1395/4/6 ۱۳:۴۲
دین و دانش دو قلمرو گسترده از ذهن انسان و سازنده بخش عمده فرهنگ بشری هستند. در حالیكه لازمه دین ـ به جز تشكیل امت و سلسله مراتب روحانی ـ وجود مجموعههای مدون اعتقادی است، لازمه دانش، داشتن بینش صحیح علمی و روش علمی است. دین به حقایق ازلی و ابدی میاندیشد و علم در جستجوی اطلاعاتی است كه برای بشر كارآیی داشته باشند. دین به اخلاق پیوسته و دانش منفك از اخلاق است.
دین و دانش دو قلمرو گسترده از ذهن انسان و سازنده بخش عمده فرهنگ بشری هستند. در حالیكه لازمه دین ـ به جز تشكیل امت و سلسله مراتب روحانی ـ وجود مجموعههای مدون اعتقادی است، لازمه دانش، داشتن بینش صحیح علمی و روش علمی است. دین به حقایق ازلی و ابدی میاندیشد و علم در جستجوی اطلاعاتی است كه برای بشر كارآیی داشته باشند. دین به اخلاق پیوسته و دانش منفك از اخلاق است. دانش حیات بیرونی انسان را تنظیم میكند و دین حیات درونی او را. در ادوار گذشته بشری ـ كه دین جهتدهنده اصلی فرهنگ و ضمیر انسانها بود ـ دانش با دین در موافقت گام برمیداشت. علم و تفكر در مسیری حركت میكردند كه دین ساخته بود و گهگاه لازم میشد كه دین نیز با انعطافی تفكرات جدید را در خود جای دهد؛ لذا انسجام فرهنگها و ذهنیت انسان بسیار بیش از امروز بود. از زمان انقلابات علمی در چند سده گذشته، این انسجام مخدوش شده است. در این شرایط، دین خود را در تعارض با بسیاری از یافتههای علمی دید و دانش بی توجه به چارچوبهای از پیشتعیین شده دینی به غور و تفحص در عالم پرداخت. این دوگانگی یا تعارض، معضلی برای حیات سالم انسانی و مانعی بر سر آن بود، لذا بعضی از فلاسفه دین به این نتیجه رسیدند كه دین و دانش را به دو ساحت جداگانه بشری احاله كنند، یكی ساحت شناخت و معرفت و دیگری ساحت احساس و اقناع باطنی و بیارتباط با یكدیگر. برخی از لزوم پیافكندن دانشی منطبق با دین سخن گفتند تا انسجام پیشین اعاده شود و برخی نفی و طرد دین را مطرح كردند تا به خیال خود انسان را از قیود هزاران ساله برهانند. آنچه كه بههرحال ضروری است حركت به سمت حصول توافق بین این دو قلمرو است تا كشمكش ایجاد شده درون آدمی به صلح درونی مبدل شود و بهترین راه برای این منظور انعطاف هر یك در جهت تایید و تقویت آن دیگری است، نه نفی و انكار.
***
تا حدی كه از تاریخ مردمان و اقوام و به طور كلی از سرگذشت بشر آگاهی وجود دارد، دین از زمانی ناشناخته در گذشتههای دور، همواره نقشی بسیار مهم در حیات انسانی و در فرهنگهای بشری داشته است؛ اما دانش هرگز در روزگاران پیشین چنین سهمی در زندگی اجتماعی و فردی آدمیان نداشته و تنها در قرون اخیر است كه جایگاهی شامخ كسب كرده و در ذهنیت انسانها و در قالبریزی نهادهای اجتماعی موقعیت غیر قابل انكار یافته است.
تا این زمان، یعنی تا عصر جدید كه عصر رفعت دانش است، دین و دانش در مجموعه معارف بشری به هم پیوسته بودند. هر یك راه مستقلی برای خود در پیش نگرفته و سر ناسازگاری با آن دیگری نداشته است. مجموعه تمدن، فرهنگ و ذهنیت انسانهای هر جامعه مجموعهای منسجم و بدون تعارضهای مختلكننده بود؛ حیات دینی انسان مانعی بر سر حیات علمی او ایجاد نمیكرد، بلكه در خدمت آن بود و علم نافی دین به حساب نمیآمد. همچنین هر دو با حیات هنری و زیباییشناسانه انسان توافق كلی داشتند و هنر یار و یاور زندگی فردی و جمعی انسانها بود. وجدان آدمی نیز سر خود نداشت و آمیختگی دین و وجدان به حدی بود كه بعضی فلاسفه اثبات عناصر دینی را از طریق وجدان انسانها میسر دانستهاند. تمدن مصر باستان، بینالنهرین باستان، ایران باستان، تمدنهای مسیحی، یهودی، اسلامی، چینی، ژاپنی و ... بر همین نهج و منوال حركت میكردند. البته این گفته بدان معنا نیست كه جامعه مطلقا منسجم و بدون تعارضهای درونی بود: اختلافات طبقاتی و در نتیجه آن تضاد منافع و خواستها و همچنین اختلافات فكری و عقیدتی وجود داشت و اینها بروز كشاكشهای اجتماعی را باعث میشدند، لیكن اختلافات مزبور به تضاد بین علم و دین یا علم و وجدان منجر نمیشد. برای مثال، در عالم اسلامی، یك متكلم معتزلی، یك متكلم اشعری، یك فیلسوف مشائی، یك حكیم اشراقی و یك متفكر اسماعیلی همه پذیرفته بودند كه آسمان از افلاك حامل سیارات و كواكب تشكیل شده، یا آدمی بر چهار مزاج استوار است و عدم هماهنگی آنها با هم باعث بیماری است. اختلافات علمی ـ مانند اینكه بعضی به ذرات لایتجزا قائل بودند ـ هرگز انسجام كلی حیات عقلی جامعه را برهم نمیزد.
اما در قرون اخیر، از قرن 16 میلادی و پس از بروز انقلابات علمی، دانش راه خویش را در پیش گرفت و دین، باوجود مبارزاتی كه برای توقف جریان سیال آن داشت، یا برای اجبار آن به انطباق با حیات معنوی و دینی جامعه كوشید، ناموفق ماند و كشمكشهایی ـ بهویژه در جهان مسیحی ـ مابین آن دو بروز كرد كه به سود دین نبود. از سوی دیگر در حوزههای علمی، دانش به راه خود رفت، ولی نتوانست در حیات فكری تمامی افراد انسانی موثر افتد و به ایشان جهانبینی مبتنی بر علم عطا كند: اكثریت بزرگ مردم همچنان به جهانبینی كه دین در اختیار آنان گذاشته بود، پایبند ماندند. نه دانش توانست قلوب مرم را دگرگون كند و نه دین توانست جهت علم را تغییر دهد یا شتاب آن را كم كند.
دانش كوششی است برای كشف آنچه نامكشوف مانده و بر مبنای این كوشش، استخراج واقعیات معین درباره جهان است در مرحله اول، و به دست آوردن قوانینی است كه آن واقعیات را به هم پیوند دهد در مرحله دوم و امكانپذیر کردن پیشگویی آینده است در مرحله سوم ـ اگر چنین چیزی ممكن شود. اینها جنبههای نظری دانش هستند اما تكنولوژی مبتنی بر علم میكوشد كه امكانات بشر را به طور روزافزون بالا ببرد و زندگی او را تسهیل كند؛ تكنولوژی مبتنی بر دانش به آدمی تواناییهایی میبخشد كه گاه از حدود تصور انسان نیز فراتر میروند. اگر دانش كماهو حقه در دسترس دانشمندان و پژوهندگان بوده و هست و كمتر به میان توده مردم رخنه كرده است، نتایج عملی آن به همه آدمیان سود میرساند و هر كس به فراخور حال خود از پیشرفتهای آن بهره میبرد.
دین در بعد اجتماعی آن از دانش به مراتب پیچیدهتر است و این بهویژه در ادیان بزرگ ـ كه مورد بحث این گفتار است ـ نمود دارد. هر جامعه دینی متشكل از مؤمنان عادی و روحانیون است كه با نظامها و نهادهای خاص دینی به هم پیوستهاند. هر جامعه دینی كلیت به هم پیوستهای را تشكیل میدهد كه غالبا بسیار استوار و ناگسستنی است. آدمیان در این جوامع بقای حیات خود را تضمین شده میبینند و بیرون از آن و بیرون از چارچوبهای تعیین شده به وسیله آن، خطر آسیبهای سخت، خطر نابودی، خطر از دست دادن سعادت در این دنیا و خطر عقوبتهای باورنكردنی در زندگی بعدی را انتظار میكشند. از این رو باید به جماعت دینی خود پیوسته ماند و معمولا كمند كسانی كه از آن بگریزند مگر اینكه از قبل، ایمان خود را به اصول عقیدتی آن از دست داده باشند و خطرهای مزبور به نظرشان واهی بیاید.
از این رو هر دین واجد مجموعهای از اصول اعتقادی است كه حیات ذهنی و روانی آدمی را هدایت میكند. از آنجا كه اندیشههای دینی از كودكی به فرد القا میشوند، در ناخودآگاه او رخنه میكنند و در شكلگیری آن نقش بس مهم و اساسی دارند. دانش روانشناسی و روانكاوی امروز برای ناخودآگاهی اهمیتی بسیار قائل است و آن را جهتدهنده حقیقی زندگی آدمی میداند. بر این مبنا، به جایگاه دین در معنابخشی به حیات انسانی بیشتر واقف میشویم. از سوی دیگر، تا زمانی كه علم بعد آگاه ذهنیت فرد فرد آدمیان را به سوی خود نكشیده و جهانبینی آنان را متحول نكرده، بخش خودآگاهی هر انسان نیز تا اندازه بسیاری متاثر از دین اوست. بدینسان، معلوم میشود كه چگونه دین همچنان تعیینكننده جهتگیری آدمی مانده است و افراد انسانی، چه بخواهند و چه نخواهند، در شبكه اصول دینی گرفتار ماندهاند. ای بسا ایدئولوژیها كه برای فرار از این شبكه طراحی شدهاند، ولی خود شبكه دیگری همانند آن ساختهاند و نادانسته «دین» دیگری را سازمان دادهاند و اگرچه اصول اعتقادیشان به ماوراءالطبیعه راجع نیست، «واقعیات» مورد پذیرش آنها به نحوی فرافكنی شدهاند كه به باورهای ماوراءالطبیعی بسیار نزدیك شدهاند. به هر تقدیر، دین كه با اصول عقیدتی خود ذهنیت آدمی را میسازد و زندگی او را جهت میدهد، از مومنان نحوه رفتار خاصی را طلب میكند تا مجموعه دینی موردنظر حفظ شود و پیوندهای آن محكم بماند. بنابر این قاعده، هر دین اخلاقیات و شعائری را توصیه میكند و با تاكید از پیروان میخواهد كه به آنها عمل كنند. اخلاق دینی و مناسك دینی، هم فرد را در چارچوبهای تعیین شده از پیش حفظ میكنند، و هم پیوندهای اجتماعی را استوار میدارند. بقای جامعه دینی و حفظ فرد در شبكه دینی جز با الزام به این دو امكانپذیر نیست. اتفاقا ایدئولوژیهای مذكور در بالا واجد این هر سه جهت هستند و همسان دین شبكهای از جامعه مومنان و رهبران، اصول فكری راهبر آن و شیوههای اخلاقی و آیینی حفظكننده و تقویتكننده آن را تدارك كردهاند. همین امر نشان دیگری از رسوخ دین در بشریت است، به نحوی كه ظاهرا گریز از آن امكان ندارد.
از این سه متشكله دین، دانش بیش از همه با اصول اعتقادی اكثر ادیان در تعارض افتاده است. اما چنانكه دیدیم دین ماهیتی سهبعدی دارد و لطمه به یك بعد، بعدهای دیگر را نیز در معرض خطر قرار میدهد، از این رو به محض اینكه اصلی از اصول یك دین با نتایج علمی تعارض مییافت، به ناچار عكسالعمل مومنان ـ و به ویژه روحانیون ـ را در پی میآورد تا از فروپاشی جماعت دینی جلوگیری شود. عكسالعمل مزبور اكنون دیگر نمیتواند در جهت متوقف و جلوگیری از حركت علم باشد، بنابراین دین معانی جدیدی وضع میكند تا در تعادل ذهنی مومنان اختلالی ایجاد نشود. برای مثال، اگر دینی دوزخ را در زیر سطح زمین فرض كند و دانش معلوم كند كه در آن زیر خبری از دوزخ نیست، دین مزبور میكوشد فرض مزبور را به نحوی توجیه كند و با توضیحات تكمیلی اندیشه دوزخ را به مسیری بكشاند كه بدون لزوم كنار گذاشتن اصل پذیرفته شده دوزخ، مكان آن دیگر در زیرزمین نباشد. همچنین اگر دینی، تاریخ چندهزار ساله برای بشریت تعیین كرده بود، چون علم آن را بیبها تلقی كرد، كوشید كه تاویلی بر این رای خود ارائه كند.
اما دانش را دسترسی به تمامی قلمروهای دین نیست. دین در اصول عقیدتی خود آدمی را به قلمرو ماوراءالطبیعه متصل میكند؛ دین صرفا به امور واقعی این جهان راجع نیست، بلكه قلمرو آن به ماوراءالطبیعه بسط مییابد كه علم را بدان راهی نیست و تكیهگاه اصلی دین همین است. دین احساس داشتن اتكا در حوزهای فراتر از جهان طبیعت را به مومنان القا میكند؛ اكثر آدمیان تمایل دارند كه از محدودیتها و ضعفهای مادی رها شوند و با انرژیهایی برتر از نیروهای ملموس اینجهانی پیوند یابند و بدانوسیله از زندگی در قدرت و امكان بیشتری برخوردار باشند. انسانی كه با سرنوشت محتوم به مرگ روبهروست میكوشد كه توضیحی برای آن بیابد و البته دانش به این توضیح قادر نیست، زیرا دانش فقط محدود به جهان عینی و محسوس است و مرگ در آنسوی این كرانه قرار دارد. بنابراین انسان مرگ آگاه كه میاندیشد تداوم زندگی او پس از مرگ، وی را به جهان دیگر، جهان واپسین یا زندگی دیگر میكشاند، خواه ناخواه مرزهای علم را پشت سرنهاده، قلمرو دیگری را به روی خود گشوده است.
امروزه اخلاق هنوز به دین پیوسته است و اگر چه نه تمام اخلاق، بلكه بخش بزرگی از آن از معتقدات دین استخراج میشود؛ بهعلاوه، احكام شرعی طبیعتا جزو لاینفك دین هستند. دین اهداف اینجهانی نیز برای مومنان وضع میكند تا جهت زندگیشان را ـ نه برای پس از مرگ، بلكه برای همین زندگی مادی گذرا ـ تعیین كند. اینها ابعاد اینجهانی دین را تشكیل میدهند. نه تا دیرزمانی پیش از این، دین به تعیین امور این عالم و طبیعت نیز میپرداخت، لیكن به طور روزافزون در این حوزه میدان را برای دانش خالی میكند. دانش با روش دقیق و سنجیده خود به توصیف واقعیات میپردازد و نتایج حاصله از آن (مثلا در پزشكی یا در تكنولوژی، یا در اداره شئون مختلف جامعه) حاكی از موفقیت آن بوده است.
شیوه استنتاج دین و الهیات قیاسی است: نظریهای جامع و فراگیر مثل وجود خدای صانع، ناظم و خیرخواه برای عالم پذیرفته میشود و براین اساس بقیه مفروضات دینی استنباط میشوند. اما در علم، شروع از اصول كلی و استنتاج قیاسی خطرناك است، زیرا علم خواستار سنجش دقیق و ارزیابی صحیح از سقیم با شیوههای تجربی و آزمایشی است. دانش از فرضیات بزرگ آغاز نمیكند، از واقعیات جزئی و خاص كه بتوان آنها را با مشاهده و آزمایش سنجید و با دقت درك كرد، شروع میشود. از تعدادی از این واقعیات به یك قاعده كلی میرسند. قاعده كلی مزبور یك حقیقت مطلق فرض نمیشود، فرضیهای است كه پذیرفته میشود تا بتوان تحقیقات را بر آن مبنا ادامه داد. اگر آن قاعده صحیح باشد، پدیدههای معینی در شرایط مقتضی آن به حصول میپیوندند و اگر این پدیدهها عملا روی دهند، تأییدی هستند بر فرضیه موردنظر و اگر واقع نشوند، آن فرضیه را باید كنار گذاشت و فرضیه دیگری طرح كرد. بر فرض محقق بودن فرضیه مزبور، ممكن است واقعیات بسیاری را یافت كه در موافقت با آن ظاهر شوند و در این صورت آن را نظریه میخوانند. بدینسان، هر نظریه برمبنای واقعیات ساخته میشود و چند نظریه مختلف شالوده یك فرضیه عمومیتر را میسازد و همین فرضیه، در صورتیكه حقیقت داشته باشد، شمار بزرگتری از واقعیات را توضیح میدهد. بر این فرایند عمومیت بخشیدن هیچ حدی را نمیتوان در نظر گرفت.
در حالیكه در تفكر الهیاتی كلیترین اصول نقطه آغاز حركت هستند، در علم آنها نتیجه حركتند؛ نتیجه حركتند در یك لحظه معین، زیرا خود این نتایج جزئی از فرایند مستمر پیشرفت و حركتند و باید به نتایج بعدی منجر شوند. مجموعههای منظم اصول عقیدتی مدعی اند كه حاوی حقایقی جاودانی و مطلق هستند، ولی دانش به این آگاهی دارد كه حقیقت حاصل شده در نظریات باید دیر یا زود تعدیل و اصلاح شود و میداند كه شیوهاش (شیوه علمی) منطقا قادر نیست به حقایق كامل و نهایی واصل شود. در علومی كه به بلوغ كافی رسیدهاند تغییرات مورد نیاز برای آنند كه دقت بیشتر را ـ حتی مختصری دقت بیشتر را ـ به ارمغان بیاورند. نظریات قدیمتر فقط در جایی كارآیی دارند كه حدودی از دقت كافی باشد و منظور را حاصل كند، اما وقتی ظرایف و دقایق امری مورد توجه باشند، مشاهدات و دستاوردهای علمی دقیقتر ضرورت مییابند. با این وصف، اختراعات و فنون حاصل شده از نظریات قدیمتر ثابت میكنند كه نوعی حقیقت عملی در آنها هست و لازم نیست كه كلا كنار گذاشته شوند. لذا دانش، تكاپو برای به دست آوردن حقایق ازلی و ابدی را رها كرده است و در جستجوی حقایقی است كه بتوان در اختراعات یا در پیشگویی آینده به بهترین وجه از آنها استفاده كرد؛ حقایقی كه دارای كارایی عملی باشند. اگر یك نظریه در ابداع و اختراع یا پیشبینی موفقتر باشد، حقیقیتر است، اگرچه نظریه ماقبل آن نیز غیرحقیقی نیست. البته پیشگامان دانش از چنین دیدگاهی برخوردار نبودند؛ با اینكه آنها از شیوههای نسبتا جدید برای كندوكاو در طبیعت و عالم واقع بهره میگرفتند، حقیقت را مطلق در نظر میآوردند و از این لحاظ همانند دستاندركاران الهیات میاندیشیدند.
یك تفاوت بین دانش امروزین و تأملات علمای الهیات موضوع حجیت است. در نظام اندیشه الهیاتی بعضی احكام دارای حجیت هستند و چون و چرا در آنها روا نیست؛ آنها در واقع قسمتی از محتوای ذهنی معتقدان را تشكیل میدهند كه تخطی از آنها امكان ندارد. اینها مرزهای عبورناپذیر جهان فكری انسانهایی را میسازند كه به آنها قائلند و درون این مرزها تفكر و تامل میسر است، تفكرات مزبور باید معطوف به احكامی باشند كه یقینی گرفته میشوند. دانش در روزگار گذشته هم به چنین محورها و كانونهای علمی قائل بود (مثلا ارسطو یا بطلمیوس)، اما دانش در عصر جدید از حجیت گذر كرده و مشاهده را اصل قرار داده است. علم امروز دیگر نمیپرسد كه آیا این قضیه با احكام این یا آن مرجع علمی منطبق است یا نه كه اگر منطبق بود، صحیح است و اگر نبود، خطاست؛ در عوض آن، تجربه مبنای دریافت معرفت علمی قرار میگیرد و دانشهای ریاضیات و منطق نیز روش و مبانی خاص خود را دارند. با استفاده از همین روشهاست كه علم به دستاوردهای بزرگی نایل شده است و دین نیز در تحولات جدید خود میكوشد درباره هر معرفتی كه از روشهای علمی استنتاج میشود، سكوت كند و در قلمروی به پرواز درآید كه دانش را بدان دسترس نیست.
دین شامل ابعادی است مستقل از كشفیات علمی. دین با حیات شخصی كسانی كه اهمیت آن را احساس میكنند مرتبط است؛ عرفای عالیقدر و اولیاء، هم به اصول ماورائی پایبند بودند و هم احساسی از غایات و مقاصد زندگی بشری داشتند و میخواستند كه او را رفعت بخشند. آنان مسائل سرنوشت بشر را عمیقا میشناختند و آرزومند آن بودند كه رنج انسانی را كاهش دهند و چشمانداز درخشانی برای آینده آدمی تصویر كنند. ایشان از ژرفترین ادراك از دین و انسان بهرهمند بودند. دانش در هیچ حال نمیتواند خللی در این ساحات از دین وارد كند. اكنون دین و علم (مانند 3 یا 4 سده گذشته و مانند اعصار قبل از آن) میتوانند همزیستی داشته باشند اگرچه صورت آن نسبت به گذشته متفاوت شده است: علمای معتدل میپذیرند كه حوزههایی وجود دارد كه بیرون از نفوذ دانش است و متالهین معتدل دیگر خطر نمیكنند تا آنچه را كه دانش میتواند اثبات كند انكار کنند. لكن نباید نادیده انگاشت كه هستند كسانی كه از هر دو سوی این تفاهم و هماهنگی را برهم میزنند: متالهین تندرو كه میخواهند علم تسلیم ایشان باشد و دانشمندان افراطگر كه وجود و حضور دین را نمیتوانند بپذیرند، در حالیكه علمای متعادل به این قضیه سر تسلیم فرود میآورند كه دانش به تنهایی كافی نیست و ارزشها جایگاه خود را در عالم انسانی دارند.
رابطه علم و ارزشها رابطهای پیچیده است. بسیاری از متفكران میاندیشند كه علم درباره ارزشها خاموش است؛ علم نمیتواند اثبات كند كه دوست داشتن بهتر از نفرت، یا مهربانی پسندیدهتر است از زجر و آواز. علم میتواند وسایل و اسباب برآوردن آرزوها را در اختیار ما قرار دهد، ولی نمیتواند بگوید كه چه آرزویی باید داشت و به چه آرزویی نباید اندیشید. لكن در حقیقت امروزه، دانش حتی به بعضی قلمروهای اخلاق نفوذ كرده است: آیا تخریب طبیعت درست و پسندیده است؟ آیا كشتار موجودات زندهای كه بخشی از محیط زیست ما را تشكیل میدهند رواست؟ اینها دیگر سوالاتی صرفا اخلاقی نیستند و دانش درباره یكایك آنها استدلال میكند. بسط و تكامل روانكاوی، روانشناسی اجتماعی، علوم اجتماعی و جرمشناسی نیز بسیاری از تصورات گذشته را كه ارزشها را مقولاتی صرفا در حیطه اخلاق و دین ارزیابی میكردند باطل كرده و چشماندازهای دیگری به روی بشر گشوده است. آیا روزی خواهد رسید كه اخلاق صرفا بر پایه دانشها استوار شود؟ معلوم نیست. در آن صورت وجدان انسانی امری زائد خواهد بود و باید از آن صرفنظر كرد. این امر به نظر غیرممكن میآید، زیرا علم پویا و متغیر است و دستاوردهای فردای آن ممكن است با امروز یكسان نباشد به علاوه، حتی در یك علم دو دسته از دانشمندان ممكن است به نتایج مختلفی نایل شوند و در این میان تكلیف وجدان چه خواهد بود؟ سخن از همان قانون اخلاقی است كه كانت میگفت در دل هر انسانی هست.
اما بحث از اخلاق و رابطه آن با علم بحثی پیچیده است. قواعد رفتار در زندگی انسانهای ابتدایی اهمیت فراوان داشته و ریشه بسیاری از آنها در شعائر قبایل بوده است. بعضی قواعد منحصرا به امور دینی مربوط بودند، مثل لزوم قربانی برای خدایان و برخی از آنها دارای كاربرد اجتماعی بودند، مانند ممنوعیت دزدی و قتل. این دسته اخیر با از بین رفتن سیستم فكری و اعتقادی مرتبط با آن پا بر جا ماند؛ این قواعد به قلب، فطرت یا وجدان آدمی نسبت داده شدند و پذیرفته شد كه نظام اعتقادی آدمی هر چه باشد، این قواعد، تخطی ناپذیر، باقی خواهند ماند، چراكه از درون انسان میجوشند و او را هدایت میكنند. از دیدگاه بسیاری از ادیان و سیستمهای عرفانی نیز قلب آدمی به او میگوید كه چه خوب است و چه بد، منتها این حقایق را خداوند به دل او القاء كرده و وجدان وی را شكل داده است، لذا كافی است كه به ندای درونی خود گوش فرادهیم تا اراده خدا را بدان وسیله بشنویم.
مدافعان این فلسفه از اخلاق باید به دو مسأله در این زمینه پاسخ دهند: 1 ـ وجدان مزبور برای افراد مختلف تكلیفهای گوناگون را مقرر میدارد؛ 2 ـ مطالعه و بررسی روانكاوانه روشن میكند كه علل احساس امری خاص را باید در ناخودآگاه پیگیری كرد و ناخودآگاه قوانین خود را دارد.
شق اول وجود امری واحد به نام وجدان را مشكوك جلوه میدهد، زیرا نه تنها افراد گوناگون (از ساكنان قبایل منزوی گرفته تا جوامع متمدن امروزی) به علل مختلف اجتماعی و فردی دارای قضاوتهای اخلاقی مغایرند، بلكه همچنین برای هر فرد نیز در شرایط و سنین مختلف این قضاوتها ممكن است متفاوت باشند. بههرحال گویا عوامل بیرونی وجدان را تعیین میكنند و وجدان هم قواعد رفتاری را مقرر میدارد. پس اصل آنها از درون آدمی نیست، بلكه از بیرون اوست. از سوی دیگر، ناخودآگاه كه ممكن است منشأ احساسهای اخلاقی در نظر گرفته شود، هیچ ارتباطی با احكام اخلاقی ندارد و ماوراء هر ضابطه و قاعدهای است كه بتوان برای انسان فرض كرد.
بر سه مبنا میتوان یك رفتار را اخلاقا قابل توجیه دانست: (1) ممكن است مطابق با ضوابط اخلاقی از پیشتعیین شده باشد. (2) ممكن است مبتنی بر قصد حصول نتیجه نیك باشد. (3) ممكن است كه به واقع نتایج نیكی دربرداشته باشد.
مبنای سوم از لحاظ حكمت اخلاقی قابل تأیید نیست، زیرا ای بسا رفتارهایی كه نتایج نیكی از آنها حاصل شود، ولی خود آن عمل قابل ستایش نباشند. یك جاسوس ممكن است با فروش اسرار نظامی مملكت خود از جنگی مخرب جلوگیری كند، ولی كار او را نمیتوان تأیید كرد. فلاسفه مختلف مفاهیم گوناگون از «خیر» ارائه كردهاند. برای بعضی خیر شامل معرفت و عشق به خداست؛ برای بعضی عشق جهانی است؛ كسانی لذت از زیبایی را خیر میدانند و برخی دیگر صرفا لذت بردن را نیك میدانند. به هرحال، وقتی خیر تعریف شد، قضیه اخلاق به دنبال آن میآید و ما موظفیم به طریقی عمل كنیم كه به احتمال قوی بیشترین خیر را حاصل كند.
آیا میتوان برای «خیر» یا «نیك» تعریف ارائه داد؟ شاید بتوان در یك جمله گفت: آنچه ما همه آرزومندش هستیم، خیر است و آنچه ما همه از آن بیزاری میجوییم، شر است. ولی این آرزومندیها، این گرایشها برای همه یكسان نیست. من میگویم آنچه من میخواهم خیر است ودیگری میگوید آنچه او میخواهد خیر است. آیا میتوان به وجه مشتركی در آرزوها و خواستهای بشر رسید؟ آیا میتوان به خواستهای مشترك در یك جامعه رسید؟ و اگرنه، میتوان به گرایشهای اكثریت توجه كرد. اینجاست كه علم اخلاق با دموكراسی به توافق میرسد، زیرا این یكی میكوشد آرزوهای جمعی (لااقل اكثریت جمع) را بر فرد تحمیل كند.
این معنا مبین ارتباط نظریه اخلاق با نظام سیاسی جامعه است از این رو با علم سیاست ارتباط مستقیم مییابد. تدوین روابط و نظم اجتماعی بر عهده علم سیاست است و در نتیجه، تعیین معیار و ملاكهای اخلاق اجتماعی مستقیما به این شعبه از دانش اجتماعی موكول میشود. از سوی دیگر، اگر خیر به معنای خیر اكثریت و برآورده شدن خواسته و آرزوی گروه بزرگ مردمان است، این امر با نظام اقتصادی جامعه نیز پیوند مییابد. از آنجا كه شیوههای موجود اقتصادی جامعه برآمده از آرمانهای دولتمردان است و آنان برمبنای طرحهای اقتصاددانان به طراحی نظام اقتصاد مبادرت میكنند، معیارهای اخلاق اجتماعی به این شاخه از علوم اجتماعی هم مرتبط میشود. علمای اقتصاد و علمای سیاست میتوانند در شكل دادن اخلاق نقش داشته باشند و از سوی دیگر نظریات اخلاقی میتوانند در جهتگیری این علوم موثر باشند. اخلاق را دیگر نمیتوان اموری منحصرا مربوط به ارزشهای مستقل از علم تلقی كرد.
دانشمندانی كه نمیخواهند به دین پشت كنند، یا حكمای دینی كه در دانش هم پایگاه دارند، با طرح هدف و مقصدی برای كل عالم میكوشند كه میان این دو قلمرو آشتی برقرار كنند. اینان به سه طریق به طرح نظر خود میپردازند و لذا در اینجا با سه نظریه مختلف روبهرو هستیم: كسانی كه بهسادگی به خدایی قائلند كه جهان را آفریده و قوانین طبیعت را وضع كرده است، زیرا او از آغاز به اینكه خیری حاصل خواهد شد آگاهی داشته است. پس هدف از هستی در علم آفریدگار موجود بوده و این آفریدگار مطلقا جدا از آفریدههایش است و همواره نیز چنین خواهد ماند (دیدگاه خداباورانه).
جمعی دیگر از این مجموعه حكما ـ علما خدا را بیرون از جهان نمیدانند، بلكه آن را با كل هستی یكی میگیرند. پس عمل خلقت به هیچ روی صورت نگرفته است، نیرویی در كائنات وجود دارد كه كل اجزای جهان را به سوی كمال به حركت میاندازد، لذا حركت عالم بر بنیاد طرح و نقشهای برخاسته از ذات و ماهیت كل وجود است (دیدگاه وحدت وجودی). گروه دیگری از این اندیشمندان به غایتی برای وجود قائلند. اما آن را بنابر طرح و نقشه از پیش موجود ـ كه واجد طراح و مدبری باشد ـ نمیدانند. در این بینش، كائنات از مراحلی گذشته و میگذرد كه جهت كمالی دارد و غایت آن برترین ذات یا ذات الهیت است (دیدگاه غایتمدارانه).
بر اساس دیدگاه خداباورانه، در جهان عقلانیتی مشابه ذهن عاقل انسان وجود دارد؛ از این رو، شكی باقی نمیماند كه فرآیند جهان را قوهای عاقله هدایت میكند. در این روند، جریان پیشرونده در پیدایش انسان متمدن به اوج خودش میرسد. آیا این حركت عظیم به خودی خود و بدون هدایت نیرویی علیم صورت گرفته است؟ نمیتوان چنین چیزی را تایید كرد. بر اساس بینش مزبور، از دانش امروز درمییابیم كه جهان تابع طرح و الگویی مدبرانه است و عقلی در پشت آن وجود دارد كه آن را به سوی اهداف معین هدایت میكند. انسان محصول تلاقی كور الكترونها و پروتونها یا انفصال در متصله فضا ـ زمان نیست. انسان نتیجه فرایندی هدفمند است؛ آن اهداف كه فرایند مزبور به سمتشان حركت كرده در كیفیات و قدرتهای شاخص آدمی متجلی است. در حقیقت، تواناییهای اخلاقی و روحانی بشر در بالاترین حدشان آن هدف كیهانی را نمایش میدهند كه مقصود از موجودیتش بوده است. بر بنیاد دیدگاه وحدت وجودی كه ممكن است یك فیلسوف دینی و در عین حال دانشمند اتخاذ كند، پدیدههای مختلف طبیعت از هم جدایی ندارند. مادهی بیجان از مادهی جاندار منفك نیست، ماده جاندار از ذهنیت شعور جدا نیست و ذهنیت و اندیشمندی از الهیت متمایز نیست. آنچه هست حقیقتی واحد است كه در مراتب مختلف اما پیوسته ظهور دارد، درحالیكه ماده كمتر از آن حقیقت بهرهمند است، حیات بیشتر و الهیت تمامی آن حقیقت است. دانش زیستشناسی با ارگانیسم سروكار دارد كه متضمن روابط فیزیكی و شیمیایی بین عناصر است، اما از آنها فراتر میرود و بر آنها احاطه مییابد؛ دانش روانشناسی متضمن وجود ارگانیسم است و كیفیات موجود در ارگانیسم مبنای آن است، لكن فراتر از آن، موضوع این دانش ضمیر است كه به ماوراء ارگانیسم تعلق و بر آن احاطه دارد. كار عالم با ضمیر انسانی خاتمه نمییابد،بلكه میتوان از یك شخصیت ماورایی سخن گفت كه واجد علم و آگاهی است، ولی فراتر از آن است و بر آن احاطه دارد. لذا این شخصیت ماورایی، این ضمیر كیهانی، جامع و فراگیرنده تمام مراتب هستی مادون خود و در عین حال برتر از آن بوده و آن الهیت است. الهیت از ضمیر آدمی جدا نیست و نمیتوان هستی انسانی را متمایز از ذاتی كه آن را بدینسان شكل بخشیده در نظر آورد؛ به همینسان نیز ضمیر از ارگانیسم جدا نیست و بدون آن موجودیتی نخواهد داشت و سرانجام، ارگانیسم بدون وجود روابط فیزیكی و شیمیایی به عمل نخواهد پرداخت و هستی نخواهد یافت. ارگانیسم كمال ماده است، ضمیر كمال ارگانیسم و الهیت كمال ضمیر.
در بینش غایتمدارانه، ماده بیجان، ماده زنده و ذهن سه مرحله تكاملی در حیات جهانند؛ حیات از ماده برخاسته است و ذهن از حیات. موجود زنده یك موجود مادی است، ولی كیفیاتی بیشتر را به نمایش میگذارد و همین را در مورد ذهن میتوان گفت. شعور فقط محصول حیات نیست، بلكه كمال آن است. اما آیا این رشته به همینجا ختم میشود؟ سیر تكاملی نشان میدهد كه شعور نمیتواند آخرین مرحله این زنجیره باشد، بلكه كیفیتی برتر از ذهن نیز وجود دارد كه الهیت است و وجودی كه واجد این كیفیت است خداست. هدف همه چیز رسیدن به آن كمال نهایی و حصول آن كیفیت برتر است؛ همه چیز در تكاپوی نیل به آن است. آن كیفیت در سلسله مراتب سهگانه آن مضمر نیست، بلكه ماوراء اینهاست؛ طبیعت میخواهد به ماوراءطبیعت واصل شود و غوغای هستی از اینجاست. یك نیروی پنهان و نامشخص در موجودات مكنون است كه آنها را در این زنجیره تكاملی به پیش میبرد. از هر موجود قدیم، هستی جدیدی سربرمیزند كه محصول كمال آن است و بدان غنا بخشیده است. تكامل فقط سازگاری موجود جدید با شرایط محیطی نیست، پیچیدگی بیشتر و حصول دستاورد كاملتر هم هست. این روند البته با انسان و ذهن انسان پایان نمییابد. آن نیروی پنهان در آدمی نیز موجود است؛ آدمی به نقص خود آگاه است و میداند كمال آن در جایی بیرون از این طبیعت قرار دارد كه همانا الهیت است.
اینها اگر استدلال و برهان نباشند، میتوانند استنتاجهای عقلانی متفكرانی باشند كه میكوشند بین دین، به لحاظ اصول آن و علم تفاهمی ایجاد كنند. ای بسا علمایی كه این طرحها را نپذیرند و ایبسا فلاسفهای كه به آنها جدی ننگرند، اما همه این جستارها از ضرورتی ناشی میشوند و آن حصول توافق بین دو شاكله ذهن انسان است. وجود كشمكش ذهنی ناشی از دو جهتگیری متعارض برای انسان متعادل ناممكن است، لذا باید به حل آن مبادرت كند. بعضی به این راه رفتهاند كه علم را در قلمرو شناخت بشر جای دهند و دین را در قلمرو احساس و با این شیوه به جدایی كامل دو حوزه رأی دادهاند. بدین لحاظ، دین چیزی خواهد بود همانند هنر و همانگونه كه انسان به خلق هنری میپردازد تا بدان وسیله در خود آرامش و اقناع باطنی پدید آورد، به خلق دین نیز میپردازد تا چنان آرامش و طمأنینهای برایش حاصل شود. ولی اول دین چیزی بیش از آن است: دین مدعی ارائهیژ آگاهی، لااقل از جهان ماوراءالطبیعی است؛ دین مدعی است كه تصویری از زندگی پس از مرگ به انسان ارمغان میكند و اگر دین نبود، هیچ آگاهیای از آن وجود نمیداشت. دوم دین فقط طمأنینه و سكینت را فراهم نمیآورد، از دین نگرانی، اضطراب و وحشت نیز حاصل میشود؛ دین سراسر محبت، زیبایی، عشق و امید نیست، نفرت، خشونت و خوف هم از دین برمیآید.
بعضی برای تأیید دین در برابر آنچه حمله علم انگاشتهاند، خواستهاند كه علم با موازین دین منطبق شود، علمی ایجاد شود كه خود را در چارچوبهای تعیین شده به وسیله دین محدود و مقید نگهدارد. بدین وسیله البته هیچ تعارضی پدید نخواهد آمد، زیرا دانشمند همواره خواهد كوشید در مرزهایی كه مفسران دین و علمای دین عصر او برایش تعیین میكنند گام بردارد و او پیوسته در این خطر خواهد بود كه اگر مختصری از برداشتهای علمای دینی زمان و مكان خود فراتر برود، در معرض تكفیر، حبس، طرد یا حتی قتل قرار بگیرد. با این نظام،علم از پیشرفت بازخواهد ایستاد و تقریبا همیشه درجا خواهد زد و این مفهومی نخواهد داشت جز سكون و ایستایی بشریت كه نه دین به حقیقت خواستار آن است و نه علم. در برابر این رویكرد، برخی نیز خواستهاند مشكل موجود را با نفی یكی از دو وجه حل كنند و آن دین است. ایشان اندیشیدهاند كه دین متعلق به زمان ماقبل رشد و ترقی علمی بوده و چون دانش به این حد از گسترش رسیده دیگر نیازی به دین وجود ندارد. از اینان میتوان پرسید: آیا علم به همه سؤالات بشر پاسخ خواهد گفت؟ آیا دانش همه راههای لازم برای حركت انسان را معلوم خواهد كرد؟ علم طریق زندگی و طریق مرگ را بر آدمی خواهد نمایاند؟ راستی اینكه بشر بنا بر ضرورتهایی به دین و دینداری روی آورده است كه دانش به تنهایی از عهده آنها برنخواهد آمد. دانش جایگاه خود را دارد و خواهد داشت، در عین حال انسان از دین نیز بینیاز نخواهد ماند. دین تجربهای است خاص خود، چنانكه دانش تجربهای است ویژه، و هنر و وجدان اخلاقی حوزههای دیگر حیات بشرند. غفلت از هر یك نقصی در هستی آدمی پدید خواهد آورد، لذا اینها همه باید با هماهنگی، كلیت آدمی را بسازند و در هر حال از وجود تعارض میان آنها اجتناب شود و گرنه انسان با «جنگ لشكرهای احوال» درونی خود مواجه خواهد بود كه «هر یكی با دیگری در جنگ و كین» است. توافق این شاكلهها یك خویشكاری مهم است كه باید با درك متقابل و مراعات یكدیگر و تلاش برای همسویی به سرانجام رسد.
منابع:
Brook, Johan, Science and Religion, Combridge, Cambridge University Press, 1991. // Draper, John William, History of the Conflict Between Religion and Science, London, 174. // Ferngren, Gary B. (ed.), The History of Science and Religion in the Westren Tradition: An Encyclopedia, New York & London, Garland Publishing Inc., 2000. // Hooykaas, R. Natural law and Divine Miracle: The Principle of Uniformity in Geology, Biology and Theology, Leiden, E. J. Brill, 1963. // Huxley, Julian & Others (ed.), Growth of Ideas: Knowledge, Thought, Imagination, New York, Doubleday & Company Inc., 1966. // Russell, Bertrand, Religion and scinece, London, Oxford University Press, 1935.
منبع: اطلاعات حکمت و معرفت، سال هفتم، شماره 3
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید