1393/7/30 ۱۰:۴۳
مشهورترین سخنی که در باب نسبت کلمه و تصویر تا به امروز به سخن درآمده، شعری است از هوراس: چنان شعر که گویی تصویر/ چنان تصویر که گویی شعر. همین چند عبارت ساده و بیپیرایه، که در بادی امر به بازی با کلمات نیز شبیه است چنان تاثیر شگرفی ایجاد کرد که به جرات میتوان گفت هیچ منبع معتبری در زمینه رابطه کلمه و تصویر نمیتوان یافت که به این سخن هوراس اشارتی نداشته باشد. گذشته از اینکه در بلاغت رومی، اصطلاحی بهنام اکفراسیس (Ekphrasis) رواج داشته که البته یکی از مهارتهای خطیب توانمند نیز بهشمار میرفته؛ اکفراسیس بهنوعی کلام دلالت دارد که ارایه نسخهای زبانی از مرجعی تصویری را مطمحنظر قرار میدهد. غایت نهایی اکفراسیس، رسیدن به مرحلهای تحت عنوان دیانوز (Dianose) بود، که از منظر بلاغیون روم باستان، در این مرحله، فاصله میان خطیب و مستمع از میان برداشته میشود. خطیب در احوال مستمع خوب نظاره میکند، از جایگاه و شأن منزلتش مطلع میشود، سپس به فراخور حال چنان داد سخن میدهد که مستمع به هیچ روی متوجه سخنوری خطیب نمیشود.
علیرغم اینهمه: سرچشمههای نسبت کلمه و تصویر مشهورترین سخنی که در باب نسبت کلمه و تصویر تا به امروز به سخن درآمده، شعری است از هوراس: چنان شعر که گویی تصویر/ چنان تصویر که گویی شعر. همین چند عبارت ساده و بیپیرایه، که در بادی امر به بازی با کلمات نیز شبیه است چنان تاثیر شگرفی ایجاد کرد که به جرات میتوان گفت هیچ منبع معتبری در زمینه رابطه کلمه و تصویر نمیتوان یافت که به این سخن هوراس اشارتی نداشته باشد. گذشته از اینکه در بلاغت رومی، اصطلاحی بهنام اکفراسیس (Ekphrasis) رواج داشته که البته یکی از مهارتهای خطیب توانمند نیز بهشمار میرفته؛ اکفراسیس بهنوعی کلام دلالت دارد که ارایه نسخهای زبانی از مرجعی تصویری را مطمحنظر قرار میدهد. غایت نهایی اکفراسیس، رسیدن به مرحلهای تحت عنوان دیانوز (Dianose) بود، که از منظر بلاغیون روم باستان، در این مرحله، فاصله میان خطیب و مستمع از میان برداشته میشود. خطیب در احوال مستمع خوب نظاره میکند، از جایگاه و شأن منزلتش مطلع میشود، سپس به فراخور حال چنان داد سخن میدهد که مستمع به هیچ روی متوجه سخنوری خطیب نمیشود. اکفراسیس یا بهعبارت سادهتر، نوشتن درباره تصویر، نقش مهمی در سنت داستاننویسی و روایتگری غرب ایفا کرد و شالودههای آن در عین تطورات و تحولات، در طی قرون پابرجا ماند. ادیبان و نویسندگان مشهور هر دوره بر ذمه خود میبینند که در باب آثار تجسمی و تصویری نیز مطلب بنویسند، لیکن ممکن بود این آثار در حوزههای فلسفه، ادبیات، الهیات یا تاریخ به نگارش درآیند. منباب مثال توصیفات دانته را در کتاب دوزخ کمدی الهی از مصادیق اکفراسیس دانستهاند. شکسپیر نیز در نمایشنامه طوفان از این شگرد بهره برده است. فیلسوفان عصر روشنگری، کسانی همچون دیدرو، نوشتن درباره سالنها و نمایشگاههای نقاشی را یکی از افتخارات خود میدانستهاند. در قرن نوزدهم، شاعری چون بودلر یا رماننویسانی چون زواو فلوبر، در جریانهای هنری روزگار خود، اعمالنظر میکردهاند و موضعگیری ایشان در کیفیت شناخت آثار هنرمندانی چون مانه، سزان و دگا تاثیری خاص بهجا میگذاشته است. «نقاش زندگی مدرن» شارل بودلر، در این سنخ نوشته، از مهمترین نمونهها به شمار میآید. در این مقاله برای نخستینبار در کاربرد امروزی آن، کلمه «مدرنیته» به کار میرود. این مقاله را بودلر در ستایش و توصیف آثار کنستانتینگی به رشته تحریر درمیآورد. مدرنیتهای که بودلر رد آن را در آثار «گی» پی میگیرد، ناشی از نوعی نگرش یا حساسیت به موجودی بهنام دندی (Dandy) است که در کافهها و پیادهروها پرسه میزند، هیچ نوع نبوغ خلاقانهای در خود نمیبیند، به ویترین مغازهها سرک میکشد و تماشاگر صرف رهگذران خیابانی است. در عوض او به تغییرات ظواهر بسیار وسواس دارد. توصیفی که بودلر از مدرنیته در این مقاله ارایه میدهد، بیاندازه درخور تامل است و از جنبهای دیگر، حاکی از رویکرد ویژه و منحصربهفرد بودلر نسبت به اکفراسیس در صورتبندی مدرن آن است: «اگر به نمایشگاههای نقاشیهای مدرن خود نگاهی بیندازیم، از تماشای این گرایش همهگیر هنرمندان که بر تن همه سوژههای نقاشی خود لباسهای قدیم را میپوشانند، حیرت خواهیم کرد. تقریبا همه از البسه و اسباب دوره رنسانس استفاده میکنند، همانطور که داوید در نقاشیهایش از البسه و اسباب روم باستان استفاده میکرد. با این تفاوت که داوید به علت انتخاب شخصیتهایی که بهطور اخص یونانی یا رومی بودند، چارهای جز پوشاندن لباس باستانی بر تن آنها نداشت، در صورتی که نقاشان امروز، اگرچه شخصیتهایی با طبیعتی عامتر را انتخاب میکنند، که در هر دوره میتوان انتظار آن را داشت...» در عرصه مباحث مربوط به نسبت کلمه-تصویر مقاله کلاسیک «نقاش زندگی مدرن» بودلر از جایگاه ویژهای برخوردار است. تیپ هنرمند مدرن که به تعبیر بودلر از نابغه به فلانور (=ولگرد) تغییر یافته است، سرمنشأ دگرگونی کنش هنری و سلوک هنرمند شده است. دیگر هنرمندان موظف به حرمت نهادن و اقتباس از متون مکتوب و ادبی نیستند. ادبیات در مقایسه با نقاشی یا مجسمهسازی از هیچ ارزش برتری برخوردار نیست. هنرمند مدرن، بهزعم بودلر به هیچروی در کتب اساطیری و کلاسیک بهدنبال سوژههای خود نمیگردد. او به خیابان میرود، در پارکها و اماکن عمومی پرسه میزند، پشت ویترین مغازهها وقت تلف میکند. به شکل لباس پوشیدن، غذا خوردن و آراستگی اندامها حساسیت نشان میدهد و در نهایت نمایش روح را صرفا از طریق ایجاد نوعی همبستگی عینی با جسم ممکن میبیند. آردن رید، ریشههای مطالعات کلمه-تصویری را به مدرنیسم اواخر قرن نوزدهم منتسب میکند. بهزعم وی، در خلال سبکها و مکتبهای هنری مدرنیستی، مرزهای کلمه و تصویر آشفته شدند. مانه و فلوبر هر دو پیشگامان نقاشی و ادبیات مدرنیستی به شمار میرفتند. این دو، در ادامه رقابت تاریخی نقاشان و نویسندگان، صورتبندی نوینی از رابطه کلام و ادبیات ارایه کردند. این نگرش تازه، در واقع واکنشی بود به بحران هویتی که هم در عرصه هنرهای تجسمی و هم در زمینه ادبیات مشهود بود. کلمنت گرین برگ، از نخستین نظریهپردازانی به حساب میآید که مدرنیسم هنر را با مبحث کلمه-تصویر توجیه میکند. بهزعم گرین برگ، برخلاف شعار هوراس که کلمه و تصویر را قابل ترجمه به یکدیگر میدانست، در مدرنیسم دستورالعمل نوینی طراحی میشود که کلمه و تصویر را منفک از یکدیگر اعلام میکنند. هنرها برای رسیدن به خلوص یا ناببودگی باید از یکدیگر مجزا باشند. کلمه باید نشانهها و رویاهای تصویر را از خود دور کند و نقاشی نیز به همین منوال باید از آلودگی کلام و ادبیات تطهیر شود. از نظر گرین برگ، مدرنیسم با مانه شروع شد. زیرا مانه نخستین کسی بود که نقاشی را از ادبیات نجات داد و به نقاشی هویتی مستقل از زبان اعطا کرد. در فاصله قرون 17 تا 19 ادبیات از باب هنرها محسوب میشده و نقاشی بهطور سنتی در این دوران، ریزهخوار ادبیات بود. میل و اشتیاق نقاشان، همیشه رسیدن به مرتبهای همسنگ و همارز با شاعران و نویسندگان عنوان میشد. امیل زولا در مقالهای که درباره آثار مانه نوشت، وجه بارز شگرد هنری او را، نقاش بودن دانست و تصریح کرد که مانه، نه نویسنده است و نه آوازهخوان. او فقط نقاشی میکند. از نظر زولا، نقاشی و ادبیات دو رقیب قدیمی هستند که هموار و مستمر با یکدیگر در حال رقابتاند. در شرح آردن رید از ماجراهای کلمه و تصویر در تاریخ هنر و ادبیات غرب، نظر ژرژ باتای درباره المپیای مانه از اهمیت ویژهای برخوردار است. باتای بر این باور بود که با «المپیا»، نقاشی از بوطیقا نجات پیدا کرد. مانه، مبدع آزادی بیان به شیوه نقاشانه به شمار میآید. باتای، نقاشی مانه را «سکوت طبیعی» نام گذاشته بود و در ادامه از آن تحتعنوان «سرودی برای چشمها» یاد کرده بود. در سال1852، گوستاو فلوبر در نامهای خطاب به لوییز کوله چنین عنوان میکند که زیبایی کتاب «مادام بواری» به این واسطه است که کتابی است درباره هیچ. از مادام بواری، بهجز سبک، هیچ عامل دیگری مراقبت نمیکند. فلوبر، رمانش را به کره زمین تشبیه کرده بود که هیچ نگهدارندهای در فضا ندارد. فلوبر، کتاب خود را بدون موضوع دانسته بود و مدام تاکید میکرد که موضوع مادام بواری نامریی است. در واقع، فلوبر به سراغ طرح داستانی مستعملی رفت تا مگر از این طریق، خاصیت ارجاعپذیری زبان را به حداقل برساند. موضوع تکراری علاقه و گرایش به موضوع را از بین میبرد و توجه مخاطب را به جانب ساختار درونی اثر معطوف میکند. ایده «تصویر شاعرانه» هوراس، ادبیات را بهصورت نقاشی میخواست و نقاشی را بهصورت ادبیات. هوراس، این دیدگاه را در برابر نگرش یونانی ماقبل خود قرار داد. در باور ادیبان و بلاغیون یونانی، ادبیات و نقاشی از اساس با یکدیگر متضاد و متعارض هستند. آردن رید بر این نظر است که تمایز کلمه و تصویر، بیش از آنکه متعلق به استتیک باشد، سیاسی و ایدئولوژیک است. زبان و کلمات با فرهنگ تجانس بیشتری دارند، زیرا مجموعهای از نشانههای قراردادی و دلبخواهی، مصنوعات انسانی را به صورت عناصر غیرطبیعی بر جهان، زمان، آگاهی و تاریخ، تحمیل میکنند. تصاویر همیشه بیشتر از مکتوبات طبیعی به نظر رسیدهاند. همواره باور عمومی چنین بوده که تصاویر همانچیزی را بازنمایی میکنند که اشیای واقعی از خود بروز میدهند. تصاویر همارز واژگانی چون ماده و بدن فرض میشود و در جناح مقابل کلمات همارز با روح و وجدان نشانهگذاری میشوند. کلمات مردانه هستند، در کتاب مقدس نیز این «آدم» است که جانوران را نامگذاری میکند و تصاویر، زنانهاند و این «حوا» است که به تصویرش در آبگیر خیره میشود. در اساطیر اروپای شمالی، هنر نقاشی، نسب از زنی قرنطیایی دارد که گویا اسمش دبیوتاد بوده است. دبیوتاد دلتنگ، سایه معشوق خود را که در حال ترککردنش بود، بر روی دیوار حک میکند و بنابر اسطوره بدین قرار، هنر نقاشی پدید میآید. تصاویر چگونه میتوانند مثل زبان داستان روایت کنند؟ روایت، سکانس به سکانس است و نقاشی، تصویری ثابت و مستقر است، این دو چگونه به یکدیگر تبدیل میشوند؟ نظریه ادبی، پیش از اینکه در پی ارایه پاسخی ثابت به این پرسش باشد، بیشتر بر نحوه امکانپذیرشدن چنین پرسشی در بطن تحولات تاریخی تمرکز میکند. رویه نسبت کلمه-تصویر همواره بر این روال نبوده که پارهای خاصیتها را به نظام کلمه و پارهای دیگر را به نظام تصویر منتسب کنند. هیوبرت دامیش در کتاب «سرچشمههای پرسپکتیو» به ارایه و بسط این نظر میپردازد که مسبب اصلی افتراق کلمه از تصویر کشف پرسپکتیو تکنقطهای است که میدانیم قدمت آن به رنسانس میرسد و البته با پرسپکتیو یونان باستان تفاوت بسیار دارد. بهزعم دامیش رعایت پرسپکتیو، نقاشان را به بازنمایی یک لحظه معین ترغیب میکرد: «پرسپکتیو خطی، مفهوم بنیادین آمال فلسفی نقاشی غربی است، که اساس آن ایجاد نوعی مشارکت با سایر نظامهای نشانهای است که بر اثر آن، شکل دادن به ذهنیت ممکن شود. نقاشی پرسپکتیوی با مطرحکردن یک فاعل زبانی، دوم شخص و گاه سوم شخص، در نقطه فاصله، امکان بازتولید حالات درونی را ممکن میکند.» دامیش معتقد است که پرسپکتیو، شناخت را به مشاهده تبدیل میکند و نباید آن را به صورت یک تکنیک هنری بهمنظور شبیهسازی دنیا در نظر گرفت. پرسپکتیو، گاه به صورت تحمیل فرهنگی درمیآید و گاه بهصورت الگو یا ماشینی که ساختار ذهن را مستقل از شرایط تاریخی کشف یا کاربرد آن برای خود آشکار میسازد. تا زمان آلبرتینی، نقاشی نوعی قصهگویی به حساب میآمد، نقاشی روی پانل T اپیزودهای متعددی از زندگی یک فرد را به تصویر میکشید. اما بهطور تدریجی، در اواخر قرون وسطی، کلمههای تاریخ یا داستان در زبان ایتالیایی ارجاعات نقاشانه خود را از دست داد. سرلوحه هوراسی «چنان شعر که گویی تصویر» در هنر مدرن توسعه یافت؛ بهتر آن است که بگوییم در جریان هنر مدرن، تصویر از کلمه آزاد شد. نقاشی و ادبیات از زمزمه طوطیوار یکدیگر آسوده شدند. آنچه در این دوران اهمیت یافت، شناخت امکانات رسانههای مختلف هنری بود. از نظر آردن رید، ادبیات و نقاشی که دو رقیب قدیمی بودند، از منازعه دست برداشتند و به رابطهای صمیمانه و مسالمتآمیز تن دادند. هر رسانهای نمود عینیاش را با ارجاع به رسانه دیگر به منصه ظهور میرساند، اما این به معنی ادغام رسانهها در یکدیگر نیست. نقاشی مدرنیستی، خصیصهای ادیبانه دارد، زیرا تمرکزش بر آن است که یک فرم یا مدیوم هنری نباید فرمها و مدیومهای دیگر را نفی کند. به همین نسبت داستاننویسی مدرن نیز خصیصهای نقاشانه دارد. مانه و فلوبر برخلاف نظر رایج که در هنر مدرن، حرکت تاریخی نقاشی به سمت انتزاع و دورشدن هرچه بیشتر از دلالتهای زبانی تصور میشود، میان ادبیات و نقاشی نقب زدند. مانه به اقتباس از عناصر روایی خاصی میپرداخت که فلوبر از آن عناصر حذر میکرد و فلوبر با توصیفاتی زبانی، صحنههای آثارش را نقاشی میکرد. او همان چیزی را به تصویر درمیآورد که منتقدان مانه او را بهخاطر نپختگی آن مورد سرزنش قرار میدادند. تاریخ هنر جدید تا آنجا با کلمنت گرینبرگ موافق است که در توضیح مدرنیسم هنری به این اصل که «هر مدیوم خصیصههای بالقوه خود را کشف میکند» پای میفشرد، اما آنجا که مانه و فلوبر رسانههای خود را در برخورد با همدیگر موجه جلوه میدهند، با نظر گرینبرگ مخالفت میکنند و روش او را ناصواب میدانند. نقاشی و ادبیات از درون به یکدیگر متصلاند و به هیچوجه نمیتوان آنها را یکپارچه و یک شکل در نظر آورد. مساله بر سر این است که شباهت و تفاوت نقاشی و ادبیات کشف شده و هر کدام از این رسانهها به کیفیت خاص خودشان اشراف پیدا کنند. فلوبر، پیشنهاد میکرد از صحنههای رمانش تصویر تهیه کنند تا به ناهمگونی و عدم تجانس کلمه و تصویر پی ببرند. آنچه فلوبر و مانه بر سر آن توافقنظر دارند، آن است که شعار هوراس که مبتنی بر هارمونی میان کلمه و تصویر بود نه با هنر مدرن که با زندگی مدرن جور در نمیآمد.
منبع: شرق
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید