از بُزِ اصفهان تا بُزِ قاهره / جویا جهانبخش

1395/4/9 ۱۳:۴۷

از بُزِ اصفهان تا بُزِ قاهره / جویا جهانبخش

محلّه پاقَلعه یكی از محلّه‌های بسیار كهنسال شهر تاریخی اصفهان است كه اگر بنا باشد درباره پیشینه آن سخن گفته شود، گفتنیهای بسیار در میان خواهد آمد و از مجال این مقال بیرون خواهد افتاد. از میان آن همه گفتنی، سخن ما به یكی از رُخدادهای شگفت پاقَلعه در قرن پیش بازمی‌گردد كه از حیث نحوه تعامل با خرافات شایان تأمّل می‌نماید ـ و توگوئی به كار امروز ما نیز می‌آید؛ «بشنوید ای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن»

 

برگی از تاریخِ تعامُل با خُرافات

محلّه پاقَلعه یكی از محلّه‌های بسیار كهنسال شهر تاریخی اصفهان است كه اگر بنا باشد درباره پیشینه آن سخن گفته شود، گفتنیهای بسیار در میان خواهد آمد و از مجال این مقال بیرون خواهد افتاد. از میان آن همه گفتنی، سخن ما به یكی از رُخدادهای شگفت پاقَلعه در قرن پیش بازمی‌گردد كه از حیث نحوه تعامل با خرافات شایان تأمّل می‌نماید ـ و توگوئی به كار امروز ما نیز می‌آید؛ «بشنوید ای دوستان این داستان/ خود حقیقت نقد حال ماست آن»1

***

یكی از معاصران كه خود زاده و بالیده «پاقلعه» است و به مناسبتی درباره محله زادگاه خود شرحی خواندنی به قلم آورده، می‌نویسد:

«سالیانی دراز پیش از این، هنگام عبور گلّه‌ای از میان محلّه پاقلعه، ناگهان بُزی از میان گلّه می‌جهد و وارد سقّاخانه محلّه می‌شود. كاسب‌های زیر بازارچه و مردم كه معتقد بودند بُز به سقّاخانه متوسّل شده است، [بُز را نگاه می‌دارند و] شاخ‌های بُز را نقره می‌گیرند و به او شِكَرپنیر و قند و جوی بوداده و مغز بادام می‌خورانند.

خلاصه، كار جناب بُز بسیار بالا می‌گیرد و هر روز جماعات زیادی از اصفهان و دیگر شهرها و دهات دور و نزدیك، برای زیارت بُز و بذلِ نذورات و تُحَف، زیر بازارچه محلّه پاقلعه می‌آیند و به این ترتیب كار متصدّی سقّاخانه سكّه می‌شود.

محمدعلی مُكرَم، شاعر طنزپرداز اهل حبیب‌آباد اصفهان كه از دشمنان قسم خورده خرافات و موهومات بود، در این باره شعری بر وزن اشعار سینه‌زنی گفته است كه نخستین بند آن چنین است:

ای آقایی بُز شاخی تو رو نقره گرفتیم

در حقّی تو ما معتقد و محكم و سفتیم

                      ....                       .....      

                             هستیم امیدوار

                                              بر پشگلی سركار2»3

باری، گزارشی دیگر از ماجرای این بُز هنگامه آفرین را، در تاریخ اصفهان استاد علامه جلال‌الدین همائی ـ كه خانه پدری‌اش در همین محلّه پاقلعه قرار داشت4 ـ می‌توان دید:

«... در سقاخانه محله پاقلعه كه در بازارچه سر خیابان مَلِك هنوز باقی است، بُزی پیر سیاهرنگ بزرگ هیكل بود، می‌گفتند از گلّه گریخته و به اینجا پناه آورده و كرامات و خرق عادات از وی بروز كرده است. مردم عوام به این بُز توسّل جسته نذورات برای او می‌بردند و شاخهای او را نقره گرفته بودند. شبهای جمعه او را با شاخ نقره و جُل و پلاس زردوز آذین می‌بستند و اهالی محلات دور و نزدیك به زیارت وی شتافته نقل و نبات بدو می‌دادند، و به نذر و نیازها كه مصرف كارگردانهای سقاخانه می‌شد، از بُز و سقّاخانه حاجات می‌خواستند.

راقم سُطور اواخر عمر بز كذائی را درك كردم كه ریش و هیكلی برازنده داشت و یله و رها هركجا می‌گردید و به هر خانه‌ای كه سرزده داخل می‌شد، اهل آن منزل شادمانی می‌كردند كه طالعشان بیدار شده و میمنت و بركت به خانه و خانواده‌شان رو كرده  است!

عاقبت آن بزك بمرد و كاركنان سقاخانه او را با عزّت به خاك سپردند و سقاخانه را به ماتم او سیاه گرفتند! امّا بعد از آن هرقدر تلاش كردند كه بُز دیگر را جانشین آن سازند كارشان نگرفت.»5!

شایان توجه است كه واقعه بُز پاقلعه و همچنین دو داستان آردچی6‌ درب امام و معجزات هارون ولایت كه آن دو نیز از مظاهر خرافه‌گرائی و خرافه‌پروری و معروف حضور آشنایان تاریخ اصفهان‌اند،7 در یك محدوده زمانی8 (و حتی در نقاط جغرافیایی بالنّسبه نزدیك یك شهر) رخ داده‌اند و علی‌الظاهر از یك بستر فرهنگی و اجتماعی برمی‌خیزند و حكایت می‌كنند.

میرزا محمدعلی حبیب‌آبادی متخلّص به مُكرَم كه با فكاهیات و هجویاتِ گزنده خود به جنگ این خرافه‌سازان و خرافه‌بازان می‌رفت (و مجتهد ذوفنون و پارسای آن روزگار، مرحوم آخوند ملا عبدالكریم گزی،9 ظهور او را در آن اوضاع از مصادیق قاعده لطف10 می‌شمرد)، در شعر انتقادی تند و معروفی كه درباره ماجرای «هارون ولایت» (در تداول اصفهانی‌ها: هارون ولات) سروده است ـ یعنی همان: «ای هارون ولات معجزه را گُرُّ گُرش كون/ خِشتی لَحَدی میرزا نصیرا آجُرش كون» ـ ، به همین واقعه‌ كذائی بُز پاقلعه نیز اشارت كرده می‌گوید:

اون بُز كه به پاقلعه بسی معجزه‌ها كرد

جونی سری آقا، بُزی چی را شُتُرش كون!11

باری، این قصّه بُز پاقلعه كه حدود یكصد سال پیش در اصفهان رخ داده، نظیری هم در مصر داشته است.

كمتر از دویست سال پیش از این بُز پاقلعه، بُز دیگری در مصر و در حَرَم «سیده نفیسه» مورد اقبال و اعتقاد عوامل‌النّاس واقع گردید و البته فرجامی دیگر یافت كه آن هم داستانی شنیدنی دارد.

سیده نفیسه كه فرزند نوه امام مجتبی ـ علیه‌السّلام ـ است و به همسری یكی از پسران امام صادق ـ علیه‌السّلام ـ درآمده بوده و از بانوان جلیل دانشور و پارسای زمان به شمار می‌رفته، به سال 208 هـ .ق. در مصر درگذشته و همانجا به خاك سپارده شده، و این حرم سیده نفیسه كه از آن یاد كردیم و تا به امروز از مزارات مشهور و معتبر مصر محسوب می‌گردد، خاكجای آن بانوی بزرگوار است.

 

و امّا داستان بُز قاهره:

عبدالرّحمن بن حسن جَبَرتی (1167 ـ 1237 هـ .ق.)، در كتاب عجائب الآثار فی التّراجم و الأخبار كه بزرگترین تاریخنامه مصر در سده‌های دوازدهم و سیزدهم هجری است، ذیل گزارش احوال یكی از ادیبان آن سامان به نام عبدالله بن‌عبدالله بن سلامه‌ی إدكاوی (1104 ـ 1184 هـ .ق.)، این داستان را باز می‌گوید كه: به سال 1173 هـ .ق. برخی از خدمتگزاران مزار سیده نفیسه، یك ماده بُز كوچك شیرده را به میان آوردند و می‌گفتند: گروهی از مسلمانان كه در دست فرنگیان اسیر بوده‌اند برای نجات و خلاص خود به سیده نفیسه متوسّل شده می‌خواسته‌اند این بُز را در شبی كه مشغول ذكر و دعا و توسّل بوده‌اند ذبح كنند، لیك یكی از كفّار فرنگی از حال ایشان آگاه شده مورد اهانت قرارشان می‌دهد و از ذبح بُز نیز ممانعت می‌كند. این فرنگی كافر آن شب خواب هولناكی می‌بیند و لذا صبح كه می‌شود این اسیران را آزاد می‌كند و با عزّت و احترام روانه می‌سازد. اسیران هم به مصر می‌آیند و همان بُز را كه همراه داشته‌اند، به مزار سیده نفیسه می‌آورند. برخی می‌گفته‌اند كه شنیده‌اند كه آن بُز در حرم سیده نفیسه سخن می‌گفته و برخی می‌گفته‌اند كه شیخ عبداللّطیف كه سركرده خدمتگزاران بوده سخن خود سیده نفیسه را از داخل قبر شنیده است كه در حقّ آن بُز سفارش كرده... . خلاصه، دروغ و خرافه فراوانی به خورد خلائق داده شد و مردمان این سخنان را دهان به دهان واگویه كردند، تا چنان شد كه از هر سو به زیارت این بُز روان شدند و نذرها و هدیه‌ها به محضرش آوردند. به مردم گفته می‌شد كه این بُز جز پسته و مغز بادام نمی‌خورد، و گلاب و قند پالوده می‌نوشد؛ و مانند اینها. مردمان هم چُنین چیزها از برایش می‌آوردند. زنان از برای این بُز طوق و قلاده زرّین و پیرایه‌ها ساختند و مردان داستان آن را به هر سو بُردند. از خانه‌های امرا و بانوان بزرگ، نذور و هدایا به سوی بُز بیخبر از همه‌جا روان بود. به زیارت آن می‌آمدند و برای دیدارش ازدحام می‌كردند.

امیر وقت، عبدالرّحمن كَتخُدا،12 كه از این خرافه بازار به تنگ آمده بود،13 به شیخ عبداللّطیف مذكور پیغام فرستاد و از او درخواست كرد كه با آن بُز به نزد وی بیاید تا امیر و خانواده‌اش نیز به آن بُز تبّرك جویند! شیخ عبداللّطیف دعوت امیر را اجابت كرد و در حالی كه بُز را در آغوش داشت بر قاطرش سوار شد و خلایق با طبل و بوق و بیرق‌ها بر گِرد او به راه افتادند. بُز را بدین ترتیب به خانه امیر بردند و عبدالرّحمن كتخدا كه بسیاری از امرا و اعیان در مجلس وی حاضر بودند، آن را به حضور پذیرفت و ـ به نشانه تبرّك! ـ به آن دست كشید و سپس فرمود آن بُز را به حرم برند تا زنان هم بدان تبرّك جویند! البتّه پیشاپیش سپرده بود كه با آن چه كنند. كارگزاران هم بر وفق دستور امیر بُز را به جای حرم به مطبخ بردند و ذبح كردند و در ضمن غذاها پختند!

وقتی غذا حاضر شد، خوردنیها و از جمله آن بُز پخته شده را پیش میهمانان نهادند. میهمانان و از جمله شیخ عبداللّطیف پیشگفته، می‌خوردند و لذّت می‌بردند! عبدالرّحمن كتخدا می‌گفت: شیخ عبداللّطیف! از این بُز فربه نوش جان كن! او هم می‌خورد و می‌گفت: به خدا كه خوشگوار و بقاعده و نیكوست! بیچاره شیخ نمی‌دانست كه این غذای نیكو بُز خود اوست.

آنان كه می‌دانستند به چشم و ابرو به هم اشاره می‌كردند و می‌خندیدند. وقتی از غذا خوردن فارغ شدند و قهوه هم نوشیدند، شیخ بُز را طلب كرد تا برود، ولی امیر به او گفت كه آن بُز همان بوده است كه در بشقاب پیش‌روی او بوده و خود شیخ آن را خورده است! شیخ عبداللّطیف بیچاره مبهوت شد. پس از آن امیر او را سخت سرزنش و توبیخ كرد و دستور داد برود، و فرمود تا پوست آن بُز را برروی دستار وی نهند، و همان طور كه آمده بود، با همان طبل و سروصدا و به همراه همان جمعیت رهسپار گردد، كسانی را گماشت تا با همین شكل و شمایل، یعنی با دستاری كه پوست بُز بر سر آن نهاده شده است، او را به محل خود بازگردانند!!

این قصه زبانزد شد و آن عبدالله إدكاوی هم ـ كه جبرتی این داستان را ذیل احوال وی آورده است ـ شعری درباره این واقعه سرود كه در آن مردمان را به توسّل به سیده نفیسه فراخوانده و از حقّه‌بازی كسی كه بُز را در این میانه عَلَم كرد شگفتی نموده و عبدالرّحمن كتخدا را به واسطه برچیدن بساط آن ضلال و إضلال ستوده است.14

یك فرق روشن میان دو ماجرای اصفهان و قاهره كه تفاوت فرجام هر دو قصّه را رقم می‌زند، این است كه در اصفهان مردمان نافذالقولی كه توان مقابله با این خُرافه‌بازی رسوا را داشته باشند و عوام توده را از دام آن برهانند، چه در میان زعیمان سیاسی و چه در میان پیشوایان اجتماعی و روحانی، یا نبودند، و یا به ملاحظاتی نخواستند تا در برابر عوام و عوامزدگی، آنسان كه سزاست، قد عَلَم كنند، ولی در قاهره، حاكمی كه بسط ید داشت، بی‌هراس از هجمه خواص نمایان عوامزده، دست به كار شد و غائله را پایان داد.

در واقع، گمان می‌كنم فضای اصفهان آن أیام، با آن سوابق و لواحق‌هارون ولایتی و دربِ امامی، آن اندازه عوامزده شده بود كه بسیاری از روشن‌بینان جرأت نكنند آشكارا به مقابله با این خرافه‌پرستیهای رجاله دست یازند. تصویری كه شادروان استاد همایی از حال و وضع جامعه در قصّه معجزات‌هارون ولایت، یعنی همان سالها و همان دوران، به دست می‌دهد، مؤید برداشت ماست.

مرحوم همایی با یادكرد آن آقایان كه، در ابتدا، دانسته یا ندانسته بر خرافه بازار «هارون ولایت» صحّه نهادند، می‌نویسد: «... تدریجاً زمام امر از دست خود آقایان نیز بیرون رفت و كار به دست گروهی از روحانی نماهای مُدلِّس و جمعی از اشرار معجزه‌ساز اطراف‌هارونیه افتاده، چندان غوغا برانگیخت كه احدی را یارای انكار و مخالفت علنی نبود. وای بر حال كسی كه علانیه و بر سر جمع علامت تردید و انكاری از وی ظاهر می‌شد. در این حالت كافی بود كه یكی از همان تعزیه گردان‌های ‌هارونیه فریاد كند: لعنت بر منكر، لعنت بر بی‌دین، لعنت بر بابی!، كه هر قطعه از گوشت تن او بر سر درفش پاره دوزی می‌افتاد!15

در همان زمان جمع كثیری از علمای حقیقی و خواص رجال از قبیل پیشوای بزرگ علمی و روحانی، مرحوم آقا سیدمحمدباقر درچه‌ای ـ اعلی الله مقامه ـ (متوفی [ی] 1342 ق)، كه مرجع تقلید هم بود، و استاد علامه مرحوم آخوند ملا عبدالكریم گزی (متوفی [ی] 1339 ق) كه شیخ بهایی عصر خود بود، و امثال آن بزرگان ـ كه در مراتب علم و تقوای ایشان احدی را شبهه انكار نبود‌ ـ ، از مخالفان جدی سرسخت آن كارها بودند و از اظهار مخالفت در حوزه درس و با خواص طلاب نیز پروا نداشتند......... با این همه از انكار علنی كه ممكن بود به ایجاد دودستگی و زد [و] خورد و جنگ و جدال منتهی گردد، اجتناب می‌ورزیدند و عمده ملاحظه ایشان، مخصوصاً دُرچه‌ای كه در اظهار عقاید مذهبی چندان پروا نداشت، به رعایت احترام مقام آیه‌اللهی آقانجفی بود كه معجزات‌ هارونیه به مداخله او نضج گرفت و قدرت و نفوذ شخصی او قاطبه علما و روحانیان آن زمان را تحت‌الشعاع داشت، چنان كه در مخالفت جز با شكست مواجه نمی‌شدند؛ و سبب عمده دیگر... [همان] كه آن اشخاص اصلاً از اختلاف و دودستگی سخت پرهیز داشتند؛...، وگرنه ریا و نفاق حاشا در حریم ایشان راه نداشت و علائم مخالفت و انكار صریح همه وقت    از ایشان بروز می‌كرد، و حتّی در جواب مریدان بازاری و كسانی كه به نماز جماعت آنها حاضر می‌شدند و از این وقایع می‌پرسیدند هم، بوضوح تخطئه می‌فرمودند. و بالاخره همین مخالفتها بود كه تدریجاً بازار معجزه تراشی را بشكست...»16.

حال كه نامی از «آقا نجفی» به میان آمد، بیراه نیست این را نیز یادآور شویم كه برخی دستهای توانا كه می‌بایست سدّ راه تعزیه گردانان چنین ماجراها شوند، از بن، چون در آن روزگار در كارهای دیگر بودند، یا به واسطه عوامزدگی حاكم بر اذهان شماری از خواص نمایان ، انگیزه كافی برای رویاروئی و ایستائی نداشتند ، و یا ای بسا گاه مصلحت را در دامن زدن به همین چگونگیها نیز می‌دیدند، كمتر در كار مواجهه با خرافه‌گستران به جنبش در می‌آمدند؛ و این خود نقطه ضعف بزرگی بود كه آن ابتذال و انحطاط دم افزون را  ـ  خواه ناخواه  ـ  دامن می‌زد.

بی‌گفت وگو بسیاری از حركات و سكنات جاری در تاریخ اجتماعی آن دوران اصفهان را، باید در ذیل كشاكش و موازنه قدرتی كه میان قدرتمداران ساكن «چهلستون» و مردان متنفّذ «پشت مسجدشاه» رخ می‌داد، تفسیر كرد؛ لیك این هست كه تزاحم شایعات و داوری‌های غرض‌ورزانه ناساز حتّی آنروزگاریان را در تحلیل درست و منصفانه مداخلات و عدم مداخلات «حضرات» در آنچه رخ می‌داده است، سرگردان می‌كرده17؛ تا چه رسد به اكنونیان كه جز مشتی گزارشهای أفواهی گونه كم‌اعتبار و تخمینات و ظنیات خویشتن ، چیزی در دست نخواهند داشت. باری، عجاله یافتن مقصران آن رخدادها و ارزیابی اندیشه‌ها و انگیزه های ایشان، نه در توان صاحب این قلم است و نه در حوصله این قلم انداز. آنچه گفتنی‌ است و عبرت گرفتنی، همین است كه هرزه‌ گیاه گجسته خرافات و أوهام، چگونه در زمین غفلتها ریشه می‌دواند ، و چه سان در سایه تغافلها می‌بالد و تناور می‌گردد.

والله من وراء القصد.

اصفهان / آغاز فصل سرد 1390 هـ .ش

 

پی‌نوشتها:

1. مولوی. //  2. شاید توضیح این نكته كه كسره اضافه در كلماتی مانند آقای، شاخ، حقّ، پشگل، موافق لهجه اصفهانی إشباع گردیده و به ریخت آقایی، شاخی، حقّی، پشگلی در آمده است، از برای خوانندگانی كه به لهجه توده اصفهانیان آشنا نیستند، پربیراه نباشد. //  3. زیر آسمان اصفهان (لهجه، رسوم و سنّت‌ها در اصفهان)، دكتر أحمد مدنی، چ: ا، تهران: پژوهشگاه علوم إنسانی و مطالعات فرهنگی، 1390 هـ . ش.، ص 22 و 23.  //  4. نگر: همان، ص 25.  //  5. تاریخ اصفهان (تتمّه أبنیه و عمارات) ، جلال‌الدین همائی شیرازی اصفهانی، به كوشش ماهدخت بانو همائی ، چ: ا، تهران: پژوهشگاه علوم إنسانی و مطالعات فرهنگی، 1390 هـ . ش . ، ص 196.  //  6. آردچی = دستاس.  //  7. درباره این واقعه مراجعه فرمایند به: تاریخ اصفهانِ همائی، پیشگفته، صص 189 ـ 197؛ و تاریخ اصفهان میرزاحسن خان جابری انصاری، به تصحیح و تعلیق جمشید مظاهری.  //  8. آغاز واقعه معجزات هارون، ولایت در اواخر ماه مبارك رمضان 1329 هـ . ق . بوده است (نگر: تاریخ اصفهان همائی، پیشگفته، ص 189)، و واقعه «آردچی» درب امام به سال 1336 هـ . ق (نگر: همان ص 197). //  9. همان كسی كه بزرگمردی چون استان همائی، وی را «شیخ بهائی عصر خود» می‌خواند.  //  10. لطف ـ از اصطلاح علم كلام ـ آن باشد كه بندگان خدای را به «طاعت» نزدیك و از «معصیت» دور گرداند، به شرطی كه به سرحد الجاء (/ اجبار/ نفی اختیار) نرسد.  //  11. نگر: تاریخ اصفهان ( تتمه ابنیه و عمارات)، جلال‌الدین همائی، ص 196.  //  12. واژه «كتخدا» ـ چنان كه پیداست ـ ریختی دیگر از همان واژه مألوف «كدخدا» ی فارسی است كه مانند بسیاری از دیگر واژگان زبان فارسی به عربی وارد شده و به مثابت یك مصطلح اجتماعی ـ دیوانی، زمانی دراز، روائی داشته است.  //  13. این عبدالرحمن كتخدا خود به عمارت مشاهد و مزارات و ابنیه مذهبی توجه و اهتمام داشته است (نگر: ملحقات احقا‌ق‌الحق، السید شهاب الدین المرعشی النجفی، ط: 1، 1418 هـ . ق.، 33/696 و 715 ، و : الشیعه فی مصر، صالح الوردانی، ط: 1، القاهره: مكتبه مدبولی الصغیر، 1414 هـ .ق.، ص 109) و الغرض، مرد بی اعتقادی نبوده ولی خوشبختانه، خرافه بازار خرافه بازان را با اصل دیانت خلط نكرده است.  //   14. این قصه را من بر طریق نقل به مضمون از عجائب الآثار جبرتی (و همچنین الدر المنثور فی طبقات ربات الخدور) نقل كرده‌ام. برای دیدن عین گزارش جبرتی، مراجعه فرمایند به: عجائب الآثار فی التراجم و الأخبار، عبدالرحمن بن حسن الجبرتی، تحقیق: الدكتورعبدالرحیم عبدالرحمن عبدالرحیم، تقدیم: الدكتور عبدالعظیم رمضان، القاهره : الهیئه العامه لدارالكتب و الوثائق القومیه، 1997م. ، 1/567 و 568؛ و : همان كتاب، چاپ قدیم مصر، 1322هـ.ق. ، 1/364 و 365.  //  15. شادروان استاد همائی را در این تعبیر، لابد نظر به حكایت زبانزدی است كه در آن ناصرخسرو – البته به طور ناشناس شاهد بوده كه چگونه غوغائیان در بازار، بر سر طالب علمی كه به سخنی از «ناصرخسرو» متهم بددین تحت تعقیب گواهی جسته بوده است ریخته و او را قطعه قطعه كرده‌اند، و پاره‌دوزی كه ناصرخسرو به دكان او مراجعه كرده بوده نیز در آن هنگامه مشاركت جسته و با پاره‌ای از گوشت تن آن طالب علم بر سر درفش خود بازگشته است! هرچند «افسانه» است؛ لیك « باشد اندر باطن هر قصه‌ای / خرده بینان را زمعنی حصه‌ای»!!  //  16. تاریخ اصفهان (تتمه أبنیه و عمارات)، ص 193 و 194.  //  17. نمونه آن تردید و توقف خود استاد همائی است در بعض چگونگیهای همین قصه معجزات‌هارون ولایت و دامنه و نحوه مداخله آقا نجفی در آن؛ كه علی‌رغم قرب عهد و ... و... باز در داوری صریح و قاطع درمانده است. نگر: تاریخ اصفهان (تتمه أبنیه و عمارات)‌، ص 190 و 192 و 193.

منبع: اطلاعات حکمت و معرفت، سال هفتم، شماره 3

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: