1393/3/4 ۰۹:۵۲
با خود میگفتم: از دوازدهم مهر ماه 1359 چه به یاد داری؟ هیچ! آنجا كه تو به آن پای مینهادی خرمشهر نبود، خونینشهر نیز نبود... این شهر دروازهای در زمین داشت و دروازهای دیگر در آسمان. و تو در جستجوی دروازه آسمانی شهر بودی كه به كربلا باز میشد و جز مردانِ مرد را به آن راه نمیدادند.
زمان، بادی است كه میوزد؛ هم هست و هم نیست. آنان را كه ریشه در خاك استوار دارند، از طوفان هراسی نیست. جنگ میآمد تا مردانِ مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازهای به كربلا باز شود.
با خود میگفتم: جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازهای به كربلا باز شود و محمد جهانآرا به آن قافلهای ملحق شود كه به سوی عاشورا میرفت.
یك روز شهر در دست دشمن افتاد و روزی دیگر آزاد شد. پندار ما این است كه ما ماندهایم و شهدا رفتهاند؛ اما حقیقت آن است كه زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند.
مسجد جامع خرمشهر رازدارِ حقیقت است و لب از لب نمیگشاید. از خود میپرسم: كدام ماندگارتر است؟ این كوچههای ویران كه هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند و یا آنچه در تنگنای این كوچهها و در دل این خانهها گذشته است؟
در این ویرانهها چه میجویی؟ دفترچههای مشق شب كودكانی كه اكنون سالهاست دوران كودكی را ترك گفتهاند؟ و یا كهنهتصویرهایی از مشتهای فروبسته و دهانهایی كه به فریاد باز شدهاند؟ بر فراز پلههای ویران، از روزن پنجرهها، در لابلای نخلهای آتشگرفته... چه میجویی؟ لوحی محفوظ كه همه آنچه را كه گذشته است، بر تو عرضه دارد؟ این لوح هست؛ اما تو كه چشم دیدن و گوش شنیدن نداری.
سیزده سال از آن روزها میگذرد و محمد نورانی دیگر جوان نیست. جوانی او نیز در شهر آسمانی خرمشهر مانده است، همراه دیگران: محمد جهانآرا، تقی محسنیفر، پرویز عرب، احمد شوش، بهروز مرادی، علی هاشمیان، امیر رفیعی و دیگران...
زمان ما را با خود برده است؛ اما این صدا جایی بیرون از دسترس زمان باقی است. باد زمان در این شهر زمینی میوزد نه در آن شهر آسمانی كه در كرانة ابدیت، بیرون از رهگذر باد وجود دارد.
[سید صالح موسوی عكسی از 17سالگی خود را در زمان سقوط خرمشهر نشان میدهد.]
آیا از آن روزها تنها همین یك عكس مانده است؟ سید صالح موسوی آن روزها هفده سال بیشتر نداشته است و اكنون سی سال نیز بیشتر دارد. آن روزها ماندهاند و باد زمان ما را با خود برده است. حقیقت همین است.
با خود میگفتم: از دوازدهم مهر ماه 1359 چه به یاد داری، جز آنچه در حافظه فیلمها مانده است؟ خرمشهر دروازهای در زمین دارد و دروازهای دیگر در آسمان و تو در جستجوی دروازه آسمانی شهر هستی كه به كربلا باز شده است و جز مردترین مردان را به آن راه ندادهاند. جنگ بر پا شده بود تا از خرمشهر دروازهای به كربلا باز شود.
دروازهای در آسمان
خرمشهر دروازهای در زمین دارد و دروازهای دیگر در آسمان. آن روزها زمین و آسمان به هم پیوسته بود و مردترین مردان از همین خاك بال در آسمانها میگشودند. زمین عرصهظهور یك حقیقت آسمانی است و جنگ بر پا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد.
دیگر میدانستم كه در جستجوی چه هستم؛ اما محمد نورانی تا آنجا میتوانست از آن حقیقت باز گوید كه كلام تاب میآورد، نه بیشتر. روزها یكی پس از دیگری گذشته بود و ما پیرتر شده بودیم و از آن شهر آسمانی دورتر و دورتر. شهر مانده بود و ما رفته بودیم.
[محمد نورانی و سید صالح موسوی واقعه شهادت جانخراش پرویز عرب را تعریف میكنند.]
پرویز عرب، تاریخ تولد 1340، تاریخ شهادت 1359. سید صالح موسوی همین واقعه را سیزده سال پیش در پرشِن هتل برای ما گفته بود و آن روزها هفده سال بیشتر نداشت.
سیزده سال قبل، آبادان
حافظه فیلمها رضا دشتی را به خاطر میآورد. سیزده سال پیش در كنار پرشِن هتل آبادان.آن روز، او از شهادت یكی دیگر از همراهان خویش سخن میگفت. با خود میگفتم: آن لوح محفوظ كه میجویی در همینجاست، در همین ویرانههایی كه از گمرك خرمشهر بر جای مانده است، در همین آهنپارههایی كه تركشها سوراخ سوراخشان كردهاند، همینجا كه محمد نورانی از پهلوانی رضا دشتی سخن گفت. اما مگر تو چشم دیدن و گوش شنیدن داری؟ نه.
آن روز گفتند كه رحیم اقبالپور، برادر آن دو شهید ـ رحمان و كریم اقبالپور ـ را میتوانید در سازمان آب بیابید. زندگی ادامه دارد و حقیقت، جز در لحظاتی كوتاه، نقاب از چهره بر نمیگیرد. شهر ویران شده بود و رحیم پیرتر، اما حقیقت، زنده و شاداب در كرانه ابدیت، بیرون از رهگذر زمان انتظار میكشید تا از درون قلبها روزنی به آسمان گشوده شود.
شقایقها پژمرده میشوند؛ اما عشق و زیبایی ماندگار است. زمان بادی است كه به نخلستان آسیبی نمیرساند؛ غبار و خس و خاشاك را جابجا میكند. از خود میپرسیدم: كدام ماندگارتر است؟ كوچهها و خیابانها، تصاویر، و یا آنچه در بطن این فضا روی داده است؟ دیدم كه اینهمه جز بهانهای برای وجود و ظهور آدمی بیش نیست، همانسان كه حجابهای ظلمت و نور نیز بهانه تجلی حقیقتاند. دیدم كه جنگ بر پا شده است تا سیدصالح موسوی هفدهساله، آرپیجی هفت بر شانههای عریانش بر گیرد و به نبرد تانكهای دشمن برود و همه عالم بهانهظهور همین حقیقت است. دیدم كه جنگ بر پا شده است تا از این خاك دروازهای به كربلا باز شود و مردترین مردان در حسرت قافله عشق نمانند... و چنین شد.
روح شهر
آیا نام خرمشهر به همین خانهها و خیابانها و كوچهها و نخلستانهایی اطلاق میشود كه در آتش كینه متجاوزان میسوزند؟ و یا نام خرمشهر شایسته آن خطهای است كه جوانانش مبعوث شدند تا حقیقت متعالی وجود انسان را ظاهر كنند؟ باد در جسم شهر میوزید و بر آتش كینه متجاوزان دامن میزد؛ اما روح شهر، ققنوسوار از میان خاكستر نخلهای نیمسوخته و خانههای ویران و كوچههای ناامن سر بر میآورد و زندگی مییافت.
سوختهدلی و سوختهجانی را جز از بازار پرآتش عشق نمیتوان خرید؛ چرا كه جز پروانگان بیپروای عشق، كسی جرأت بال سپردن به شعله این شمع را ندارد. شهید ابوالفضل اسماعیلی، و یا آن دیگری، شهید علی لسانی... و شهدای دیگری از این جمع كه نامشان را نمیدانیم.
و بهراستی آیا زیباتر از این راهی وجود داشت كه خداوند از آن طریق، بهترین بندگان خویش را برگزیند؟ مجاهدان این تقرب را به بهای چشم فرو بستن بر تعلق حیات خریدهاند و مگر آن متاع ارزشمند را جز به بهایی چنین گران میتوان خرید؟
شهید سید عبدالرضا موسوی همین واقعه را برایمان باز گفته بود: دوازده سال پیش. آیا آن روزها میدانستیم كه این سخنها به چه كار خواهد آمد؟ فرماندهی سپاه خرمشهر پس از شهادت سید محمد جهانآرا، به شهید عبدالرضا موسوی واگذار شد. یك بار دیگر، هنگامی كه پس از دوازده سال پا بر این خاك مینهی، یادهایی كه در باطن این فضا سیلان دارند، اگرچه فراچنگ نمیآیند، اما حضورشان احساس میشود. گویی نگاه عبدالرضا موسوی از جایی پنهان، اما بسیار نزدیك، نگران توست كه چه میكنی.
جسم ساختمانها اگرچه سوخته و ویران مانده است، اما روح حماسه عظیمی كه پهلوانان میدان عشق آفریدهاند تنها به كسانی هدیه میشود كه این تجربه روحی را بشناسند و به آن دل بسپارند. حتی وقایعی كه محمد نورانی و سید صالح موسوی نقل میكنند، بهانهای است برای آنكه روزنهای از آن آسمان بلند به قلبهای دورافتاده و كور و محروم از نور بتابد و ما را از گورستان عادات و روزمرگیها بیرون كشد. تو بگو كیست كه زندهتر است: شهید سید عبدالرضا موسوی یا من و تو؟ كیست كه زندهتر است؟
مهر 59، نبرد خیابانی در خرمشهر
تو بگو كه آیا این تصاویر واقعیترند یا روزهایی كه من و تو، واماندگان از قافله عشق، یكی پس از دیگری میگذرانیم؟ پس از آنهمه دویدنها و بالا و پایین رفتنها و ترسها و اضطرابها كه در گیر و دار نبرد با دشمن روی میكند، وقتی هنگام نماز میرسد حس میكنی كه به مقصد رسیدهای، و این احساس عین حقیقت است. اما آنان كه این حقیقت را به یقین آزمودند، دیگر درنگ نكردند و هم اینانند ساكنان شهر آسمانی خرمشهر: ابوالفضل اسماعیلی، علی لسانی، سید عبدالرضا موسوی، سید محمد جهانآرا، علی هاشمیان... و دیگرانی كه نوبت سخن عشق به آنان نیز خواهد كشید.
ورودی خرمشهر، میدان مقاومت
بر این میدان نامی شایسته نهادهاند؛ اما آنان كه یاد آن مقاومت عظیم را در دل محفوظ داشتهاند، پیر شدهاند و پیرتر. كودكان میانگارند كه فرصتی پایانناپذیر برای زیستن دارند؛ اما چنین نیست و بر همین شیوه، دهها هزار سال است كه از عمر عالم گذشته است؛ یعنی بقا و جاودانگی را در اینجا نمیتوان جست و هر كس جز یك بار فرصت گوش سپردن به این سخن را نمییابد. كودكان میپندارند كه فرصتی پایانناپذیر برای زیستن دارند؛ اما فرصت زیستن، چه در صلح و چه در جنگ، كوتاه است، به كوتاهی آنچه اكنون از گذشتههای خویش به یاد میآوریم.
یك روز آتش جنگ ناگاه جسم شهر را در خود گرفت. آن روزها گذشت؛ اما این آتش كه چنگ در جسم ما افكنده، جز با مرگ خاموشی نمیگیرد. رسول و بهنام سیزدهساله اكنون به سرچشمه جاودانگی رسیدهاند. آنان خوب دریافتند در جایی كه هیچ چیز جز لمحهای كوتاه نمیپاید، برای جاودان ماندن چه باید كرد. سخن عشق نه فقط پیر و جوان نمیشناسد، بل جوانان كه نسبت به ملكوت جدید العهدند و هنوز به اعماق این چاه فرو نیفتادهاند و ثقل خاك زمینگیرشان نكرده است، گوش و چشمی گشودهتر دارند.
از آبان ماه 1359 كه كریم را در آبادان دیده بودیم و او از بهنام برایمان گفته بود، تا امروز بیش از یازده سال گذشته است. خونینشهر یك بار دیگر خرمشهر شده، اما بهنام محمدی همچنان سیزدهساله مانده است.
[ سید صالح موسوی ماجرای شهادت تقی محسنیفر را تعریف میكند.]
آیا سیزدهسالگان امروز خرمشهر میدانند كه در زیر سقف مدرسههایشان چه گذشته است؟ شهید تقی محسنیفر روح آب را به نظاره میخواند. محمد نورانی نیز خود از این زمره است. برای نصیبی كه او را از حقیقت بخشیدهاند، یك چشم بهای اندكی است.
شهید محمد جهانآرا در سال 1359 واقعه مقر مدرسه را چنین باز گفته بود: «... خاطره مهمی كه میتونم اینجا مطرح كنم، همون شبی بود كه بچهها تو مقر خوابیده بودند. نزدیك ساعت 2، من خودم اتاق جنگ بودم. به من خبر دادند كه یه توپ 135 میلیمتری تو مقر خورده و عدهای از بچهها شهید شدن. وقتی وارد مقر شدم، هیچكس نبود. بچهها بیشترشون زخمی شده بودند و برده بودنشون بیمارستان. وقتی چراغ قوهای كه دستم بود رو روشن كردم، مواجه شدم با بدن پاره پارة هشت تا از بچههای پاسدار خرمشهری و آغاجاری و ماهشهری كه واقعاً از یه طرف آدم صحنة كربلا یادش میاد با اون تیكهتیكه شدن بچهها در خواب خوش و بعد، چراغ قوه رو كه اطراف انداختم، دیدم تیكه تیكه دست و پای بچهها و تن پارة اونا بود كه وقتی من اومدم بیرون، یكی از بچههای سرگروه اومد طرفم. گریه میكرد، میگفت: «محمد، ما چیكار كنیم؟ ما هیچكس رو نداریم، بچهها دارن از بین میرن.» من بغلش كردم، گفتم: «نه، ما خدا رو داریم، ما امامو داریم. مطمئن باشید كه ما پیروزیم. مسئله این نیست كه بچهها از بین برن، مسئله اینه كه مكتب باقی بمونه. اگه مكتب باقی موند، همه چیز ما باقی میمونه؛ ولی اگه مكتب ضربهای ببینه، اون وقته كه ما هیچچی نداریم.» اینو كه گفتمش، راحت شد. گریه میكرد، گرفتمش بغل و آوردمش. گفتمش بیا بریم. بایستی خودمونو آماده كنیم برای فردا.»
[سید صالح موسوی از تبدیل بانك رفاه به یك مقر دیگر سخن میگوید.]
از مقری به مقر دیگر... در انتظار فردایی كه آمد و دیگر نگذشت. رودخانه خرمشهر آنروزها هم بیوقفه میگذشته است و امروز نیز از گذشتن باز نایستاده است. یك روز ناگهان از آسمان آتش بارید و حیات معمول شهر متوقف شد. كشتیها به گل نشستند، اتومبیلها گریختند و شهر خالی شد. چنین رفتنی كه رودخانه دارد، ماندن است. رودخانه ماند و نظاره كرد كه چگونه حیات حقیقی مردان خدا، ققنوسوار از میان خاكسترِ نخلهای نیمسوخته، خانههای ویران، اتومبیلهای آتشگرفته و كشتیهای به گِلنشسته سر بر آورد و بعثتی دیگر آغاز شد. عجب از این عقل باژگونه كه ما را در جستجوی شهدا به قبرستانها میكشاند! عجب از این چشمهای كور و گوشهای كر كه شهر آسمانی خرمشهر را نمیبینند و زمزمه ارواح جاویدان را نمیشنوند! شور زندگی یك بار دیگر مردمان را به خرمشهر كشانده است. شاید آنان درنیابند؛ اما شهر در پناه شهداست و این حقیقت را بر لوح محفوظ آب نگاشتهاند.
خرمشهر، عاشق بیقرار
خرمشهر شقایقی خونرنگ است كه داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانههای شهر را قفسی درهمشكسته بدان كه راه به آزادی پرندگانِ روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز كنند. زندگی زیباست؛ اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست؛ اما پرندة عشق، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنكه گردنها را باریك آفریدهاند تا در مقتل كربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنكه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند كه حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنكه خانه تن راه فرسودگی میپیماید تا خانه روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینه سرگردان آسمانی، كه كره زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاك اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز كرمهایی فربه و تنپرور برمیآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای كوچك كه به كوچههایی بنبست باز میشوند نمیتوان جست، بهتر آنكه پرنده روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ میبیند، از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
[سید صالح خاطراتی از مجید خیاطزاده تعریف میكند.]
زندگی زیباست؛ اما از مجید خیاطزاده بازپرس كه زندگی چیست. اگر قبرستان جایی است كه مردگان را در آن به خاك سپردهاند، پس ما قبرستاننشینان عادات و روزمرگیها را كی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی كه مقصد را در كوچ مییابد، از ویرانی لانهاش نمیهراسد...
سید صالح موسوی نمیتوانست شهادت مجید را ببیند و ندید. خبر شهادت او را در پِرشِن هتل آبادان به سید صالح رساندند... اما تو میدانی كه هر تعلقی، هر چند بزرگ، در برابر آن تعلق ذاتی كه جان را به صاحب جان پیوند میدهد، كوچك است. پیكر مجید را برادرش رضا غسل داد كه اكنون خود او نیز به قبیله كربلاییان الحاق یافته است.
[محل قبلی كتابخانه امام صادق و منزل شهید جهانآرا]
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیلهای مسكن گزیدهاند كه نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد كه از ازل تا ابد را فرا گرفته است و بر جزایر همیشهسبز آن، جاودانان حكومت دارند.
این نامها كه بر زبان ما میگذرند، تنها كلماتی نگاشته بر شناسنامههایی كه بر آن مهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سر و كار نداریم و از درون همین اوهامِ سرابمانند نیز تلاش میكنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندكی بیش نیست.
پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی میگشایند كه بر كرانه سبز این چشمهها رستهاند. و نور در این عالم، هر چه هست، از آن نورالانوار تابیده است كه ظاهرتر و پنهانتر از او نیست. و مگر جز پروانگان كه پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست كه معرفت نور را به جان بیازمایند؟ و مگر برای آنان كه لذت این سوختن را چشیدهاند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
كتابخانه مسجد امام جعفر صادق بر تقوا اساس گرفته بود و این است زمزم نور، و اینانند قبیله نورخواران و نورآشامان. و قوام این عالم اگر هست، در اینان است واگرنه، باور كنید كه خاك ساكنان خویش را بهیكباره فرو میبلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود كه میتپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان در آمد و مدافعان ناگزیر شدند كه به آن سوی شط خرمشهر كوچ كنند، باز هم مسجد جامع مظهر همهی آن آرزویی بود كه جز در بازپسگیری شهر بر آورده نمیشد. مسجد جامع، همهی خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونینشهر شده بود. خرمشهر خونینشهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیانِ غرقهدرخون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهاشان زیر شنی تانكهای شیطان تكهتكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پیوست؛ اما... راز خون آشكار شد.
راز خون
راز خون را جز شهدا در نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است؛ اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است. راز خون در آنجاست كه همه حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه حیات و از ترك این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن كسی است كه دست به دشوارترین عمل بزند.
راز خون در آنجاست كه محبوب، خود را به كسی میبخشد كه این راز را دریابد. و آن كس كه لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را كه از مرگ میترسند، از كربلا میرانند. مردانِ مرد، جنگاوران عرصه جهادند كه راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب كردهاند تا فتوت آشكار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان حقیقت آنانند كه ره به سرچشمه فنا جُستهاند.
آنان را كه از مرگ میترسند، از كربلا میرانند. وقتی كار آنهمه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبی عاشورایی بر پا شود و كربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...
كربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین كرد تا جز شایستگان كسی در آن كربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است كه ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند؛ حكمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نورِ نور كه پرتوی از آن همه كهكشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
ای شهید، ای آن كه بر كرانه ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشینانِ عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون كش.
شهری در آسمان
صدای نواختن سنج و دمام روی تصاویری از جنگ چهل و پنج روزة خرمشهر به گوش میرسد. جنگ اگرچه ادامه حیات معمول را برید، اما از منظری دیگر، دروازهای به بهشت خاصان اولیای خویش بر ما گشود. تو گویی نبض دلیری و مرگآگاهی است كه در سنج و دمام میتپد.
روی تابلوی ورودی شهر نوشته است: «كوچههای این شهر به خون شهدا آغشته است، با وضو وارد شوید.»
رزمآوران از این منظر آسمانی به جنگ مینگریستند: «در هر وجب از این خاك شهیدی به معراج رفته است؛ با وضو وارد شوید.» این تابلو را بر دروازة خرمشهر، شهید بهروز مرادی نگاشته است؛ مردی از سلاله جوانمردان. این تصاویر به سال 1359 بازمیگردد، چهار ماه پس از آغاز جنگ. او تا سال 1367 كه به شهادت رسید، پای از جبههها بیرون نگذاشت.
خانه شهید بهروز مرادی در خیابان نقدی، كنار مسجد اصفهانیهاست. در این خانه سه شهید زیستهاند: بهروز مرادی، پدر و برادرش.
[سید صالح موسوی خاطرهای از امیر رفیعی تعریف میكند.]
او كه حاضر نشده بود شهر را ترك كند، در كنار فلكه فرمانداری با یك تیربار ایستاده و خطاب به همرزمانش گفته بود: «شما بروید، اگر شهر رفت، من هم میروم. من نمیتوانم شهر را ترك كنم!»
امیر رفیعی حاضر به ترك شهر نشد. او نخواست باور كند كه بیرون از خرمشهر نیز میتوان زیست. سربازان دشمن از پنجرههای مشرف به میدان فرمانداری خرمشهر، امیر رفیعی را همچون مظهر مقاومت همه شهر در برابر خویش نگریستهاند.
اگر پس از سقوط خرمشهر نیز كار جنگ را یكسره به بنیصدر واگذاشته بودند، بر آبادان و سوسنگرد و حتی اهواز نیز همان رفته بود كه بر خرمشهر رفت. خبر سقوط شهر را در بیمارستان ماهشهر به سید صالح موسوی رساندند، دو سه روز پس از آخرین نبرد در خیابان آرش. سید صالح نتوانست جز بهمن و مصطفی اینانلو، حمید نظاماسلامی، حمید دشتی كه بعدها به شهادت رسید و محمود معلم كه جراحت چشمانش به نابینایی كشید، همراهان دیگر خویش را در بیمارستان به خاطر بیاورد.
خرمشهر به تسخیر دشمن درآمد و ناگاه از زمان و مكان بیرون افتاد و به آرزویی دور مبدل شد و با این طعم تلخ غربت و مظلومیت، «لقد خلقنا الانسان فی كبَد»[بلد،4] تفسیر شد. رنج، آوردگاهی است كه جوهر وجود انسان را از غیر او جدا میكند.
بعد از دوازده سال، از میان آن جمع كه در سال 1359 میشناختیم (كریم، برزو، حمید كرمباشی، یوسفعلی، كریم ملا علی و دیگران)، فقط سالم بغلانی را یافتیم، آن جوان سیهچرده را كه از سخن گفتن پرهیز داشت. باز هم سالم تسلیم سخن گفتن نشد و عالم اسرار درونش همچنان بر ما ناشناخته ماند.
شهر زمینی خرمشهر در دست دشمن افتاد؛ اما شهر آسمانی همچنان در تسخیر شهدا باقی ماند. از باطن این ویرانیها معارجی به رفیعترین آسمانها وجود داشت كه جز به چشم شهدا نمیآمد. خرمشهر مظهر همه تجاوز دشمن و مظهر همه استقامت ما بود و جنگ بر پا شد تا مردترین مردان در حسرت قافله كربلایی عشق نمانند. در پسِ این ویرانیها معارجی به سال 61 هجری قمری وجود داشت و بر فراز آن، امام عشق، حسین بن علی آغوش تشریف بر گشوده بود. هزاران سال بر عمر زمین گذشته بود و همواره جسم زمین فرسایش یافته بود تا روح آن آباد شود. «كل من علیها فان و یبقی وجه ربك ذوالجلال و الاكرام». [الرحمن، 26و27]
روزنامه اطلاعات
کاربر گرامی برای ثبت نظر لطفا ثبت نام کنید.
کاربر جدید هستید؟ ثبت نام در تارنما
کلمه عبور خود را فراموش کرده اید؟ بازیابی رمز عبور
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید
ارسال مجدد کد
زمان با قیمانده تا فعال شدن ارسال مجدد کد.:
قبلا در تارنما ثبت نام کرده اید؟ وارد شوید
فشردن دکمه ثبت نام به معنی پذیرفتن کلیه قوانین و مقررات تارنما می باشد
کد تایید را وارد نمایید