهنگ دولتی بیشتر به بقای دولت‌ها كمك می‌كند یا اضمحلال‌شان یا اضمحلال توده‌ها؟

چنین تلاشی از سوی همه دولت‌ها صورت می‌گیرد، اما موفقیت یا عدم موفقیت آنها بستگی به عوامل متعددی مانند قدرت دولت، میزان مشروعیت آن نزد توده‌ها، قدرت گروه‌های قومی و فرهنگی جامعه، شیوه‌های كنترل نهادهای فرهنگی (به ویژه نهاد آموزش و پرورش رسمی كه یكی از سیاسی‌ترین نهادهای حكومت است)، میزان سركوب مخالفان، نوع عملكرد روشنفكران جامعه (حرفه‌یی و آماتور)، عملكرد احزاب سیاسی (اگر حزبی سیاسی وجود داشته باشد)، قدرت نهادهای مذهبی (چه در كنترل و چه خارج از كنترل دولت) و بسیاری عوامل دیگر دارد. شاید با تمایز قایل شدن میان دو مفهوم «همسو كردن» و «همسو نگه‌داشتن» بتوانیم به پاسخ دقیق‌تری به پرسش شما برسیم. اگر این فرضیه را بپذیریم كه حكومت‌ها برای بقای خود و كنترل جامعه تلاش می‌كنند تا دو ابزار گفتمان و زور را تحت كنترل خود نگه‌دارند، می‌توان گفت كه حكومت‌ها برای «همسو كردن» توده‌ها با خود نیاز بیشتری به گفتمان و برای «همسو نگه‌داشتن» آنها نیاز بیشتری به كاربرد زور دارند. این دو (یعنی گفتمان و زور) در كنار و با همكاری یكدیگر قدرت اقناع‌كنندگی بیشتری دارند. تركیب زور و گفتمان می‌تواند باعث دگرگونی عمیقی در برقراری ارتباط میان حكومت و مردم شود. به طور كلی می‌توان گفت مطالعه و بررسی گفتمان‌ها به هیچ‌وجه كامل نخواهد بود، مگر آنكه رابطه آن با زور و «خشونت» بررسی شود. گفتمان و زور در كنار هم و با كمك هم از جمله مهم‌ترین ابزارهایی هستند كه توسط آنها مرزهای اجتماعی، سلسله مراتب اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، آرایش نهادها و الگوهای عادات و رفتارهای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی تعیین، اصلاح و تعدیل می‌شوند و تغییر می‌یابند. هرچه قدرت اقناع‌كنندگی گفتمان‌های رسمی بیشتر باشد نیاز كمتری به كاربرد زود از سوی حكومت دیده می‌شود و هرچه قدرت اقناع‌كنندگی این گفتمان‌ها كمتر باشد نیاز به كاربرد زور، برای كنترل جامعه، بیشتر احساس می‌شود. به عبارت دیگر، كاربرد كمتر زور در یك جامعه نشان‌دهنده آن است كه مشروعیت حكومت نزد توده‌ها بیشتر است. در مورد قسمت دوم پرسش شما، از كاربرد مفهوم اضمحلال پرهیز می‌كنم. این مفهوم بار ارزشی سنگینی را با خود حمل می‌كند. روشنفكران در «فرهنگ دولتی» (كه شاید منظور شما همان «فرهنگ رسمی» باشد) مضمحل نمی‌شوند بلكه نوع ارتباط‌‌شان با دولت و توده مردم تغییر می‌كند و چاره‌یی جز این ندارند كه به نوع دیگری از گفتمان متوسل شوند. در حالت‌هایی كه «فرهنگ رسمی» خود را به «فرهنگ توده‌یی» یا «فرهنگ واقعی» تحمیل كرده باشد (شرایط جوامع بسته)، تعداد «روشنفكران» حرفه‌یی افزایش می‌یابد و از تعداد روشنفكران آماتور و مستقل كاسته می‌شود. در حقیقت می‌توان گفت حكومت روشنفكران حرفه‌یی خود را تولید می‌كند تا مشروعیتش را ارتقا بخشند و روشنفكران آماتور و مستقل را به زور به حاشیه می‌راند. تجربه‌های تاریخی در كشورهای مختلف نشان داده است كه در شرایط «همسو نگه‌داشتن» فرهنگ توده‌ها (كه بیشتر با كاربرد زور صورت می‌گیرد) حكومت‌ها دوام زیادی نمی‌آورند و با شورش‌ها و انقلاب‌های اجتماعی- سیاسی زیادی رو‌به‌رو می‌شوند. در صورتی كه با «همسو كردن» فرهنگ توده‌ها (كه بیشتر از طریق گفتمان‌ و اقناع ایدئولوژیك توده‌ها صورت می‌گیرد و نیاز به كاربرد زور كمتر است) حكومت‌ها دوام بیشتری   می‌آورند.

 

  در جوامع توتالیتر ساختارهای جامعه فرهنگ خاصی را مدام بازتولید می‌كنند. در این جوامع عامه افراد دو حالت در پیش روی دارند: یا اینكه جامعه را ترك می‌كنند یا اینكه برای بقا در ساختار آن حل می‌شوند. از سوی دیگر، ما در عصر رسانه زندگی می‌كنیم و فرد با الگوهایی غیر از آنچه در ساختار جامعه تولید می‌شود برخورد می‌كند. این تناقض چه پیامدهایی برای فرد و جامعه دارد؟

این پرسش شما نیاز به تحقیقی میدانی در سطحی بسیار وسیع دارد. از این رو، پاسخ من نمی‌تواند بیشتر از طرح یك یا چند فرضیه‌ باشد. رهبران سیاسی در جوامع توتالیتر خواهان آنند تا همه سیماهای دولتی مانند اقتصاد، سیاست، جامعه و فرهنگ را تحت كنترل خود داشته باشند. آنها علاوه بر كنترل آموزش و پرورش، نهادهای علمی، هنری و فرهنگی، زندگی خصوصی شهروندان را نیز تحت كنترل خود درمی‌آورند و همه اعمال و رفتارهای آنها (حتی اعمال و رفتارهای اخلاقی) را دیكته می‌كنند. حكومت‌های توتالیتر اغلب ایده‌ها و دیدگاه‌های ذاتا سیاسی را در قالب‌های فرهنگی اشاعه می‌دهند. این كار معمولا از طریق رسانه‌های همگانی (رادیو، تلویزیون، روزنامه‌ها و غیره) و گردهمایی‌های سازمان‌یافته توسط حكومت (برگزاری جلسات سخنرانی‌های رسمی و رژه‌های نظامی و فرهنگی) صورت می‌گیرد. با كنترل رسانه‌ها و نهادهای فرهنگی، حكومت‌های توتالیتر ایدئولوژی خود را كه ایدئولوژی مسلط نیز هست اشاعه می‌دهند و هر نوع انتقاد یا مخالفت را سانسور یا سركوب می‌كنند. در چنین شرایطی، «خالقان» هنر (شاعران، نویسندگان، فیلمسازان، مجسمه‌سازان و...) به خدمت گرفته می‌شوند تا چهره‌یی مثبت را به تصویر كشند. این رژیم‌ها با به خدمت گرفتن «خالقان» هنر و ارایه تصویری مثبت از او، هم ایدئولوژی خود را در سطح جامعه اشاعه می‌دهند و هم بدون نیاز به كاربرد بیش از حد زور به تداوم حكومت خود كمك می‌كنند. «خالقان» هنری كه در خدمت رژیم‌های توتالیتر قرار می‌گیرند اغلب همان‌روشنفكران» حرفه‌یی هستند كه به آنها اشاره كردیم. از نمونه‌های تاریخی می‌توان به رژیم توتالیتر آلمان در دهه ١٩٣٠ اشاره كرد. هیتلر به خوبی از قدرت هنر و جنبه‌های نمایشی آن برای اقناع ایدئولوژیك توده‌ها باخبر بود. حزب نازی تمام تئاترها، فیلم‌ها، سالن‌های موسیقی، انتشارات و دیگر نهادهای هنری را تحت كنترل خود قرار داد. رهبران این حزب هم از روشنفكران مستقل می‌ترسیدند و هم نسبت به آنها بی‌اعتماد بودند. فیلم‌هایی كه در این دوران ساخته می‌شد اكثرا تبلیغ ایده‌های نازیسم بود و رادیو اغلب در خدمت پخش سخنرانی‌های هیتلر و گردهمایی‌های حزبی بود. نویسندگان و هنرمندان مجبور به تطبیق دادن خود با ایده‌های نازیسم می‌شدند و هیچ هنری كه تجلی مخالفت با شرایط موجود بود فضایی برای عرضه‌اندام نداشت. وزیر تبلیغات هیتلر (ژوزف گوبلز) همه هنرها را به خدمت گرفت تا ایده‌های نازیسم را تبلیغ كنند. او همه دیدگاه‌های مخالف را از سر راه برداشت و در عملی نمادین (در ماه مه ‌١٩٣٩) بیش از بیست و پنج هزار كتاب غیر آلمانی را سوزاند. او در این مراسم گفت: «روح مردم آلمان دوباره خود را متجلی خواهد كرد. این آتش نه تنها پایان دوران كهن بلكه رسیدن به دوره‌یی نو را نورافشانی   می‌كند.»

همین شرایط باعث شد تا روشنفكران مستقلی مانند هوركهایمر، هانا آرنت، هربرت ماكوزه، تئودور آدورنو و... مجبور به ترك آلمان شوند و در فضایی آزادتر بنیانگذار یكی از پرنفوذترین مكاتب فكری قرن بیستم (مكتب فرانكفورت) شوند. البته تعداد كثیری از مردم عادی نیز كه امكاناتی در اختیار داشتند و با شرایط موجود در ستیز بودند، آلمان را ترك و به كشورهای دیگر مهاجرت كردند. بسیاری دیگر نیز چاره‌یی جز تن دادن به شرایط موجود نداشتند و خود را با شرایط موجود وفق دادند. در رژیم‌های توتالیتر، مخالفت‌های این گروه اخیر كه درصد بالایی از جمعیت را تشكیل می‌دهند، تجلی ظاهری چندانی ندارد و به دلیل سركوب‌های حكومتی نمی‌تواند خود را سازماندهی كند. آنها همیشه منتظر فرصت می‌مانند تا بتوانند مخالفت‌های خود ابراز كنند. در ارتباط با بخش آخر پرسش شما، یعنی تاثیر عصر رسانه‌ها (گرچه مسائل پیچیده و بغرنجی را در بر دارد)، تنها به این نكته اشاره می‌كنم كه در دسترس بودن الگوهای متفاوت و متضاد، كار رژیم‌های توتالیتر را بسیار دشوارتر از پیش كرده است. كره شمالی یكی از نمونه‌هایی است كه می‌توان به آن اشاره كرد. این رژیم‌ها علاوه بر تلاش برای جلوگیری از ورود این الگوها (اغلب ناموفق) باید هزینه‌های زیادی برای جلوگیری از سازماندهی مخالفت‌ها نیز بپردازند. همین امر باعث می‌شود كه فشارهای سانسور و سركوب بیشتر شود. موفقیت و عدم موفقیت هر دو سوی معادله بستگی به میزان سازماندهی مخالفت‌ها و میزان سانسور و سركوب رژیم‌های توتالیتر دارد.

روزنامه اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: