یونسی نشسته بر لب دریای عشق / محمدرضا اصلانی

1395/6/3 ۰۸:۲۳

یونسی نشسته بر لب دریای عشق / محمدرضا اصلانی

پيشكشي به دكتر مظفر بختيار پاییز بود گمانم که در دفتری که در نشر نقره داشتیم، با دکتر محمدعلی صوتی سخن از دکتر بختیار رفت و کاری که می‌خواهد کرد بر میرزا غلامرضا. و این باب آشنایی شد با مردی خدنگ. سال‌های شصت بود. و من گوشه گرفته به نشر نقره. بختیار را که دیدم، فارغ از این همه، دامن از دست داده کار خویش. همسن بودیم به‌تقریب. اما پختگی در او به پیرانگی می‌زد و شازدگی ایلی به تلفظ رسای کلمات و زبان‌ورزی، چیزی میان سعدی و متنبی. در دورانی که لُمپنیزم سکه رایج بود و تفاخر منهج، بی‌پیرایه مردی چنین شریف، بوی شرافت بود و فخامت ایران.

 

پيشكشي به دكتر مظفر بختيار

پاییز بود گمانم که در دفتری که در نشر نقره داشتیم، با دکتر محمدعلی صوتی سخن از دکتر بختیار رفت و کاری که می‌خواهد کرد بر میرزا غلامرضا. و این باب آشنایی شد با مردی خدنگ. سال‌های شصت بود. و من گوشه گرفته به نشر نقره. بختیار را که دیدم، فارغ از این همه، دامن از دست داده کار خویش. همسن بودیم به‌تقریب. اما پختگی در او به پیرانگی می‌زد و شازدگی ایلی به تلفظ رسای کلمات و زبان‌ورزی، چیزی میان سعدی و متنبی. در دورانی که لُمپنیزم سکه رایج بود و تفاخر منهج، بی‌پیرایه مردی چنین شریف، بوی شرافت بود و فخامت ایران.

باب تفاهم‌مان، سخن میرزاغلامرضا بود، که من او را پیشرو آبستراکسیون می‌دانستم، نه یک خوشنویس فقط. و دکتر بختیار، با نجابت ادب، احتیاط می‌کرد که چنین پیش رود، اما متفاهم بود؛ که بختیار فقط محقق و صاحب‌نظر کار میرزا نبود، که میرزا را از درون تاریخ خاندان خویش می‌شناخت، که خود می‌برد به نوادگی خاندان معیرالممالک، و از نوه صاحب ارث خاندان معیر، مجموعه‌ای مانده بود از میرزاغلامرضا، که بختیار می‌خواست تا این مجموعه را به تحقیق و انتشار رساند. و این آغاز بود. گمانم سال ٦٤. و راهی دراز در پیش. اگر اصالت تحقیق را در او می‌شناختم، وسواس تحقیق را نه. اما که فقط وسواس نبود؛ و نه تحقیق که پژوهش به معنای recerche بود. پروای به‌نهایت‌رسیدن. جامعیتِ‌یافتنِ ارزش‌ها. ارزش در اصالت هر سند. نه برای سندیت فقط؛ که اصالت، خود حامل معنا بود. چیزی اصیل، اصل معنا را بازمی‌آورد. اصالت کاغذ، قلم، کشیدگی قلم، تیزی قلم، مرکب. و اینکه چگونه مجموعه این اصالت‌ها –بُر خورده با کپی‌های استادانه اصیل نمای تقلب‌شده، و اگر نه کپی که دست‌خورده، یا دورگیری‌شده، که بیشتر دست‌به‌دست می‌گشت و حتی در موزه‌ها به اصالت مُهرخورده- حتی انتخاب کاغذ، نحو آهار کاغذ، یا آزمون و بی‌پروایی گزینش کاغذ زمخت کاهی. – کاغذ پرزدار آبی‌نفتی- چه معنایی در تجربه‌گری، در حریف‌شدن بر زمختی. رسیدن به بی‌پروایی خوردگی‌ها، و بی‌نفس‌شدن مرکب، و ترکیب مرکبِ جوهری گرم با سردی کاغذ، و سرانجام رسیدن به جوهر مجرد ترکیبات، فراسوی کتابت و خوشنویسی، فراسوی کلام. و رسیدن به پلاستی سیته جریانِ سیالِ قلم در تعین بی‌خدشه و اِستانده حروف در سطح و دور، چه راز معنامندی را از تاریخ فرهنگ بازگشایی می‌کرد. کشف هر قطعه، لذتی بود حتی در نیمه‌شب. عکس میرزاغلامرضا با قطعه خود، -چاپ اصلی- بود، اما قطعه گم بود. که لابد میرزا این قطعه را چه مفتخر بوده که چنین در کنار گرفته. عزیزتر از فرزندی لابد و نبود این قطعه. و نیمه‌شبی. که پیدایش کردم. به صدایی که پیدا کردم را لازم نبود که بگوید. صدا خود، پیدا کردم بود. نه آن شب، که بعد پرسیدم کجاست قطعه؟ گفت پیش خودم. و چه لذتی در گفتن. کلید آریایش را، هنوز تمیز مانده از دهه پنجاه، داده بود و قطعه را گرفته بود. و این نه من‌باب تصاحب قطعه بود، که در غیر این نمی‌توانست دسترسی داشت بر آن قطعه نازنین تاریخی‌شده، ارجاعی نمی‌توانست کرد به قطعه درون عکس. دیگر آسوده پیاده می‌آمد و پیاده می‌رفت، نه شهر را که همه جهان را. این جمع‌آوری مورچه‌وار، نوعی مداقه نقادانه بود در روند پژوهش. این بحث‌ها بر سر هر قطعه میرزا، مباحث تطبیقی، عکاسی از آثار، نور، رنگ، - اصالت رنگ مرکب و کاغذ، و دانگ قلم و تیزی-لیتوگرافی‌های آزمایشی – حرفه‌ای مکرر، -آن‌وقت‌ها، لیتوگرافی پیچاز، اسمی داشت. محمدخانی، که خدایش بیامرزاد –کار سه سال رفتن‌ها و آمدن‌ها بود. و هر بار چیزی یافتن و به‌کشف‌رسیدن.

و اما همه این نبود. که او می‌دید مصائب نشر نقره را، و می‌دانست بجایی و بیجایی‌های تحقیرآمیز و رنگ طنزگرفته را، که دیگر مشارک مصائب نشر نقره بود، و می‌دانست درگیری‌های عریض‌وطویل چهره‌ها و راهروهای کافکایی ادارات مطبوعات و کتاب را –که جعبه‌های شیرینی و کفش هم جوفِ این مراجعات بود و چه صف طویلی- و هم کم کمک نگرانی و حدس دیدن دندانِ گروه‌هایی را که در خشونت مغرور قدرت، جز خود را برنمی‌تابیدند. اما که این همه اگر مصائب بود و می‌دانستم که خواهد آمد آنچه نمی‌بایست؛ به رفق و مدارای دوجانبه، دلداری بود و ترغیب بود به تداوم، صبر بر کار و صبر بر تحقیق، که در آن سال‌ها، میرزاغلامرضا، بر قبال کلهر و عمادالکتاب و سلف گران‌سنگ آنها، میرعماد، چندان به چیزی نبود، اما خبر این جستار، آب در لانه مورچگان ریخته بود و برانگیخته بود جوامع را و قطعه‌بازان را. اما من با رُویه دیگری ریزبافت، از دوره‌ای مواجه می‌شدم که اگر از آن دوره، در جوانی کار شگرف محمودخان ملک‌الشعرا را می‌شناختم و حیرتی داشتم، اما نه همین بود. که ماجرای خاندان معیرالممالک، فقط یک خاندان نبود، نوعی تاریخ فرهنگ –نه قاجار، که ایرانِ دوره تحول- و بازنگری بود، گردهم‌آمدن و مجلات هنری آن زمان اروپا را سه‌نفری –معیرالممالک، محمودخان، میرزاغلامرضا- ورق‌زدن، در اتاق‌های روبه‌باغِ باغ‌فردوس، یک نمونه رویکرد و واگشایی فرهنگی بود به جهان‌نگری. به‌حیرت می‌دیدیم در ورق‌زدن‌های ما سه‌نفری نیز، -که مرحوم حمید غبرانژاد اغلب با ما بود، و چه حیف که از دست رفت، جوان و جویا- قطعات میرزا را و عکس‌ها و شواهد را، که میرزا در چند دهه‌ای که در اتاقی از خانه –بگیریم کاخ- معیرالممالک، محترم و معزز اما تحت نظر بود، رسیده بود به آنکه یک‌صدسالی پیش‌تر باشد از هارتونگ. رسیدن به اعجاز سطوح، از پایگاه خط و کلام، بینشی جدید از نگاشتن که نگارگری در ریشه آن بود؛ به معنای دووجهی‌نگاشتن –نوشتن/ نقاشی- میرزا به‌نهایت نگاشتن رسیده بود.

در این ورق‌زدن‌ها، خاموشی به وقت دیدن‌ها بود، -به توجه‌دادن‌های بختیار- و سخن‌گفتن به وقت حیرت. ما به درون تاریخ می‌رفتیم، به درون زبان، خط، نقاشی، به درون معماری، -پلان‌های کاخ- باغ‌فردوس که معیرالممالک بزرگ، از برای پسرش دوست محمد ساخته بود. –و عجب‌تر، عکاسی آن دوران، که دیگر فقط سند از چهره‌ها و زمانه بود، که معنای نافرجامی تاریخی ملتی بود در کشف حضور خود، حضور تصویری، و تصویرگری که در جریان هنری هم‌زمان و حتی بعدتر عکاسی جهانی، نه کمتر که گاه درخشان‌تر می‌توانست بود و مدفون در زمان. ناصرالدین شاه، عبدالله قاجار، سوُورگین، و جالب‌تر و نزدیک‌تر به محمودخان، آقارضا عکاس‌باشی. به گوشه‌های نه پرخاطره، که لغزنده و پرمعنا می‌رفتیم از روابط، و سندها که بختیار به‌عینه یا به حافظه از هر گوشه داشت. ادیبی جامع و فرهنگی حاضر.

نشر نقره که به توپ بسته شد همه لیتوگرافی‌ها و کپی و چاپ را بازگرداندم به دکتر، هرچند که به‌سرعت چند سال، دیگر این فیلم‌های به‌دقت کارشده، در برابر تحولات الکترونیک –به‌اصطلاح دیجیتالی- بابی نبرد. اما که بحثمان در باب فرهنگ ایران همچنان بود. هربار رجوعی می‌خواستم بر فرهنگ ایران –نه‌فقط ادب- نخستین کس، دکتر بختیار بود که راهگشا بود. و سعدی را از او می‌توانستم بازیافت و توجهش به متنبی؛ ابیات از متنبی می‌خواند به‌حفظ و به‌فصاحت.

گفت‌وگومان اگر به مرافقت بود، اختلاف و تعجبی هم گاه داشت. از جمله در باب ایران و چین، که عجیب اعتقاد دکتر بر این بود که بسیارها، از جمله خاص نقاشی، از چین به ایران رسیده، و مرا، به‌نرمی –که در برابر او خضوعی دارم که جز به‌نرمی کاری نمی‌توانم کرد- گمان بود که این‌همه، از ایران به چین رفته، که جسته‌گریخته، فضولانه نشانه‌هایی یافته بودم.

دیگر سال‌های ٧٠ بود که دکتر بختیار به دانشگاه پکن رفت، چهار سال به استادی و سرپرستی دپارتمان ایران‌شناسی دانشگاه پکن، از سوی دانشگاه تهران لابد –اصطلاحات و تفاصیل اداری را چندان نمی‌دانم- و بی‌فاصله، دوسالی بعد، در کره. این چند سال شاید بتوانم گفت از دوره‌های پربار ایران‌شناسی و روابط دوجانبه فرهنگی ایران و چین بود. و هنوز دارم ترجمه‌ای از رباعیات خیام به چینی را؛ چاپ لطیف چینی‌وش، بوی تجدید خاطره صیت سعدی در آب‌های چین.

در بازگشت، بختیار –با همه آورده‌های دیگر –به این باور شد که ایران چه نقشی در انتقال آیین بودا به چین داشته، و از آن دو شاهزاده اشکانی می‌گفت- که البته قبلا هم گفته بود- و اینکه نه، نقاشی از ایران به چین رفته، و سپس بعد از دوره فترت، باز از چین به ایران بازگشته، و ما امانت خود را تحویل گرفته‌ایم.

این فقط یک نظریه نبود، که مطابق معمول، بختیار در چین به سند و مدرک‌های وثیق رسیده بود و جمع کرده. که می‌گفت بوداهای بامیان، بوداهای ایرانی‌اند، و از تک‌تک نشانه‌ها و نمادهای ایرانی این بوداها می‌گفت به حافظه‌ا‌ی در اسماء غریب چینی-کره‌ای، همچون اسماء کل ادیبان و شاعران عرب و ایران.

بسیارها می‌توانم گفت از کارهای بختیار از جمله بسیار پایان‌نامه‌‌های دکتری، که هر یک مدخلی است–اما از دور کم‌کار به نظر می‌رسد؛ و از نزدیک پرکاری و جست‌وجوگری محققانه او درسی است. کم‌کاری نبود دوره مدیریت انتشارات دانشگاه تهران، که بهترین دوره انتشاراتی-عملی دانشگاه تهران بود، هم در علمی‌بودن گزینش‌ها و هم در ظرافت کلاسیک حروف و چاپ. نشر آن دوره دانشگاه از ارجمندترین منابع تحقیقاتی-علمی ایران است. و هم کاری که بر کتاب ایران پل فیروزه کرد در دوره همراهی با دکتر سیدحسین نصر.

اکنون بگویم، که کار چنین خواجه، نه کاری است خرد. که دکتر بختیار – دکتر مظفر بختیار- اگر از برای اهل نظر مردی است شناخته، و بر دانشجویانش شمع وجود، اما که بی‌مهری‌های سابق و لاحق، -افتخار بازنشستگی نیز چه مهری است افزوده بر هر آن بوده‌ها، و چه رسمی بر چنین فضلی به دوران پختگی- نگذاشت که شأن او بر اهل عام، نه‌چندان که باید شناخته باشد. چه دریغ که جوهر وجود هر آنچه هست، هست. هرچند که او در هفتادودوسالگی، همچون نون در خود خمیده، ذوالنون خویش شده، رنجورتر از آن باشد اکنون که دستم بفشارد، و بگوید چای سبز از چین آمده در فنجان دوپوش چینی بیاورند، و از کشف‌هایش بگوید، از پیشرفت کار میرزاغلامرضا، و وسواس چند نکته و چند کلمه که در حاشیه تصاویر می‌باید گفت، و بسیار کارها که در پیش داشت و داشتیم و دریغ!

مرا دیگر چه باید گفت وقتی از تداوم بی‌مهری‌ها شهسوارانی چنین از اسب فرومی‌افتند؛ هرچند او نه شهسواری است که از اصل فروافتاده باشد. پس دعا می‌کنم که به هوش آید، و به لبخند مهر و طنز همیشه جدی، باری دیگر بیت‌های متنبی را از او بشنوم و درست‌خواندن را بیاموزم. و سکوت‌ها که می‌رفت به نشان غم دل با تو گفتنم هوس است.

بعدالتحریر: گفتم کار چنین خواجه نه کاری است خُرد. اما که دیگرم باید گفت ای دریغا ای دریغا ای دریغا ای دریغ...! و دیگرم چیزی نمی‌باید گفت.

منبع: روزنامه شرق

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: