1393/7/15 ۰۹:۱۴
انسانشناسی فلسفی مدرن(Modern Philosophical Anthropology) به عنوان یکی از رشتههای علوم انسانی در اروپا در دهه 1920 با توجه به نگرشهای اگزیستانسیالیستی و پدیدارشناختی رواج یافت، اگرچه با این رویکردها تفاوت داشت و از اصول آنها تبعیت نمیکرد اما وابستگی بسیاری به پراگماتیسم و انسانشناسی علم داشت. این شاخه معرفتی در دهه 1940 میلادی به عنوان یکی از شاخههای فلسفی آلمان مطرح شد و با توجه به اینکه از نظر تاریخی بر سنتهای فلسفی آلمان بنا نهاده شده بود اما پیدایش آن در سطح گسترده، مرهون پیشبینیهای علوم انسانی در قرن نوزدهم میلادی است.
تأملی بر مفهوم انسانشناسی فلسفی
موضوع مطالعه انسانشناسی فلسفی، «مطالعه وجود و هستی انسان» است. همچنین «انسانشناسی فلسفی» به تجربیات و فعالیتهای انسانی که منجر به بقای آثار فرهنگی میشود، پرداخته و آنها را مطالعه میکند. در واقع این دانش به تفسیر حقایق، امکانات و محدودیتهای وجودی انسان میپردازد؛ در حالیکه «انسانشناسی علمی» با پتانسیلهای انسان که از وی موجودی آزاد میسازد سر و کار دارد. در دیدگاه انسانشناسی فلسفی انسان مجبور است با توجه به انگارههای تعقلی و تجربی (یعنی هنگامی که علم و فلسفه به توافق روششناختی و نظری در حوزه مطالعاتی میرسند) خود را بسازد؛ بنابراین لازم است بر ما روشن شود انسانشناسی فلسفی در چه ابعادی به مطالعه انسان میپردازد. پژوهشگران انسانشناسی فلسفی معتقدند این رشته در سه جهت انسان را مورد مطالعه قرار میدهد:
1- انسان به عنوان موجودی خلق شده
در اینجا کم و کیف پیدایش انسان مورد توجه پژوهشگران قرار میگیرد. عمده اطلاعات پژوهشگران در این زمینه از طریق بهکارگیری روشهای علوم تجربی به دست میآید.
2- انسان به عنوان موجودی که خالق ارزشهای فرهنگی است.
این بحث از انسانشناسی فلسفی در جستوجوی شناخت حاصل از کنشهای اجتماعی انسان است. انسان در این دیدگاه در اکوسیستمهای محیطی، رفتارهای اجتماعی- فرهنگی را پیشه خود میسازد تا از آن طریق بتواند با محیط و اجتماع سازگاری پیدا کند. در نقاط مختلف این شیوههای رفتاری، گوناگون است و در نهایت منجر به پیدایش پدیدههای فرهنگی متنوع شده است. این شاخه از مطالعات انسانشناسی فلسفی تحت تأثیر یافتههای انسانشناسی فرهنگی است.
3- انسان به عنوان موجودی قابل مشاهده
در اینجا انسان به عنوان موجودی واقعی و قابل لمس شناخته شده و مورد مطالعه قرار میگیرد. در این حوزه جسم و جان انسان در بوته پژوهشهای تجربی مورد کنکاش واقع میشود. به نظر میرسد این نوع نگرش به انسان از فلسفه پراگماتیسم به انسانشناسی فلسفی راه یافته باشد؛ همچنین عدهای ارتباط دیدگاه تجربهگرایی با تعقلگرایی را از طریق روشها و یافتههای تجربی ممکن تصور کردهاند.
با توجه به موارد یاد شده ضروری است جایگاه انسانشناسی فلسفی در شاخههای متنوع انسانشناسی به معنای عام مشخص شود. همان طور که میدانیم انسانشناسی عبارت است از مطالعه انسان در ابعاد فرهنگی در منطقهای خاص و مشخص؛ در بحث انسان شناسی، انسان به صورت همهجانبه در زمینههای جهانی، باستانی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی مورد مطالعه قرار میگیرد؛ اما انسانشناسی فلسفی از نظر نوع مطالعه درباره انسان حوزه خاصی را به خود اختصاص میدهد. به نظر برخی از دانشمندان نتایج مطالعات انسانشناسی فلسفی به عنوان مقدمه مطالعات انسانشناسی مورد توجه قرار میگیرد؛ تا آنجا که امروز عرصههای مطالعاتی فرهنگ برای شناخت، آسیبشناسی، اصلاح و برنامهریزی فرهنگی بدون توجه به زیرساختهای فلسفی آن امری بیپایه و سست قلمداد میشود. هر شاخهای که تمایل به مطالعه انسان داشته باشد ضرورتاً لازم است به مطالعه چیستی انسان بپردازد.
چگونگی و چیستی انسان
مطالعات انسانشناختی برای دریافت چگونگی و چیستی انسان به دو شاخه «انسانشناسی زیستی» و «انسانشناسی فلسفی» روی میآورد؛ در انسانشناسی زیستی ماهیت جسمانی انسان مورد مطالعه قرار میگیرد؛ اما در انسانشناسی فلسفی میخواهیم بدانیم که انسان کیست؟ از کجا آمده؟ و جایگاه او در نظام تکامل اجتماعی- فرهنگی زندگی بشری کجاست؟ بدین ترتیب در یک طبقهبندی مختصر پرداختن به مطالعه فلسفی انسان- بویژه در راه تدوین فرهنگی او- در دو مقوله خلاصه میشود:
1- انسان و فرهنگ موضوع مورد مطالعه انسانشناسی است؛ به عبارت دیگر چگونگی فرهنگ در انسانشناسی فرهنگی مورد مطالعه قرار میگیرد. این نکته برای دریافت مابقی موضوع شاخههای مختلف انسانی و از همه مهمتر انسانشناسی فلسفی به کار خواهد آمد.
2- تفکر و تفسیر پژوهشگران درباره انسان به عنوان فرضیههای زمینهای بر آرای متفکران علوم انسانی تأثیر میگذارد. به تحقیق، نمای مطرح شده درباره انسان تحت تأثیر نوع تحلیل انسان در نظامهای فکری خاص قرار دارد. فرضیههای زمینهای نیز همان دسته از فرضیاتی هستند که به طور ناخودآگاه مستقیم یا غیر مستقیم بر آرای کنشگران فرهنگشناس تأثیر میگذارند.
پارهای از نظریههای انسانشناسی که عملاً به طور سادهای تنظیم شدهاند قاعدتاً دو نوع فرضیه را در بر میگیرند. یکی از آنها مفروضات روشنی هستند که در هر نظریه وجود دارند و تکلیف آنها نیز روشن است که به آنها نیز مفروضات زمینهای گفته میشود. این مفروضات، دورنما و زمینهای هستند که مفروضات دسته دوم یعنی مفروضات مسلم از آنها اخذ شدهاند و محور اصلی نظریه را میسازند؛ به این معنا که یک نظریه عمدتاً مورد قبول کسانی واقع میشود که به همان فرضیات زمینهای معتقد باشند. فرضیات زمینهای ممکن است جهانی و گسترده باشند یا مفروضات زمینهای محدودتری را در رابطه با انسان، جامعه و فرهنگ مطرح کنند. دلایل پذیرش یا رد نظریهها ناشی از اشتراکات مفروضات زمینهای در ذهن سازندگان، بررسیکنندگان، منتقدان و کاربران (مردم) این نظریه است. انسانشناسان از مفروضات زمینهای استفاده میکنند و تحت تأثیر این مفروضات هم قرار میگیرند تا در این کنکاش بتوانند برای فرهنگ وفرهنگ شناسی راهی بیابند.
روش پــــژوهــــش در انسانشناسی فلسفی
انسانشناسی فلسفی از دو مفهوم پدیدارشناسی و انسانشناسی بهره میگیرد. در بحث پدیدارشناسی روش بحث، تعقلی است و به صورت درونکاوانه به شناخت پدیدهها و در اینجا «انسان» میپردازد و انسانشناسی با روش بحث مشاهدهای، تجربی، نیمهتجربی و تاریخی پدیده مورد مطالعه خود را مورد توجه قرار میدهد؛ این نشان میدهد اگر پژوهشگران بپذیرند که در طبیعت، تاریخ و فرهنگ زندگی میگذرانند آنگاه احتمال دستیابی به نظریات طبیعتگرایانه و انسانی به صورت جدای از هم رنگ میبازد و تمایل به سوی تفکر فلسفی- اجتماعی یکپارچه درباره شناخت انسان بیشتر میشود؛ بدینترتیب زمینههای معناداری از اندیشههای محرک تغییر الگوهای فرهنگی را میتوان به جامعه القا کرد.
تفسیر انسانشناسی فلسفی
آنچه تاکنون ارائه شد زیر و بم اندیشه خاصی بود که برای جامعه و مشخصاً برای فرهنگ جامعه ضرورت دارد. با این نگاه تفکر فلسفی یک تعقل انتزاعی دور از زندگی نخواهد بود؛ بلکه راهی است که زیرساختهای چگونگی شکلگیری عناصر فرهنگی را آماده میکند.
آنچه ضروری به نظر میرسد آن است که در زمینه روش مطالعه انسانشناسی فلسفی باید به سوی مطالعات کمی و کیفی توأمان روی آورد؛ به این معنا که با مطالعات کمی خصوصیات زندگی بشری و ساخت و کارکرد کنشهای فرهنگی او را طبقهبندی کرد و سپس این اطلاعات را به مهمانی تفسیرگرایی دعوت کرد و با استفاده از روشهای کیفی، چگونگیهای زندگی بشری را با نشانهها و معانی به تفسیر و تأویل درآورد. این ادعای بزرگی است و در عین حال نکته بسیار مهمی است؛ این دو همنشینی و همزادی را چگونه میتوان در جامعه نهادینه کرد؟ بهترین راه ارائه این مفاهیم در متون آموزشی است؛ البته در سطح سواد و شعور مخاطبان. برنامهای در صدا و سیما میتواند مؤثر و مفید باشد که با چنین رویکردی تهیه شود؛ مطبوعاتی میتواند اثرگذار باشد که با این نگاه راهبری شود؛ آموزش و پرورشی میتواند اهداف آموزشی و تربیتی مدون را نهادینه کند که با این نگاه برنامهریزی شده باشد؛ و هنر، این پدیده لطیف اثرگذار زمانی میتواند کارکردی شود و پنجرههای زندگی را به سوی امید و نشاط بگشاید که در فلسفه خود چنین فرضیات زمینهای را قرار داده باشد؛ بنابراین کلیه نهادهای اجتماعی و فرهنگی کشور لازم است به دو نکته توجه کنند: اولاً چنین اصولی را به عنوان زیرساخت تمامی کنشهای خود در نظر داشته باشند و ثانیاً همشکلی و همسانی مربوط در این خصوص را نیز رعایت کنند؛ یعنی تمامی نهادهای ذکر شده و نهادهای مشابه در یک نظام لازم است انسان را یک مدل بفهمند و سپس عناصر فلسفی مورد توافق را به صورت فرضیههای زمینهای در ذهن نگاه دارند تا بتوانند اهداف تعیینشده را به دست آورند. پراکندگی در این هدفگذاری فلسفی بویژه در پدیدههایی مانند آموزش و پرورش، هنر و سایر عناصر همنوع، با ایجاد بدشکلیهای فرهنگی به جای افزایش همبستگی اجتماعی، کاهش و تقلیل آن را دامن خواهد زد؛ حتی در پدیدههای بسیار کمی مانند اقتصاد نیز توجه به مفاهیم از ضروریات شفابخش خواهد بود. نکته بسیار مهم در کشور ما آن است که ما با مفهومی به نام پدیده چندفرهنگی در خرده فرهنگهای قومی (Sub_Culture) روبهرو هستیم؛ با این انگارههای فلسفی، انسانشناسی فلسفی میتواند همبستگی اجتماعی-فرهنگی را در کشور دوچندان سازد.
روزنامه ایران
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید