1395/10/18 ۰۸:۰۹
شاعر بلندمرتبه وآسمانی گفتار شیراز خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی كه صدها كتاب درباره غزلیات جانبخشش نوشته شده، هنوز بسیار ناشناخته مانده است و از زندگی خانوادگی او اطلاعی نداریم. تذكرهنویسان بدون شناخت واقعی از او جسته، گریخته مطالبی بسیار مختصر دربارهاش نگاشتهاند كه به هیچوجه واقعیتهای زندگی او را بر ما روشن نمیسازد.
شاعر بلندمرتبه وآسمانی گفتار شیراز خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی كه صدها كتاب درباره غزلیات جانبخشش نوشته شده، هنوز بسیار ناشناخته مانده است و از زندگی خانوادگی او اطلاعی نداریم. تذكرهنویسان بدون شناخت واقعی از او جسته، گریخته مطالبی بسیار مختصر دربارهاش نگاشتهاند كه به هیچوجه واقعیتهای زندگی او را بر ما روشن نمیسازد. سهل است حتی درباره تاریخ درگذشتش نیز اختلافنظر وجود دارد. برخی سال 791 و پارهای دیگر 792 میدانند. در حالی كه میدانیم حافظ در زمان حیاتش از شهرت بسیار برخوردار بوده و صیت شعرش به اكناف دنیای آشنا به زبان و فرهنگ ایران رسیده بوده است و قدسیان در عرش شعر حافظ از بر میكردهاند.
عراق و فارس گرفتی به شعر خود حافظ
بیا كه نوبت بغداد و وقت تبریز است
لاجرم برای كشف گوشهای از زندگی او باید به خود دیوانش مراجعه كرد و از لابلای غزلیات و ابیاتش آنچه را كه مورد نظر است، یافت. بهترین و روشنترین منبع در نبود منابع دیگر، خود دیوان است. زیرا ما ظاهراً به هیچ منبع دیگری دسترسی نداریم.
آفتاب آمد دلیل آفتاب گر دلیلی بایدت زو رو متاب
آنچه در بدایت امر میتوان گفت، اینكه حافظ دارای همسری فرهیخته و سخنشناس و صاحبنظر بوده و لااقل دو پسر نیز داشته است كه درباره هر یك به موقع سخن خواهیم گفت. استاد زرینكوب در كتاب با كاروان حله اشارهای به دوران حافظ و وضعیت خانوادگی او نمودهاند:«از سالهای كودكی او [حافظ] اطلاعی درستی در دست نیست. در سالهای جوانی او فارس در دست شاه ابواسحاق اینجو بود؛ اما غبار حوادث، فیروزه بواسحقی را فرا گرفته بود. در خارج از فارس وحشت و ناامنی همه جا سایه افكنده بود. امیر مبارزالدین با فرزندان خویش بر كرمان دست انداخته بود و فارس را نیز تهدید میكرد. آذربایجان در آتش جور و بیداد ملكاشرف چوپانی میسوخت و خراسان عرصه آشوب و هرج و مرج سربداران بود. دولت ایلخانیان مغول، بازیچه مدعیان سلطنت و امرای آوازهجوی گشته بود. ناامنی سایه شوم خود را همه جا افكنده بود.
در خراسان، در آذربایجان و در عراق مكرر به دنبال جنگها قحطی و طاعون پدید میآمد و باقیمانده بینوایان را قتلعام میكرد. شاه شیخ در فارس سر به عشرت و شراب فرو برده بود و اگر به جنگ هم میپرداخت، جنگ را چون بازیچهای میگرفت. در دوره او فارس یكچند آرام اما خوابآلود و بیخیال به سر برد. با این همه، این آرامش و ایمنی دوام نیافت. نه فارس ایمن ماند و نه پادشاه عیاش جوانش شاه ابواسحاق. وقتی امیر مبارزالدین با فرزندانش بدانجا دررسید، فارس به دست آلمظفر افتاد و شاه ابواسحاق با خون خویش كفاره عشرتجوئیهایش را داد؛ در این زمان حافظ هنوز در سالهای جوانی بود و در شیراز به عشرت و شادی میزیست. نسیم مصلی و آب ركنی خاطر او را كه جویای خلوت و تفكر بود، به خود مشغول میداشت. در خانه خویش آسایشی داشت و از همین رو به شیراز علاقه میورزید.
در باب زندگی او در خانواده و راجع به احوال خویشان و كسانش جز پارهای اطلاعات مختصر از دیوانش چیزی به دست نمیآید. تذكرهنویسان گفتهاند كه مادرش اهل كازرون بود و پدرش هم از اصفهان یا جای دیگر (كوهپایه از بلاد نائین.ن) به فارس آمده بود. اگر بر اینگونه روایات بتوان اعتماد كرد، وی هم برادر و خواهر داشت، هم زن و فرزند. از روی دیوانش نیز تا حدی میتوان تصویری از این كانون خانوادگی شاعر ترسیم كرد. زنی داشته كه با او میتوانسته اندوه و تنهایی خود را از یاد ببرد. در سایه قدش بنشیند و فتنه روزگار خونآلود خویش را فراموش كند. اما این «یار كزو خانه او رشك پری بود»، صحبتش دیر نپائید. حتی یك فرزند نیز كه میوه دل شاعر بود، نماند. با این همه، عشق به خانه و خانواده در دل شاعر همراه باقی بود و در واقع همین عشق بود كه او را به شیراز پایبند میكرد.
درست است كه بعد از این گهگاه اندوه و ملال شاعر را به ترك یار و دیار برمیانگیخت، اما نسیم خاك مصلی و آب ركنآباد، وی را اجازت به سیر و سفر نمیدادند. یكی دو سفر كوتاه هم كه به یزد و شاید هرمز كرد، ظاهراً چندان مطلوب او واقع نشد. از این رو همه عمر در زادگاه خویش ماند و از این منزل جانان دیگر سفر نكرد. آیا جز عشق به زن و فرزند، عشق دیگری نیز دل شاعر را در این شهری كه «معدن لب لعل است و كان حسن»، تسخیر كرده بود؟ هیچ كس نمیداند؛ اما افسانهسازان در باب عشقهای شاعر، داستانها پرداختهاند. یك افسانه او را دلداده دختری نشان میدهد كه نامش «شاخ نبات» است و میگویند از غیب و در خلوت یك رؤیا شاعر جوان نومید را به دولت وصل او نوید دادهاند. باری، دلبستگی حافظ به شیراز، بیشك تا حدی به سبب علاقهای است كه او به خانواده و شاید عشقهای ناشناخته جوانی خویش داشته است.
تا اینجا به اعتبار سخن استاد فرزانهروشن میشود كه حافظ دارای خانواده و همسر و فرزند بوده است. مرحوم عبدالرحیم خلخالی، حافظشناسی كه ظاهراً حافظشناسی از او مدد گرفته است، نیز اشاراتی به وضعیت خانوادگی شاعر دارد، وی در حافظنامه كه در سال 1320 نگاشته شده میگوید: «از این غزل با مطلع «بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل كرد» و از دو قطعه «دلا دیدی كه آن فرزانه فرزند» و «آن میوه بهشتی كامد به دستت ای جان»، ظاهراً چنین مستفاد میشود كه خواجه فرزندی داشته كه فوت كرده و تاریخ فوت او همان میوه بهشتی است(778) و از این غزل «آن یار كزو خانه ما رشك پری بود»، ظاهراً برمیآید كه خواجه زنی داشته كه فوت كرده و این غزل را در سوگواری وی سروده است.»
براساس پارهای تذكرهها، خواجه را دو فرزند پسر بوده است كه در این نوشته به هر یك اشاره خواهد شد؛ اما همانطور كه در بالا اشاره شد، حافظ به همسر خود عشق میورزیده و به نظر میرسد كه سالها در عشق او روزگار را بهسر برده و شاید همسری او را به آسانی به دست نیاورده باشد. به نظر نگارنده، شاخ نبات همان دختر صاحبنظری است كه حافظ سالها با عشق او سوخته و گداخته است به همسری او درآمده است. اوصاف این بانوی فرهیخته را میتوان طی چندین غزل كه در وفا و رثای او گفته، كشف كرد.
گفته خود حافظ، معتبرترین سند است و اشارات صریح او به فرزانگی این همسر صاحبنظر، نیاز به سند دیگری ندارد. این بانو به حدی دانا و سخنشناس و نیكگفتار بوده است كه حافظ او را بارها میستاید:
آن كه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت
یار شیرینسخن نادره گفتار من است
یا:
منظور خردمند من آن ماه كه او را
با حسن ادب، شیوه صاحبنظری بود
خواجه غزل زیبایی در وصف او دارد كه چنین است:
لعل سیراب به خون، تشنهلب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان كار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
هر كه دل بردن او دید و در انكار من است
ساروان! رخت به دروازه مبر كان سر كو
شاهراهی است كه منزلگه دلدار من است
بندة طالع خویشم كه در این قحط وفا
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
فیض یك شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان! همچو نسیمم ز در خویش مران
كاب گلزار تو از اشك چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
نرگس او كه طبیب دل بیمار من است
افسوس كه غمهای جانكاه مرگ فرزند هفتساله و دوری فرزند دیگر، كام شیرین او را برای همیشه تلخ كرد. از ورای غزلهای زیبایی كه درباره او سروده است، میتوان به خصوصیات این بانو پی برد. به نظر نگارنده، این بانو از یك خانواده سرشناس و محتشم و برگزیده فارس بوده است كه همسری او بهآسانی مقدور یك شاعر جوان تازه قد علم كرده نبوده است و حافظ با توجه به جایگاه رفیع خانوادگی او مجبور بوده است «كه پنهان عشق او ورزد» و حتی نام او را هم میبایست به استعاره «شاخ نبات» بگوید تا حسودان از آن خبر نشوند. بالاخره پس از سالها عشقورزی پنهان، تحمل سوز و گداز و پس از آنكه پایگاهی مییابد، این بانوی گرامی به همسری او درمیآید.
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیكن از لطف لبت، صورت جان میبستم
عشق من با لب شیرین تو امروزی نیست
دیرگاهیست كزین جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نكته خوش آمد كه به جور
بر سر كوی تو از پای طلب ننشستم
بعد از اینم چه غم از تیر كجانداز حسود؟
چون به محبوب كمان ابروی خود پیوستم
به نظر میرسد كه شاعر، سرودههای خود را بر او كه بسیار نكتهبین و صاحبنظر بوده است میخوانده و او نكاتی را در اصلاح غزلها با نهایت مهربانی و ادب و شیرینسخنی به شاعر یادآور میشده است:
ـ منظور خردمند من آن ماه كه او را
ـ آن كه در طرز غزل نكته به حافظ آموخت
این همسر فرهیخته، همانند همسر دانشور فردوسی و یا پارهای از بانوان دانشمند معاصر شوهر خود را در بیان افكار و اندیشهها یاری میداده است. خصوصاً روش این بانوی فرهیخته در بیان نظرات خود، روشی حاكی از تربیت، ادب، نزاكت، ملایمت و مهربانی بوده است و حافظ خود به آن اشاره میكند.
ممكن است پارهای از اشعار دیوان كه صاحبنظران به آنها با دیده تردید مینگرند كه آیا سروده خود حافظ است یا نه، سروده این بانوی گرامی باشد. او آنچنان بر روح و روان حافظ تسلط دارد كه شاعر در شبهای تیره، جز روشنی طلعت او نمیبیند.
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
***
مرا كه از رخ تو ماه در شبستان است
كجا بوَد به فروغ ستاره پروائی؟
لااقل دو حادثه مهم در زندگی این بانو روی داده كه دلش را غمگین و روح حساس او را بسیار آزرده ساخته و مرگ زودرسش را رقم زده است: اول عزیمت فرزند بزرگتر به دیاری دوردست و دیگر درگذشت ناگهانی فرزند كوچكتر به نام شاهرخ. مفارقت فرزند بزرگتر كه بنا به دلایلی مجبور به ترك شیراز شد و راه دیار دوردستی را پیش گرفت و در جای خود به آن اشاره خواهد شد، روح و روان حافظ و همسر مهربانش را بسیار آزرده است. حافظ كوشش بسیار بهكار میبرد تا از غم جانكاه این همسر الهامبخش در مفارقت فرزند گمشده بكاهد و به او آرامش بدهد. حافظ همسر دلبند خود را با شیرینترین و آرامشبخشترین سخنان دلداری میدهد:
یوسف گمگشته بازآید به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده، حالش بهْ شود، دل بد مكن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد، باز بر تخت چمن
چتر گل بر سر كشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یكسان نماند حال دوران غم مخور
هان مشو نومید، چون واقف نهای از سرُ غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی بركند
چون تو را نوح است كشتیبان ز طوفان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناك ست و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست كان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای حالگردان غم مخور
این همسر فرهیخته، تربیت شده و نادرهگفتار و زیبا كه غم از دست دادن فرزند و دوری فرزند دیگر، جانش را میگداخت، دیر نزیست و شاعر دلداده را تنها گذاشت. حافظ در رثای او چندین غزل سروده است:
آن یار كز او خانه ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت: فروكش كنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست كه یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلك، شیوه او پردهدری بود
با حسن ادب، شیوه صاحبنظری بود
از چنگ منش اختر بدمهر به در برد
آری، چه كنم؟ دولت دور قمری بود
عذری بنه ای دل كه تو درویشی و او را
در مملكت حسن، سر تاجوری بود
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر رفت
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس كه آن گنج روان رهگذری بود
خود را بكش ای بلبل، از این رشك كه گل را
با باد صبا وقت سحر، جلوهگری بود
هر گنج سعادت كه خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورود سحری بود
و حافظ چه شبها كه در فراق یار سفر كرده اشك ریخته و ادعیه خوانده است:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مهپیكر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیك به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس كه ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پیاش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند كه: بر ما گذری خواهی كرد
دیدی آخر كه چنین عشوه خریدیم و برفت؟
شد چمان در چمن حسن و لطافت، لیكن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری كردیم
كای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
در غزل زیر هم باز همسر سخنشناس او مدنظر بوده است:
آن ترك پریچهره كه دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید كه از راه ختا رفت؟
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهانبین
كس واقف ما نیست كه از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود كه از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو، دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشك آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت: وصالش به دعا باز توان جست
عمری است كه عمرم همه در كار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست؟
در سعی چه كوشیم چو از مروه صفا رفت؟
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید:
هیهات كه رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست، به پرسیدن حافظ قدمی نهْ
زان پیش كه گویند كه از دار فنا رفت
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آنکس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر سوی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست
باز پرسید ز گیسویشکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بییار میسر نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست
درگذشت فرزند دلبند و سپس این بانوی همراه و همراز، آنچنان حافظ را در غم و اندوه فرو برد که کار او گریستن و خون دل خوردن بود.
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
سیل است آب دیده و هرکس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
غزلیات متعددی را میتوان در دیوان حافظ یافت که در فراق این بانوی فرهیخته سروده شده است:
چو بر شکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
تو خفتهای و نشد عشق را کرانه پدید
تبارکالله از این ره که نیست پایانش
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زندهدلان سوخت در بیابانش
بدین شکسته بیتالحزن که میآرد
نشان یوسف دل از چه ز نخدانش
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
قد تو تا بشد از جویبار دیده من
به جای سرو جز آب روان نمیبینم
نشان موی میانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در میان نمیبینم
حافظ آنچنان به این همسر دلبند وابسته بوده که غم زمانه را تنها در کنار او میتوانست فراموش کند:
مرا در خانه سروی است کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دادم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبت بدگویان میان انجمن دارم
کرم صد شکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمدالله والمنه بتی لشگرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
گویی بدخواهان، حافظ را به نظربازی متهم ساخته و در انجمن خبث طینت بر او طعنهها زدهاند که در این غزل به آنها پاسخ داده است. خیال دلانگیز بانویی که لعلش لاف سلیمانی میزند و زیباییش با ماه ختن پهلو، حتی در شبهای تاری که دور از او بوده است، او را تنها نمیگذارد و با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارد:
شب تنهاییام در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
نگارنده با همه اشتغالاتی که دارد و او را از تحقیق و تتبع دور میدارد، خوشحال است که توانسته است در خلوتسرای حافظ را بگشاید و چهره آسمانی و الهامبخش این بانوی گرانقدر را که با فراهم ساختن موجبات آرامش حافظ بر ادب فارسی منت دارد، نشان دهد.
باشد که حافظپژوهان فرهیخته، چهره واقعی این بانوی الهامبخش نادرهگفتار صاحبنظر را ـ آنگونه که شایسته اوست ـ نشان دهند. او که گنج عافیت را در سرای حافظ فراهم آورده و فرصت داده است که صیت سخن را به آسمان علیین برساند؛ ادب فارسی تا زمانی که شعر حافظ دفتر نسرین و گل را زینت اوراق است، باید ستایشگر این بانوی گرامی و فرهیخته و سخنشناس باشد.
سفرهای حافظ
حافظ لااقل در طول حیات خود، سه سفر به سه نقطه داشته است: یزد ـ هرمز و اصفهان. سفر به یزد که به نظر نگارنده برای کسب اطلاع از حال فرزند خود از طریق پارسیان مقیم یزد بوده،دو سال به طول انجامیده است. زیرا در قطعه زیر خود اشاره به این سفر دور و دراز دارد:
به من سلام فرستاد دوستی امروز
که ای نتیجه کلکت سواد بینایی
پس از دو سال که بختت به خانه باز آورد
چرا ز خانه خواجه در نمیآیی
بر نگارنده روشن نیست که طی همین سفر، سری هم به اصفهان زده یا تمام مدت را در یزد و با دلنگرانی و اندوه گذرانده است؟ در یزد او در خانقاه، دیر یا محلی میزیسته که به نام زندان اسکندر معروف است و هنوز هم پابرجاست و با دیوارهای بلند و سرداب تاریک و دلهرهآور و غمانگیز خود، هولانگیز است و هر کس در آن ساعتی را بگذراند، افسرده و اندوهگین میشود:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم
شعر بالا، مربوط به همین اقامت در این دیر غمانگیز و هراسانگیز است وگرنه از مردم یزد مخصوصاً پارسیان یزد به نیکی یاد میکند:
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
ای سر حق ناشناسان گوی میدان شما
در یزد، دو محله تازیان و پارسیان وجود داشته که پارسیان لطف بسیار در حق او کردهاند و او از آنها به همین اعتبار مدد میجوید:
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
میتوان به نشانههای دیگری نیز از این دست اشاره کرد. حتی او در بیتی اشاره به کسالت و بیماری خود در یزد میکند:
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
دل غمگین او پیوسته در دوری یار مهربان خود میطپیده و نسیم خاک مصلی و آب رکناباد، لحظهای از چشمش دور نمیشده و آرزوی بازگشت به شیراز را داشته است. این که چرا مدت دو سال او از شیراز دور بوده است، نمیدانم. شاید رنج بیماری و یا انتظار دریافت خبر و پیامی از فرزند دور شده و یا مشکلاتی در فارس، او را زمینگیر یزد کرده است. نمیدانم.
خرم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخمکش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر ازین غم به درآیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذره صفت رقصکنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
تا زیان را غم احوال گرانباران نیست
ورچو حافظ نبرم ره ز بیابان بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ باز در غزلی دیگر که در یزد سروده، در فراق یار و دیار، زیباترین کلمات را به خدمت گرفته است تا غم دل را بیان کند و همه اینها به لحاظ دوری از همسر محبوب و نازنینش بوده است:
گر از این منزل غربت به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
به در صومعه با بربط و پیمانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم
بعد از این دست من و زلف چون زنجیر نگار
چند و چند از پی کام دل دیوانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم وز پی شکرانه روم
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم
غربت و خصوصاً دوری از یار و همسر نازنین و ناکامی در حصول مقصود و به سامان نرسیدن کار، دل مهربان حافظ را بسیار آزرده ساخته است؛ بهطوری که در بسیاری از غزلیات که آنها را میتوان فراقنامه نامید، این جدایی احساس میشود:
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان
گرم بود گله ای رازدار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
به نظر میرسد که در یزد، میان او و همسر محبوبش مکاتبات و پیامهایی رد و بدل میشده و همسر فرهیخته، دلنگرانی خود را از دوری حافظ از شیراز به گوش وی رسانده است که شاعر به همراه نامه، سیل سرشک جاری میکند تا غبار اندوه از چهره دلدار بزداید. نامه حافظ آرامشبخش و دلانگیز است و در پاسخ چنین میسراید:
دلدار که گفتا به توام دلنگران است
گو میرسم اکنون به سلامت نگران باش
(یعنی که چشم به راه باش!)
خون شد دلم از حسرت آن لعل روانبخش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
به نظر میرسد که سفر حافظ به یزد، قبل از درگذشت شاهرخ بوده باشد، والا شاعر همسر محبوب خود را با آن اندوه جانکاه تنها نمیگذاشت. بنابراین، این سفر میباید قبل از سال ۷۷۸ که بنا به نظر خلخالی سال درگذشت شاهرخ است، بوده باشد. پژوهشگران محترم با توجه به این تاریخ و وقایع دو سه سال پیش از آن، شاید بتوانند علت مسافرت حافظ به یزد را روشن سازند و این استنباط را تأیید یا رد کنند. بسیاری از غزلیاتی که در آن درد فراق احساس میشود باید در یزد سروده شده باشد.
نگارنده اگر بخواهد تمام غزلیات یا پارهای ابیات را که برای این بانوی گرانقدر سروده شده، در این نوشتار بگنجاند، شاید از حوصله خواننده خارج باشد. لذا به همینجا سخن را کوتاه میکند و حتی به غم و اندوه جانکاهی که این بانوی نازنین و این پدر داغدار در مرگ فرزند ۶ـ۷ ساله خود کشیدهاند، اشارهای نمیکند. زیرا که «یکی داستان است پر آب چشم».
منبع: روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید