فارغ‌التحصیلان بیكار، تحصیلكردگان لمپن

1395/6/2 ۰۹:۴۵

فارغ‌التحصیلان بیكار، تحصیلكردگان لمپن

«مرگ علوم‌انسانی چیزی است كه اكنون در دیدرس ما است. » این تعبیر هولناكی است كه در آخرین نوشته‌ تری ایگلتون (متولد 1943) روشنفكر سرشناس و نظریه پرداز و منتقد ادبی برجسته بریتانیایی با عنوان فرهنگ (2016 نشر دانشگاه ییل) آمده است.

تحلیل تری ایگلتون از ناكارآمدی دانشگاه‌

رویای دانشگاه‌های ما محیطی بدون كتاب و كاغذ است


«مرگ علوم‌انسانی چیزی است كه اكنون در دیدرس ما است. » این تعبیر هولناكی است كه در آخرین نوشته‌ تری ایگلتون (متولد 1943) روشنفكر سرشناس و نظریه پرداز و منتقد ادبی برجسته بریتانیایی با عنوان فرهنگ (2016 نشر دانشگاه ییل) آمده است. ایگلتون برای علاقه‌مندان به علوم انسانی نامی ناآشنا نیست، فارسی زبانان او را به واسطه ترجمه برخی آثارش چون درآمدی بر ایدئولوژی (ترجمه اكبر معصوم بیگی) و معنای زندگی (ترجمه عباس مخبر) و پرسش‌هایی از ماركس (ترجمه صالح نجفی و رحمان بوذری) و اهمیت نظریه از پولیس تا پسامدرنیسم (ترجمه امیراحمدی آریان، شهریار وقفی پور و...) می‌شناسند. ایگلتون كه استاد ادبیات انگلیسی در دانشگاه لنكستر است، تاكنون بیش از چهل كتاب نگاشته كه شناخته‌شده‌ترین آنها یعنی درآمدی بر نظریه ادبی (1983 توسط عباس مخبر به فارسی ترجمه شده است) تاكنون در 750 هزار نسخه به فروش رفته است. ایگلتون همچنین منتقد سرسخت جریان پست مدرن است و در این زمینه آثار متعددی چون توهمات پست مدرنیسم (1996) نوشته است. ایگلتون فرزند فرانسیس پاول ایگلتون و همسرش رزالین، در خانواده‌ای متعلق به طبقه كارگر كاتولیك ایرلندی در سالفورد به دنیا آمد. خانواده مادری‌اش همدلی‌های شدیدی با جمهوریخواهان ایرلندی داشتند. او تحصیلات دانشگاهی را بعد از گذراندن دوره‌هایی در كالج دولاسال در كالج‌ترینیتی كمبریج در سال 1961 آغاز كرد. او بعدها این دوره از تحصیلات خود را «هدر دادن زمان» خواند. ایگلتون در سال 1964 به جیسوس كالج كمبریج رفت. در همین دوره بود كه گرایش خود به چپ گرایی را نشان داد و نشریه رادیكال كاتولیكی با عنوان اسلانت را سردبیری كرد. ایگلتون در سال 1969 به دانشگاه رفت و در كالج وادهام (1989- 1969) و كالج لیناسر      (1993- 1989) و كالج سنت كاترین به فعالیت پرداخت. ایگلتون در وادهام سمینارهای معروفی درباره نظریه ادبی ماركسیستی ارایه كرد و با نشریه اخباری از ناكجا: مجله اپوزیسیون دانشكده انگلیسی آكسفورد همكاری كرد. ایگلتون در سال 2001 دانشگاه آكسفورد را ترك كرد و به كرسی جان ادوارد تیلور در زمینه نظریه فرهنگی در دانشگاه منچستر را به عهده گرفت. ایگلتون مطالعات ادبی‌اش را با ادبیات سده‌های 19 و 20 میلادی آغاز كرد و سپس به مطالعات تطبیقی ادبیات ماركسیسم در دهه 1970 پرداخت. او سپس با الهام از نقدهای لویی آلتوسر در مجله معروف نیولفت ریویو به برداشت مربیانش از ماركسیسم حمله كرد. نقطه عطف در آثار ایگلتون به كتاب نقادی و ایدئولوژی (1976) باز می‌گردد كه در آن ایگلتون درباره نظریه پردازان و منتقدانی چون اف. آر. لیویس و ریموند ویلیامیز اظهارنظر كرد. ایگلتون را مهم‌ترین منتقد ادبی زنده بریتانیایی می‌خوانند. او با تاثیرپذیری از متفكرین چپی چون والتر بنیامین، لویی آلتوسر و پیر ماشری به بازخوانی ادبیات كلاسیك انگلیسی می‌پردازد. ایگلتون بر اهمیت و ضرورت ایده‌هایی چون ایدئولوژی، زیبایی‌شناسی و نقد فرهنگی تاكید دارد و با نقد پست مدرنیسم، از تاكید بیش از اندازه آنها بر مقولات فرهنگی و نسبی‌گرایی انتقاد می‌كند. از میان آثار ایگلتون می‌توان به شكسپیر و جامعه (1967)، ماركسیسم و نقد ادبی (1976)، كاركرد نقد (1984)، ایدئولوژی زیبایی‌شناسی (1990)، پژوهندگان و شورشیان در ایرلند سده نوزدهم (1999) و ایده فرهنگ (2000) اشاره كرد.

از بین دستاوردهای جدید، این مفهوم فرهنگ عامه بود كه خود را برای نجات نقد ادبی به خطر انداخت و این به ‌قیمت ازدست‌دادن تمامی مناسبات اجتماعی‌اش تمام شد. زمانی كه متخصصان ادبی به مطالعه فیلم، رسانه و داستان‌های عامه روی آوردند، بدون شك ادعای مهم‌بودن این موضوعات قابل ‌قبول بود. به‌هرحال آنها دلمشغول محصولاتی شده بودند كه میلیون‌ها نفر از مردم عادی مشتری آن به حساب می‌آمدند. همچنین اهمیتی از نوع دیگر به آن روشنفكران ادبی‌ای داده می‌شد كه دهه‌ها قبل از آن با ناسیونالیسم انقلابی متحد شده و خود را شریك شكست‌ها و پیروزی‌های آن كرده بودند. این مردان و زنان با جایگزین‌كردن اتاق سمینار با میدان جنگ می‌توانستند موقعیتی تاریخی و جهانی به دست بیاورند. انقلابی ایرلندی تامس مك‌دونا آخرین كلاسش را در دانشگاه درباره جین آستین در دابلین برگزار كرد. پس‌ازآن، محوطه دانشگاه را برای شركت در قیام ضداستعماری در عید پاك ۱۹۱۶ ترك كرد و به دست ارتش بریتانیا به قتل رسید. مسیر منسفیلدپارك (رمانی از جین آستین) تا مبارز وطن‌پرست بسیار كوتاه‌تر از چیزی كه تصور می‌شد، از آب درآمد.
 سیاست‌های قومی و پسااستعماری در نظریه فرهنگ وقتی موج ناسیونالیسم انقلابی فرونشست، این سیاست‌های قومی و پسااستعماری بود كه كمك كرد تا نظریه فرهنگ نقش عام‌تری داشته باشد؛ دقیقا همان طور كه صنعت فرهنگ پیش ‌از آن، این كار را كرده بود. از آنجا كه همدلی‌های فرهنگی، هویت‌های قومی و اعتقادات مذهبی فضای اختلاف نظرهای سیاسی را آشفته كرده بود، به ‌اصطلاح جنگ با تروریسم هم كار خود را كرده بود. اما پیش‌ از آن، مطالعات فرهنگی و ادبی با ظهور سیاست جنسیتی، زندگی دوباره‌ای یافته بود. این موضوع در چند دهه گذشته یكی از دلمشغولی‌های بسیار مهم این مطالعات بوده است. پس با شروع قرن بیست‌ویكم به نظر بدیهی می‌رسید كه مفهوم فرهنگ آینده‌ای دارد كه تنها ازبین‌رفتن سینما و تلویزیون و در كنار آن ناپدیدشدن تمایلات جنسی از زمین خواهد بود كه توانایی به‌خطرانداختن آن را خواهد داشت. فرهنگ به عنوان یك مفهوم، نه‌تنها بالغ شده بود، بلكه در برخی بخش‌ها به نظر می‌رسید كه سروری نیز یافته است.
 ابهام مفهوم «صنعت فرهنگ»
اما فرهنگ در معرض این بود كه اهمیت خود را بیش‌ازحد برآورد كند؛ مثلا ابهام واژه «صنعت فرهنگ» را در نظر بگیرید. هرچند واژه «صنعت» نشان‌دهنده این است كه تولیدات فرهنگی چقدر دامنه خود را در تمدن مدرن گسترش داده‌اند، همچنین یادآوری می‌كند كه انگیزه‌های اصلی برای چنین گسترشی اصلا فرهنگی نبوده است. هالیوود و رسانه‌ها دقیقا مانند جنرال‌موتورز فقط برای سهامداران‌شان وجود دارند. تنها انگیزه سود است كه فرهنگ را مجبور می‌سازد تا تاثیر خود را در سراسر جهان گسترده سازد.
 استعمار رویا و لذت در نظام سرمایه‌داری صنعت فرهنگ نشانه مركزیت فرهنگ نیست؛ بلكه بیشتر گواهی است بر جاه‌طلبی‌های توسعه‌طلبانه نظام اخیر سرمایه‌داری كه اكنون رویا و لذت را چنان شدیدا مستعمره خود كرده است كه زمانی كنیا و فیلیپین را استعمار می‌كرد. این نوعی طنز شگفت‌انگیز است كه هرچقدر فرهنگ عظیم‌تر می‌شود، بیشتر پدیده‌ای منحصربه‌فرد به نظر می‌رسد؛ اما درواقع كمتر استقلال خواهد داشت. جز این، هرچقدر كه این فرهنگ تاثیرگذارتر می‌شود، بیشتر نظام جهانی را تقویت می‌كند؛ نظامی كه اهداف آن تا حدود زیادی نسبت به فرهنگ به‌معنای هنجاری آن خصومت دارند.
 خلاقیت در خدمت بهره‌كشی
عقلانیت پست‌مدرن رایج همان چیزی است كه این نظام را امروزه با چرخشی فرهنگی مواجه كرده است. ما اكنون از جهان صنعتی كهن خشن به سرمایه‌داری‌ای با چهره‌ای فرهنگی رسیده‌ایم. نقش صنعت‌های به‌اصطلاح «خلاقه»، قدرت فناوری‌های جدید فرهنگی، نقش برجسته نشانه، تصویر، برند، شمایل۲، نمایش۳، سبك زندگی، خیال‌پردازی، طراحی و تبلیغات؛ همه این موارد را به عنوان شواهدی بر ظهور گونه‌ای «زیبایی‌شناختی» از سرمایه‌داری درنظر می‌گیرند؛ گونه‌ای كه در حال عبور از مرحله مادی خود به مرحله‌ای غیرمادی است. اما این بدین معناست كه سرمایه‌داری فرهنگ را در راستای اهداف مادی خود به كار گرفته است، نه اینكه تحت سلطه زیبایی‌شناسی، افتخار، لذت‌بردن از خود یا خودشكوفایی درآمده است. كاملا برعكس، مشخص شده است كه این نوع زیبایی‌شناختی ‌شده تولید سرمایه‌داری بسیار بیش از هر زمان دیگری به‌طرزی بی‌رحمانه ابزاری است. «خلاقیت» كه كارل ماركس و ویلیام موریس آن را متضاد استفاده سرمایه‌دارانه می‌دانستند، اكنون در خدمت استفاده و بهره‌كشی درآمده است. سرمایه‌داری مشتاق شبیه‌شدن به چیزی است كه زمانی متضاد آن در نظر گرفته می‌شد؛ یعنی فرهنگ. در این رابطه هیچ مثالی واضح‌تر از افول جهانی دانشگاه‌ها وجود ندارد. این مساله در كنار فروریختن كمونیسم و برج‌های دوقلو در میان رخدادهای بسیار مهم زمانه ما قرار می‌گیرد؛ هرچند ماهیتا كمتر تماشایی است. سنّت چند قرنی دانشگاه‌ها به عنوان مراكزی برای انتقادات سازنده، اكنون در حال از بین ‌رفتن است و این به‌ خاطر تبدیل آنها به مراكزی شبه‌سرمایه‌داری و تحت ‌تسلط نوعی ایدئولوژی مدیریتی عمیقا هنرنشناس است. سازمان‌های دانشگاهی كه زمانی صحنه تاملات انتقادی بودند، اكنون به‌طور روزافزونی مانند مراكز شرط‌بندی و فست‌فود در حال تبدیل‌شدن به مراكز تجاری‌اند. دانشگاه‌ها امروزه اكثرا در دستان تكنوكرات‌هایی هستند كه ارزش‌ها برای‌شان بیش از هر چیز جنبه مالی دارد. پرولتاریای فكری جدید آكادمیك امروز با این سنجیده می‌شوند كه سخنرانی‌های‌شان درباره افلاطون یا كپرنیك تا چه حد اقتصاد را تقویت می‌كند؛ در حالی كه فارغ‌التحصیلان بیكار، نوعی از تحصیلكردگان لمپن را شكل می‌دهند. دانشجویانی كه درحال حاضر باید سالانه شهریه بپردازند، بدون شك بزودی درخواهند یافت كه استادان‌شان نیز باید مانند آنها شهریه بپردازند، البته با جرقه‌های فكری‌شان.
 رویای روسای بی‌مغز دانشگاه‌ها چیست؟
یكی از دانشگاه‌های بریتانیایی اخیرا هنگام انتقال اعضای هیات‌علمی‌اش به ساختمان جدید حكمی صادر كرده است كه به‌شدت امكان نگه‌ داشتن كتاب در دفترهای بسیار كوچك‌شان را كاهش می‌دهد. رویای روسای بی‌مغز دانشگاه‌های ما محیطی بدون كتاب و كاغذ است؛ زیرا كتاب و كاغذ را چیزهایی شلخته و به‌هم‌ریخته می‌دانند كه با زمین بایر و درخشان نوسرمایه‌داری كه در آن فقط ماشین‌ها، بروكرات‌ها و نیروهای امنیتی وجود دارند، ناسازگار است. از آنجا كه دانشجویان نیز چیزهایی به‌هم‌ریخته و شلخته‌اند، ایده‌آل این است كه محوطه دانشگاه جایی باشد كه در آن چنین موجودات اسباب زحمتی نیز در دیدرس نباشند. مرگ علوم‌ انسانی چیزی است كه اكنون در دیدرس ما است.
 سرمایه داری یا دموكراسی؟
فروپاشی مالی سال ۲۰۰۸ چیزی بود كه باید درنهایتْ ایمان به بازگشت سرمایه‌داری به‌ نوعی سبك فرهنگی را بی‌اعتبار می‌كرد. یكی از نتایج چنین اغتشاشی این است كه در لحظه‌ای عجیب‌وغریب، آنها از آن فرم زندگی كه نوعی نظام تاریخی در نظر گرفته می‌شد، حجاب آشنایی را برداشتند. آنان با نمایان كردن مكانیزم‌های درونی این نظام، اجازه دادند تا این سبك زندگی شكل بگیرد، ماهیتش نمایان و متمایز شود. به‌معنای دقیق كلمه، این دیگر رنگ نادیدنی زندگی روزمره نیست و می‌توان آن را تمدنی به‌لحاظ تاریخی جدید در نظر گرفت. جالب آنكه، در گیرودار چنین بحران‌هایی است كه حتی كسانی كه قرار است سیستم را مدیریت كنند، ترجیح می‌دهند برای نخستین مرتبه از واژه «سرمایه‌داری» استفاده كنند، نه اینكه با حسن‌تعبیر از دموكراسی غربی یا جهان آزاد سخن بگویند. آنها بدین طریق بر بخش‌هایی از چپ فرهنگی پیشی می‌جویند كه با وجود شور و شوق‌شان برای تفاوت، تنوع، هویت و حاشیه چند دهه است كه دیگر از واژه «سرمایه‌داری» استفاده نمی‌كنند، چه رسد به واژه‌های «بهره‌كشی» و «انقلاب». سرمایه‌داری نولیبرال آن‌طور كه با زبان تضاد طبقاتی مشكل دارد، با واژگانی نظیر «تنوع» یا «شمول» ندارد.
 آنچه در مخیله مبتذل‌ترین ماركسیست‌ها هم نمی‌گنجید
عاقلانه نیست كه استادان دانشگاه از سرمایه‌داری حرف بزنند؛ زیرا چنین كاری به‌معنای اعتراف به این است كه سبك زندگی آنان نمونه‌ای از همه دیگر سبك‌های زندگی است؛ یعنی چنین سبك زندگی‌ای مثل همه سبك‌های دیگر منشایی خاص دارد و مثل هر چیزی كه زمانی متولد شده است، زمانی خواهد مرد. ممكن است سرمایه‌داری واقعا در طبیعت بشر باشد؛ اما نمی‌توان انكار كرد كه زمانی طبیعت بشر وجود داشته، اما سرمایه‌داری نبوده است. البته چیزی كه بحران سال ۲۰۰۸ بیش از هر چیز دیگر به‌طرز خجالت‌آوری نشان داد، این بود كه این نظام باوجود بحث‌های داغ درباره سبك زندگی و آمیختگی، هویت‌های انعطاف‌پذیر و كار غیرمادی، سازمان‌هایی كه همه جا ریشه دوانده‌اند و مدیرانی با تی‌شرت‌هایی یقه‌باز، ناپدید شدن طبقه كارگر و تغییر از كار صنعتی به فناوری اطلاعات و صنعت خدمات، چقدر كم در بنیاد خود تغییر كرده است. با وجود این نوآوری‌ها، شكست سیستم در سال ۲۰۰۸ نشان داد كه ما هنوز در جهانی پر از بیكاری و افراد خاص پردرآمد، نابرابری‌های گسترده و خدمات عمومی ضعیف زندگی می‌كنیم. در این جهان دولتْ غلام حلقه‌به‌گوش منافع طبقه حاكم است، تاحدی كه حتی مبتذل‌ترین ماركسیست‌ها نیز تصور آن را نكرده‌اند. چیزی كه مورد بحث بود، نه تصویر و شمایل، بلكه نوعی كلاهبرداری عظیم و غارتی نظام‌مند بود. گانگسترها و آنارشیست‌های واقعی كت‌وشلوارهای راه‌راه می‌پوشیدند و دزدان نیز بانك‌ها را مدیریت می‌كردند؛ نه اینكه برای خالی‌كردن صندوق‌های آن نقشه بكشند. ایده فرهنگ به طور سنتی وابسته به مفهوم تمایز است. فرهنگ بالا مساله شأن و مرتبه است. اینجا فرد به یاد خانواده‌های بزرگ بورژوای سطح بالا می‌افتد كه در كارهای مارسل پروست و توماس مان توصیف شده است. برای این طبقه قدرت و ثروت مادی با سطح والای فرهنگی همراه شده است كه همراه با خود وظایفی اخلاقی به همراه می‌آورد. سلسله‌مراتب معنوی شانه‌ به ‌شانه نابرابری اجتماعی ایستاده است. در مقابل، هدف سرمایه‌داری پیشرفته این است كه نابرابری را حفظ كند؛ آن‌هم درحالی كه این سلسله‌مراتب را از بین می‌برد. بدین معنا، مبنای مادی آن با فراساختار فرهنگی آن در تضاد است. تا زمانی كه با غارت منابع طبیعی، نابرابری‌های مادی بین دیگران و خودتان را برقرار می‌دارید، نیازی به اثبات برتری خود به آنها ندارید. اینكه امریكایی‌ها خود را برتر از عراقی‌ها می‌دانند یا نه، محلی از اعراب ندارد؛ زیرا تسلط سیاسی و نظامی بر مناطق نفتخیز است كه برای آنان اهمیت دارد. در سرمایه‌داری متاخر، از نظر فرهنگی تا حد زیادی مساله، مساله آمیختگی است؛ نه سلسله‌مراتب (با هم قاطی‌شدن، ادغام‌شدن و تكثر). این در حالی است كه از منظر مادی، شكاف بین طبقات اجتماعی حتی از دوران ویكتوریایی هم بیشتر می‌شود. تعداد بسیار زیادی از نمایندگان مطالعات فرهنگی به مساله اول دقت می‌كنند؛ اما به مساله دوم نه. درحالی كه حوزه مصرف برای همگان خوشایند است، قلمرو مالكیت و تولید به طور انعطاف‌ناپذیری طبقاتی باقی می‌ماند. اما فرهنگ تاحدی عامیانه، سطحی و به‌لحاظ معنوی لاقید، تقسیمات مالكیت و طبقه قرارگرفته در آن را می‌پوشاند. این موضوع در دوره مان و پروست وجود نداشت. در تقابل با آن محیط باشكوه، پایتخت‌های فرهنگی و معنوی كم‌كم از هم جدا می‌شوند. دلال‌ها، فروشندگان سهام، مدیران و زمین‌خواران به‌سبب روح خشك و خالی‌شان به‌آسانی به قله نظام [اقتصادی] می‌رسند، اما به‌ندرت به‌خاطر عقلانیت زیبایی‌شناختی‌شان مورد توجه قرار می‌گیرند.
 تجاوز به مفهوم «ارزش»
شكستن سلسله‌مراتب فرهنگی را به‌وضوح باید به فال نیك گرفت؛ اما این مساله تا حد زیادی بیشتر نتیجه كالایی‌شدن است و نه تاثیر روح بالاصاله دموكراتیك. این كالایی‌شدن سلسله‌مراتب را بر مبنای ارزش‌های حال حاضرشان طبقه‌بندی می‌كند، نه اینكه با آنها به‌نام اولویت‌های بدیل برخورد كند. درواقع، این بیشتر تجاوزی به مفهوم ارزش به‌ معنای دقیق كلمه است تا برترانگاری فرهنگی. در این حالت خود عمل تمایزگذاری مورد تردید است. این تمایزگذاری نه‌تنها متضمن طرد است، بلكه باید به طور ناگزیری امكان وجود یك جایگاه بالاتر را نشان دهد؛ وجود این جایگاه بالاتر با روح مساوات‌طلبی در تضاد به نظر می‌رسد. كسانی كه بیلی هالیدی (خواننده قدیمی امریكایی در سبك جاز) را به لئام گلاگر (رهبر گروه بیلتز) ترجیح می‌دهند، نخبه‌گرا هستند. ضمن اینكه آنها به‌هرحال چه حقی برای قضاوت دارند؟
 تمایزات، علت تفاوت‌ها
 ازآنجاكه دربارها و استادیوم‌های ورزشی هیچ چیز رایج‌تر از ارزشگذاری نیست، این نفرت از طبقه‌بندی خود نوعی ژست نخبه‌گرایانه است. تمایزاتْ راه را برای تفاوت‌ها باز می‌كنند. آشپزی فلورانس آریزونا بهتر یا بدتر از فلورانس ایتالیا نیست؛ فقط متمایز است. تفاوت قایل‌ شدن بین آنها به طور غیرعادلانه حقیركردن چیزی و درعین‌حال مطلق‌ساختن دیگری است. قضاوت‌كردن درباره اینكه دونالد ترامپ تواضع كمتری از پاپ فرانسیس دارد، موجب می‌شود ترامپ را به صورتی حق‌به‌جانب به ورطه تاریكی بیرونی (محلی كه از نور رحمت الهی دور است؛ در انجیل متی سه‌بار به این مكان اشاره شده است.) سوق دهیم و درنتیجه منجر به زیرپاگذاشتن ارزش مطلق «شمول» می‌شود و من چه كسی هستم كه چنین قدرتی داشته باشم؟ چه منظر خودبرتربینانه نفرت‌انگیزی دارد اگر كسی به خود حق دهد غذا دادن به یك همستر را بر پختن آن در مایكروویو ترجیح دهد.
 اقتصاد می‌تواند جهانی شود اما فرهنگ...
توده‌گرایی ساختگی كالاها، یعنی امتناع دلسوزانه از طبقه‌بندی، حذف و تفاوت قایل ‌شدن، مبتنی بر نوعی بی‌تفاوتی بی‌روح در برابر مطلقا هر كسی است. این كالا تا حد زیادی به طبقه، نژاد و جنسیت بی‌توجه است و در الطاف خود به‌طرز بی‌نقصی بی‌طرف است؛ خودش را در اختیار هركسی قرار می‌دهد كه برای خریدكردن پول نقد داشته باشد. در پس‌زمینه برتری تاریخی چندفرهنگی‌گرایی، بی‌تفاوتی مشابهی وجود دارد. اگر نوع بشر اكنون برای نخستین بار در تاریخ خود این فرصت را دارد كه كاملا آمیخته شود، تا حد زیادی به‌خاطر این است كه بازار سرمایه‌داری، نیروی كار هر كس را كه دوست داشته باشد آن را بفروشد، فارغ از ریشه‌های فرهنگ آن می‌خرد. مطمئنا اینجا تنش‌های موقتی وجود دارد. در حال ‌حاضر این درهای اقتصاد است كه بدون هیچ قیدوبندی به روی همگان باز است؛ اما جریان فرهنگی نژادپرستی وجود دارد كه به‌دنبال تفاوت قایل ‌شدن بین افراد است. بازار سرمایه‌داری‌ای كه عادت كرده است به‌لحاظ فرهنگی درون دولت-ملت هضم شود كه قدرت نظامی و همگونی فرهنگی‌اش آن را در طول قرون حفظ كرده است، حالا خودش گروه‌های نژادی مختلف را به هم پیوند می‌دهد؛ اما نیروهای ناسیونالیست و نوفاشیست كه بدین واسطه گویی قلاده‌شان پاره شده است تهدید می‌كنند كه انسجام ملی را از بین خواهند برد، حال آنكه نظام اقتصاد جهانی به این انسجام ملی وابسته است.
 ناامنی به نژاد پرستی و شؤونیسم دامن می‌زند
بنابراین درحال‌حاضر فرهنگ و اقتصاد به یك معنا ناهماهنگ هستند. درحالی كه اقتصاد می‌تواند جهانی شود، برای فرهنگ ساده نیست كه بتواند جهانی شود. مطمئنا فرد می‌تواند در كافه‌های چندزبانه بچرخد یا از موسیقی ملت‌های مختلف لذت ببرد؛ اما فرهنگ بدین معنا عمق لازم برای ریشه‌گرفتن ارزش‌ها و اعتقادات را ندارد. درواقع انواعی از وفاداری‌های بین‌المللی وجود دارد كه مردان و زنان به‌خاطر آن حاضرند از جان بگذرند و این فقط در جوامع سوسیالیست نیست؛ اما فرهنگ، آن‌طور كه ادموند برك نیز از آن آگاه بود، انعطاف‌پذیری‌اش را از وفاداری‌های محلی می‌گیرد. دشوار است تصور كنیم كه شهروندان بردفورد یا بروژ درحالی كه فریاد می‌زنند «اتحادیه اروپا پاینده باد» خود را جلوی گلوله بیندازند. سرمایه‌داری فراملی بسیار دور است از اینكه مردم را به شهروندان جهان تبدیل كند و درعوض تمایل دارد در مناطق گسترده‌ای از زمین كه تحت تسلطش قرار دارند، كوته‌فكری و ناامنی ایجاد كند. این رفتار سرمایه‌داری فراملی در جهت نژادپرستی و شؤونیسم است نه درجهت كافه‌های جهان‌وطنی، چرا كه ناامنی به احتمال زیاد به شؤونیسم و نژادپرستی دامن خواهد زد.
 زوال جنبه‌های آرمان گرایانه مفهوم «فرهنگ»
درحالی كه اهمیت برخی صور فرهنگ افزایش یافته است، اهمیت برخی دیگر كاهش یافته است. هیچ‌كس دیگر باور ندارد كه هنر می‌تواند جای قادر متعال را بگیرد. فرهنگ به‌مثابه نقد تمدن، به‌شكلی فزاینده فرسوده شده است؛ همچنین خیلی چیزها، ازجمله این تعصب پست‌مدرن زیر پایش را خالی كرده است كه: اینچنین نقدهایی به تمدن باید خودشان را همچون كلیتی اجتماعی و تخیلی تصور كنند؛ آن‌هم از نظرگاهی به همان اندازه تخیلی در علمی انتزاعی. فرهنگ همین‌طور از طرف خیانت فكری دانشگاه‌ها نیز تحت فشار قرار گرفته است. جنبه‌های انتقادی یا آرمان‌گرایانه مفهوم فرهنگ به سرعت در حال زوال‌ هستند. اگر فرهنگ نمایانگر شیوه‌ای از زندگی جمعی است، همانطور كه وقتی از فرهنگ ناشنوایان، فرهنگ ساحل، فرهنگ پلیس، فرهنگ كافه و نظایر آن صحبت می‌كنیم، در این‌صورت دشوار خواهد بود كه در همان زمان بتوانیم آن را ملاكی بدانیم كه با آن می‌توان چنین صوری از زندگی را سنجید یا حضور اجتماعی را ارزیابی كرد. سیاست‌های به ‌اصطلاح هویتی روحیه خودانتقادی قابل‌توجهی ندارند. مقصود اصلی از پرداختن به، مثلا فرهنگ عامه انگلیسی درواقع تایید كردن عامیانه ‌بودن انگلیسی است، نه به‌ پرسش‌كشیدن آن. هیچ‌كس برای مسخره‌كردن كسب‌وكارهای بی‌ارزش، خودش سراغ شغل رقاصه‌گری [به عنوان یك شغل بی‌ارزش] نمی‌رود.
در همین زمان، فرهنگ‌هایی سیاسی وجود دارد كه عمیقا به وضع موجود انتقاد دارند؛ مثل فرهنگ فمینیست، نژادی، موسیقایی و نظایر آن. آنها از «منتقدفرهنگی‌بودن» تمایل شدید به مخالفت را به ارث برده‌اند، درحالی كه روح نخبه‌گرایی آن را كنار می‌گذارند. آنها همین‌طور آرمان‌گرایی انتزاعی فرهنگ برای دستیابی به سبك خاصی از زندگی را رد می‌كنند. اگر آنان به جای اینكه صرفا نگاهی خنثی و كلی به نظم اجتماعی بیندازند، سعی كنند نفرت سنت از مدرنیته و كناره‌گیری اشراف‌منشانه از سنت را كه از فردریش شیلر۱۱ به دی. ایچ. لارنس۱۲ منتقل می‌شود، به چالش بكشند، آنگاه متمایز خواهند شد از آن دست از موجودات زنده‌ای كه شخصیت حقوقی دارند و علت وجودی‌شان فقط تایید یك هویت اجتماعی خاص است. هیچ‌كس جز تعدادی از كسانی كه به‌شدت گمراه‌ هستند، برای سرنگون‌كردن سرمایه‌داری، رقاصه نمی‌شوند؛ درحالی كه بسیاری از فمینیست‌ها این موقعیت را با كف‌ و هورا در آغوش كشیده‌اند. این نوع از فرهنگ‌های سیاسی، نقد را با همبستگی در چیزی شبیه به جنبش سنتی كارگری تركیب می‌كنند. با وجود این هرچند سیاست‌های هویت و چندفرهنگی می‌توانند نیروهایی رادیكال باشند، تا حد زیادی انقلابی نیستند. برخی از این جریانات سیاسی امید خود را در این جهت از دست داده‌اند؛ درحالی كه برخی دیگر اساسا وارد این جریان‌ها نشده‌اند. از این جهت اینها با قدرت‌هایی كه بریتانیایی‌ها را از هند و بلژیكی‌ها را از كنگو راندند، فرق دارند. آن كمپین‌ها به‌معنای دقیق كلمه مساله‌شان اخراج و طرد بود، نه تكثر و فراگیری. آنها همین‌طور در خیال دنیایی ورای افق واقعیت سرمایه‌داری بودند؛ هرچند آن دیدگاه‌ها تا حدود زیادی مانع این بود. سیاست فرهنگی امروز در عوض عموما به‌دنبال به‌چالش‌كشیدن چنین اولویت‌هایی نیست. این سیاست به زبان جنسیت، هویت، حاشیه‌ای‌بودن، تنوع و سركوب صحبت می‌كند و تا حد زیادی از به‌كاربردن اصطلاحاتی نظیر دولت، مالكیت، تضاد طبقاتی، ایدئولوژی و بهره‌كشی احتراز می‌كند. به طور كلی، این تمایز بین ضداستعمارگرایی و پسااستعمارگرایی است. سیاست‌های فرهنگی از این نوع به یك معنا به‌شدت مخالف برداشت‌های نخبه‌گرایانه از فرهنگ هستند؛ اما به‌شیوه خودشان با نخبه‌گرایی شریك‌ هستند: با بیش‌ازحد ارزش‌بخشیدن به مسائل فرهنگی و همین‌طور فاصله‌گرفتن از دورنمای تغییر بنیادی.
 فرهنگ به جای سیاست
اما درنهایت درباره به‌اصطلاح جنگ با تروریسم چه می‌توان گفت؟ آیا اینجا نیست كه باید به‌دنبال تداوم پرسش‌های فرهنگی در جامعه سیاسی باشیم؟ شاید باید فروریختن مركز تجارت جهانی را انفجار سوررئال نیروهای فرهنگی منسوخ در قلب تمدن مدرن بدانیم.همانطور كه درگیری اخیر در ایرلند شمالی ربطی به عقاید مذهبی نداشت. در منطقه بحث‌های زیادی وجود دارد درباره نیاز به یك مواجهه مسالمت‌آمیز بین دو چیزی كه با خونسردی «دو سنت فرهنگی» نامیده می‌شوند: یعنی اتحادگرایان و ملی‌گرایان. بنابراین تاریخ بی‌عدالتی و نابرابری، تاریخ تفوق پروتستان و انقیاد كاتولیك، می‌تواند تبدیل شود به مساله بی‌خطر هویت‌های فرهنگی بدیل. فرهنگْ تبدیل به راهی بی‌دردسر برای جایگزین‌كردن سیاست می‌شود.
مانند مورد ملی‌گرایی انقلابی، فرهنگ می‌تواند مواردی را فراهم آورد كه در آن جنگ‌های مادی و سیاسی به هم وصل می‌شوند؛ اما جوهر آنها را فراهم نمی‌آورد. روی‌هم‌رفته، بنیادگرایی اعتقاد آنانی است كه احساس می‌كنند مدرنیته آنها را به حال خود رها و به آنان توهین كرده است. همچنین نیروهایی كه باعث این حالت ذهنی بیمارگونه می‌شوند، مانند آنانی كه چندفرهنگی‌گرایی را به وجود آوردند، خود بسیار از فرهنگی‌بودن به دورند. درحقیقت، پرسش‌های اساسی‌ای كه در ابتدای هزاره جدید در برابر انسان قرار دارند، اصلا فرهنگی نیستند. این پرسش‌ها بسیار پیش‌پاافتاده‌تر و مادی‌تر از آن‌ هستند. جنگ، گرسنگی، مواد مخدر، ارتش‌ها، نسل‌كشی، بیماری و فاجعه زیست‌محیطی: همه اینها جنبه فرهنگی خود را دارند؛ اما فرهنگْ هسته اصلی آنها نیست. اگر آنهایی كه از فرهنگ صحبت می‌كنند، نمی‌توانند بدون بیش‌ازحد بهادادن به این مفهوم كاری كنند، بهتر است ساكت بمانند.


منبع: اعتماد

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: