فيزيک مدرن و نحوه فاعليت الهي در گفتگو با جان پوکينگ هورن- بخش اول

1395/3/11 ۰۷:۲۸

فيزيک مدرن و نحوه فاعليت الهي در گفتگو با جان پوکينگ هورن- بخش اول

دکتر جان پوکینگ‌هورن، فیزیکدان و کشیش انگلیسی است که در سال 2002 موفق به دریافت جایزه بنیاد تمپلتون گردید. وي كه متخصص فیزیک ذرات بنیادی است، سالها در سمت استادي فیزیک ریاضی در دانشگاه کمبریج فعالیت كرده و با این حال در سال ۱۹۷۹، برای تحصیل در رشته الهیات، دوباره دانشجو شد. وي با انتشار مطالب بسیار در زمینه علم و دین، تبدیل به یکی از متفکران پیشرو جهان شده که برای همگام‌سازی و ارتباط بین پیچیدگی‌های فیزیک کوانتوم و رازهای نهفته در اعتقادات مسیحیت تلاش می‌کند


 

ترجمه سيداميررضا مزاري

اشاره: دکتر جان پوکینگ‌هورن، فیزیکدان و کشیش انگلیسی است که در سال 2002 موفق به دریافت جایزه بنیاد تمپلتون گردید. وي كه متخصص فیزیک ذرات بنیادی است، سالها در سمت استادي فیزیک ریاضی در دانشگاه کمبریج فعالیت كرده و با این حال در سال ۱۹۷۹، برای تحصیل در رشته الهیات، دوباره دانشجو شد. وي با انتشار مطالب بسیار در زمینه علم و دین، تبدیل به یکی از متفکران پیشرو جهان شده که برای همگام‌سازی و ارتباط بین پیچیدگی‌های فیزیک کوانتوم و رازهای نهفته در اعتقادات مسیحیت تلاش می‌کند. متن كامل گفتگوي زیر را كه لیندان.ف.هریس انجام داده، در آخرين شماره ماهنامه «اطلاعات حكمت و معرفت» به چاپ رسيده است. اهميت اين گفتگو در آشنايي اهل فن در خصوص مسائل جديد كلامي و فعاليت متألهان غربي است.

پروفسور هورن، شما به عنوان استاد فیزیک ریاضی در کمبریج، کمک شایانی به پیشرفت فیزیک ذرات بنیادی کردید. سپس در سال ۱۹۷۹، از سمت خود استعفا كردید تا بتوانید در کلیسای انگلستان برای کشیش شدن آموزش ببینید. ممکن است در باب این تغییر توضیح دهید؟

من از فعالیت‌هایم در حوزه علم بسیار لذت بردم. گستره علم را به خاطر از بین‌رفتن شیفتگی‌ام به آن ترک نکردم، بلکه احساس کردم پس از حدود ۲۵ سال سهم خود را در پیشبرد آن انجام داده‌ام. کار من بیشتر در زمینه ریاضیات و حوزه فیزیک ریاضی بود که احتمالا پیش از ۵۵ سالگی می‌توان بهترین تلاش‌ها را در این زمینه انجام داد. با گذر از این سن، با خود فکر کردم که می‎خواهم کار دیگری انجام دهم. از آنجا که باورهای مسیحی همیشه نقشی مرکزی در زندگی من داشته است، آزمودن تخصصم در این زمینه، به نظر ایده خوبی برای شکل‌گیری مسیر حرفه ثانویه من می‌آمد.

مدتی را نیز در کلیسا گذرانده‌اید؛ درست است؟

بله، برای پنج سال کشیش بودم. در یک کلیسای بزرگ در بریستول، دستیار کشیش اعظم و در دهکده‌ای در کنت نیز کشیش بخش بودم.

پس از آن دوباره شما را با انتصاب به عنوان رئیس دانشکده کوئینز دانشگاه کمبریج به محیط دانشگاهی برگرداندند. پیشینه‌تان در علم، نقطه برتری شما در الهیات است. روشی که خود شما آن را به صورت «تفکر پایین به بالا» تعریف کرده‌اید. چرا پایبندی به این روش، برای پیشبرد الهیات ضروری است؟

متفکران پیرو روش پایین به بالا تلاش می‌کنند که کار خود را با تجربه‌آموزی آغاز کنند. سپس از این تجربیات به سمت درک و آگاهی می‌روند. آنها با در نظر گرفتن اصول کلی مشخص از پیش تعیین‌شده، که احتمال درستی آن را بالا می‌دانند، کار خود را شروع نمی‌کنند؛ بلکه تنها امیدوارند که به چیستی حقیقت پی ببرند. اگر تجربیات علمی تنها یک چیز به ما آموخته باشد، این است که جهان بسیار عجیب و شگرف است. انقلاب‎های بسیار علمی به طور قطع این موضوع را نشان داده‎اند. اگر این موضوع در مواجهة ما با جهان فیزیکی صدق می‎کند، در مواجهه با خدا نیز به احتمال فراوان صدق بیشتری دارد.

سال ۱۹۹۷ در مجله «الهیات امروزی» از شما به عنوان متکلم پویشی یاد شده است؛ اما خودتان به وضوح بیان کرده‌اید که این گونه نیست. تفاوت‌های اساسی بین روش فکری شما و الهیات پویشی در چیست؟

فکر می‌کنم دو تفات عمده وجود دارد: تفاوت نخست در خصوص بُعد متافیزیکی تفکر پویشی است که بیانگر نگرش و تصورِ رخدادمحور وایتهد از حقیقت است؛ ایده‌ای که می‎گوید ابتدایی‎ترین مبنای اندازه‌گیری همه چیز، رخداد یا حادثه است. این یک روش فکری بسیار مشخص «نقطه خطی» است، که از دیدگاه من تعریف مناسبی از پویش‌های فیزیکی موجود، در علم امروزی نیست. درست است که گسستگی‌هایی در نظریه کوانتوم وجود دارد، برای مثال در جایی که اندازه‌گیری‎ها شروع می‎شوند؛ اما بیشتر اوقات در حقیقت یک پویش و فرآیند پیوسته در جریان است. بنابراین همزمان با افزایش درک ما از فرآیندهای جهان، به نظر می‌رسد که متافیزیک مطرح‌شده توسط وایتهد مناسب علم فیزیک نیست.

تفاوت دوم در جنبه الهیاتی است؛ خدا از دیدگاه تفکر پویشی بیشتر یک خدای ترغیب‌کننده است، یعنی کسی که در هر چیزی که روی می‌دهد، سهیم است؛ اما در حقیقت نقشی در وقوع هیچ رویدادی ندارد! این خدا به طور ساده تنها تلاش دارد که جهان را جذب کند و آن را به سمت و سوی مشخصي بکشاند. و من فکر می‌کنم که این برهان‌سازی، تصویرسازی قدرتمندی به منظور ارتباط‌دادن خدا با واقعیت خلق‌شده و یا تبدیل خدا به عنوان زمینه اصلی امیدبخشی و یا تعریف خدا به عنوان پدر مسیح و کسی که او را دوباره زنده کرد، نیست.

پس چرا گاهی اوقات شما را متفکري پویشی در نظر می‌گیرند؟

به این دلیل که من، برخی ایده‎های مطرح‌شده در الهیات پویشی را آگاهانه می‌پذیرم، اما فکر می‌کنم که این موارد الزاماً به تمام جزئیات تفکر پویشی گره نخورده‌اند؛ ولی بسیار روشنگرانه و مفیدند. وایتهد در برابر ایده در نظر گرفتن خدا به عنوان فرمانروایی کیهانی و کسی که در تمامی رخدادها نقش دارد، به سختی ایستاد. به باور من، خدا اجازه داده است جهان به حال خود رها شود اما نه تا نقطه‌ای که تنها تبدیل به یک خدای ترغیب‌کننده شود. تصویرسازی خدا به نحوی که تعریفی مابین خدای مهاركنندة همه چیز و خدای ترغیب‌کننده فرآیندهای جهان باشد، ایده‌ای است که ارزش کارکردن بر روی آن را دارد. من در این هدف با متألهان پویشی شریک هستم؛ اما روش رسیدنم به این هدف متفاوت است.

ایده دیگری که از دیدگاه من بسیار سودمند است، این است که خدا در سراسر زمان، به طور جدی دست اندرکار جهان است. ما برای خدا هم وجهه زمانی و هم وجهه لازمان در نظر می‌گیریم. بنا بر این او در فرآیندهای جهان دخیل است و از آن جدا نیست. از دیدگاه من این تفکر بسیار مفید است. من نیز همانند بسیاری دیگر از متألهان قرن بیستم که خود را به صورت متفکر پویشی تعریف نمی‌کردند، این تفکر را بسیار سودمند می‌بینم.

اوِن توماس به دلیل ایده «وحدت‌گرایی دو وجهی»تان، شما را یک متفکر پویا تعریف کرده است. می‌شود به طور خلاصه به تشریح این ایده بپردازید؟

«وحدت‌گرایی دووجهی» تلاشی در جهت رویارویی با مشکل دائمی و حل‌نشده چگونگی ارتباط مغز با ماده است. این دیدگاه با نظریه دوگانه‌انگاری کلاسیک متفاوت است که می‌گوید دو نوع جوهره در جهان وجود دارد: ذهن و مادة فیزیکی. مشکل این نظریه، تشریح نحوه ارتباط این دو با یکدیگر بود. من مطمئنم که ما تنها از ماده فیزیکی ساخته نشده‌ایم و همچنین مطمئنم که واقعیت چیزی فراتر از تنها ایده‌هاست. هیچ کدام از راه حل‎های کلاسیک به نظر با تجریبات ما همخوانی نداشتند.

نظریه وحدت‎گرایی دووجهی تلاش دارد که هم تجربیات ذهنی و هم تجریبات فیزیکی و مادی ما را به طور جدی مدنظر داشته باشد. این نظریه بیان می‎کند که هر دوی اینها عميقاً با یکدیگر مرتبط و تکمیل‌کننده همند، و اینکه تنها یک ماهیت و جوهره در جهان وجود دارد. اين نظریه به دنبال این است که از ارزش‎زدایی و یا فرعی‌سازی هر کدام از این دو وجه، دوری کند. گاهی ممکن است این دیدگاه تنها به صورت یک شکل پیچیده از مکتب ماده‎گرایی به نظر برسد، اما چنين نیست، به این خاطر که به ذهن به عنوان پدیده‌اي ثانوی که پس از پدیده نخست (یعنی ماده) نمود کرده، نگاه نمی‌کند.

شما قدردانی زيادي از آنچه تیار دوشاردن (Chardin) انجام داده، كرده‌اید؛ اما دیدگاه‎ خود را با او نیز متفاوت می‌بینید. امکان دارد که این تفاوت را تشریح کنید؟

من دوشاردن را به عنوان شخصیت یکپارچه‌ای که تلاش کرد تجربیات دینی خود و علم را در کنار یکدیگر نگه دارد، ستایش می‌کنم؛ اما جزئیات انجام این کارش، سنخیتی با روشی که من این کار را انجام می‌دادم، ندارد. بسیار مهم است که بین تعریف مسیحیت از «آفریننده» و «آفرینش» تفاوت قائل شویم. البته که ما خدای بسیار دورِ تعریف شده در الهیات کلاسیک را نمی‌خواهیم؛ تعریفی که او را بسیار برتر و متعالی و فراگیرتر از آنچه قابل درک باشد، مطرح می‎کند. ما نیازمند توازني یکدست در فراگیری ذهنی و برتری و تعالی فراطبیعی برای تعریف خدا هستیم. من فکر می‎کنم که به دو دلیل تفاوت قائل‌شدن بین آفریننده و آفرینش، همچنان بسیار حیاتی است. یکي آنکه اگر ما این تفاوت را در نظر نگیریم، مشکل تعریف موجودیت شیطان و ارتباط خدا با او، عمیق‌تر خواهد شد. و دوم اینکه، خدایی که بسیار درگیر آفرینش باشد، نمی‌تواند پایه و اساس امید به سرنوشتی به جز مرگ، هم برای آفریده‌ها و هم برای کل آفرینش باشد.

به باور من خدا این جهان را آفریده است تا چیزی به غیر از خود او وجود داشته باشد و اجازه داده است که به حال خود باشد؛ اما کلیساهای شرقی همیشه این باور را حفظ کرده‌اند که آفرینش مسیح به منظور به اشتراک گذاشتن حیات و نفس خدا، یعنی حیات ماهیتی الهی با بشر بوده است. حتی همین حالا نیز، این دنیا در بر دارندة آیین و اشاراتی به آفرینش جدید خداست، که آن رستگاری این جهان پس از مرگ است. به باور من این آفرینش و جهان جدید، دنیایی سراسر مقدس و دینی است، که سرشار از وجود خداست. به همین دلیل است که در آن هنگام می‌توان به درستی آن جهان را به صورت جهانی وحدت وجودی (pantheism) تعریف کرد؛ بنابراین من ـ به خلاف دوشاردن ـ تحقق این امر را به عنوان یک سرنوشت نهایی در آخرت می‌بینم و نه واقعیتی موجود در حال حاضر.

اجازه دهید موضوع بحث را به سمت جهان‌شناسی ببریم. در ادبیات، به‌خصوص در نوشته‌ نویسندگانی نظیر توماس تورنس، توجه بسیاری به انقلاب شگفت‌انگیزی شده که در آگاهی و درک بشر در حال روی دادن است: گذر از جهان‌شناسی نیوتونی به سمت جهان‌شناسی اینشتینی. مسائلي اصولی که باعث گذر از تفکرات دوگانه دکارت و نیوتن به سمت درک حال حاضر ما از حقیقت به صورت یک تعریف یگانه شده است، چیست؟

من فکر می‌کنم سه اتفاق مهم رخ داده است. رویداد نخست مطئمنا با طرح «نسبیت» اینشتین مرتبط است که آن شناسایی ماهیت نسبیّتی واقعیت است. تصور نیوتن از جهان، یک محفظه بسته بود که ذرات کوچک و مستقلی در آن در حرکت بودند که یکباره به یکدیگر برخورد کردند. این دیدگاه، با درک و بینش یگانه و متحدی جایگزین شده است که از نظریه «نسبیت عام اینشتین» نشأت گرفته است که می‌گوید فضا و زمان و ماده، همگی به یکدیگر متصل هستند؛ بنابراین با این تعریف جهان نسبیتی است. این یک پیشرفت بسیار مهم است...

پس از آن انقلاب دومی رخ داد. کشف نظریه کوانتوم که تغییراتی در تفکر ما در مورد جهان به وجود آورد، در درجه اول باعث شد متوجه شویم جهان خلاف آنچه فکر می‌کردیم، هدفمند و ماشینی نیست؛ و در فرآیندهای فیزیکی، «احتمال» نیز مطرح است. و البته باید گفت خود نظریه کوانتوم نیز دارای ویژگی‌های نسبیتی مخصوص به خود است. هرگاه دو ماهیت کوانتومی با یکدیگر برخورد کنند، قدرتی شگفت‎آور و غیرمنطقی برای تأثیرگذاری بر یکدیگر به دست می‌آورند، بدون توجه به اینکه چقدر آنها را از یکدیگر دور کنیم. نظریه کوانتوم همچنین به ما می‌گوید که جهان تنها عینی نیست، بلکه مکانیزمی پیچیده‌تر از این است. در برخی جوانب ماهیت آن از ما پنهان است؛ اما در عین حال دارای ساختاری است که ما توانایی درکش را داریم.

تغییر سومی که در تصور ما از جهان فیزیکی رخ داده، مربوط به فرآیندهای روزمره فیزیکی است؛ نظریه‌ای که به عنوان «نظریه آشوب» تعریف می‌شود، به ما می‌گوید که بروز رفتارهای غیر قابل پیش‌بینی ذاتی و غیر ماشینی، یکي از ویژگی‌های این جهان است که نه تنها در فیزیک کوانتوم و ریشه‌های اتمی مواد، بلکه در فرآیندهای روزمره هم قابل رؤیت است. در جهان فیزیکی هم مظاهر نظم وجود دارد و هم بی‌نظمی، و این بدین معناست که رفتارهای این دستگاه به ترکیب متضادی از نظم و بی‌نظمی وابسته است. جهان همان‌گونه که مردم گاهی می‌گویند، «بر لبه آشفتگی» قرار دارد، در میانه دو جهان؛ یکی با چارچوبی کاملا موجَب و تغییرناپذیر، که به دلیل اینکه هیچ چیز نمی‌تواند به طور حقیقی در آن تغییر کند، ملال‌انگیز و عبث است و دیگری یک جهان کاملا تصادفی که به دلیل کاملا اتفاقی‌بودن، باز هم بی‌حاصل است! چیزی در این میان، در نقطه توازن بین میزانی از نظم و میزانی از احتمالات و عدم قطعیت‌ها که باعث ثمربخشی این دنیا می‌شود.

بسیار باشکوه! آیا این واژه با احتمال و قطعیت وابستگی دارد؟

قطعا. یک روش دیگر برای بیان آن، تشریح جهان به صورت یک واقعیت در حال رشد و گسترش به دلیل برهم‌کنش بین «احتمال» و «قطعیت» است. احتمال به معنای تصادف و اتفاقات بی‌معنا نیست. احتمال راهکاری است که باعث بروز خلاقیت و پدیدآمدن چیزهای نو می‌شود. در سوی دیگر نیز اگر این چیزهای جدید در درون میزان مشخصی از نظم قانونمند قرار نداشتند، به راحتی از بین می‌رفتند.

و هر دوی اینها از ضروریات اولیه برای آفرینش هستند.

بله. هم برای آغاز و هم در طول آفرینش، ضروری هستند. فرگشت (تکامل) قطعا تنها در زندگی بر روی زمین رخ نداده است، بلکه در کل جهان هستی روی داده است. در هر صورت جهان برای اینکه حتی حیات در آن امکان‌پذیر باشد، نیازمند ۱۰میلیارد سال فرگشت بود؛ تکامل ستاره‌ها و رشد و پیدایش عناصر جدید شیمیایی در هسته‌های سوزان ستاره‌ها، پیش‌نیازهای ضروری برای زایش حیات بودند. قوانینی که به عنوان قوانین طبیعت می‌شناسیم، باید برای امکان‌پذیر شدن این حیات به دقت تنظیم شده باشند. سرشت فیزیکی این جهان باید به گونه‎ای بوده باشد که ده‌میلیارد سال تکامل اولیه برای تشکیل مواد اولیه حیات را امکان‌پذیر کرده باشد. بدون آن، مواد اولیه‎ای برای امکان‌پذیر کردن حیات بر روی زمین وجود نداشت.

توماس تورنس در مورد گذر از معرفت‌شناسی نیوتن به معرفت‌شناسی حال حاضر مي‌نويسد: «یک مشکل جدی که ما امروزه با آن روبرو هستیم، فاصله زمانی رخ داده بین آغاز انقلاب در بنیان‌های تفکر و تکمیل بازسازی روشهای تفکر و زندگی است. این دوره انتقال، سرشار از ایده‌های آشفته، اضطراب‌های کژپندارانه (پارانویا)، راه حل‌های ترکیبی و گرایشات واپسگرایانه است... ما برای انجام این انتقال و گذر دچار مشکل هستیم، به این دلیل که همچنان به علوم قرون ۱۸ و ۱۹ میلادی پایبندیم.» آیا شما ایده‌ای درباره نحوه گذر از این سردرگمی دارید؟

تورنس خداشناس برجسته است که در طول حیاتش به جستجوی بینش‌هایی از علم برای به کارگیری در تفکرات خداشناسانه گشت. من فکر می‌کنم که نقل قولی که از او كردید، کاملا درست است. اکثر افراد، تصور بسیار تاریخ گذشته‌ای از آنچه علم در مورد جهان به ما می‌گوید، دارند. آنها به چشم جهانی منظم و موجَب، به این دنیا می‌نگرند؛ لاپلاس نیز در انتهای قرن هجدهم در مورد این چنین جهانی صحبت می‌کند و سخن معروفی دارد که می‌گوید شيطان از آنچه در حال روی‌دادن است، با خبر است و آنچه را در آینده رخ می‌دهد، می‎تواند پیش‌بینی کند و کل گذشته را نیز می‌تواند کشف نماید. این به طور قطع در آن دوره ‌ایده غالب در مورد فرآیندهای فیزیکی بود؛ اما در حال حاضر این گونه نیست. جهان گشوده‌تر، حاوی احتمالات و پیچیده‎تر از اینهاست و انعطاف‌پذیری بیشتری نسبت به آنچه افراد قرن ۱۸ و ۱۹ درک می‌کردند، دارد.

متاسفانه این دیدگاه نفوذ زیادی به درون تفکرات خداشناسی نداشته است. مردم، به‌خصوص متألهان، باید تلاش کنند خود را بیشتر با ایده‌های علمی آشنا کنند. درست است که علم در بسیاری از جنبه‎ها فنی و تخصصی است، اما کتابهای بسیار خوبی نیز هستند که تلاش می‌کنند به نوعی ساختارهای مفهومی علوم را بیان کنند. مانند کتاب «نیروی برتر» و کتاب «درباره زمان» پال دیویس، کتاب «آشفتگی» جیمز گلیک و کتاب خود من به نام «کوانتوم جهان».

شما در کتاب «منطق و واقعیت» از برنارد دسپاگنای فیزیکدان که باور داشت فلسفه باید از علم، به‌خصوص از فیزیک بیاموزد، نقل قول کرده‌اید که: «ما ممکن است تصور کنیم که برای رسیدن به حقیقت، تنها باید ایده‌های هوشمندانه ارائه دهیم، اما این نادرست است. زيرا ‌امید به اینکه بشر كنوني بتواند تعاریف کاملا درستی از واقعیت، زمان و علیت داشته باشد، تفکری توهم‌آمیز است اگر ریشه‌های این تعاریف با بیانات استادانه و منطبق با واقعیت‌های در دسترس حال حاضر بشر نباشد».

متألهان با مشکل بزرگی روبرو هستند؛ به این دلیل مي‌كوشند در مورد خدا صحبت کنند. از آنجایی که خدا پایه و اساس همه چیز است، می‌توان این گونه برداشت کرد که هر گونه جستجوی انسان در واقعیات، ریختن گندم در آسیاب الهیات است. مطمئنا هیچ خداشناسی نمی‌تواند همه چیز را بداند. در سوی دیگر نیز ماهیت جهان فیزیکی و تاریخ جهان فیزیکی عوامل مهمی هستند. آن متألهانی که قصد پرداختن جدی به دکترین آفرینش را دارند، باید به پیشینه علم توجه بیشتری داشته باشند. در حال حاضر، غالب تفکرات خداشناسی تمرکز زیادی به مرکزیت انسان دارند. البته هیچ کس منکر اهمیت انسان در این نگره نیست، اما بازه زمانیی که خداشناسان به آن فکر می‌کنند، به جای پانزده میلیارد سال تاریخ جهان تنها چند هزار سال از فرهنگ و تمدن بشری است. و مقیاسی که در آن تفکر می‌کنند نیز محدود است. وقتی که آنها می‌گویند «جهان»، معمولا منظورشان سیاره زمین است و نه صدهزار میلیون کهکشان قابل مشاهده در جهان هستی. آنها باید افق فکری خود را گسترش دهند.

ادامه دارد

منبع: اطلاعات

نظر دهید
نظرات کاربران

کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.

گزارش

اخبار مرتبط

ورود به سایت

مرا به خاطر بسپار.

کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما

کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور

کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:

ثبت نام

عضویت در خبرنامه.

قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید

کد تایید را وارد نمایید

ارسال مجدد کد

زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.: