جریان‌های همسو با وبر در نقد مدرنیته / مصطفی پنداشته‌پور- بخش دوم

1395/6/15 ۰۸:۰۹

جریان‌های همسو با وبر در نقد مدرنیته / مصطفی پنداشته‌پور- بخش دوم

متن زیر قسمت دوم یادداشت «ماکس وبر و نقادی عقل مدرن در قرن بیستم» است. در بخش نخست به مسایلی چون ماکس وبر و مدرنیته به‌مثابه سرنوشت پرداخته شد. در این بخش در ادامه بحث پیشین ذیل نقادی عقل مدرن در جریان‌های فلسفی قرن بیستم به آراء کسانی که پس از وبر به بازتولید آن دست زدند پرداخته می‌شود.

 

 متن زیر قسمت دوم یادداشت «ماکس وبر و نقادی عقل مدرن در قرن بیستم» است. در بخش نخست به مسایلی چون ماکس وبر و مدرنیته به‌مثابه سرنوشت پرداخته شد. در این بخش در ادامه بحث پیشین ذیل نقادی عقل مدرن در جریان‌های فلسفی قرن بیستم به آراء کسانی که پس از وبر به بازتولید آن دست زدند پرداخته می‌شود.

 

۱. انتقادات مکتب فرانکفورت

همراه با تحقق تاریخی اندیشه‌ی تجدد و دستیابی آن به تغییرات گسترده در زندگی فرد و جامعه، جریان اصلی تفکر در قرن بیستم عمدتاً پیرامون نقدهای محدود و سراسری بر اندیشه‌های مدرن و آمال تجدد شکل گرفت؛ در راستای این نقدهای اساسی بود که اندیشیدن در جهان جانشین اندیشیدن بر فراز جهان گردید؛ به‌تدریج، تصور عصر مدرن با آرمان وحدت هستی و عقل دچار انکشاف عمیقی گردید و «هستی انضمامی و اندرجهانی» در مقابل تصور عمل کلی قرار گرفت که در نتیجه‌ی آن داعیه‌ی اندیشه‌ی عقلانی برای دستیابی به معرفت کلی رنگ می‌باخت (بشیریه،۲۶۶:۱۳۸۶). در این میان سهم عمده‌ای از تفکرات انتقادی در باب مدرنیته و عقلانیت آن مربوط به هم‌وطنان وبر در سنت فلسفی آلمان بود. آن جریانی که با نام «مکتب فرانکفورت»[۶] می‌شناسیم، عمدتاً از پژوهش‌های اندیشمندان شاخص آن یعنی ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو و هربرت مارکوزه تشکیل شده است. این جریان فکری با اتخاذ نگرشی انتقادی، آرمان‌های عصر روشنگری را در قرن بیستم ناکام می‌دید، به‌زعم این اندیشمندان از آزادی وعده داده‌شده در عصر روشنگری جز سرابی از آزادی واقعی متصور نمی‌توان بود (ارشاد،۹:۱۳۹۲).

 به‌بیان‌دیگر، اندیشمندان مکتب فرانکفورت در پی نمایاندن تناقضات درونی تفکر عقلانی در طی تاریخ تحقق مدرنیته بودند و بر آن بودند که با تبدیل سرمایه‌داری رقابتی قرن نوزدهم به سرمایه‌داری سازمان‌یافته‌ی قرن بیستم، شاهد تحول در مفهوم عقل روشنگری و بنابراین تحول بنیادی در جریان مدرنیته هستیم (هورکهایمر ۱۷۳:۱۳۷۳). در نگرش آن‌ها، سرمایه‌داری سازمان‌یافته توانسته تمایلات توتالیتر و سلطه‌گرانه‌ی خود را در همه‌ی شئون زندگی به‌ویژه حوزه‌ی فرهنگ رسوخ دهد و از این طریق «ناقوس مرگ فردیت» را به صدا در آورده است که در نتیجه‌ی این فرایند، شاهد ظهور انسان و جامعه‌ای تک‌ساحتی[۷] هستیم.

 آدورنو و هورکهایمر در کتاب «دیالکتیک روشنگری»[۸] به انتقاد اساسی از جایگاه و نقش عقلانیت در روشنگری پرداختند؛ به‌زعم آنان، ترکیبی از عقلانیت ابزاری و وجه تولید سرمایه‌داری اشکال پیچیده‌ای از ارتباطات، فرهنگ توده‌ای و نظام سلطه را به وجود آورده است که به طرز مؤثری به اندیشه و آگاهی شکل می‌دهند و بر آن کنترل دارند (هورکهایمر و آدورنو،۵۳:۱۳۸۹)؛ در این شرایط، عقلانیت روشنگری به ضد خود تبدیل ‌شده و سبب‌ساز تشکیل سلطه‌ی اجتماعی عقلانی‌شده، گردیده است. به نظر هورکهایمر و آدورنو، عقل به ضد عقل، روشنگری به فریب، آزادی به سلطه و ترقی به بازگشت به توحش تغییر ماهیت داده‌اند (بشیریه، همان:۲۶۷). آن‌ها در (دیالکتیک روشنگری) می‌نویسند:

بی‌معنایی مطلق وضعیتی که در آن افزایش قدرت تحمیل‌شده نظام بر آدمیان نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر هر قدمی است که این نظام را از حیطه‌ی قدرت طبیعت خارج و آن را بر طبیعت حاکم می‌کند، گویای این واقعیت است که عقلانیت جامعه‌ی عقلانی، پنداری منسوخ و باطل است (هورکهایمر و آدورنو، همان:۱۴۹).

بنابراین، نتیجه‌ی عقلانی شدن ابزاری زندگی اجتماعی و توهم‌های اجتماعی-معرفتی ناشی از آن، از دست رفتن آزادی است که از طریق آن، اندیشه‌های اصلی روشنگری و مدرنیته یعنی آزادی و ترقی، زیر پیکره‌ی سنگین عقلانیت و سلطه‌ی ابزاری مدفون شده‌اند. این پژوهش‌ها به سمتی جریان یافت که قاطعانه داعیه‌ی عقلانیت را که وبر به فرایندهای مدرن نسبت می‌داد، نفی کنند؛ به‌عبارت‌دیگر، درحالی‌که وبر عقلانی شدن اقتصاد، قانون، دولت و مدیریت دیوان‌سالارانه را از کلیت عقلانیت مدرن تمایز داده بود، هورکهایمر و آدورنو این دو بعد را درهم‌آمیخته و عقلانی شدن را تجلی ساختار بنیادی عقل غربی می‌دانند؛ آن‌ها مدعی شدند حاملان این عقل ابزاری عوامل و کارگزارانی که به لحاظ اجتماعی و تاریخی خاص باشند، نیستند، بلکه نوع بشر می‌باشند. در نتیجه‌ی این تغییر گفتمان از سطح اجتماعی خاص به سطح انسان‌شناختی، نقد عقلانیت هدف‌مدار جامعه نیز به نقد کل ساختار عقل غربی تبدیل گردیده است (بن‌حبیب،۳۵۵:۱۳۷۵).

 دیگر شخصیت مشهور این جریان انتقادی هربرت مارکوزه است، او با اقتباس از آثار زیگموند فروید پیرامون روان‌کاوی به نقادی وضعیت انسان مدرن پرداخت. به اعتقاد مارکوزه، تاریخ بشر هنوز از سیر طبیعی خود بازنایستاده است و فردیت و شکل‌گیری خود همچنان از طریق سرکوب اصل لذت توسط اصل واقعیت که تجلی آن در فرهنگ است، رخ می‌دهد. اصل واقعیت علاوه بر ضرورت کار که در همه‌ی جوامع انسانی مشترک است، موجد ساختارهای سلطه‌ی اضافی دیگری است که عمدتاً در روابط طبقاتی تجسم ‌یافته‌اند؛ از این نظر، وجه تمایز تمدن صنعتی-تکنولوژیک از ساختارهای پیشین سلطه‌ی سازمان‌یافته این است که همان شرایط عینی که می‌توانست غلبه بر تمدن صنعتی-تکنولوژیک را ممکن سازد، خود مانع بروز شرایط ذهنی لازم برای این دگرگونی می‌شود. پارادوکس عقلانیت در نگاه مارکوزه، دربردارنده‌ی این واقعیت است که «افراد در وضعیت فقدان معنا قادر نیستند شرایطی را درک کنند که می‌توانست به واژگون ساختن فقدان آزادی بینجامد» (مارکوزه،۱۴۰:۱۳۸۸).

مسئله‌ی عقلانیت، چه در آثار هورکهایمر و آدورنو که در پی افشای تناقضات درونی ساختار تفکر عقل غربی می‌باشند و چه در آثار مارکوزه که در سطح روان‌شناختی عقلانیت را در یک پارادوکس می‌یابد، نشان از امکان هیچ‌گونه رهایی‌بخشی ندارند. در دیالکتیک روشنگری می‌خوانیم:

امروزه، زمانی که خیال یوتوپیایی بیکن در مورد فرمانروایی ما بر طبیعت از طریق عمل در مقیاسی جهانی و در سراسر کره زمین تحقق ‌یافته است، ماهیت آن بندگی و اسارتی که او به طبیعت منقاد نگشته نسبت می‌داد، روش و آشکار است؛ این ماهیت، چیزی جز خود سلطه نبود. دانش و معرفت که بیکن مطمئن بود رمز فرمانروایی آدمی در آن نهفته است، اکنون می‌تواند در حکم نابودی و اضمحلال سلطه باشد؛ اما روشنگری در برابر چنین امکانی و در خدمت عصر حاضر، به فریب تام و تمام توده‌ها بدل می‌شود (هورکهایمر و آدورنو، همان:۲۵۵).

بنابراین می‌توان نوشت، تعادل شکننده‌ای که وبر در مطالعه‌ی عقلانیت مدرن میان جنبه‌های آزادی‌بخش و اسارت‌بخش آن برقرار نموده است، در این متفکران به سمت غلبه‌ی عقلانیت ابزاری و امتناع هرگونه اندیشه‌ی رهایی و بهبود وضع حال بر هم می‌خورد.

 

۲. انتقادات جریان «پسامدرن»

در دسته‌ای دیگر از انتقادات، نقدهای سراسری آنچه جریان پسامدرن[۹] خوانده می‌شود را بر عقلانیت در مدرنیته شاهد هستیم. ذکر این نکته ضروری است که سبب آوردن نام اندیشمندانی با آثار متفاوت زیر نام پسامدرن، در اعتقادات مشترکی است که عمدتاً این اندیشمندان در برابر جریان مدرنیته دارند؛ مهم‌ترین آن‌ها نفی هرگونه روایت کلان ازجمله عقل و معرفت کلی است. هرچند برخی از این اندیشمندان حاضر به پذیرش عنوان پسامدرن برای توصیف مشرب فکری خود نمی‌باشند، ولی این ردِ روایت کلان به ما اجازه می‌دهد برای بررسی دقیق‌تر آن‌ها را تحت یک جریان مشترک مطالعه نماییم. این متفکران با نقدِ نقدهای اولیه‌ی تجدد و فراتر رفتن از شیوه‌ی نقد مکتب فرانکفورت، شرایط تحقق هرگونه گفتار عقلانی را زیر سؤال برده‌اند.

 در این دسته از نگرش‌ها به مدرنیته شاهد برجسته شدن رگه‌های نیچه‌ای در نگاه به مدرنیته هستیم؛ در این نگرش، کارهای وبر نیز همچون نیچه مبین یک گذار به‌سوی نیهیلیسم یا (ارزش‌زدایی از ارزش‌های غایی) در غرب طی فرایند روشنگری است. در چنین تفسیری از جایگاه عقلانیت در مدرنیته، عقلانی شدن علمی یک راه‌حل و آرمان محسوب نمی‌گردد، بلکه عامل کمکی مهم در فرایند نیهیلیسم است، زیرا با آغاز عقلانی شدن، فرهنگ از معانی یا ارزش‌های غایی افسون‌زدایی، یا به تعبیر نیچه، ارزش‌زدایی می‌شود و تدریجاً جای خود را به تعقیب علایق مادی می‌دهد (گین،۲۳:۱۳۸۹). در این شرایط، عقلانیت دیگر آن محک و معیار معرفت کلی که در آرمان روشنگری تجلی داشت، نیست، بلکه در چنین فضایی تنها به مسائل مربوط به واقعیت تقلیل می‌یابد. در راستای چنین تفسیری از عقلانیت مدرن، هولتن و ترنر معتقدند وبر مجبور بوده است که تا حد زیادی این پیام نیچه‌ای را بپذیرد: امنیتی که به‌واسطه‌ی یک اقتدار مطلق (خدا) ایجاد شده بود از بین رفته و در پشت سرش جهانی از تعارضات ارزشی بی‌پایان و فقدان مبنای مطلق جدیدی برای آنکه دانش بتواند شکاف حاصل از مرگ خدا را پر کند بر جای گذاشته است. از نگاه آنان این امر اساس جنبه‌ی بدبینانه یا پست‌مدرن عقلانیت در آثار وبر را تشکیل می‌دهد که در طول قرن بیستم اندیشمندانی با نگرشی شبیه به آن تراژدی عقلانیت مدرن را مطالعه نموده‌اند.

نمونه‌ای از چنین نقدی را می‌توان در آثار (میشل فوکو) اندیشمند فرانسوی مشاهده نمود. فوکو مدرنیته را عمدتاً به‌عنوان فریند بهنجارسازی، یک‌سان‌سازی و سلطه‌ی فزاینده توصیف می‌نماید. در نقد فوکو بر مدرنیته شاهد سنتی از تفکر هستیم که نسبت میان عقل و رهایی را نفی می‌نماید؛ به نظر او، پیوند میان قدرت و دانش در جامعه‌ی مدرن اشکال تازه‌ای از سلطه را آفریده است؛ بنابراین، در این نگاه، تجدد با رهایی و آزادی نسبتی ندارد، بلکه تجربیات گوناگون انسانی، از جنون گرفته تا جنسیت در زیر سیطره و امپراتوری نگاه نافذ و قاعده‌بخش عقل مدرن قرار می‌گیرند و به‌وسیله‌ی آن اداره و کنترل می‌شوند. به نظر فوکو، رژیم (قدرت-دانش)[۱۰] از قرن هجدهم به بعد بر تمام شئون زندگی انسانی سلطه یافته است و امپراتوری عقلانیت ابزاری که شکل غالب عقلانیت در مدرنیته است، نظامی توتالیتر و سراسری را به وجود آورده است.

 بدین‌ترتیب، «فوکو تصور وحدت و پیوند عقل و آزادی در اندیشه‌ی مدرن را زیر سؤال برده است. اشکال مدرن سوژگی مثل تصور آزادی، خود برساخته‌ی قدرت عقل مدرن هستند. عقل مدرن با سوژه ساختن انسان، وی را ابژه می‌سازد» (بشیریه، همان:۲۶۹). البته برخی مفسران آثار فوکو معتقدند او به دنبال آن بود که با تحلیلی ظریف‌تر و انضمامی‌تر از تحلیل وبر، سازوکارهای عقلانی شدن را در کارکردهای تاریخی خاصی بازشناسی نماید؛ در این نگاه فوکو به عقل حمله نمی‌کند، بلکه نشان می‌دهد که چگونه عقلانیت در شکل تاریخی آن عمل کرده است (دریفوس و رابینو،۲۴۲:۱۳۸۷)؛ در راستای چنین تفسیری فوکو می‌نویسد:

این تحلیل را نقد عقل به معنای کلی تلقی کردن، چنین تصوری را ایجاد خواهد کرد که عقل تنها می‌تواند موجد خیر باشد و شر تنها می‌تواند از نفی عقل ناشی شود؛ چنین گفته‌ای بی‌معنا خواهد بود. عقلانیت امور ناپسند، واقعیتی مربوط به تاریخ معاصر است، اما این موضوع هیچ‌گونه حقوق ویژه‌ای به غیرعقلانیت نمی‌بخشد (فوکو،۳۱:۱۳۹۳).

بنابراین در نقدهای سراسری متفکران پسامدرن بر مسئله‌ی عقلانیت در مدرنیته، با گسست میان وضع حاضر و آرمان‌های عقلانیت روشنگری مواجه نیستیم، بلکه به‌زعم آنان همین آرمان عقل روشنگری است که انسان را در زیر سلطه‌ی سراسربین عقلانیت قرار داده است؛ هرچند این مشرب فکری طیف وسیعی از متفکران را در خود جای می‌دهد،[۱۱] اما در طیف رادیکالی از این جریان، انتقاد سراسری به مدرنیته تا بدان جا ادامه می‌یابد که عملاً با تخریب گسترده‌ی بنیان‌های مدرنیته همراه با رد هرگونه جایگزینی مواجه می‌باشیم.

 

انتقادات یورگن هابرماس

هابرماس در برابر نقدهای سراسری پست‌مدرن به جریان مدرنیته، از آن به‌مثابه پروژه‌ای اساساً رهایی‌بخش دفاع نموده است. آثار هابرماس در باب مدرنیته عمدتاً با یک پرسش اساسی گره خورده است: «آیا می‌توان آرمان آزادی عصر روشنگری را در شرایط افسون‌زدایی و فقدان معنا از جهان که وبر نیز آن را پیامد عقلانیت در تاریخ غرب تشخیص داده است، احیا نمود؟» از نگاه اندیشمندی همچون آلبرشت ولمر[۱۲] این پرسش نشان‌دهنده‌ی گذر از دیالکتیک روشنگری به منطق بازسازی است (بن‌حبیب، همان:۳۷۲). هابرماس در نقدِ «شیوه‌ی تخریب سراسری ساختمان عقل در فلسفه‌ی کانت که ناشی از قرائت اندیشه او به شیوه‌ای ملهم از نیچه است»، تمام تلاش‌هایی را که با الهام از اندیشه‌های نیچه خواسته‌اند با فراتر رفتن از وبر بر مدرنیته غلبه کنند، نقد کرده و آن‌ها را محصول این توهم معاصر می‌داند که پست‌مدرنیته از طریق ضدیت با مدرنیته به دست می‌آید، آن چیزی که هابرماس به شدت با آن مخالف است. او در این موضوع می‌نویسد:

نقد گفتمان عقل مرکز غربی که ملهم از اندیشه‌ی نیچه بود به شیوه‌ای ویرانگر عمل می‌کند؛ چنین نقدی نشان می‌دهد که سوژه به‌عنوان فاعل هستی‌مند سخن و کنش، در چهاردیواری خود نیز اختیاری ندارد. نتیجه اینکه سوژه که خود را فاعل شناسایی می‌داند، در حقیقت وابسته به چیزی پیشین، نامعلوم و فراذهنی است (Habermas,۱۹۸۷:۳۲۲).

همچنین هابرماس در مقاله‌ی معروفی تحت عنوان «مدرنیته پروژه‌ای ناتمام»[۱۳] معتقد است که ریشه‌ی تاریخی نقدهای پست‌مدرن بر مدرنیته، به اندیشه‌های ضدعقلانی و ضدروشنگری قدیم بازمی‌گردد (Habermas,۱۹۸۵:۴۱). به‌زعم او، اندیشه‌های ضد مدرن به‌طورکلی و دیدگاه‌های پست‌مدرن به طور ویژه، از لحاظ نظری و سیاسی خطرناکند و با محافظه‌کاری و فاشیسم نسبتی نزدیک دارند؛ در برابر، او بیان می‌دارد که می‌توان پسامدرنیته را به‌عنوان خودآگاهی مدرنیته و آن را مرحله‌ای در راستای پروژه‌ی ناتمام مدرنیته به شمار آورد، زیرا «طرح مدرنیته یک‌باره و به طور کامل اجرا نمی‌شود. تحدید و مرزگذاری بر مدرنیته مفهوم بسیار مهمی است، زیرا مدرنیته فی‌نفسه باید مرزناپذیر باشد؛ مرزگذاری بر آنچه مرزناپذیر است، تجربه‌ی واقعی مدرنیته را تشکیل می‌دهد» (بشیریه، همان:۲۷۷).

 آنچه منطق بازسازی در آثار هابرماس نامیده می‌شود، عمدتاً معطوف به تأمل در باب عقلانیت مدرن و امکان آزادسازی توان رهایی‌بخش آن است؛ در این معنی می‌توان پژوهش هابرماس را بازسازی پژوهش‌های وبر در باب عقلانیت مدرن در راستای امکان‌های رهایی‌بخش آن به شمار آورد.[۱۴] البته او باآنکه مدافع مدرنیته و امکان رهایی‌بخش آن است، خواستار بازاندیشی در مفهوم عقلانیت نیز هست و ازاین‌رو عقل سوژه‌محور را مورد نقادی قرار می‌دهد؛ به‌عبارت‌دیگر، هابرماس در جست‌وجوی آن است که تزهای اصلی و اساسی وبر درباره‌ی رشد دیوان‌سالاری به‌عنوان «پدیده‌ای کلیدی» برای درک جوامع مدرن و عقلانیت به‌مثابه کلید درک چگونگی ظهور جامعه‌ی سرمایه‌داری را بازسازی کند تا بتواند بار دیگر تشخیص وبر از بیماری زمانه‌ی کنونی را مورد بررسی قرار دهد (فریزبی، ۴۵۵:۱۳۷۵).

در این راستا، هابرماس در پی بازسازی عقلانیت ابزاری در الگوی «عقلانیت ارتباطی[۱۵]» برآمده است و در توضیح زمینه‌های عقلانیت ارتباطی برای زیست‌جهان اهمیت بسیاری قائل می‌گردد. به‌زعم او، در زیست جهانی که به شیوه‌ی ارتباطی عقلانی می‌شود، نهادهایی رشد خواهد کرد که به پویش درونی خرده‌نظام‌هایی تحت راهبری رسانه‌ی پول و قدرت، محدودیت‌هایی وضع خواهد نمود و آن‌ها را تابع تصمیماتی خواهد کرد که در حوزه‌ی ارتباط نامقید اتخاذ گردیده است؛ مهم‌ترین این نهادها، نهادهایی است که به ایجاد یک سپهر عمومی کارکردی خواهد انجامید، سپهری که در آن مسائل عملی مربوط به منافع عمومی در معرض بحث همگانی قرار بگیرد تا در باب آن‌ها تصمیم‌گیری شود (Chriss,۱۹۹۵:۵۵۲). بنابراین تا زمانی که این وعده تحقق نیابد، نویدی که روشنگری در مورد زندگی عقلانی داده بود، دست‌یافتنی نیست.

هابرماس در راستای آشکار شدن مفهوم عقلانیت ارتباطی با بازسازی اندیشه‌های مربوط به متفکرانی همچون وبر و متفکران مکتب فرانکفورت، در مقابل مفهوم عقلانیت ابزاری همه‌گیر، فرایند رهایی‌بخش (عقل ارتباطی) را برجسته می‌نماید. او در بازسازی اندیشه‌های مکتب فرانکفورت به نقد اندیشه‌ی (دیالکتیک منفی)[۱۶] آن مکتب می‌پردازد و در پی یافتن ردپای عقل ارتباطی در عصر سلطه‌ی عقلانیت ابزاری برمی‌آید. به‌زعم او، باید فضاهایی را که هنوز دستخوش عقلانیت ابزاری و شیءگشتگی نشده‌اند، یافت. بی‌شک از این دو فرایند عقلانیت، عقلانیت ابزاری و فنی بسیار نیرومندتر بوده و حتی فرایند ارتباطی را در خود جذب و نابود کرده است. حاصل چنین روندی پیدایش آگاهی و فرهنگ ابزاری است که در نتیجه‌ی آن عرصه‌ی عمومی رو به‌ زوال می‌رود و عقل ارتباطی در چنبر سلطه و سیستم گرفتار می‌آید. به اعتقاد او، گسترش حوزه‌ی عقلانیت ارتباطی مستلزم گسترش توانایی‌های کلامی و ارتباطی است.

 هابرماس در این بخش از مطالعاتش به مفهوم «وضعیت کلامی آرمانی» می‌رسد که در آن توانایی‌های ارتباطی و کلامی لازم برای ایجاد جهانی عقلانی تحقق می‌یابد؛ در نتیجه هابرماس بیان می‌دارد، عرصه‌ی فعالیت سیاسی رهایی‌بخش در سرمایه‌داری متأخر، حوزه‌ی عمل تفاهمی و ارتباطی به دور از روابط سلطه است؛ بنابراین، برخلاف رأی مکتب فرانکفورت از تصلب شیءگشتگی در عصر حاضر، همچنان راهی به رهایی وجود دارد (هولاب،۱۳۸۹ :۱۸۳-۱۷۹).

   در بخش دیگر این بازسازی، هابرماس به برداشت وبر از عقلانیت می‌پردازد؛ او در کتاب (نظریه‌ی کنش ارتباطی) به توضیح و بازسازی گسترده‌ی نظریه‌ی عقلانیت در آثار ماکس وبر پرداخته است؛ به‌زعم او، وبر تمام ارکان باور روشنگری به عقل و ترقی را به شیوه‌ای به معاوضه کشید که هنوز در زمان ما جایگاه خود را از دست نداده است؛ در این دیدگاه، عقلانیتی که مدرنیته را تعریف می‌کند در کنه خود یک عقلانیت ابزاری است که مقصدش ذاتاً سیطره بر جهان برای به خدمت گرفتن آن در راه خواسته‌های بشر است و در نتیجه، رشد و گسترش عقلانیت برخلاف تصور روشنگران، تدارک یک کانون خرافه‌ستیز تازه برای فرهنگ مدرن نیست. هرچند تردیدی نیست که این عقلانیت رفته‌رفته خرافه‌ها، پیش‌داوری‌ها و خطاهای سنتی را تحلیل می‌برد، اما این افسون‌زدایی از جهان چیزی را جایگزین دین سنتی نمی‌کند که در راستای معنابخشی به جهان عمل نماید و برخلاف آن، جهان افسون‌زدایی‌شده، یک‌سره از تمام معانی اخلاقی خود خالی می‌شود؛ جهان تهی از معنا و ارزش، بستری مناسب جهت جست‌وجوی منافع به شیوه‌ی عقلانیت ابزاری است. سودای سروری بر جهان به بهای از دست رفتن معنای جهان به دست می‌آید و سلطه‌ای که بشر بر جهان به دست می‌آورد از لحاظ ارزش خنثی است (هابرماس،۲۲۸:۱۳۹۲).

 به باور هابرماس، تنگناهایی همانند آنچه گفته‌شد در مفهوم‌سازی وبر از عقلانیت وجود دارد که سبب می‌شود «وبر از بررسی عقلانی شدن کنش تحت وجوهی غیر از وجه هدف‌جو-عقلانی بازبماند» (هابرماس، همان:۲۷۴). در برابر، او -برخلاف وبر که فرایندهای عقلانی شدن اجتماعی را برحسب گسترش نظام‌های کنش عقلانی ابزاری می‌دید- استدلال می‌کند که باید بین عقلانی شدن ساختارهای کنش ارتباطی از یک‌سو و ساختارهای کنش عقلانی ابزاری از سوی دیگر تمایز محکمی برقرار ساخت؛ در این معنی، عقلانی شدن کنش ارتباطی به معنای کاهش روزافزون سرکوبگری و جمود و به‌کارگیری انعطاف‌پذیر هنجارها یعنی اجتماعی شدن بدون سرکوب است. این شیوه‌ی جدید اجتماعی شدن از نگاه هابرماس با اصل نوین سازمان اجتماعی در سطح نهادی متناظر خواهد بود که به طور گسترده‌ای از فرایندهای مباحثه‌ی عمومی و آزاد سرچشمه خواهد گرفت.

 به‌زعم هابرماس، اصل نوین سازمان اجتماعی در شرایط گسترش عقلانیت ارتباطی، شکل‌گیری استدلالی اراده از طریق ارتباط فارغ از سلطه خواهد بود (بن‌حبیب، همان:۳۶۳). در شرایط چنین سلطه‌ای، هابرماس بیشتر از آنکه فقدان آزادی فردی را نتیجه‌ی نفس روند عقلانی شدن بداند، استدلال می‌نماید که این نبود آزادی ناشی از «جداسازی نظام و زیست-جهان است»، به گونه‌ای که جهت‌گیری نسبت به کنش در قلمرو زیست‌-جهان به طرز فزاینده‌ای تابع شرایط و مقتضیات نظام قرار گرفته است (فریزبی، همان:۴۵۶). بنابراین می‌توان نوشت، در اندیشه‌ی هابرماس اگرچه مدرنیته در مرحله‌ی متأخر خود -همان‌طور که وبر آن را تحلیل می‌نمود- به تصرف فنی زیست-جهان و استیلای عقلانیت ابزاری و گسترش نظام سلطه انجامیده است، لیکن همچنان توانایی‌های بالقوه بسیاری برای گسترش عقلانیت ارتباطی، عدالت، آزادی و اخلاق دارد. هابرماس با کنار زدن گسترده‌ی رگه‌های نیچه‌ای در بازسازی اندیشه‌ی وبر همچنان به امکان رهایی‌بخشی پروژه‌ی مدرنیته امیدوار است، زیرا مدرنیته مبتنی بر گفتاری عقلانی است که می‌تواند در نهایت به بستری برای ارتباط و کنش کلامی آزاد بیانجامد.

   اندیشه‌های مطرح‌شده در این بخش هرچند مسلماً تمام اندیشه‌های قرن بیستم نمی‌باشند، اما هریک از آن‌ها در بخشی از تاریخ اندیشه در قرن بیستم تا امروز محل چالش‌ها و بحث‌های سخت و جدی بوده‌اند. در این مجال کوتاه به تناسب ارتباط با موضوع اصلی این تحقیق سعی نمودیم تنها به طرحی از استمرار مسئله‌ی عقلانیت مدرن در متفکران پس از وبر و ارتباط فکری میان آن‌ها بپردازیم. در همین ‌جا شایسته است یادآوری نماییم هریک از این اندیشه‌ها و اندیشمندان می‌توانند موضوع پژوهش‌های جداگانه‌ای در ارتباط با موضوع عقلانیت در مدرنیته باشند که شایسته‌ی مطالعه‌ی مستقل است. می‌توان نوشت درحالی‌که ماکس وبر در آستانه‌ی قرن بیستم دیده از جهان فروبست اما پژوهش‌هایش در باب عقلانیت و مدرنیته همچنان محل منازعات فلسفی و جامعه‌شناختی جدی است، شاید دلیل به آن بازگردد که مدرنیته به‌مثابه سرنوشت و عقلانیت همچنان به‌عنوان مسئله‌ی اساسی آن، پیش روی ما است.

 

نتیجه‌گیری

ماکس وبر در مطالعاتش پیرامون آنچه می‌توان آن را جامعه‌شناسی فلسفی مدرنیته خواند، نقش مسئله‌محور عقلانیت را در شکل‌گیری عصر مدرن مورد پژوهش قرار می‌دهد، در این راستا او با اتخاذ فردگرایی روش‌شناختی در مطالعاتش، نقش عوامل فرهنگی را در تکوین مدرنیته و بسترهای آن در کنار عوامل صرفاً مادی در نظر می‌گیرد؛ او این عوامل تأثیرگذار را در نقش سوزنبان قطار توصیف می‌نماید که قادرند در تعیین مقصد نهایی روندهای تاریخی نقش بسزایی ایفا نمایند. به باور وبر، عقلانیت وجه مشخصه‌ی تمدن غرب از سایر تمدن‌ها است. تاریخ مغرب‌زمین تاریخ روند عقلانی شدن پیوسته و بی‌بازگشتی است که در سیر تحولات خویش تا امروز به شکل غالب عقلانیت ابزاری تغییر شکل داده است؛ در این راستا می‌توان در آثار وبر رویکردی فلسفی-اجتماعی از مدرنیته را صورت‌بندی نمود که با محوریت عقلانیت و با نگاهی انتقادی شرایط انسان و جامعه در عصر مدرن را مطالعه می‌نماید؛ رویکردی که در نتیجه آن وبر از مقام یک جامعه‌شناس علم‌زده می‌تواند در جایگاه یک فیلسوف اجتماعی عصر مدرنیته قرار بگیرد. برای فهم چنین رویکردی از مدرنیته و از طریق آثار وبر نیاز به درک و فهم مفهوم عقلانیت و جایگاه آن در تحقق تاریخی مدرنیته خواهیم داشت، آنچه در این پژوهش تلاش نموده‌ایم تا خواننده را به فهم و توضیح آن نزدیک نماییم؛ به‌عبارت‌دیگر، به باور ما عقل مدرن موضوع اصلی مدرنیته است و نقد عقل مدرن کوششی است برای سنجش و ارزیابی مدرنیته و بحران آن.

در بازسازی تصویر مدرنیته توسط وبر، رگه‌های نیچه‌ای-مارکسی نوشته‌هایش و همچنین تأثیرات فلسفه‌ی کانت بر او به ایجاد تعادلی حساس و شکننده نسبت به مدرنیته و وضعیت انسان در آن منجر گردیده است؛ وبر از طریق چنین رویکردی به تصویری خاص از شرایط انسان و جامعه در مدرنیته می‌رسد، این تصویر حاکی از ایجاد تعادلی میان بیم و امیدهای هم‌زمان نسبت به مدرنیته و نقش عقلانیت در چشم‌انداز آن است، تعادلی که در طول قرن بیستم و در میان متفکرانی که از اندیشه‌ی وبر تأثیر یافته‌اند محتوای متفاوتی از انکار بنیادی تا ترمیم عقلانیت مدرن و جایگاه انسان در تحولات اجتماعی را شامل گردیده است.

 در یک جمع‌بندی کوتاه می‌توان نوشت، وبر در همان حال که فریاد می‌کشید، برای زندگی نیز می‌جنگید و برای تحمل نمودن وضع حال و امیدواری به آینده‌ای بهتر هیچ‌گاه باور خود به تداوم عقلانیت ارزش‌مدار و آرمان‌های عصر روشنگری را از دست نداد.

 

ارجاعات:

[۶] Frankfurt School

[۷] One-Dimensional

[۸] Dialectic of Enlightenment

[۹] Postmodernism

[۱۰] Power-Knowledge

[۱۱] . برخی اندیشمندان منتسب به این جریان همچون میشل فوکو و ریچارد رورتی حاضر به پذیرش عنوان پسامدرن بر خود نبوده‌اند.

[۱۲] Wellmer

[۱۳] Modernity: an incomplete Project

[۱۴]  .در رویکرد بازاندیشی توسط آنتونی گیدنز نیز می‌توان به چنین تفسیرهای رهایی‌بخش از آثار وبر دست ‌یافت.

[۱۵] Communication rationality

[۱۶] Negative dialectics

 

منابع و مآخذ

الف. فارسی:

۱. احمدی، بابک (۱۳۹۱). مدرنیته و اندیشه انتقادی. تهران: انتشارات مرکز.

۲. ارشاد، فرهنگ (۱۳۹۲). «بازخوانی و نقد کتاب دیالکتیک روشنگری». پژوهشنامه انتقادی متون و برنامه‌های علوم انسانی، سال سیزدهم، شماره چهارم، زمستان: ۲۲-۱.

۳. استیوارت هیوز، هنری (۱۳۹۱). آگاهی و جامعه. ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی.

۴. بشیریه، حسین (۱۳۸۶). عقل در سیاست. تهران: انتشارات نگاه معاصر.

۵. بن‌حبیب، شیلا (۱۳۷۵). «مدرنیته و تناقض‌های نظریه انتقادی». ترجمه حسن چاوشیان، فصلنامه ارغنون، شماره ۱۱ و ۱۲، سال سوم، پاییز و زمستان: ۳۷۸-۳۵۱.

۶. جهانبگلو، رامین (۱۳۸۵). نقد عقل مدرن. ترجمه حسین سامعی، تهران: انتشارات فرزان روز.

۷. دریفوس، هیوبرت و رابینو، پل (۱۳۸۷). میشل فوکو: فراسوی ساختارگرایی و هرمنوتیک. ترجمه حسین بشیریه، تهران: انتشارات نی.

۸. فرهادپور، مراد (۱۳۹۲). عقل افسرده (تأملاتی در باب تفکر مدرن). تهران: انتشارات طرح نو.

۹. فریزبی، دیوید (۱۳۷۵). «جامعه‌شناسان آلمانی و مدرنیته». ترجمه مجید مددی، فصلنامه ارغنون، شماره ۱۱ و ۱۲، سال سوم، پاییز و زمستان: ۴۶۰-۴۳۷.

۱۰. فوکو، میشل (۱۳۹۳). مراقبت و تنبیه: تولد زندان. ترجمه نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، تهران: انتشارات نی.

۱۱. گین، نیکلاس (۱۳۸۹). ماکس وبر و نظریه پست‌مدرن. ترجمه محمود مقدس، تهران: انتشارات روزنه.

۱۲. لوویت، کارل (۱۳۸۵). ماکس وبر و کارل مارکس. ترجمه شهناز مسمی‌پرست، تهران: انتشارات ققنوس.

۱۳. مارکوزه، هربرت (۱۳۸۸). انسان تک‌ساحتی. ترجمه محسن مؤیدی، تهران: انتشارات امیرکبیر.

۱۴. نوربرت فوگن، هانس (۱۳۸۵). ماکس وبر. ترجمه محمود رامبد، تهران: انتشارات هرمس.

۱۵. نیچه، فریدریش (۱۳۸۲). چنین گفت زرتشت: کتابی برای همه‌کس و هیچ‌کس. ترجمه داریوش آشوری، تهران: انتشارات آگه.

۱۶. وبر، ماکس (۱۳۸۷). دین، قدرت، جامعه. ترجمه احمد تدین، تهران: انتشارات هرمس.

۱۷. وبر، ماکس (۱۳۸۴). اقتصاد و جامعه. ترجمه عباس منوچهری و دیگران، تهران: انتشارات سمت.

۱۸. هابرماس، یورگن (۱۳۹۲). نظریه‌ی کنش ارتباطی. ترجمه کمال پولادی، ویراست دوم. تهران: انتشارات مرکز.

۱۹. هورکهایمر، ماکس (۱۳۷۸). «عقل علیه عقل: ملاحظاتی در باب روشنگری». ترجمه یوسف اباذری و مراد فرهادپور، فصلنامه ارغنون، شماره ۱۵، پاییز: ۱۷۹-۱۶۹.

۲۰. هورکهایمر، ماکس و آدورنو، تئودور (۱۳۸۹). دیالکتیک روشنگری. ترجمه مراد فرهادپور و امید مهرگان، تهران: انتشارات گام نو.

۲۱. هولاب، رابرت (۱۳۸۹). یورگن هابرماس: نقد در حوزه عمومی. ترجمه حسین بشیریه، تهران: انتشارات نی.

 

ب. خارجی:

۱. Chriss, James (۱۹۹۵). “Habermas,Goffman and Communicative Action: Inplications for Professional Practice”, American Sociological Review, Vol.۶۰, pp. ۵۴۵-۶۵.

۲. Habermas, Jurgen (۱۹۸۵). “Modernity: an incomplete Project” in Post modern Culture, ed. H. Foster, London, Pluto Press.

۳. Habermas, Jurgen (۱۹۸۷). “An Alternative Way out of the Philosophy of the subject: Communicative Versus Subject-Centered Reason” in The Philosophical Discourse of Modernity, trans.Frederick Lawrence, MIT Press.

منبع: فرهنگ امروز

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: