1393/7/7 ۰۹:۲۸
انتشارات اطلاعات به تازگی كتاب «تاریخ مختصر اندیشه» را از لوك فری روانه بازار كتاب كرده است كه در دانشگاه دنیس دیدرو (مجموعه دانشگاههای پاریس، سوربن) به تدریس فلسفه اشتغال دارد و جوایز بسیاری را نصیب خود ساخته است؛ از جمله جایزه مِدیسی، جایزه ژانژاک روسو و جایزه اوژوردویی. علاوه بر آن نشان لژیون دونور و نیز نشان شوالیه ادبیات و علوم را به دست آورده است. آنچه در پی میآید، بخشی از فصل چهارم كتاب است.
اشاره: انتشارات اطلاعات به تازگی كتاب «تاریخ مختصر اندیشه» را از لوك فری روانه بازار كتاب كرده است كه در دانشگاه دنیس دیدرو (مجموعه دانشگاههای پاریس، سوربن) به تدریس فلسفه اشتغال دارد و جوایز بسیاری را نصیب خود ساخته است؛ از جمله جایزه مِدیسی، جایزه ژانژاک روسو و جایزه اوژوردویی. علاوه بر آن نشان لژیون دونور و نیز نشان شوالیه ادبیات و علوم را به دست آورده است. آنچه در پی میآید، بخشی از فصل چهارم كتاب است.
دنیای امروزین از سقوط کیهانشناسی باستانی و تشکیکی تازه در اقتدار دین و در نهایت از انقلاب علمی بیسابقه تاریخ بشر که در طول صدوپنجاه سال اخیر در اروپا رخ داد، پدیدار گشت. در حدی که من میدانم، هیچ تمدن دیگری چنین خیزشی ریشهای را در ساختار فرهنگ خود محقق نداشته است.
این خیزش در سال 1543 با انتشار «درباره گردش افلاک آسمانی» نوشته کوپرنیک آغاز شد و با «اصول ریاضی» نوشته نیوتن در سال 1687 و «اصول فلسفه» نوشته دکارت در سال 1644 و «محاوره درباره دو منظومه بزرگ جهان» نوشته گالیله در سال 1632 ادامه یافت. این چهار تاریخ و این چهار مؤلف چنان تأثیری بر تاریخ اندیشه داشتند که از هیچ اندیشمند دیگری پیش از آنها دیده نشده بود. عصر جدیدی ایجاد شد که از بسیاری از جنبهها ما امروز هنوز در آن ساکنیم. همانطور که اغلب گفته میشود، نه تنها انسان «جایگاه خود را» در دنیا «از دست داد»، که کیهان آن قالب بسته و هماهنگ هستی انسان که در عهد باستان وجود داشت، نیز بهسادگی از میان برخاست و روشنفکرانِ زمان را در چنان وضعیتی از سردرگمی رها کرد که امروز تصور آن برای ما عملاً غیرممکن است.
فیزیک امروزین مثلاً با تأکید بر آنکه دنیا گِرد، بسته، مراتبی و برخوردار از نظم نیست، بلکه در آشوبی لایتناهی و فاقد حس قرار دارد، مبانی جهانبینی باستانی را مضمحل ساخت؛ میدانی از نیروها و اشیایی که به دور از هماهنگی در تکاپوی جایی برای خود هستند، بنیان تصویر باستانی جهان را برانداخت و شالوده مسیحیت را در حد قابل تأملی تضعیف نمود.
علم موضوعاتی را مورد پرسش قرار داد که کلیسا نابخردانه پذیرفته بود؛ مانند عمر زمین، رابطه آن با خورشید، تاریخ تولد انسان و انواع حیوانات و غیر آن و از انسان خواست که ضمن احترام به مقامات كلیسا، دیدگاه تشکیک و روح سنجشگر ناسازگار را بپذیرد. ایمان که در این زمان در غل و زنجیر تحمیلی کلیسا به بند کشیده شده بود، متزلزل گردید تا تنویریافتهترین افرادْ خود را سخت در تقابل با آموزههای قدیمی رستگاری بیابند، آموزههایی که هر چه بیشتر باورپذیری خود را از دست میداد.
این روزها ما از سرگشتگی سخن میگوییم و اضافه میکنیم که بهخصوص میان جوانان همه چیز از هم پاشیده است: سلوک و شناخت، معنای تاریخ، علاقه به سیاست و برخورداری از کمترین آشنایی با ادبیات، دین و هنر؛ اما من میگویم که این گریز به «روزهای خوب گذشته» در مقایسه با بُهت انسان سدههای شانزدهم و هفدهم هیچ نیست. بدین دلیل است که در رابطه با این دوره از «انسانگرایی» سخن میگوییم: انسان برای نخستین بار خود را تنها و محروم از حمایت کیهان و خدا یافت.
در تلاش برای تصور ورطهای که در این زمان باز شد، باید خود را به جای کسی بگذاریم که شروع به دریافت این نکته میکند که کشفیات علمی اخیر، فکر کیهانی عادلانه و خوب را بیاعتبار کرده است؛ در نتیجه برای او امکان نخواهد داشت که کیهان را الگوی اخلاقی خود انتخاب نماید؛ و افزون بر آن، اعتقاد به خدا که احتمالاً قایق نجات او بوده سوراخ شده و آب در حال ورود به آن است! دوست قرن هفدهمی ما باید بار دیگر از نو به بازاندیشی موضوع نظریه، رفتار اخلاقی و رستگاری بپردازد.
اول، در سطح نظری: اگر دنیا دیگر متناهی، منظم و هماهنگ نیست و در عوض، طبق نظر فیزیک جدید، لایتناهی و آشوبناک است، چگونه انسان میتواند معنای این دنیا و جایگاه خود را در آن بیابد؟ الکساندر کویره، یکی از بزرگترین تاریخنویسان امروزین تاریخ علم، انقلاب علمی سدههای شانزدهم و هفدهم را بهخوبی توصیف میکند و من اینجا فقط شرح او را نقل میکنم:
«انهدام فکر کیهان، یعنی امحای مفهوم دنیا به مثابه یک کل متناهی، بسته و مراتبی از فلسفه و مفاهیم علمی معتبر ... و جایگزینی آن با عالَمی نامعین و حتی نامتناهی که در نتیجه یکسانی قوانین و مؤلفههای بنیادین آن به هم پیوند خورده و در آن همه این مؤلفهها در یک سطح هستی قرار دارند ... تأثیر فوری انقلاب کوپرنیک گسترش شکاندیشی و بهتی بود که در شعر معروف جان دان (سروده در سال 1611) با بیانی این چنین تأثیرگذار ارائه میشود: ... فلسفه جدید همه چیز را مورد تشکیک قرار میدهد،/ عنصر آتش کاملاً خاموش شده است؛/ خورشید گم گشته و زمین نیز، و عقل هیچ انسانی/ نمیتواند به خوبی نشان دهد که کجا به دنبال آن بگردد./ همه اینها تکه تکه شده، همه انسجام از میان رفته است؛/ همه عرضه عادلانه و همه رابطه.
«همه انسجام از میان رفته است»: هیچ کیهان هماهنگ و هیچ نظم اخلاقی طبیعی وجود ندارد. چگونه میتوانیم زجر انسان عصر نوزایی را درک نماییم؟
دوم، از منظر اخلاق، تأثیر این انقلاب نظری همانقدر که مخرب است، بدیهی نیز هست: اگر عالَم دیگر هیچ یک از صفات کیهان را ندارد، پس نمیتواند الگویی برای تقلید در درون سپهر اخلاق باشد. و اگر خودِ مسیحیت از بنیان خود نامطمئن است، اگر اطاعت از خدا دیگر حقیقتی پذیرفته نیست، پس در جستجوی اصول رابطهای جدید میان انسانها و شالودهای تازه برای حیاتی مشترک باید به کجا رو کنیم؟ شاید لازم باشد اصول اخلاقی را که قرنها الگو بوده، بازسازیم و نه کمتر!
سوم، آموزه رستگاری: به همین دلایل، شما خود میتوانید ببینید که نه الگوی باستانی و نه الگوی مسیحی، هیچ کدام برای کسی که موضعی سنجشگرانه و آگاهانه اتخاذ میکند، معتبر باقی نمیماند.
چالشهایی که فلسفه امروزین در این سه جبهه به مقابله با آنها میپردازد، دارای مقیاسی بیسابقه و پیچیدگی و نیز فوریتی بیسابقه بود: همانطور که در شعر دان آمده است، هرگز بشر تا این حد متزلزل و در عین حال از منظر عقلی، اخلاقی یا معنوی بیچاره نگشته بود. اما همانطور که خواهیم دید، لازم بود عظمت فلسفه امروزین با این معضلات همسنگی نماید.
نظریه جدید شناخت
عوامل متعددی در عبور از دنیایی بسته به فضایی لایتناهی ایفای نقش نمودند. پیشرفت فناوری دارای اهمیتی اساسی بود، بهویژه پیدایش ابزارهای اخترشناسی مانند تلسکوپ که مشاهداتی را ممکن ساخت که با چارچوب الگوهای موجود و باستانی کیهانشناسی آشتیناپذیر بود. موردی که تأثیری قوی بر تفکر داشت، کشف نواختران، ستارگان جدید، یا برعکس نابودی ستارگان موجود بود که هیچکدام از آنها با عقیده جزمی «ثبات فلکی» که آنقدر نزد مردم باستان اعتبار داشت، همخوان نبود. اعتقاد آنان به کمال غایی کیهان بر این حقیقت استوار بود که ابدی و لایتغیر است و هیچ چیز در درون آن تغییرپذیر نیست. از دید یونانیان، این راستآیینی چیزی اساسی را ارائه مینمود که رستگاری انسان به آن بستگی داشت، و با این همه اخترشناسان معاصر نادرستی این اعتقاد را آشکار میکردند: به بیان ساده، این اعتقاد در تضاد با حقایق بود.
البته برای افول کیهانشناسیهای قدیم علل بسیار دیگری بهخصوص علل اقتصادی و اجتماعی وجود داشت؛ اما کشفیات علمی جدید تعیینکنندهتر بود. پیش از آنکه حتی بتوانیم بررسی خیزشهایی را آغاز کنیم که موجد این افول کیهان در درون سپهر اخلاق بود، باید دریابیم که قبل از هر چیز، این نظریه بود که معنی و جهت خود را تغییر داده بود.
کتابی که شالوده همه فلسفه امروزین بود و همچون اثری ماندگار در تاریخ اندیشه باقی میمانَد، کتاب «سنجش خرد ناب» نوشته امانوئل کانت (1781م) بود. اینجا من نمیکوشم که این کتاب را در چند جمله تلخیص نمایم، اما تلاش میکنم به اختصار نشان دهم که چگونه توانست موضوع نظریه را در قالب واژگانی کاملاً نو تنظیم کند، اگرچه میدانم کاری چالشبرانگیز است.
اگر دنیا دیگر کیهان نیست، بلکه دنیایی آشوبناک و میدان نیروهای درگیر در تقابلی دائمی با یکدیگر است، پس معلوم میشود که شناخت دیگر نمیتواند شکل ژرفاندیشی یا نظریه را به خود بگیرد. شاید بتوان گفت که پس از سقوط یک نظم زیبای کیهانی و جایگزینی آن با طبیعتی خالی از معنا و در تنازع با خود، هیچ الوهیتی در عالَم نیست. نظم، هماهنگی، زیبایی و خوبی دیگر اصول اولیه نیستند. درنتیجه، برای استقرار مجدد میزانی از انسجام، تا دنیایی که انسانها در آن زندگی میکنند همچنان برخوردار از معنی باشد، لازم بود خود انسان یا دستکم انسانهای فرهیخته، نظمی را در عالَم برقرار سازند، عالَمی که ظاهراً دیگر چیزی از خود برای عرضه نداشت.
وظیفه جدید علم معاصر دیگر آن نبود که خود را به تفکر انفعالی جمالی محدود سازد که از قبل در طبیعت نقش گرفته بود؛ قرار بود دست به کار خوبی بزند، یعنی ساخت فعال قوانینی که به عالَم سرخورده معنی بخشد. علم دیگر دورنمایی انفعالی نبود؛ علم فعالیت ذهن بود.
بیایید اصل علیت را در نظر بگیریم، اصلی که طبق آن هر معلولی علتی دارد یا به عبارت دیگر، هر پدیدهای باید تعلیلی خردگرایانه داشته باشد. فیلسوف یا دانشمند امروزین به جای خشنودی از کشف نظم دنیا از راه ژرفاندیشی، میکوشد با کمک اصل علیت، آغازگر انسجام و معنایی در آشوبناکی پدیدههای طبیعی باشد. او «فعالانه» میکوشد ارتباطی منطقی میان برخی پدیدهها برقرار سازد؛ پدیدههایی که آنها را معلول میشمارد و دیگر پدیدههایی که میتواند آنها را به عنوان علت بشناسد. به عبارت دیگر، اندیشهْ دیگر «دیدن» آنطور که از کلمه نظریه استنباط میشود، نبود، بلکه «کردن» بود؛ یعنی کاری که متضمن برقراری ارتباط میان پدیدههای طبیعی با یکدیگر است، به طوری که زنجیرهای از ارتباطات را پدید آورند و بدین ترتیب موجب تعلیل یکدیگر گردند. این همان چیزی است که «روش علمی» نامیده شد و به سنگ بنای اصلی علم امروزین تبدیل گردید، اما برای مردم باستان عملاً ناشناخته بود.
مثالی از این «کردن» را کلد برنارد، پزشك و زیستشناس بزرگ فرانسوی قرن نوزدهم در کتاب «مقدمه بر مطالعه طب تجربی» (1865) ارائه نموده است. برنارد به ایضاح کامل نظریه شناخت میپردازد، نظریهای که کانت شرح و بسطش داده و جایگزین نظریه باستانی گردیده بود.
برنارد شرح مفصلی از کشف خود پیرامون «کارکرد کَندزایی کبد»ـ توانایی کبد برای تولید قند ـ ارائه مینماید. او ضمن انجام آزمایشها، مشاهده کرد در خون خرگوشی که تشریح میکند، قند وجود دارد. از خود درباره منشأ این قند پرسید: آیا این قند از غذای هضم شده میآید یا خود بدن تولید میكند، و اگر چنین است، کدام اندام مسئول آن است؟ او خرگوشهایش را در سه گروه مجزا دستهبندی کرد: به برخی غذای دارای قند داد؛ به خرگوشهای دیگر غذای بدون قند داد؛ و خرگوشهای نگونبختتر را تحت رژیم گرسنگی قرار داد. بعد از چند روز، خون خرگوشها را تجزیه کرد و بدین نتیجه رسید که در هر سه مورد، مقداری قند در خون خرگوشها وجود دارد. این نتیجه نشان میداد که غذا منشأ گلوکز نیست، یعنی قند در بدن تولید میشود.
وظیفه ژرفاندیشی، یعنی نظریه، از زمان یونانیان کاملاً دگرگون گشته است: این دیگر مسأله تفکر نیست؛ علم دیگر نمایش نیست، بلکه وظیفه و کار است، فعالیتی است متضمن برقراری ارتباط میان پدیدهها و پیوند معلول (قند) و علت (کبد). و این دقیقاً چیزی است که کانت پیشتر و قبل از برنارد در «سنجش خرد ناب» خود تقریر و تحلیل کرده بود؛ یعنی این فکر که از این پس علم باید خود را عمل قوه متداعیه، یا به گفته خود او، عملِ «همنهاد» تعریف کند؛ درست همانطور که تبیینی از منظر علت و معلول، دو پدیده (در این مورد، قند و کبد) را به هم مرتبط میسازد.
وقتی در جوانی نخستین بار کتاب سنجش خرد ناب را گشودم، نه تنها هیچ چیز نفهمیدم، بلکه نتوانستم بفهم چرا از آغازین صفحات، کانت تا این اندازه دغدغه پرسشی را دارد که به نظر من پیشپاافتاده و ملالآور بود: «چگونه احکامِ همنهادی فَردُم (یعنی نامبتنی بر حقیقت یا تجربه؛ مبتنی بر فرضیه یا نظریه) ممکن است؟» در نگاه اول به نظر نمیرسد که این موضوع اساساً موضوع خلاقی برای تفکر باشد. تا چند سال کل مطلب همچنان برایم فاقد معنی بود. تنها پس از دریافت مسأله كاملاً نویی که کانت در پی سقوط کیهانشناسی سنتی اقدام به شرح آن کرده بود، توانستم دلمشغولیهای مطرح در پرسش آغازین او را درک نمایم که پیشتر تنها به مثابه موضوعات «فنی» به ذهن من خطور کرده بود. کانت با طرح پرسشی از خود درباره ظرفیت ما برای ایجاد «همنهادها» یا «احکام همنهادی» مسأله مبتلابه علم امروزین، یعنی مسأله روش علمی را صورتبندی کرد: چگونه انسان قوانینی را وضع مینماید که زمینه را برای پیوند و ارتباط، یعنی برای ارتباطی منسجم و آشکارکننده میان پدیدههایی فراهم میآورد که حکم یا اصل سازماندهنده آن دیگر حقیقتی پذیرفته نیست، بلکه باید از جانب ما به شکل مداخلهای از خارج معرفی شود.
انقلاب در حیات اخلاقی
این انقلاب نظری که کانت آغازگرش بود، به تدریج پیامدهای قابل تأملی هم در حوزه اخلاق داشت. نگرش جدید به دنیا که توسط علم امروزین شکل داده شد، هیچوجه مشترکی با نگرش مردم باستان نداشت. بهخصوص مطابق توصیف نیوتن، عالَم دیگر به هیچ معنی جایی برای آرامش و هماهنگی نیست، بلکه دنیایی است از برخوردها و نیروهای کور که دیگر نمیدانیم در کجای آن قرار داریم، بدین دلیل ساده که لایتناهی است و در فضا و زمان حد و مرزی ندارد. درنتیجه، دیگر نمیتواند به هیچرو راهنمای اصول اخلاق باشد. پس لازم است همه سؤالات فلسفه از نو به طور کامل تنسیق شود.
ممکن است بگوییم که اندیشه امروزینْ انسان را جانشین کیهان و خدا میسازد. لازم بود فیلسوفان بنای نظریه، اصول اخلاق و حتی آموزه جدید رستگاری را بر صخره انسانیت برپا دارند. این وظیفه انسان بود که با تلاش عقلی خود معنی و انسجام را در دنیایی ایجاد نماید که به نظر میرسید دیگر فاقد معنی باشد.
از منظر اخلاق باید تنها اعلامیه حقوق بشر مورخ 1789 را مد نظر قرار دهید؛ زیرا مشهودترین و آشناترین نشانه خارجی انقلابی بیسابقه در تاریخ فکر بود. این اعلامیه انسان را در مرکز دنیا قرار داد، حال آنکه از دید یونانیان، دنیا کانون توجه بود. به علاوه، این اعلامیه نه تنها انسان را تنها موجود درخور احترام کامل در زمین میساخت، که برابری همه انسانها، از غنی و فقیر، مرد و زن، یا سفید و سیاه را مطرح مینمود. در این مورد، فلسفه امروزین در وهله اول انسانگراست. این تغییر سؤال مهمی را پیش آورد: اگر اصول باستانی، اعم از کیهانشناختی و دینی، ایام رونق خود را گذرانده و انسانها دریافتهاند چرا چنین شده است، چه نظریه جدید، چه اخلاق جدید و چه آموزه جدید رستگاری میتواند جای چیزهایی را بگیرد که موجد کیهان بوده است؟
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید